🌱
شنبه برزخی شروع شد. پانزده متن خوانده نشده داشتم و تمرکزی که معلوم نبود کجا گموگور شده. هرچه میخواندم نمیفهمیدم نویسنده چه نوشته. کلمات مثل خط میخیِ کتیبههای تخت جمشيد غریب و نامفهوم شده بودند. لپتاپ را بستم و نشستم پای کلمههای موراکامی که نوشته بود: «من تنهایی را رنجآور نمیدانم، هر روز یکی دو ساعت از وقتم صرف دویدن میشود، بیآنکه کلمهای با کسی حرف بزنم و چهار پنج ساعت را نیز پشت میز تحریرم میگذرانم و هیچیک از این دو کار نه برایم دشوار است و نه کسالتبار...»
.
انگار عصای موسی آمد و دریای طوفانزده از هم شکافت. ناخوشیام بندِنبود تنهایی بود. بچهها از دوشنبه مجازیخوان شدند. دو کودک دبستانی، تدریس مجازی، ارسال تکالیف و تمام اینها یعنی خداحافظی با خودم و افکارم. همانجا دوی ماراتن شروع شد. دستی به سر و روی خانه کشیدم. غذایی پختم و چای دارچینی دم کردم. خوراکیها را چیدم توی ظرف و انیمیشن مورد علاقهشان را گذاشتم. بعد هم مثل دوندهٔ مسابقات ماراتن نفسزنان گفتم: «میدونید وقتی لبخند مامانها گم میشه چیکار باید کرد؟ باید مامان بره توی اتاق و زل بزنه به سقف، به لپتاپ، به کتابها و پیشنویسهاش، به هرچی که دوست داره اصلا. تا کمکم لبخندش پیدا بشه.»
.
دو تایی خندیدند و گفتند: «پس ما در رو قفل میکنیم تا پیدا نشده بر نگرد.» توی دلم قند آب شد و با خودم گفتم کاش تمام مشکلات دنیا با تنهایی، کلمات و دوی ماراتن حل میشد...
@masture
۶ آذر ۱۴۰۱
.
#حسششم
#امنایتشامالان
فیلم دربارهٔ ترسهای درونی آدمهاست و رازهایی که موجب دوری اونها از عزیزانشون میشه. شامالان توی این فیلم سعی داره دربارهٔ فرآیند ارتباط برقرار کردن حرف بزنه.
یک پیرنگ درست و حسابی، تعلیق جوندار، غافلگیریهای بیوقفه، خروج از تعادلهای ناتمام و انسجام روایی قوی بین صحنهها که تا ده دقیقهٔ آخر اجازه نمیده مخاطب راز اصلی فیلم رو بفهمه.
خیلی لذت بردم. دلم میخواد فیلمنامه رو تکه تکه بیارم روی کاغذ... اوف.
@masture
۷ آذر ۱۴۰۱
.
#نا
#حلقهٔ_کتاب_مبنا
.
چند روزیست کتاب «نا» را با حلقهٔ کتاب مبنا میخوانیم. البته گروه تکه تکهاش را میخوانند و نقد میکنند. من هم اگر وقتم کرامتی کند نقدی میگذارم و چندتایی نقد میخوانم.
خداقوت به خانم برادران، اما وقتی از فرم حرف میزنیم از چه حرف میزنیم؟ سیر روایی کتاب خطی است. به دور از هر تکنیک ادبیای نوشته شده. انتخاب زاویه دید درخور این حجم از مطالب کتاب نیست و الی ماشاءالله ضعف در فرم روایت.
.
اگر هدفمان نوشتن است که هیچ. ولی اگر رسالتمان نوشتن است باید روزی صدبار بمیریم و بنویسیم تا یک متن اصولی و درستوحسابی نوشته شود. خیلی فرقست بین این دو.
@masture
۷ آذر ۱۴۰۱
.
یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا
یار تویی غار تویی خواجه نگهدار مرا
#مولانا
۸ آذر ۱۴۰۱
ولی خدایی باید رفتار آمریکاییها رو با ایرانیها قیاس کرد.
یکوقتهایی ترس فقط مقاومت میاره، نه تهاجم.
۸ آذر ۱۴۰۱
.
خدایا یا مدرسهٔ بچهها رو مجازی نکن یا اقتدار منو حفظ کن لطفاً.
.
اومدم دعواش کنم گفتم: «هرچی هیچی نمیگم، هیچی نمیگه».
.
خونه رفت روی هوا. مشقهاشم ننوشت. اقتدار منم به فنای عظمی پیوست.
@masture
۹ آذر ۱۴۰۱
.
از هشت سالگی با کتاب رفیق شدم. همهجا و در همهحال یک کتاب همراهم داشتم. بعدها که اپلیکیشنهای کتابخوانی آمد دوز کتابخوانیام بالاتر رفت. اگر کتابی هدیه میگرفتم آنقدر جیغ و فریاد خوشحالی راه میانداختم که هدیهدهنده فکر میکرد رکورد اغراق جهان را زدهام. مادر که شدم از همان ماههای اول با چرت و خمیازه برای بچههام شعر و قصه میخواندم. وقتی دختر سهسالهام تمام اشعار ناصر کشاورز را حفظ شده بود و با ادبیات دستوپا شکستهاش میخواند فکر میکردم نیمچه انتقامی از تمام کتابسوزیهای زمان ساسانیان گرفتهام.
.
اما از آنجایی که دنیا همیشه یک چکی توی دستوبالش دارد که بر رخ بیپناه ما بنوازد و گیجمان کند، همهچیز خوب پیش نرفت. کمکم بچهها از کتاب دور شدند و یک قصهٔ شبانهای ماند که اجرای صفر تا صدش با خودم بود. اما برای منی که مدام کتابی توی دستوبالم دارم و شغلم با کلمات پیوند خورده این قضیه قابل هضم نبود. مدتی لباس رزم پوشیدم و به هر دری زدم و به هر راهی شتافتم، اما نشد که نشد. دیگر پذیرفته بودم که بچهٔ کتابخوارها با کتاب و کلمه غریبه که نه، دشمن میشوند.
.
تا امروز که بهرسم پنجشنبهها، هِلِک هِلِک رفتیم کتابخانه که چند کتابِ من و یک جلد کتابِ آنها را پس بدهیم. خانم کتابدار مهربان که هفتهها، تکوپاتکمان را دیده بود به میدان آمد و گفت: «امروز باید پنج تا کتاب انتخاب کنید، یکیشون هنری، مابقی داستان. وگرنه اجازه ندارید کتاب هنری ببرید.». حلما و حسین هم چانه میزدند که همان یک کتاب هنری را بده برویم. اما کتابدار میرفت مرحلهٔ بعدی مذاکره و گزینههای روی میز را یکییکی رو میکرد. ازشان میپرسید چه مدل داستانهایی دوست دارید؟ دانهدانه کتاب میآورد و برایشان خلاصهای میگفت. تصاویر را نشان میداد و دست آخر هم کادویی بهشان داد که گل از گلشان شکافت. نیمساعتی که گذشت، دوتایی رفتند و لیلیکنان و خندهزنان پنجتا کتاب آوردند. من هم مات و کشآمده رفتم به استقبال ضربالمثلی که توی مغزم وول میخورد: «کار را باید به کاردان سپرد» و بس.
@masture
۱۰ آذر ۱۴۰۱
Homayoun Shajarian & Sohrab Pournazeri - Khoob Shod.mp3
11.24M
.
🌱خوب شد دردم دوا شد...🌱
@masture
۱۱ آذر ۱۴۰۱
۱۳ آذر ۱۴۰۱
یه مورچهٔ بالدار اومده بود توی خونه، منم برش داشتم گذاشتم توی بالکن. یکهو یادم افتاد بیرون سرده و اون پناه آورده بود. الان از غصهش خوابم نمیبره :/
@masture
۱۳ آذر ۱۴۰۱
_مامان، بابا شدم.
_ها! چی؟
_ناز یخیم، گل داده.
#آخه_پسر_اینقدر_با_احساس
@masture
۱۸ آذر ۱۴۰۱