eitaa logo
مستوره | فاطمه مرادی
465 دنبال‌کننده
289 عکس
54 ویدیو
1 فایل
🔹کلمه‌های یک مادر سیاست‌خواندهٔ دست‌به‌قلم 🔹ارتباط با من: @fatememoradiam 🔹لینک ناشناس برای گفتگو: https://gkite.ir/es/10095556 🔹من در فضای مجازی: https://zil.ink/fatememoradiam
مشاهده در ایتا
دانلود
ولی خدایی باید رفتار آمریکایی‌ها رو با ایرانی‌ها قیاس کرد. یک‌وقتهایی ترس فقط مقاومت میاره، نه تهاجم.
۸ آذر ۱۴۰۱
. خدایا یا مدرسهٔ بچه‌ها رو مجازی نکن یا اقتدار منو حفظ کن لطفاً. . اومدم دعواش کنم گفتم: «هرچی هیچی نمی‌گم، هیچی نمی‌گه». . خونه رفت روی هوا. مشق‌هاشم ننوشت. اقتدار منم به فنای عظمی پیوست. @masture
۹ آذر ۱۴۰۱
. از هشت سالگی با کتاب رفیق شدم. همه‌جا و در همه‌حال یک کتاب همراهم داشتم. بعدها که اپلیکیشن‌های کتابخوانی آمد دوز کتابخوانی‌ام بالاتر رفت. اگر کتابی هدیه می‌گرفتم آنقدر جیغ و فریاد خوشحالی راه می‌انداختم که هدیه‌دهنده فکر می‌کرد رکورد اغراق جهان را زده‌ام. مادر که شدم از همان ماه‌های اول با چرت و خمیازه برای بچه‌هام شعر و قصه می‌خواندم. وقتی دختر سه‌ساله‌ام تمام اشعار ناصر کشاورز را حفظ شده بود و با ادبیات دست‌و‌پا شکسته‌اش می‌خواند فکر می‌کردم نیمچه انتقامی از تمام کتابسوزی‌های زمان ساسانیان گرفته‌ام. . اما از آنجایی که دنیا همیشه یک چکی توی دست‌وبالش دارد که بر رخ بی‌پناه ما بنوازد و گیج‌مان کند، همه‌چیز خوب پیش نرفت. کم‌کم بچه‌ها از کتاب دور شدند و یک قصهٔ شبانه‌ای ماند که اجرای صفر تا صدش با خودم بود. اما برای منی که مدام کتابی توی دست‌وبالم دارم و شغلم با کلمات پیوند خورده این قضیه قابل هضم نبود. مدتی لباس رزم پوشیدم و به هر دری زدم و به هر راهی شتافتم، اما نشد که نشد. دیگر پذیرفته بودم که بچهٔ کتابخوارها با کتاب و کلمه غریبه که نه، دشمن می‌شوند. . تا امروز که به‌رسم پنجشنبه‌ها، هِلِک هِلِک رفتیم کتابخانه که چند کتابِ من و یک جلد کتابِ آن‌ها را پس بدهیم. خانم کتابدار مهربان که هفته‌ها، تک‌‌وپاتک‌‌مان را دیده بود به میدان آمد و گفت: «امروز باید پنج تا کتاب انتخاب کنید، یکی‌شون هنری، مابقی داستان. وگرنه اجازه ندارید کتاب هنری ببرید.». حلما و حسین هم چانه می‌زدند که همان یک کتاب هنری را بده برویم. اما کتابدار می‌رفت مرحلهٔ بعدی مذاکره و گزینه‌های روی میز را یکی‌یکی رو می‌کرد. ازشان می‌پرسید چه مدل داستان‌هایی دوست دارید؟ دانه‌دانه کتاب می‌آورد و برایشان خلاصه‌ای می‌گفت. تصاویر را نشان می‌داد و دست آخر هم کادویی بهشان داد که گل از گل‌شان شکافت. نیم‌ساعتی که گذشت، دوتایی رفتند و لی‌لی‌کنان و خنده‌زنان پنج‌تا کتاب آوردند. من هم مات و کش‌آمده رفتم به استقبال ضرب‌المثلی که توی مغزم وول می‌خورد: «کار را باید به کاردان سپرد» و بس. @masture
۱۰ آذر ۱۴۰۱
۱۱ آذر ۱۴۰۱
. الحمدلله علی کل حال. آخجون برف. 😍😍😍😍😍
۱۳ آذر ۱۴۰۱
یه مورچهٔ بالدار اومده بود توی خونه، منم برش داشتم گذاشتم توی بالکن. یکهو یادم افتاد بیرون سرده و اون پناه آورده بود. الان از غصه‌ش خوابم نمی‌بره :/ @masture
۱۳ آذر ۱۴۰۱
_مامان، بابا شدم. _ها! چی؟ _ناز یخی‌م، گل داده. @masture
۱۸ آذر ۱۴۰۱
. خیلی دوست دارم یک نفر کتاب کهکشان نیستی رو بهم هدیه بده. اما نمی‌دونم چه کسی این توفیق رو پیدا می‌کنه. من براتون دعا می‌کنم🤪
۱۹ آذر ۱۴۰۱
۱۹ آذر ۱۴۰۱
پاشید برید این فیلم رو ببینید. هلاک شدم با این پیرنگ و تعلیق و توئیست‌هاش. @masture
۲۰ آذر ۱۴۰۱
. لو بجرح أوعى تعاتبني 🌱كان لازم أوقع تا قوم🌱 لو بدك ظالم تحسبني أحسن ما إبقى مظلوم __________________________________ اگر ناراحتتون کردم من رو سرزنش نکنید 🌱باید بیفتید تا بتونید بلند شید🌱 اگر می‌خواید منو ظالم بدونید بهتر از اینه که مظلوم باشم @masture
۲۱ آذر ۱۴۰۱
. می‌گن این تویی مامان. می‌گم چرا من رو وسط سبزه‌زار کشیدین و چرا خوشحالم؟ می‌گن چون تو مثل بهشت می‌مونی. همه رو خوشحال می‌کنی... @masture
۲۲ آذر ۱۴۰۱