eitaa logo
متیٰ
373 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
17 فایل
کانال رسمی مجموعه تربیتی امام رضا علیه السلام ▪️ادمین: @jamandeh135
مشاهده در ایتا
دانلود
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان پنجم : به خدا خودش رفت ⭕️ 🗣 راویان : مصطفی علی محمدی - علی مسجدیان ❇️ مصطفی ردانی پور برای حسین واقعاً عزیز بود خیلی دوستش داشت😍❤️. در عملیات والفجر ۲ مصطفى به شهادت رسید🖤 ✅ من با مینی بوس داشتم به طرف منطقه می رفتم که خبر شهادتش را شنیدم چون با او نزدیک بودم بدجوری متأثر شدم و گریه کردم😓😭. نزدیک غروب رسیدم به خط ، حسین هم آن جا بود. به محض دیدنم خودش را در آغوشم انداخت و گفت: «حاج آقا به خدا مصطفی خودش رفت جلو به امام زمان خودش رفت من نتونستم بهش بگم نرو، من اونو فرمانده ی خودم میدونستم و خودمو در حدی نمیدیدم که بخوام به مصطفی امر و نهی کنم اینها را می گفت و زار زار گریه میکرد.» 😭 ⭕️ بعدها از علی مسجدیان ماجرایی را شنیدم که این حرفهای حسین را تایید می کرد. قبل از عملیات والفجر ، اتفاقاتی پیش آمد که تعدادی از بچه ها مسئولیت هایشان را تحویل دادند و به عنوان نیروی تک تیرانداز به خط رفتند؛ از جمله مصطفی ردانی پور، علی زاهدی و خودم ، ما سه نفر در حال حرکت به سمت خط بودیم که حسین خرازی سر و کله اش پیدا شد. معلوم هم بود حال و روز منقلبی دارد. بعد از سلام گفت: «حساب آقا مصطفی از شما جداست. من به ایشون نمی تونم حرفی بزنم اما به شما دو تا بگم من به عنوان فرمانده ی شما راضی نیستم برید جلو اگه رفتید و کشته شدید خونتون هدره شهید نیستیدا من و زاهدی منصرف شدیم و برگشتیم اما آقا مصطفی رفت جلو و از قضا شهید شد. 😞🖤 ا حجة الاسلام مصطفی ردانی پور متولد ۱۳۳۷ اصفهان از بنیان گذاران لشکر ۱۲ امام حسین صلوات الله علیه بود که طی عملیات والفجر ۲ در دوم مرداد ۱۳۴۲ به شهادت رسید. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان ششم : بر پدرتان لعنت ⭕️ 🗣 راوی : محمد سعید رشادی ❇️ یک روز که حسین آقا حمام 🚿 کرده و حسابی ترگل برگل 🥰 شده بود ، با هم سوار جیپ شدیم تا برگردیم عقب . گرد و خاک ماشین که بلند شد، دشمن شروع کرد به آتش ریختن . بر اثر انفجار ، لجنهای کنار جاده پاشید روی ماشین و چون سقف نداشت تمام سر و صورت و لباس من و حسین پر از لجن شد ☹️. ایشان شاکی شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن که ای بر پدرتون لعنت😡 ... أي برجد و آبادتون لعنت ... بی پدر و مادرها ... من تازه حموم بودم با بدبختی با یه دست خودمو و رخت ها مو شستم گندش زدین رفت پی کارش😓 .... فلان فلان شده ها ... خدا لعنت تون کنه ..... ✅ حسین آقا به کسی اجازه نمیداد کمکش کند و با همان یک دست ، تمام کارهای شخصی اش را انجام میداد. یادم هست در بحبوحه ی عملیات کربلای پنج «میرزا حسین بنی صادقیان» ( پدر دو شهید ) آب گرم کرده بود تا سر حسین را بشوید. او را کنار کشید و گفت: باید بیای سرت رو بشوری . حسین با خنده😄 می گفت: «حاجی ول کن تو این هاگیر و واگیر وقت گیر آوردی؟» به زور آوردش دکمه های پیراهنش را باز کرد زیر پیراهن ژاکتی پوشیده بود. میرزا خواست ژاکت را در بیاورد که حسین گفت: نه نه نه ... اینو نکَن اینو مادرم بافته .🥺 ⭕️ بچه ها خواستند سرش را بشویند ممانعت کرد و گفت نمی ذارم، فقط آب بریزین . آب گرمی که داخل کتری بود را روی سرش ریختند و خودش سرش را با شامپو شست. 🙂 ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان هفتم : اعدام صحرایی ⭕️ 🗣 راوی : محمد سعید رشادی ❇️ در عملیات والفجر۴ (۱۳۶۲) نفربر فرماندهی روی ارتفاعات لری مستقر بود. قرار بود لشکر حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) در کانی‌مانگا عملیات کند و از لشکر ما گردان امیرالمؤمنین (صلوات الله علیه) پشتیبانی آنها باشد. محسن زاهدی مسئول مخابرات به من گفت : شما برو داخل نفربر بالای ارتفاع اگه حسین اومد بهش بگو بیاد پایین ، چون روی ارتفاع زیر آتش بود. ✅ زاهدی مخابرات را داخل شیاری پایین ارتفاع لری آماده کرده بود تا حسین برای ارتباط با لشکر حضرت رسول (صلى الله علیه وآله) و قرارگاه حمزه زیر تیر نباشد. طبق دستور محسن زاهدی رفتم بالای ارتفاع . ⭕️ تا شب خبری از حسین نشد. حدود ساعت یازده با صدای جیپ از خواب بیدار شدم. نگاه کردم دیدم حسین است. مستقیم رفت داخل سنگر مخابرات سریع به بچه ها گفتم: «بلند شید پتوها رو جمع کنید حسین آقا اومد .» به صفر‌علی کریمی که از بچه های مخابرات و مسئول آن سنگر بود گفتم :« فرکانس قرارگاه رو ندارین برای حسین ارتباط بگیریم؟» گفت: «نه» گفتم: «حالا چه خاکی تو سرمون کنیم، الان میاد ارتباط میخواد .» ❇️ در این اوضاع چشمم به پایین شلوار علیخانی افتاد که گتر نکرده بود. فوری بهش گفتم پاچه تو گتر کن الان حسین بهت گیر میده! سریع گتر کن ❎ با دستپاچگی گفت: کش ندارم . تا آمد به خودش بجنبد حسین وارد سنگر شد. پیش‌بینی ام درست بود. براق شد که علیخانی چرا گتر نکردی ؟ جواب داد: «حسین آقا ما خواب بودیم .» با تعجب توام با نشر پرسید: «خواب بودی ؟! میدونی این جا کجاست؟ این جا اتاق جنگه اون موقع تو گرفتی خوابیدی؟! غلط کردی بیجا کردی خوابیدی برو بیرون بعد گفت: «مسئول این سنگر کیه؟ کریمی جواب داد من هستم با تندی گفت: «تو هم برو بیرون .» خودش هم رفت بیرون با داد و فریاد به کریمی گفت آخه تو چه مسئولی هستی؟ فکر کردی این جا خونه ی خاله‌ته؟ یه فرکانس نداری تا من ببینم عملیات تو چه وضعیه من چه جوری گردانم رو بفرستم؟ این از خودت اینم از نیروت که توی اتاق جنگ گرفته واسه خودش خوابیده اصلاً قابل بخشش نیست؟ با عصبانیت کلتش را درآورد و گفت: جفتتون باید اعدام صحرایی بشین تا بفهمین جنگ یعنی چی؟ ✅ وقتی دیدم اوضاع قمر در عقرب است رفتم جلو گفتم: «حسین آقا، محسن زاهدی ارتباط رو برای شما اون پایین راه انداخته قرار نبوده این جا چیزی راه بیفته به من گفت هر وقت شما اومدی بگم بیای پایین ارتباط برقراره.» رفت داخل سنگر و به من هم گفت بیا این جا ببینم . برگه ای درآورد، مطالبی در آن نوشت بعد آن را داد به من و گفت همین الان میری این نامه رو میدی دست محسن زاهدی خودش رو هم ور میداری میاریش این جا . 💠 در بین راه طاقت نیاوردم نامه را نخوانم ، نوشته بود: «حاج محسن، یک دست کتک لازم است، سریع بیا بالا. » جاده بسیار لغزنده بود و ترافیک سنگینی داشت . گرگ و میش صبح رسیدم پایین ارتفاع . نامه را به محسن زاهدی دادم پرسید: «نخوندی که ؟» گفتم: «دست شما درد نکنه مگه میشه نامه ی فرمانده لشکر رو خوند، لاش رو هم باز نکردم .» نامه را باز کرد و وقتی خواند گفت: برو بگو مریضه برو بگو درد بی دردمون گرفته برو بگو مرد . گفتم: حسین پایین بیا نیست بهت گفتم ارتباط رو همون بالا راه بنداز حالا هم خودت بیا برو جواب‌شو بده ، من بالا نمیرم هرچه اصرار کرد نرفتم .خودش هم نرفت. از قضا، لشکر حضرت رسول (صلى الله عليه وآله) موفق نشد و کار به گردان احتیاط هم نرسید و قضيه كان لم يكن ماند. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان هشتم : ساده گیر آوردی ⭕️ 🗣 راوی : غلام حسین هاشمی ✅وقتی لشکر در شهرک دارخوین مستقر بود یک یگان دریایی هم داخل شهرک استقرار داشت . در نقطه ی اتصال ما و این یگان یک دژبانی درست کرده بودند. که برای رفت و آمد باید با آن هماهنگ میکردیم. ❇️یک بار که حسین میخواست سری به این یگان دریایی بزند من را هم خبر کرد که با هم برویم . به دژبانی که رسیدیم سرباز آنجا جلوی ما را گرفت و با لهجه ی روستایی گفت: کجا میخواین برین؟ حسین گفت: «می خوایم از این جا رد شیم.» سرباز گفت کارت تردد میخواد، اگه ندارین نمیشه. حسین خوشش آمد و با خنده گفت: حالا بگو ما باید چی کار کنیم؟ سرباز گفت: «برگردین اجازه ندارید برید.» من گفتم ایشون فرمانده لشکر هستن سرباز گفت: «این فرمانده لشکره ؟! اگه این فرمانده لشکره، من هم فرمانده تیپم.» حسین بیشتر خوشش آمد و پرسید: فرمانده لشکر باید چه شکلی باشه؟» سرباز گفت: «آقا ساده گیر آوردی؟ وقتی فرمانده لشکر بخواد بیاد، ساز و دهل و خدم و حشمی دنبالش میاد.» حسین همین طور که میخندید دوباره پرسید: «خب دیگه چی کار میکنن؟ سرباز گفت شیپور میزنن اعلام میکنن شما دو تا میخواین رد شین میگین فرمانده لشکرم فکر کردین کلاه سر من میره؟» من گفتم: «والله، این آقا فرمانده لشکره.» ✳️ سرباز به هیچ وجه زیر بار نمی رفت. دقایقی با او کلنجار رفتیم تا این که سر و کله ی مسئول دژبانی پیدا شد. او که حسین را میشناخت از ما عذرخواهی کرد و به سرباز گفت: ایشون آقای خرازی فرمانده لشکره امام حسینه سرباز با تعجب گفت: «همین آقا ؟! سرباز راه را باز کرد اما مطمئن بودم هنوز ته دلش قبول نداشت که حسین فرمانده لشکر باشد. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان نهم : شرمنده همه هستم ⭕️ 🗣 راوی : منصور سلیمانی ✅ اولین مشکل ما در عملیات خیبر (۱۳۶۲) ، زمین تقریباً باتلاقی بود که نمی توانستیم در آن سنگر بزنیم . وقتی سنگری زده می شد، با حرکت یک ماشین از کنار آن جابه جا میشد و به هم میریخت . در این بین یک نفر گفت: «من میتونم این مشکل رو حل کنم.» او میگفت: «اگه زمین این جا رو به شکلی که توی ساختمونها ، فونداسیون میریزن بسازیم مشکل حل میشه ، نیازی هم به مصالح نیست. با همین چیزهایی که داریم مشکل رو حل میکنیم. تعداد زیادی الوار در منطقه داشتیم. او گفت الوارها را مرتب کنار هم روی زمین بچینیم. ❎ تمام نیروها لشكر بسیج شدند و پای کار آمدند . مشکل جابه جایی زمین با این ترفند رفع شد و یک روزه تمامی سنگرهای مورد نیاز را احداث کردیم. کار بسیار طاقت فرسایی بود . بچه ها با تمام وجود الوارها را روی دوششان گذاشته و تا پایان کار کسی شانه خالی نکرد. ❇️ فاصله ی حسین آقا با ما حدود پنجاه متر بود و او تمام صدماتی که به بچه ها وارد میشد و زحمات آنان را از نزدیک نظاره میکرد . نزدیک غروب آمد بین بچه ها و روی تک تک شان را بوسید و به همه خدا قوت گفت. سپس اظهار داشت: از صبح تا حالا میخوام بیام و از شما تشکر کنم اما اگه چشمم توی چشم شما می افتاد، فقط باید خجالت میکشیدم الان دیگه هر طوری بود اومدم تا دست همه تون را ببوسم و بگم شرمنده ی همه تون هستم. ❎ با حضور حسین آقا بچه ها نیروی تازه ای گرفتند و خستگی شان در رفت . البته خودش هم به قدری خسته بود که دیگر توان ایستادن نداشت و وقتی می خواست وضو بگیرد، من را صدا کرد و گفت: «بیا کمکم کن وضو بگیرم.» من ستون او شدم و دستش را به من گرفت و وضو ساخت. ✅ همان شب عملیات شد و بچه ها موفق شدند خط را شکسته و به اهداف اولیه برسند. دشمن وقتی با این وضع مواجه شد جاده را با عمق هفت متر برید و آب جزایر را به طرف جاده گسیل کرد . دشمن میخواست خشکی را از ما بگیرد تا مجبور به عقب نشینی شویم . باید این کانال پر میشد، وگرنه عقبه ی نیروهای پیش رونده بسته میشد و کار بیخ پیدا می کرد. ⭕️ دوباره نیروها برای پر کردن کانال ، بسیج شدند حسین آقا لحظه به لحظه روند کار را پیگیری میکرد . او به من و صبوری گفت: یه موتور بردارید برید مستقیم برای من خبر بیارید ببینم چقدر کار پیشرفته. سوار بر موتور به طرف کانال رفتیم جاده زیر آتش دشمن دائم بالا و پایین می رفت چندین بار زمین خوردیم، اما به هر نحوی بود به کانال رسیدیم لودرها مشغول کار بودند. به محض شهید شدن یک راننده ، نفر بعدی پشت لودر مینشست. در همان چند دقیقه حضور ما، سه تا راننده لودر هدف قرار گرفتند . کانال نه به شکل قابل قبول اما تا حدودی پر شده بود. ❇️ برگشتیم و به حسین آقا گزارش دادیم. حساسیت کار بالا بود و کانال باید تا قبل از درآمدن آفتاب پر میشد. حسین آقا تصمیم گرفت خودش در صحنه حاضر شود و سوار بر یک تفربر پی ام پی راهی شد. ما هم دنبالش رفتیم در پنجاه متری کانال پیاده شدیم. بچه ها وقتی حسین آقا را دیدند، به حدی خوشحال شدند که آمدند به کمک لودرها و با دست ، سنگهای اطراف را داخل کانال می ریختند. چند تا لاشه ی تانک که اطراف کانال بود بکسل کردیم و انداختیم داخل کانال . به لطف خدا نزدیک صبح کانال را پر کردیم و راه باز شد. حسین آقا سجده شکری به جا آورد و از همه تشکر کرد. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان دهم : قرار با فرمانده عراقی ⭕️ یکی از رزمندگان لشکر ۱۴ امام حسین(ع) در برشی از خاطرات خود به رشادت های شهید نامدار دفاع مقدس حاج حسین خزاری اشاره کرده و می‌گوید: «عملیات حالت فرسایشی به خود گرفته بود و انرژی و رمقی برای لشکر ۱۴ امام حسین (ع) باقی نمانده بود. یک شب من و حاج محسن حسینی در سنگر نشسته بودیم که حاج حسین خرازی وارد شد و پرسید: «از بچه‌های مهندسی چند نفر اینجا هستند؟» گفتیم: «ما دو نفر در به در و بیچاره!» حاجی لبخند زد و گفت: «امشب می‌خوام بریم جلو!» از حرف او تعجب کردیم. ما هیچ‌گونه امکانات پیشروی نداشتیم. حاج محسن که آدم شوخی بود، بلند شد و گفت: «می‌خوای ما رو به کشتن بدی؟! تو که از درد زن و بچه سر درنمی‌آری!» خلاصه همراه حاج حسین سوار یک ماشین تویوتای لندکروز نو شدیم و حرکت کردیم! این تویوتا را همان روز به حاج حسین خرازی داده بودند. خرازی ما را به یک سنگر تصرف شده عراقی برد که سنگر فرماندهی عراق در منطقه شلمچه بود. یک سنگر مجهز و مجلل زیرزمینی که مبل هم داشت. سنگر در عمق زمین ساخته شده و قطر بتون آن حدود یک متر بود. روی آن را با چندین متر خاک پوشانده و روی خاک‌ها قلوه‌سنگ‌های بزرگی قرار داده بودند! وقتی وارد این هتل زیرزمینی شدیم، شخصی به نام جاسم که کویتی‌الاصل بود، از طریق بی‌سیم مشغول شنود فرکانس‌های عراقی‌ها بود. حاج حسین گفت: «جاسم کسی رو دم دست داری؟! جاسم خنده‌ای کرد و گفت: «ژنرال ماهر عبدالرشید!» ماهر عبدالرشید از فرماندهان معروف ارتش عراق و فکر می‌کنم فرمانده سپاه هفتم بود! حاج حسین گفت: «بارک‌الله، بارک‌الله! خب، چه خبر؟!» جاسم جواب داد: «می‌خواهد عقب برود. سه شب است که نخوابیده و دارد نیروهای خود را برای عقب‌نشینی آماده می‌کند.» حاجی خرازی با لبخند ملیحی گفت: «نمی‌ذاریم بره! مثل من که به خط اومدم، اون هم باید بیاد و بمونه.» جاسم گفت: «چطوری؟!» حاجی گفت: «بهش پیغام بده بگو: قال الحسین خرازی…» جاسم گفت: «نه حاجی این کار و نکن! من با این همه زحمت به شبکه بی‌سیم آن‌ها نفوذ کرده‌ام! بر اوضاع اون‌ها مسلطم! فرکانس‌های آن‌ها را کشف کرده‌ام. حیفه!» حاجی گفت: «همین که گفتم!» جاسم با تردید روی فرکانس بی‌سیم‌چی ژنرال رفت و به عربی گفت: «بسم‌الله الرحمن الرحیم، قال الحسین خرازی…» بی‌سیم‌چی عراقی با شنیدن اسم خرازی و فهمیدن اینکه فرکانس او لو رفته، شروع به ناسزاگویی کرد و جاسم با شنیدن آن فحش‌ها رنگ از رویش پرید و بی‌سیم را قطع کرد! حاجی پرسید: «چی می‌گفت؟!» جاسم گفت: «داشت ناسزا می‌گفت!» حاجی خرازی دست در جیب خود کرد و یک واکمن کوچک درآورد و گفت: «نوار قرآن براش بذار و بگو منطق شما اونه و منطق ما این!» جاسم دوباره بی‌سیم را روشن کرد و نوار را گذاشت! بی‌سیم‌چی عراقی فرصت گوش دادن به قرآن را نداشت. سیستم بی‌سیم آن‌ها به هم ریخته بود و فرماندهان عراقی مشغول فحش دادن به هم بودند. ما هم برای مدتی به دعوای فرماندهان عراقی گوش دادیم و کلی لذت بردیم. ژنرال ماهر عبدالرشید که متوجه دعوای فرماندهان خود شده بود، از بی‌سیم‌چی پرسید: «چی شده؟!» بی‌سیم‌چی گفت: «یک نفر ایرانی وارد فرکانس ما شده و می‌گوید، من از «خرازی» برای ماهر پیام دارم!» ماهر گفت: «پس چرا نمی‌گذارید پیغامش را بدهد!» بی‌سیم‌چی عراقی به زبان فارسی به جاسم گفت: «ای ایرانی! اگر پیغامی برای «ماهر» داری بگو! او آماده شنیدن است! » تازه متوجه شدیم، بی‌سیم‌چی عراقی هم فارسی بلد است! خرازی به جاسم گفت: «به او بگو خط اول تو را گرفتم، خط دوم تو را هم گرفتم. خط سوم تو را هم گرفتم، خط چهارم تو را هم گرفتم، خط پنجم تو را هم گرفتم، سنگرهای مجهز نونی تو را هم گرفتم. هیچ مانعی جلوی من نیست؛ امشب می‌خواهم بیایم به شهر بصره و تو را ببینم!» جاسم پیام را داد و بی‌سیم‌چی و ماهر عبدالرشید هول کردند! ماهر پرسید: «می‌خواهی بیایی چه کار کنی یا چه بگویی؟!» خرازی جواب داد: «یک پای تو را قطع کردم. می‌خواهم پای دیگرت را هم قطع کنم!» ماهر جواب داد: بیا! من هم یک دست تو را قطع کردم، دومی را هم قطع می‌کنم! » خرازی گفت: «باشد! وعده ما امشب در میدان شهر بصره» با این پیغام، اوضاع نیروهای عراقی به هم ریخت. ژنرال ماهر عبدالرشید که واقعاً از تصور سقوط شهر بصره ترسیده بود، تمام چینشی را که قبل از آن برای عقب نشینی انجام داده بود، به هم زد! حاجی خرازی بسیار آرام بود و در حالی که لبخندی بر لب داشت، به ما دو نفر گفت: «نماز خوانده‌اید؟» گفتیم: «بله!» پرسید: «چیزی خورده‌اید؟» گفتیم: «بله!» گفت: «من خسته‌ام، شما هم خسته شدین، پس بخوابین!» ادامه در قسمت بعد.... ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان دهم : قرار با فرمانده عراقی ⭕️ ادامه... گفتیم: «با این کاری که شما انجام دادید، مگر می‌گذارند کسی امشب بخوابد؟!» وقتی قبل از مکالمه با ماهر عبدالرشید به طرف آن سنگر می‌آمدیم، عراقی‌ها مثل نقل و نبات گلوله روی منطقه می‌ریختند، اما وقتی می‌خواستیم بخوابیم، حجم آتش آن‌ها ده‌ها برابر شده بود و آن شب به قدری روی منطقه شلمچه گلوله ریختند که در طول تاریخ جنگ تا آن زمان و حتی بعد از آن بی‌سابقه بود. اما سنگر ما کاملاً امن بود. به راحتی خوابیدیم و اتفاقاً خوب هم خوابمان برد! فردا صبح که بیرون آمدیم، دیدیم بدنه تویوتای حاج حسین از ترکش و خمپاره مثل آبکش سوراخ سوراخ شده است. وقتی حاجی بیدار شد، با او وارد بحث شدیم که: «حکمت این کار دیشب چه بود؟» حاجی گفت: «ما در این منطقه نیرو و امکانات نداشتیم. مهمات هم نداشتیم. این کار را کردم تا آن‌ها تحریک شوند و منطقه را زیر آتش بگیرند و دست‌کم به اندازه یک هفته عملیات، مهمات خود را هدر بدهند!» بعدها جاسم براساس مطالبی که از بی‌سیم شنیده بود، می‌گفت: «آن شب انبارهای مهمات عراقی‌ها خالی شده بود و به قدری کمبود مهمات داشتند که تا دمیدن صبح، مهمات داخل تریلرها را مستقیم به کنار توپ‌ها و خمپاره‌اندازها می‌بردند و مصرف می‌کردند.» ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان یازدهم : خاک باید پاک باشه ⭕️ 🗣 راوی : منصور سلیمانی ✅ در عملیات خیبر مسئولیت حفظ جاده خندق به لشکر ما واگذار شد. سه پد روی این جاده قرار داشت پد اول و دوم محل استقرار توپخانه و خمپاره اندازها بود و پد سوم در سی چهل متری دشمن . فاصله به قدری کم بود که دشمن کوچکترین حرکتی را رصد میکرد و روی آن آتش میریخت. بردن امکانات و تجهیزات برای این پد بسیار مشکل بود و در روز روشن اساساً امکان نداشت. در شب هم علی رغم تذکر مسئولین محورها ، بعضاً راننده ها پا را روی پدال گاز میگذاشتند تا هر چه زودتر بروند و برگردند. این کار باعث ایجاد سر و صدا و به تبع آن، آتش چند برابر دشمن میشد . کلی ماشین مورد هدف قرار گرفت و منهدم شد. ❎ تلفات که بالا رفت حسین آقا تصمیم گرفت خودش و معاونانش به نوبت این وظیفه را به عهده بگیرند. آنها قبل از اذان صبح می آمدند و کار خود را انجام میدادند. یکی از این دفعات که نوبت حسین آقا شد، من هم همراهش رفتم. او وسایل از پیش ساخته ی بهداشتی و توالت صحرایی و این قبیل چیزها را می خواست به پد برساند. ❇️ بین راه انبوه قوطیهای کمپوت و کنسرو و ساندیس به چشم می خورد که پس از استفاده کنار جاده ریخته شده بود . به پد که رسیدیم حسین فرمانده ی پد را صدا زد و پس از تذکر به او گفت: این جا خاکه و خاک هم پاکه ، نباید هر چی دست مون میرسه این جا بریزیم و باید مثل خونه ی خودمون برخورد کنیم. شما تو خونه ی خودت این جوری آشغال میریزی؟ سریع چند نفر رو بگو بیان ، هر چی قوطی موطی و آشغال این جا هست همه رو جمع کنن. خودش هم تا زمانی که تمام آشغال ها جمع نشد، آن جا را ترک نکرد. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان یازدهم : باید داماد باشی ⭕️ 🗣 راوی: غلامحسین هاشمی ✅ دست حسین در عملیات خیبر قطع شد. بعد از عملیات ، برای عیادتش به اصفهان رفتیم . در خانه ی پدری اش بود . از وضعیت لشكر و تعداد شهدا و مجروحین سوالاتی کرد و جوابش را دادیم. ⭕️ در آن چند روزی که اصفهان بودم ، تقریباً هر روز به دیدن حسین می رفتم. یکی از همین روزها به من گفت :« شما ازدواج کردی؟» گفتم: «چطور مگه؟» گفت: «زن گرفتی یا نه؟» گفتم: «هنوز نه گفت: «راستش من یکی از خواهرامو می خواستم بدم به یکی از بچه های لشکر ، حالا که تو ازدواج نکردی کی بهتر از تو.» تا این را گفت عرق شرم را روی صورتم حس کردم و از طرفی نه دلم هم قند آب شد. گفتم: «حسین آقا این حرف ها چیه؟ ما هنوز بچه ایم وقت زن گرفتن مون نشده.» گفت: «نه، بیخود حرف مفت نزن من تصمیمم رو گرفتم تو باید دوماد ما بشی آمادگی‌شو داری یا نه؟ با خجالت گفتم: «حالا باشه، ایشاء الله سروقت.» دیگر نمی توانستم آن جا بمانم و اجازه ی رفتن گرفتم. ❇️ موقع رفتن، حسین گفت: من خبر شو به مادرم اینا می دم، شما هم برو مقدمات کار رو انجام بده و به خونواده ات بگو. گفتم :« هر جور شما صلاح می دونی، خیره ايشاء الله» و خدا حافظی کردم. ❎ فردای آن روز علیرضا صادقی را دیدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. پقی زد زیر خنده ، حالا نخند کی بخندا پرسیدم چرا میخندی؟» گفت: «بنده ی خدا حسین اصلاً خواهر نداره اینا کلا سه تا برادرند!» از این که سرکار رفته بودم ، نمی دانستم ناراحت شوم یا بخندم . ✅ چند روز بعد به اتفاق چند نفر از دوستان رفتیم مشهد. در حرم ، حسین را به همراه دو سه تا از بچه های لشکر دیدیم . خوشحال شدم و با هم روبوسی کردیم . تو کجا این جا کجا، سوالی بود که هر دو از همدیگر پرسیدیم. حسین از وضع اسکان ما پرسید و گفت: «اگه پولی چیزی میخواید بگید بهتون بدم. تشکر کردیم. ✳️ موقع خداحافظی گفت: ما فردا ظهر ناهار میخوایم بریم شاندیز ، تو هم بیا بریم.» قرار گذاشتیم و فردا رفتیم آن جا . جایی که مستقر شدیم بسیار سرسبز و زیبا بود. کبابی درست کردیم و زدیم تو رگ . ❇️ بعد از ناهار ، حس شوخی حسین گل کرد. نهر آبی آن جا بود که آب بسیار سردی داشت . حسین نقشه کشید و یکی از بچه ها را خیس کرد. با این حرکت او ، کم کم به جان هم افتادیم و همدیگر را آب میدادیم. البته همه حرمت حسین را به عنوان فرمانده حفظ میکردند . کسی او را خیس نمیکرد ، اما او همه را مورد لطف قرار داد. ⭕️ موقع برگشتن ، حسین به من گفت: تو بیا جلوبشین باهات کار دارم.» من که از سر کار رفتن قبلی درس نگرفته بودم، خام شدم و رفتم کنار دستش نشستم. شروع کرد با من صحبت کردن و گفت :« ببین یه سری کارها هست که باید فقط تو رو توی جریانش بذارم و نمیتونم به کس دیگه ای اعتماد کنم ، اونم اینه که .....» هنوز جمله اش تمام نشده بود که پشت گردن و کمرم سوخت . حسین بی هوا بطری آب سرد را از پشت یقه ریخت داخل لباسم. آن قدر یخ کردم که فقط گفتم: ها ها ها ..... حسین گفت حالا دیگه کاری باهات ندارم، پاشو برو عقب بشین. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان دوازدهم : اینجا کجاست ؟⭕️ 🗣 راوی: علیرضا صادقی ❇️ من و حسن آقایی همراه حسین برای جلسه ای در ستاد مشترک سپاه به تهران آمدیم. بعد از ظهر همان روز خواستیم به بیمارستان بقیة الله برویم. پشت چراغ قرمز چهار راه ولیعصر (عجل الله تعالی فرجه ) بودیم. حسین همین طور که اطراف را نگاه میکرد با دیدن وضع نامناسب بعضی خانم ها کم مانده بود از تعجب شاخ در بیاورد. پرسید اینجا کجاست؟ بعد با لحن طعنه آمیزی گفت: این جا پایتخت جمهوری اسلامیه ؟! نچ نچ کنان ادامه داد: «این آدما کی اند؟ چرا این جوری اند؟ مگه ایران تو جنگ نیست؟ این چه وضعیه اینا دارن؟ چرا این آدما مثل کرم توی هم میلولن؟ پس ما که توی جبهه ایم، اون جا کجاست؟ این جا کجاست؟ حالت خاصی به او دست داده و کمی عصبی شده بود. به من گفت: برو پایین به اینا بگو چرا این جوری اند؟ کجا دارن میرن ؟» ✅ گفتم: ول کن حسین آقا مگه دنبال دردسری؟ بذار توی خودشون باشن. گفت: «اگه بچه های جبهه بیان تهران دیگه برنمیگردن جبهه . این جا هیچ خبری از جنگ نیست و همه بی تفاوتن ، هیچ رنگ و بویی از یه کشوری که در حال جنگه نداره. بچه های مردم توی جبهه با جونشون بازی میکنن و سرشون کف دست‌شونه ، این جا انگار نه انگار . همه بیخیالند و دنبال بازی خودشون.» آن روز خیلی به حسین سخت گذشت. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان سیزدهم : عاشورا سال ۶۳⭕️ 🗣 راوی: حسین رضایی برزانی در مقطعی لشکر در پادگان مرزی گرمک واقع در غرب کشور مستقر شد که با ایام محرم تقارن پیدا کرد . نیروها میخواستند برای عزاداری به مرخصی بروند و اصرار داشتند که تاسوعا و عاشورا را در شهرهای خودشان باشند، اما از آن جایی که عملیات در پیش داشتیم، حسین تمام مرخصی ها را لغو کرد. همه ی نیروها، حتی بچه های کادر نسبت به این تصمیم اعتراض داشتند، اما تصمیم حسین عوض نمی شد. به همین دلیل جلسه ای گذاشته شد و همه در اتاق فرماندهی جمع شدیم. در حین جلسه یکی از کادری ها کمی عصبی شد و حرف تندی به حسین زد. حسین بلند شد و به طرف در خروجی رفت و گفت : اگر از من دستور میگیرید، حرف همونیه که گفتم، اگر هم نه، هر غلطی که میخواید بکنید!» بعد هم در را پشت سرش محکم بست. نگاه هایی که همه به هم میکردند، حاکی از این بود که حرکت اشتباهی انجام شده است. بعد از کمی صحبت، قرار شد برویم از حسین عذرخواهی کنیم و از دلش در بیاوریم. چند نفری رفتیم سراغش و دورش حلقه زدیم. کمی با او شوخی کردیم، قربان صدقه اش رفتیم و راضی اش کردیم برگردد و دوباره جلسه از نو شروع شد. در آن جلسه حسین گفت: قرار نیست عاشورا رو فقط در کوچه پس کوچه های اصفهان به پا کنیم و اگه اون جا نباشیم، دیگه مراسم عزاداری تعطیل بشه ! عاشورا رو امسال همین جا برگزار میکنیم .» صبح عاشورا، گردان به گردان به صورت دسته های عزاداری به طرف زمین آسفالته‌ای که پد هلی کوپتر بود و جایی مناسب برای عزاداری، حرکت کردیم. هر چه به اول دسته چشم انداختم، حسین را پیدا نکردم، تا این که او را بین دسته ی گردانها با پای برهنه دیدم که سینه می زند. تا ظهر، عزاداری مفصلی کردیم. اذان که دادند، صف های نماز جماعت بسته شد. مکبر لشکر بنده خدایی بود به اسم طاهریان». او گلاب پاشی به کمرش میبست و در بین صفوف به رزمندگان گلاب می پاشید. وقتی هم نماز شروع میشد وسایلش را کنار میگذاشت و مکبر میشد. آن روز حسین رفت سراغ «طاهریان» و کمی با او صحبت کرد. چند لحظه بعد صدای اذان بلند شد. صدا، صدای حسین بود که اذان ظهر عاشورا را میگفت. بعد از آن هم مکبر نماز شد. بعدها از «طاهریان» پرسیدم آن روز حسین چی به تو گفت که مکبری را به او تفویض کردی؟ طاهریان گفت: برام تعریف کرد که من توی بچگی در مسجد سید اصفهان که حاج آقا شفتی نماز میخواند مکبر بودم. از شما میخوام اجازه بدی به یاد روزهای بچگی امروز مکبر نماز ظهر عاشورا باشم. » بعد از نماز زیارت عاشورا خوانده شد. حال و هوای معنوی بچه های لشکر در آن روز مثال زدنی بود وقتی به سجده ی زیارت عاشورا رفتیم، بچه ها چنان ضجه ای می زدند که زمین پادگان به لرزه درآمده بود با این که زیارت عاشورا تمام شد، اما هیچ کس سر از سجده بر نمی داشت و همه زار می زدند. عاشورای سال ۱۳۶۳ نه تنها برای من بلکه برای تمام بچه های لشکر دلچسب ترین عاشورای زندگی مان شد. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================
📒 کتاب : زندگی با فرمانده ⭕️ داستان چهاردهم : قصدم اذیت نبود⭕️ 🗣 راوی: منصور سلیمانی حمام و آشپزخانه ی شهرک دارخوین کنار هم بود. فاضلاب حمام و آشپزخانه، بین این دو محل، گنداب وسیعی به وجود آورده بود که بوی بسیار بدی میداد و دورش حشرات ریز و درشت جمع میشدند. با وجود اعتراض بچه ها، مسئولین آشپزخانه توجهی به این معضل نمی کردند. تا این که من شخصاً رفتم سراغ حسین آقا و موضوع را با جزئیات برایش شرح دادم. حرف هایم تمام نشده بود که گفت: «پاشو بریم ببینم چی میگی؟» نشست پشت فرمان و رفتیم سمت آشپزخانه. ایشان وضعیت گنداب را که دید، دستور داد تمام پرسنل آشپزخانه و حمام به خط شوند. به مسئول پشتیبانی لشکر هم گفت: «صد دست لباس آماده کن، بیار این جا .» حسین آقا ابتدا دلیل وجود گنداب را پرسید. وقتی جواب قانع کننده ای نگرفت، به آنها گفت :«از داخل همین آب سینه خیز میرید و از اون طرفش میاین بیرون .» تمام پرسنل جا خوردند، اما باید دستور اجرا می شد. همه سینه خیز از داخل گنداب گذشتند و از طرف دیگرش خارج شدند. حسین آقا دوباره آنها را به خط کرد و گفت: «قصدم اذیت شما نبود، اما وقتی عدم توجه تون به وضعیت رو دیدم، خواستم بدونید برای من بهداشت حرف اول رو می زنه. نباید جلوی دو مرکزی که بهداشت و مسائل بهداشتی رکن اصلی اونه، این طور افتضاح بشه و آب به این کثیفی کنارش باشه. همه الان همه برن حموم و یکی به دست لباس نو تحویل بگیرن .» به دستور حسین ، ظرف دو ساعت، واحد مهندسی تمام آبها را که حدود ده ها هزار لیتر میشد، تخلیه کرد و روی بستر آن خاک ریخت. نیروها وقتی برای نماز مغرب به حسینیه رفتند، باورشان نمیشد آن همه آب به این زودی جمع شده باشد. ‌ 💠مجموعه مردمی متی ╭┈────────── 🚩🚩🚩 ╰─┈➤ 🆔 @MATA_TV8 🆔 instagram.com/mata_tv8 =================