ولی خدایی باید رفتار آمریکاییها رو با ایرانیها قیاس کرد.
یکوقتهایی ترس فقط مقاومت میاره، نه تهاجم.
۸ آذر ۱۴۰۱
.
خدایا یا مدرسهٔ بچهها رو مجازی نکن یا اقتدار منو حفظ کن لطفاً.
.
اومدم دعواش کنم گفتم: «هرچی هیچی نمیگم، هیچی نمیگه».
.
خونه رفت روی هوا. مشقهاشم ننوشت. اقتدار منم به فنای عظمی پیوست.
@masture
۹ آذر ۱۴۰۱
.
از هشت سالگی با کتاب رفیق شدم. همهجا و در همهحال یک کتاب همراهم داشتم. بعدها که اپلیکیشنهای کتابخوانی آمد دوز کتابخوانیام بالاتر رفت. اگر کتابی هدیه میگرفتم آنقدر جیغ و فریاد خوشحالی راه میانداختم که هدیهدهنده فکر میکرد رکورد اغراق جهان را زدهام. مادر که شدم از همان ماههای اول با چرت و خمیازه برای بچههام شعر و قصه میخواندم. وقتی دختر سهسالهام تمام اشعار ناصر کشاورز را حفظ شده بود و با ادبیات دستوپا شکستهاش میخواند فکر میکردم نیمچه انتقامی از تمام کتابسوزیهای زمان ساسانیان گرفتهام.
.
اما از آنجایی که دنیا همیشه یک چکی توی دستوبالش دارد که بر رخ بیپناه ما بنوازد و گیجمان کند، همهچیز خوب پیش نرفت. کمکم بچهها از کتاب دور شدند و یک قصهٔ شبانهای ماند که اجرای صفر تا صدش با خودم بود. اما برای منی که مدام کتابی توی دستوبالم دارم و شغلم با کلمات پیوند خورده این قضیه قابل هضم نبود. مدتی لباس رزم پوشیدم و به هر دری زدم و به هر راهی شتافتم، اما نشد که نشد. دیگر پذیرفته بودم که بچهٔ کتابخوارها با کتاب و کلمه غریبه که نه، دشمن میشوند.
.
تا امروز که بهرسم پنجشنبهها، هِلِک هِلِک رفتیم کتابخانه که چند کتابِ من و یک جلد کتابِ آنها را پس بدهیم. خانم کتابدار مهربان که هفتهها، تکوپاتکمان را دیده بود به میدان آمد و گفت: «امروز باید پنج تا کتاب انتخاب کنید، یکیشون هنری، مابقی داستان. وگرنه اجازه ندارید کتاب هنری ببرید.». حلما و حسین هم چانه میزدند که همان یک کتاب هنری را بده برویم. اما کتابدار میرفت مرحلهٔ بعدی مذاکره و گزینههای روی میز را یکییکی رو میکرد. ازشان میپرسید چه مدل داستانهایی دوست دارید؟ دانهدانه کتاب میآورد و برایشان خلاصهای میگفت. تصاویر را نشان میداد و دست آخر هم کادویی بهشان داد که گل از گلشان شکافت. نیمساعتی که گذشت، دوتایی رفتند و لیلیکنان و خندهزنان پنجتا کتاب آوردند. من هم مات و کشآمده رفتم به استقبال ضربالمثلی که توی مغزم وول میخورد: «کار را باید به کاردان سپرد» و بس.
@masture
۱۰ آذر ۱۴۰۱
Homayoun Shajarian & Sohrab Pournazeri - Khoob Shod.mp3
11.24M
.
🌱خوب شد دردم دوا شد...🌱
@masture
۱۱ آذر ۱۴۰۱
۱۳ آذر ۱۴۰۱
یه مورچهٔ بالدار اومده بود توی خونه، منم برش داشتم گذاشتم توی بالکن. یکهو یادم افتاد بیرون سرده و اون پناه آورده بود. الان از غصهش خوابم نمیبره :/
@masture
۱۳ آذر ۱۴۰۱
_مامان، بابا شدم.
_ها! چی؟
_ناز یخیم، گل داده.
#آخه_پسر_اینقدر_با_احساس
@masture
۱۸ آذر ۱۴۰۱
۱۹ آذر ۱۴۰۱
مستوره | فاطمه مرادی
. خیلی دوست دارم یک نفر کتاب کهکشان نیستی رو بهم هدیه بده. اما نمیدونم چه کسی این توفیق رو پیدا می
وای دوستان، شوخی کردم. فدای محبتتون. من خیلی از شما پونزده نفر خجالت میکشم الان.
۱۹ آذر ۱۴۰۱
#مهمان_نامرئی
پاشید برید این فیلم رو ببینید. هلاک شدم با این پیرنگ و تعلیق و توئیستهاش.
@masture
۲۰ آذر ۱۴۰۱
.
لو بجرح أوعى تعاتبني
🌱كان لازم أوقع تا قوم🌱
لو بدك ظالم تحسبني
أحسن ما إبقى مظلوم
__________________________________
اگر ناراحتتون کردم من رو سرزنش نکنید
🌱باید بیفتید تا بتونید بلند شید🌱
اگر میخواید منو ظالم بدونید
بهتر از اینه که مظلوم باشم
#اوقات
#ناصیف_زیتون
@masture
۲۱ آذر ۱۴۰۱
.
میگن این تویی مامان. میگم چرا
من رو وسط سبزهزار کشیدین و چرا خوشحالم؟
میگن چون تو مثل بهشت میمونی. همه رو خوشحال میکنی...
#به_جان_خودم_بغضم_رو_دو_دستی_چسبیدم_که_نترکه
#یک_عدد_مامان_احساساتی
@masture
۲۲ آذر ۱۴۰۱