مادرانی که تمام نخواهند شد
امشب خانمی شصتساله کنارم نشسته. میگوید دلم میخواهد مثل پدرم قرآن بخوانم اما سواد ندارم. کوچک که بودم پشت دار قالی نشستم و کلی ترنج لاکی بافتم. بعد هم شوهر کردم و زود مادر شدم. تمام وقتم را گذاشتم برای بزرگ کردن بچههام. حالا هربار که دلم پر میکشد برای کلامالله، کتاب را میگذارم روبهروم و به آیهها نگاه میکنم. فقط نگاه. بلد که نیستم بخوانم. این ماه روزه که دخترم ختمِ قرآن میکرد، رو کردم به خدا که: «من عمرمو گذاشتم برا دختر و پسرام، میشه ثواب یه آیهشونو بدی به من؟» دلم میخواست بگویم مادر من! شما در بچهها و بچههایشان تکثیر شدهای! ثوابها در راه است. حسرت چه میخوری؟!
@masture
قبل از نگاه:
دخترِ سر میز خیره شد به چشمهام: «کلهگی شارژرتونو میشه ببینم؟» نشانش دادم. نوک انگشت سبابه و شست را فشار داد روی چسب بینیاش: «میشه استفاده کنم؟»
عزم کردهام بگویم شارژر گوشی، مثل ناموس نداشتهام است؛ به احدی اجازهٔ استفاده ندادهام. اما چراغ چشمکزن گوشیاش داد میزند که در حال خاموشیست. کلهگی را میدهم بهش و منت میگذارم سر اوس کریم: «چون تو گفتی گره از کار دیگران وا کنید ها!»
بعد از نگاه:
گوشیام زنگ میخورد. مدیر مدرسهٔ دخترم بیمعطلی جمله ردیف میکند: «بچهها تعدادشون کمه! تعطیلن. بیاین دنبالشون.»
زیرچشمی، نگاهش میکنم که دمت گرم! کارهام ماند و روزم خراب شد! پیامک دوستم میافتد روی صفحه: «بمون کتابخونه. میرم دخترا رو میارم.»
خجالت میکشم. سر میاندازم پایین و توی دلم میگویم: «غلط کردم!»
@masture
رفقا و گرامیان سلام.
یه دردودل کوچیک بکنم؟
من تنها جایی که همیشه مینوشتم، اینستاگرام بود. وقتی فیلتر شد و همسایههای صفحهم زیاد شد، معذب شدم و دلم خواست شخصینویسیهام رو توی کانال جمعوجورتری بذارم.
خیلی از شما بهم محبت داشتید، اگر یادداشتی نوشتم، جستار یا روایت و مموآری، منتشرش کردید و تعداد همسایهها و همخونههای اینجا هم زیاد شد.
منتدار همهتونم و نمیخوام غر بزنم. اما رفقا! بزرگواران! گرامیان! اگه یه نویسنده یا شبهنویسنده متنی به اشتراک میذاره، واسهش از جونش، تجربهٔ زیستهش و نیمچه مهارتهاش صرف کرده. حداقل حمایت و همدلیای که میشه باهاش داشت اینه که کلماتش رو بی ذکر اسم جایی منتشر نکنیم یا بیاذنش برای کار فرهنگی و غیره استفاده نکنیم.
گاهی میبینم و میشنوم که به متنهام لطف داشتید و ازشون استفاده کردید، اما بیاینکه حق مالکیت مادی و معنویش رو رعایت کنید.
دلم خواست اینها رو بنویسم و بگم هوای نویسندهجماعت رو داشته باشید. اونها هم دارن کار خلاقه میکنن عین نقاش، مستندساز و باقی هنرمندها.
ارادت 💚
کلمهچین مستوره
@masture
یک:
تابستان ١٣٧٩ بود. از صبح که بیدار شدم چشمهای بابا فرق داشت. ته دلم حفرهای باز شده بود و هرچی روزهام را بالا و پایین میکردم، نمیفهمیدم چه دستهگلی به آب دادم. صبحانه که خوردم، صدای بم مردانهاش ریخت توی وجودم: «چرا اینا رو توی سررسیدت نوشتی؟!» دستش روی صفحهای بود که ماجرای دعوایمان را نوشته بودم. آب دهانم را قورت دادم: «وقتی مینویسمشون، حالم خوب میشه.» دفتر را بست و دیگر پس نداد.
دو:
آذر ١٤٠٢ بود. رفته بودم خانهٔ بابا. شام را که خوردیم، دستی به ریشهای سوزنیاش کشید: «نوشتهت رو بیار بخونم!» فایل ورد را باز کردم و گذاشتم روبهرویش. قلبم محکم میزد و دهانم خشک شده بود. منتظر بودم صدای بم مردانهاش بریزد توی وجودم: «چرا اینا رو نوشتی؟!» خواندنش که تمام شد، با چشمهای درشت خرماییاش زل زد بهم: «وقتی خوندمش، حالم بهتر شد بابا. بازم بنویس.» رفت خط اول و گوشی را پس نداد.
هدایت شده از جشنواره مردمی رزان
💠 خانم مرادی:
🔷در همين وانفسايى كه ما ايستادهایم و روایت نمیکنیم، جبهههای مقابل در حال ساخت و پرداخت انواع روایت از زن هستند.
🔷پیام رسانهای جشنواره به آدرس:
@razaan_festival
🔷متن کامل یادداشت در سایت جشنواره رزان:
Razaan-festival.ir
#روايت_زن
#جشنواره_رزان
#زن
#جشنواره
#رهبر_انقلاب
#برای_زنان_جهان_سرود_بیداری_بخوان
#جشنواره_مردمی_روایت_زن
#رزان
ما با سوگهایمان قد کشیدهایم
سال ٦١ هجری قمری
زنی که یکروزه به سوگ مردان خانوادهاش نشسته بود پا به کاخی گذاشت که پادشاهش کلمه پس هم میچسباند و تمسخر به هم میبافت. زن دلش خون بود و قلبش مالامال از درد، اما لب باز کرد و جملاتی آسمانی به یادگار گذاشت: «تو هر کاری کنی نخواهی توانست نام و نشان و یاد ما را از جریده عالم بزدایی و این ننگ را از دامان خود پاک کنی.» دهههاست پشت هر جرعهٔ آبی که مینوشیم، پادشاه آن کاخ را لعن میکنیم.
شهریور ١٣٦٠ شمسی
مردی از دیار خمین، رو به مردم غمدیدهٔ جماران میگفت اگر مردانی پاک به آسمانها رفتند، انقلابشان راکد نخواهد ماند. مشی مسلمانیست که دل به خدا ببندی نه به آفریدههای خدا. رجایی و دیگران اگر نیستند، خدا هست، پس نترسید: «خدای تبارک و تعالی شما را پشتیبانی میکند و شما قوی خواهید بود.» انقلابی که زمزمههای افولش جهان را گرفته بود، هنوز ادامه دارد.
دی ١٣٩٨ شمسی
ساعاتی از عروج ژنرالمان گذشته بود که کلمات آسمانیاش از پس دیوارهای حسینیه امام به داد دلهای داغدارمان رسید: «همهی دوستان -و نیز همهی دشمنان- بدانند خطّ جــ.هاد مقــ.اومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجــ.اهدان این راه مبارک است.» ماههاست که جــ.هاد سلیــ.مانی در خارج از مرزها ریشه کرده.
اردیبهشت ١٤٠٣ شمسی
مردی عباپوش در دیدار با سربازانش از امیدواری سخن میگفت: «مردم عزیزمان مطمئن باشند که هیچ اختلالی در کار کشور به وجود نمیآید. ایران، ایران امام رضاست.»
صبح تولد امام رضا و شهادت خادمالرضا
رئیسجمهورمان در حین خدمت به شهادت رسیده و ما سوگواریم. گوشهو کنار صفحههای مجازی، از دوست و نادوست ریشخند و تمسخر میبینیم. ما اما از پا در نخواهیم آمد. ما مبتلایان این راه! سالهاست آموختهایم که برای ماندن نیامدهایم. ما روزهاست اهلی عالم سوگ شدهایم و با این دردها قد کشیدهایم. ما را از مرگ نترسانید، ما چشم به راه آسمان داریم نه زمین خاکی شما.
✍🏻 فاطمه مرادی
@masture