.
وَاصْبِرْ لِحُكْمِ رَبِّكَ فَإِنَّكَ بِأَعْيُنِنَا
و در برابر حکم پروردگارت شکیبایی کن که تو زیر نظر و مراقبت ما هستی.
طور، ٤٨
#عاشقانههای_خدا
@masture
هدایت شده از [ هُرنو ]
18.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«مادرها خداوندگار جزئیاتاند!
اگه میخواهید توی کارتون موفق بشید،
مادری کنید برای کارتون.»
برشی از دومین رویداد بچههای حرفهای، آیندهدار و کاربلدِ #سیره
خانم #پرستو_عسگرنجاد
@hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
.
سلام بزرگواران.
اینجا کسی هست که تجربهٔ افسردگی داشته باشه؟ (با هر نوع شدت و حدتی، حتی با تجربهٔ خودکشی ناموفق).
من برای نوشتن چند روایت افسردگی نیاز به کمک شما دارم. اگر خودتون مبتلا بودید یا کسی رو میشناسید که بتونه بهم کمک کنه، بهم پیام بدید. ممنون میشم ازتون.
@fatememoradiam
تمامی اطلاعات تنها و تنها پیش من خواهد موند. به امانت.
@masture
مستوره | فاطمه مرادی
.
باید از نقطهٔ درد روایت میکردیم. از همان روزی که جایی دلمان شکسته بود و دیگر آن آدم سرخوشِ سابق نشده بودیم. ما باید دوباره آن سکانسهایی که چاقویی تا دسته توی قلبمان فرو رفته بود را مینوشتیم.
میترسیدم. خیلی زیاد. ماهها سعی کرده بودم آن روز و آن ساعتها را فراموش کنم. آن صبح بیستوسوم ماه رمضان را. همانی که هفت ماه از زندگیام را به خاک سیاه نشانده بود. همانی که پای تروما، افسردگی، نفرت و حقارت را به سی و دو سالگیام باز کرده بود. اما چطور باید مینوشتم؟ اگر مینوشتم و تمام آن احساسات، گریهها، لرزش و تنگی نفسها برمیگشت چه؟ اگر دوباره آن زخم دلمهبسته را میکندم و خون راه میافتاد چه؟ با تمام این اگرها باید مینوشتم چون من در مقابل روایت آدم تسلیمیام. جرأت نه گفتن ندارم.
نشستم پشت لپتاپ و شدم سه نفر. ظالم، مظلوم و راوی. یک نفر چاقو فرو میکرد و بعد عذر میخواست. آن یکی زمین میخورد و اشک میریخت، راوی اما بیرحمانه همهچیز را رصد میکرد و مینوشت. کلمه به کلمه به هم میچسباند و دست برنمیداشت. آنقدر که هفت ماه کامل را تبدیل کرد به جستاری که سر و ته داشت. هر سهی آنها به هدفشان رسیده بودند و کار تمام شده بود.
من اما! حالا آن آدم قبلِ نوشتن نبودم. همانی که هربار از مرور این واقعه مثل بید میلرزید و مثل ابر بهار اشک میریخت. من از موضع مظلوم رنجکشیدهٔ زمینخورده پایین آمده بودم و داشتم چاقو را به صاحبش پس میدادم. اینبار ایستاده و پرقدرت با زخمی که سربسته بود و چشمهایی که با باریدن خداحافظی کرده بود.
#تراپی
#خود_نوشت
@masture
.
داشتم صحبتهای مهشاد گودرزی رو توی پادکست داتس گوش میدادم. دختری که یکتنه میایسته و تموم زندگیش رو میسازه. توی تحصیلات و حرفهش به نقطهای میرسه که خیلیها آرزوش رو داشتهن. اما اتفاقی میفته که مجبور میشه دوباره همهچیز رو از نو بکوبه و بره جلو.
حالا چه اتفاقی؟ مهشاد یه چکاب میره و میفهمه که مبتلا به سرطانه و برای پیشگیریش باید کل سبک زندگیش رو عوض کنه. مثلا باید از استرس دور میمونده. بنابراین با شغلش که حسابداری بوده و با ادامهٔ تحصیل در مقطع دکترا خداحافظی میکنه.
میره سراغ آرزوهایی که خاک خورده بودن. میره سراغ تغییر زندگی از نو.
و آخر چی میشه؟ بعد از دو سال نه تنها از سرطان خبری نبوده. بلکه الان آدم موفق و تاثیرگذاریه.
توصیه میکنم گوش بدید تا ببینید دوربرگردون زندگی شما کجاست.
https://castbox.fm/vb/655977989
@masture
.
استاد قاشق را داد دستم و گفت: «همین زمین رو بکَن.» دلم میخواست دهنم را باز کنم و بگویم: «منو مسخره کردی یا خودتو؟! من که دارم میگم سوژهٔ دوم بیخوده. حالا تو میگی همینو بنویس! همین زمینو بکن!» اما نگفتم. چون قاعدتا دعوایمان میشد و بهم میگفت پس برای چی آمدهای کلاس من؟
بنابراین قاشق را برداشتم و زمین را کندم. روزهای اول همهچیز آسان و تکراری بود. خاطراتم با آدمها، محبتها و کینههایم و حتی پروندههای بازمانده توی ذهنم را پیدا کردم. اما رفته رفته همهچیز سخت و ترسناک شد.
من شده بودم کاوشگری که با احتیاط زمین ذهن خودش را میکاوید. کسی که فکر میکرد زیروبم ذهنش را از حفظ است حالا به سرنخهایی رسیده بود که از وجودشان خبر نداشت. حالا میدانست چرا این حرف را گفته و آن کار را کرده و مدام شگفتزده میشد.
استاد خبرهٔ کلاس میدانست دوای درد من مواجهه با ناخودآگاه است. با آن قسمتهایی که سعی کرده بودم خاکشان کنم یا ازشان فرار کنم. درست مثل کاری که روانکاو توی کتاب «مواجهه با کوه یخ در اتاق شماره ۴» کرده بود. او به هر بیمار نشان میداد که بعضی مسائل حلنشدنی ریشه در روان ما دارد. اگر افسردهایم یا مضطرب، اگر خشم داریم یا بیتفاوتیم، اگر از جنسیت و نژادی متنفریم و تعمیمش میدهیم به همگان، ریشه در ماجرایی دارد که خاکش کردهایم و پا به فرار گذاشتهایم. شاید بزرگترین شجاعت و دلاوری وقتی باشد که با زمین ذهنمان مواجه شویم و به خودمان بگوییم بیا «همین زمین رو بکَن.»
@masture
هدایت شده از «آیهجان»
.
یونس علیهالسلام بعد از اینکه به شکم نهنگ افتاد و غم عالم دلش رو گرفت تازه متوجه اشتباهش شد. همونجا به این اشتباه که تنها گذاشتن مردمش بود، اعتراف کرد و بخشش خواست. خدا هم دعای یونس نبی رو اجابت کرد و نجاتش داد.
میدونی؟ گاهی غم عالم روی دل من و تو هم هوار میشه. اونقدر زیاد که نمیدونیم باید چطور ادامه بدیم. اینجور وقتها درد رو باید پیش خدا برد، پیش همونی که وعده به نجات هر مؤمن مبتلا به اندوهی داده:
فَاسْتَجَبْنَا لَهُ وَنَجَّيْنَاهُ مِنَ الْغَمِّ ۚ وَكَذَٰلِكَ نُنْجِي الْمُؤْمِنِينَ
ما دعای او را به اجابت رساندیم؛ و از آن اندوه نجاتش بخشیدیم؛ و این گونه مؤمنان را نجات میدهیم!
انبیاء، ٨٨
🔸طراح عکسنوشت: الف حاء میم
🔸عکاس: اعظم مؤمنیان
@ayehjaan
41.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
.
چرخیدم رو به امام رضا و گفتم: «دیگه حرمت نمیام.»
@masture