#جای-خالی_قرآن
همه با هم آغاز کنیم
شما هم در نشر تلاوت قرآن سهیم باشید
#داستان
🌹شعله امید
📘چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید
اولین شمع گفت : من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد
فکر می کنم که به زودی خاموش شوم
هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد
شمع دوم گفت : من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رعبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم
حرف شمع ایمان که تمام شد ، نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت :
من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند
آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند
پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند
او گفت : شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟
چهارمین شمع گفت : نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم
✅من امید هستم
✳️چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود.
نتیجه داستان : ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
#جای خالی قرآن
همه باهم آغاز کنیم
در نشر تلاوت قرآن سهیم باشید
#انار#بهشتی
📗روزى حضرت امیر(علیه السلام) به خانه آمد، دید زهرا(سلام الله علیها) بیمار افتاده. چون شدت بیمارى و تب آن بانو را دید، سرش را به دامن گرفت و بر رخسارش نظر کرد و گریست و فرمود: یا فاطمه! چه میل دارى؟ از من بخواه
✅آن معدن حیا و عفت عرض کرد: یا پسر عم! چیزى از شما نمى خواهم. پدرم رسول خدا(صلى الله علیه و آله و سلم ) فرمود: از شوهرت على هرگز خواهش مکن، مبادا خجالت بکشد.
حضرت فرمود: اى فاطمه! به جان من تو آنچه میل دارى، بگو.
عرض کرد: حال که قسم دادى، چنانچه در این حالت انارى باشد، خوب است.
✅على (علیه سلام) بیرون شد و از اصحاب جویاى انار شده، عرض کردند: فصل آن گذشته، مگر آن که چند دانه انار براى شمعون آوردند.
حضرت خود را به در خانه شمعون رسانید و دق الباب نمود.
شمعون بیرون آمد، دید اسدالله الغالب بر در است. عرض کرد: چه باعث شد که خانه مرا روشن نمودى؟
حضرت فرمود: شنیدم از طائف براى تو انارى آوردند، اگر چیزى از آن باقى باشد یک دانه به من بفروشى که مى خواهم به جهت بیمار عزیزى ببرم.
عرض کرد: فداى تو شوم، آنچه بود مدتى است فروخته ام.
آن حضرت به فراست علم امامت مى دانست که یکى باقى مانده، فرمود: جویا شو، شاید دانه اى باقى باشد و تو بى خبر باشى.
عرض کرد: از خانه خود باخبرم. زوجه اش پشت در ایستاده بود و گفت وگو را بشنید، صدا برآورد: اى شمعون! یک انار در زیر برگها ذخیره و پنهان کرده ام و آن را خدمت حضرت آورد. حضرت چهار درهم داد.
حضرت فرمود: زوجه ات براى خود ذخیره کرده بود و زاید براى او باشد. آن را گرفت و به شتاب روانه خانه شد،
✳️ اما در راه صداى ضعیف و ناله غریبى شنید. از پى آن رفت تا داخل خرابه شد، دید شخصى اعمى و بیمار غریب و تنها به خاک افتاده، از شدت ضعف و مرض مى نالد. امام بر بالین او نشست و سر او را در کنار گرفت و پرسید: اى مرد! چند روز است بیمار شده اى؟
عرض کرد: اى جوان صالح! من از اهل مداین هستم، بسیار به قرض افتادم و مدتى است به کشتى سوار و به این دیار آمدم که شاید خدمت امیرالمؤ منان برسم تا علاجى در قرض من نماید، در این حال مریض شدم و ناچار گردیدم.
✳️آن جناب فرمود: یک انار در این شهر بود به جهت بیمار عزیزى داشتم که تحصیل نموده ام، لکن اکنون تو را نتوان محروم نمود. نصف آن را به تو مى دهم و نصف دیگر آن را براى او نگه مى دارم. آن گاه انار را دو نیم نمود و به دهان آن مریض مى نمود تا نصف تمام شد، آن گاه فرمود: دیگر میل دارى؟
عرض کرد: بسیار دلم بى قرار است، هر گاه نصف دیگر را احسان نمایى، کمال امتنان است.
آن جناب، سر خود را به زیر افکند به نفس خود خطاب نمود: یا على! این مریض در این خرابه غریب افتاده از این جهت به رعایت سزاوار است. شاید براى فاطمه وسیله دیگر فراهم شود. پس نیم دیگر را به او دادند. چون تمام شد آن بیمار کور دعا کرد.
✅حضرت با دست تهى، متفکر و متحیر، که آیا چه جوابى به زهرا(سلام الله علیها) بگوید، زیرا به او وعده انار داده بود، از خرابه بیرون آمد، اما آهسته آهسته عرق خجلت آمد تا به در خانه رسید و از داخل شدن خانه شرم داشت و سر مبارک را از خانه پیش برد تا بنگرد آن مخدره در خواب است یا بیدار.
✳️✅ دید آن بانوى معظمه عرق کرده و نشسته، اما طبقى از انار نزد آن بانو است که از جنس انار دنیا نیست و تناول مى فرماید. خوشحال شده و داخل خانه شد و از واقعه جویا شد.
فاطمه (علیها سلام) عرض کرد: پسر عمو! چون تشریف بردید، زمانى نگذشت که صحت بر من عارض و ناگاه دق الباب شد. فضه رفت و دید شخصى طبقى انار آورده که آن را جناب امیرالمؤمنین داده که براى سیده زنان، فاطمه بیاورم. ) (1)
توصیف خانه على و فاطمه
1-. فضائل الزهراء، ص 107 و 108.