هدایت شده از چیمه🌙
.
اگه بخوام از درخشانترین جای فیلم بگم اونجایی بود که شخصیتها توی سهکنج افتادند و در بدترین شرایط با ضعفهای خودشون روبهرو شدند. پایان برای من غیرقابل پیشبینی بود. اگر روحيه لطیفی دارید، اگر با افسردگی دستوپنجه نرم میکنید، لطفا نبینید.
@chiiiiimeh
.
🌱
مرحلهاى از بلوغ هست كه ديگه واسه كارات دعا نمیكنى، تلاش میكنى.
اگه شكست خوردى و زخمى شدى بقيه رو مقصر نمیدونى، چون مطمئنى فقط خودت باعث برد و باخت خودتى.
و ديگه آدماى قلابى رو دورِ خودت نگه نمیدارى، چون واقعيا رو شناختى و زمانتو براى اونا صرف ميكنى!
@chehrazimag
.
چندوقت پیش، یکی از دوستان خوشقلمم مدام توصیه میکرد به موازات تمرکز و تمرین فنی و تکنیکال در حوزهٔ نوشتن، روی ساختن و صیقل دادن جهانبینیام کار کنم. میگفت: «اگر جهانبینی نداشته باشی، همهچیزنویس خواهی شد. نویسندهای که به هر موقعیت و سفارشی بله گفته و در پایان فعالیت حرفهایاش نگاه و تفکر عمیقی را نه تنها تولید نکرده که مروج و مبینش هم نبوده است.»
من هنوز در حال صیقلدادنم و همچنان به آن تخصص و عمقی که دنبالش هستم نرسیدهام. اما وقتی سریال squid game را دیدم با تمام وجود درک کردم اثر نویسندهای که جهانبینی پخته و مشخصی دارد با اثر نویسندهای که صرفاً تکنیک میداند، زمین تا به آسمان فرق دارد. بازی مرکب شاهکار نویسندهای است که هم روی #تکنیک نوشتن کار کرده و هم روی بلوری کردن #جهانبینیاش. دیدنش را بهشدت توصیه میکنم.
@masture
مستوره | فاطمه مرادی
. چندوقت پیش، یکی از دوستان خوشقلمم مدام توصیه میکرد به موازات تمرکز و تمرین فنی و تکنیکال در حوز
.
تکملهٔ متن از طرف @dokhtar_e_daryaa
در رابطه با پست آخرت؛ یادمه تو یکی از کلاسهای داستاننویسی، استاد میگفت برای نوشتن #فقط درگیر رمان و داستان و اینها نشید. کتابهای دیگه رو هم بخونید. فلسفه بخونید. تاریخ بخونید و...
گفت اگه این دست کتابها رو نخونید یهکم که نوشتید دیگه حرفهاتون تموم میشه ولی خوندن این کتابها کمک میکنه فکر و حرف داشته باشید.
این مطالعه هم خیلی کمککننده است تو ساخت جهانبینی. کلا #تفکر بعد خوندن خیلی کمک کننده است.
هدایت شده از «آیهجان»
«خداحافظی با حسینِ شناسنامهای»
پرده اول:
محرم هفتسالگیام بود، چشمم که به گوسفند سربریده و رد خون افتاد تا سه روز لب به غذا نزدم. مامان هرچه تقلا کرد، فایده نداشت. هیچی از گلوم پایین نمیرفت. مدام یاد تکانهای بدن و سرِ نداشته و خون سرخورده توی جوی خیابان میافتادم. لج کرده بودم که چرا گوسفند بیچاره را برای امام حسین (ع) میکشید؟ خوب است کسی شما را برای کسی دیگر بکشد؟ هرچه مامان و بابا برایم توضیح میدادند، افاقه نمیکرد که نمیکرد. از همان روز رابطهام با کسی به نام حسین خراب شد.
تا میگفتند محرم نزدیک است، عزا میگرفتم که دوباره قرار است سر بریده و خون ببینم، همه مشکی بپوشند و نذری بدهند و سینه بزنند، مامانها و باباها زار زار گریه کنند، من روضه بشنوم و از خودم بپرسم مگر نمیگویند امام حسین مهربان است؟ پس چرا خانوادهاش را به آن بیابان سوزان برد و اجازه داد اینقدر سختی بکشند؟ خب تنهایی میرفت. و هرچه میگذشت، نمیتوانستم برای حسینِ آدمهای سهلالبکاء اشک بریزم.
پرده دوم:
رفیق و همکلاسی دبیرستانم نشسته بود کنارم و با روضهی حسین (ع) گریه میکرد. من اما یک چشمم به گل قالی بود و یک چشمم به ساعت مچی. سالها فکر میکردم گریه برای حسین مال مامان و باباهاست. مال نسل قدیم. آنها که همهچیز را راحت قبول میکنند و زیاد شک نمیکنند. نه مال چون منی که هزار سوال جواب نداده دارد.
آن شبی که رفیقم را دیدم، منتظر بودم از یکجایی بهبعد اشکهاش بخشکند و کم بیاورد. اصلا چه معنی داشت دختری شانزده ساله اشعار جانسوز روضهها را از بر باشد و شخصیتهای کربلا را بشناسد و مثل زنان داغدیده اشک بریزد؟ یک جای کار میلنگید. مراسم که تمام شد، زل زدم توی سیاهی چشمهاش و پرسیدم: «تو الان واسه امام حسین گریه میکردی؟» چندثانیه به من نگاه کرد، به دستهاش، به در و به دیوار: «مگه کسی هست که براش اشک نریزه؟» بدون مکث گفتم: «آره، من.» مات نگاهم کرد و چیزی نگفت. من اما یکباره هرچه سوال توی سرم جمع کرده بودم را ریختم روی داریه.
فرداشب، کتابی را آورد داد دستم و گفت: «اینو بخون، روشنت میکنه.»
پرده سوم:
مقتل لهوف را گذاشتم جلوم و شروع کردم به خواندن. ساعتهای متوالی. هرچه میخواندم بیشتر میفهمیدم و دلم نرمتر میشد اما از اشک هیچ خبری نبود. تا رسیدم به نقطهای که امام هنگام رزم با سپاه دشمن لحظهای ایستاد و سنگی بر پیشانی مبارکش نشست. سپرم افتاده بود. مردی را دیده بودم تشنه و خسته و کمجان. ایستاده میان میدان با پیشانیای خونین و تیری که بر قلبش نشسته بود و داشت شکایت مردمی را که دعوتش کرده بودند به خدا میبرد: «خداوندا تو میدانی که اینان مردی را میکشند که بر گسترهٔ زمین جز او فرزند دختر پیامبر نیست.» تاریکخانهٔ دلم لرزید و کتاب تار شد و چشمهام تر.
من داشتم با حسین شناسنامهای خداحافظی میکردم و برای حسین جدیدی مثل باران اشک میریختم.
و چه خوش گفت خداوند متعال:
«قُلْ هَلْ يَسْتَوِي الَّذِينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لَا يَعْلَمُونَ»
بگو: «آیا کسانی که میدانند با کسانی که نمیدانند یکسانند؟!»
زمر، ٩
نویسنده: فاطمه مرادی
عکاس: زینب خزایی
@ayehjaan
.
آقای عزیز ما! اباعبدالله الحسین (ع) به دعوت مردم کثیر کوفه عزم سفر کرد. پا که به ارض کربلا گذاشت و بیوفایی اهلش که دید، فرمود: «نمیخواهید، برمیگردم.» او اسوهٔ ایمان و اخلاق و رعایت حق مردم بود. حالا عدهای از شبهپیروانش، تا نیمههای شب دسته و هیئت زنجیرزنی راه میاندازند، خواب از چشمان پیر و جوان، بیمار و تیماردار میگیرند به توهم اهتزاز نام گرامیاش.
اخلاقتان را حسینی کنید، عملتان که ذرهای شبیهش نیست.
@masture
.
حقیقت اینه که تموم آدمهای موفق و بزرگ دنیا، خاکسترنشینی رو به جون خریدن، اگه تو هم به خاکستر نشستی گوشش بده. 💚
لینک کانال کستباکس
@masture
یکروز در سال را، روز سپاسگزاری از بدخواهان نامگذاری میکنم. همانهایی که تا بیجیره و مواجب در خدمتشان بودم، نشان دوستی بر سینه داشتند. آنهایی که تا دیدند بیمار و رنجورم، نیروی جدید جایگزین کردند یا فرصت را غنیمت دانستند و فرصتهای شغلی و کاریام را قاپ زدند. کسانیکه ماسک رفاقت و شفقت بر صورت داشتند و رفتوآمدشان چیزی جز دوستی خاله خرسه نبود. و بهويژه آنهایی که عشق طلب میکنند ولی عمیقترین زخمها را بر قلبم زدهاند.
من برای همهچیزنماها، روز قدردانی ترتیب میبینم و برایشان کف میزنم چراکه اگر آنها نبودند هیچوقت نمیجنگیدم تا از پوستهای که دور خودم تابانده بودم بیرون بزنم و با هر قدمی که برمیدارم، قوی و خوددار زمزمه کنم: «هرچه تبر زدند مرا، زخم نشد جوانه شد»
@masture
.
حواست به پنج نفری که بیش از همه باهاشون وقت میگذرونی هست؟
@masture
.
پارسال برنامهٔ نوشتن و خواندنم را به صورت جدی تغییر دادم. جمعخوانیهای کتابها را بستم. از مدیریت و حمایتِ یکسری مجموعهها دست کشیدم. میزان حضور و استفاده از شبکههای اجتماعی را به حداقل رساندم و فقط به یک هدف فکر کردم «من باید بنویسم.»
این تکجمله را صدر برنامهریزیام نشاندم و با خودم ذکر گرفتم که «فقط حرکت کن» و به باقیاش فکر نکن. آیا کافی بود؟ نه. گاهی وسط آنهمه حرکت روبهجلو صدایی از منتهیالیه مغزم نجوا میکرد که «هیچ اتفاق خوبی در راه نیست». یکبار، دهبار و هزارانبار میشنیدم که تلاشهایت بیهوده است. ته دلم خالی میشد و چشمهام پر از اشک. ولی باز هم خاک کاسههای زانو را میتکاندم و افتان و خیزان حرکت میکردم.
امروز که داشتم ساعتهای فعالیت حرفهایام را جمع میزدم، مردادماه ٤٠٢ را با ٤٠٣ قیاس کردم. دلم غنج رفت و لبهایم کش آمد. نود و نه ساعتی که پارسال در تنهایی توشه جمع میکردم امسال به صد و بیست ساعت کار حرفهای و هدفدار بدل شده است. عکس هردو را کنار هم گذاشتم و با خودم زمزمه کردم: «تو فقط حرکت کن، باقیش با خداست.»
@masture
درس امروز:
تا میتونید ارتباطات مجازیتون رو کم کنید و برید توی دنیای واقعی و آدم واقعی ببینید. آدمهای واقعی هم موفقیت داشتند هم شکست، هم امید و ناامیدی.
اما آدمهای مجازی فقط نموداریاند از موفقیتها و روحیات غیرواقعی. واقعیها محرکند و مجازیها اسباب رکود.
@masture