" جستجوگران شمشیر عدالت "
داستان تخیّلی تاریخی است که در سرزمین جینجاتها رخ میدهد و آدمها و جنّیان با هم زندگی بسیار خوبی دارند تا اینکه شیطان از قدرتطلبی یکی از بزرگان آنها استفاده کرده و او را تبدیل به اژدهاکی خونخوار میکند و دنیا چهره سخت خود را به اهالی این سرزمین نشان میدهد. افریدو و آیریک و جیجی، برای رهایی مردم سرزمینشان از ستم این اژدهاک، به سفری پرخطر و ماجرا میروند وداستان جذاب و آموزنده این کتاب را رقم میزنند.
#پله_های_دانایی
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#داوود_امیریان
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚
در روزگاران بسیار دور و کهن در سرزمینی پر رمز و راز در مشرقزمین، پادشاهی عادل حکومت میکرد. نام او «شیداسپِدادگر» بود. در آن سرزمین انسانها در کنار «جینجاتها» در صلح و صفا زندگی میکردند. جینجاتها موجوداتی با قدرت جادویی بودند، با گوشهای بزرگ و تیز و چشمانی درشت و بدنی خِپِل و دستوپایی کوتاه. پادشاه جینجاتها «جیجم» نام داشت.
شیداسپِدادگر، شمشیری داشت که آن را شمشیر عدالت مینامیدند؛ شمشیری با قبضهای تزیینشده از جواهرات سرخ و فیروزهای و تیغهٔ نقرهای بسیار برنده. وقتی نوک شمشیر بهسوی گناهکاری نشانه میرفت، رنگ شمشیر عدالت به تیرگی میگرایید و وقتی آن را بهسوی بیگناهی میگرفتند، درخشان و زیبا میشد و این چنین گنهکار و بیگناه از هم شناخته میشدند.
شیداسپِدادگر، پسر جوانی داشت به اسم «آبادیس». او جوانی خوشگذران و سبکسر و تاریکدل بود. آبادیس از جینجاتها بهخاطر قدرت جادوییشان متنفر بود و به آنان حسادت میورزید.
تنها نقطهٔ روشن زندگی آبادیس، عشق بیپایان او به همسرش «سیندخت» بود. سیندخت بیمار بود. او روزبهروز ضعیفتر و ناتوانتر میشد. بهترین حکیمان را به بالینش آوردند اما سیندخت لحظهبهلحظه به مرگ نزدیکتر میشد.
در یکی از روزها با شیون «فاتک» پسر سیندخت و آبادیس، همه سراسیمه به کنار بستر سیندخت آمدند. آبادیس با چشمان ناباور به کالبد بیجان همسرش چشم دوخته بود. گریه و شیون قصر سلطنتی را پر کرد.
آبادیس به جیجم نگاه کرد. برای اولینبار همه در چشمان سرد او اشک را دیدند. آبادیس به جیجم نگاه کرد و با التماس گفت:
- سیندختِ مرا از چنگال مرگ نجات بده. تو میتوانی با قدرت جادوییات او را به من برگردانی.
#پله_های_دانایی
#جستجوگران_شمشیر_عدالت
#داوود_امیریان
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸📚🍃🌸
«ترکش ولگرد» نام رمانی با موضوع دفاع مقدس و با درونمایهای طنز و نشاط آور از نویسنده توانای معاصر، داوود امیریان است. امیریان تاکنون بیش از ۲۶ کتاب منتشر کرده و جوایز متعددی بدست آوردهاست. او در حال حاضر در چند حوزه خاطرهنویسی، ادبیات کودک و نوجوان، رمان، طنز، زندگینامه داستانی شهدا و فیلمنامهنویسی قلم میزند.
#پله_های_دانایی
#ترکش_ولگرد
#داوود_امیریان
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•
همین که نزدیکی چادرها رسیدیم، فرمانده با حیرت و صدای بلند گفت: «اِ اِ، حاجآقا حسینی، دارید چهکار میکنید؟»😲 حسینی که داشت جارو میزد🧹، لبخندزنان گفت: «دارم جارو میزنم، میبینید که!» - کی به شما گفته همچین کاری بکنید؟ حسینی یه اشاره کرد و گفت: «ایشان!» 😒
فرمانده با غضب نگاهم کرد. فهمیدم چه گافی دادهام. آب دهانم را به زحمت پایین دادم و گفتم: «والا من بیتقصیرم. پرسیدم: کی شهردار است، ایشان گفت: من! خب، خودتان گفتید چادرها و محوطه باید تمیز و مرتب بشود.»🥴🤕
اول فرمانده و بعد مسئولان دیگر، زدند زیر خنده.😆😂
فرمانده گفت: «آقای حسینی شهردار شهرمان هستند، ایشان واقعاً شهردارند!»😃 شهردار که میخندید، گفت: «عیب ندارد، عوض یک ثوابی کردیم. مگر غیر از این است؟»😄
من هم با خجالت همراه دیگران خندیدم.😅
#پله_های_دانایی
#ترکش_ولگرد
#داوود_امیریان
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•
خودم فرم و رضایت نامه را پر کردم📃 و به جای اثر انگشت پدرم☝️، پایم را جوهری کردم و چسباندم پای رضایتنامه🦶😃!
مسئول اعزام نیرو، تا رضایتنامه را دید، با تعجب گفت😯: «بنازم به این اثر انگشت، یعنی انگشت دست پدرت اینقدر گنده است؟» 🤔😶
کم نیاوردم و گفتم: «حقیقتش، انگشت پدرم را زنبور نیش زده🐝. به خاطر همین کَت و کلفت شده!»😉🤭
دیگر حرفی نزد و من روز بعد به همراه عدهای روانۀ خرمشهر شدم.😂🚶🏻♂️🚶🏽♂️🚶🏻♂️
#پله_های_دانایی
#ترکش_ولگرد
#داوود_امیریان
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/3969187913C5562147d4c
•┈┈••🌸💖•📚•💖🌸••┈┈•