#حکایات #بهلول
💎 بهلول و اثبات حقانیّت امام علی (علیه السلام)
🔷روزی بهلول در مجلس «محمد بن سلیمان عباسی»، پسر عموی هارونالرشید حاضر بود و یکنفر از علماء اهل تسنن بنام «عمر بن عطاء العدوی» که از اولاد عمر بن خطاب بود نیز در مجلس حضور داشت. عمر بن عطاء العدوی از والی اذن خواست تا با بهلول مشغول مباحثه و مذاکره شود، آنگاه از بهلول پرسید: «حقیقت ایمان چیست؟ »
بهلول گفت: «قال مولانا الصادق (علیه السلام): الایمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ قَولٌباللّسانِ وَ عَمَلٌ بالْجوارحِ وَ الارکانِ»، «ایمان عبارت است از عقیده قلبی و گفتن با زبان و عمل کردن با اعضاء وجوارح». عمر گفت: «از اینکه گفتی (قال مولانا الصّادق) معلوم میشود که غیر از جعفر بن محمد دیگر هیچ کس صادق و راستگو نیست، چون تو لقب صادق را اختصاص به او دادی. »
بهلول گفت: «این اشکال اول به جدّ تو «عمر بن الخطاب» وارد است که به رفیقش ابوبکر لقب «صدّیق» داد. مگر در زمان او کسی دیگر راستگو نبود؟ عمر بن عطاء گفت: «نه، در آن زمان تنها کسی که راستگو بود فقط ابوبکر بود! »
🔷بهلول گفت:
«دروغ میگویی، زیرا خداوند در کلام مجیدش میفرماید: «وَالَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ أُولَئِكَ هُمُ الصِّدِّيقُونَ» و کسانی که ایمان به خداوند و پیامبران او آورده اند، آنها همه، صدّیق میباشند. پس با این همه مؤمنی که در زمان ابوبکر بودند چطور میشود فقط صدیقیّت را به ابوبکر اسناد داد؟ عدوی گفت: «او را صدّیق میگفتند برای آنکه او اول کسی بود که به پیامبر۶ ایمان آورد. »
🔷بهلول گفت: «این جواب تو از دو جهت باطل است، هم از جهت لغت، زیرا لغتاً به کسی که اول به کسی دیگر ایمان آورد صدّیق نمیگویند و هم از این جهت باطل است که به شهادت تمام مسلمین، ابوبکر اول کسی نبوده که اسلام آورده، بلکه اسلام اورا در مرتبه پنجم یا هفتم گفتهاند. »
🔷«عمر بن علاء عدوی» دید، الان است که آبروی او در مجلس ریخته شود، لذا خلط در مباحثه کرد و از بهلول پرسید: «از امام زمانت بگو. » بهلول گفت: «إمامی مَنْ سبَّح فی کَفِّهِ الحِصی وَ کَلَّمَهُ الذّئبُ اذا عَوی و رُدَّت الشَّمْسُ لهُ بَیْنَ الَمَلاءِ وَ اوجَبَ الرَّسولُ عَلیَ الخَلْقِ لهُ الوَلا، فذْلکَ إمامی و إمامُ الْبرّیاتِ» امام من کسی است که سنگ ریزه در دست او تسبیح میکند و گرگ با او سخن میگوید و خورشید در ما بین مردم پس از غروب کردن بخاطر او دوباره طلوع میکند و ولایت او را پیغمبر (صلیالله علیه وآله وسلم) در میان مردم بارها تصریح کرده و جمیع صفات پسندیده در او مجتمع و از جمیع صفات رذیله مبرّا است، آن شخص، امام من و امام تمام مردم است. عمر عدوی گفت: وای بر تو ای بهلول! امیرالمومنین هارون را تو، امام خویش نمیدانی؟
بهلول گفت: «وای بر تو ای ملعون! تو میگویی هارون از این اوصاف که بر شمردم خالی است؟ پس تو دشمن خلیفهای و به دروغ او را خلیفه میخوانی. » «محمد بن سلیمان عباسی» از مناظره بهلول خندهاش گرفت و او را تحسین کرد و به عمر عدوی
گفت: «رسوا شدی، دیگر حرف نزن» و او را از مجلس بیرون کرد و آنگاه با بهلول در امر خلافت صحبت کرد و بهلول حقانیّت علی (علیهالسّلام) را به او اثبات کرد. و گفت فهمیدم که تو اهل فضل و دانش هستی و تو صاحب عقلی و دیوانه آن کسی است که تو را دیوانه بخواند.
----------
✅به ما بپیوندید
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹
#حکایات #بهلول
💎حاضر جوابي بهلول
🔶روزي وزير هارون به شوخي بهلول را گفت: مبارك است خليفه، كه حكومت: «گرگها و خنزيرها» را، به تو واگذار كردند.
🔶 بهلول بي درنگ گفت: خودت حكومت مرا فهميدي و تصديق كردي. از اين به بعد مواظب باش كه از اطاعت من سر پيچي نكني. حضار از سخن بهلول به خنده افتادند و وزير شرمنده شد.
----------
✅به ما بپیوندید
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹
#حکایات #بهلول
💎سوال و جواب قیامت
🔷بهلول بیشتر وقتها در قبرستان مینشست و روزی که برای عبادت به قبرستان رفته بود و هارون به قصد شکار از آن محل عبور مینمود چون به بهلول رسید
🔷گفت: بهلول چه میکنی؟ بهلول جواب داد: به دیدن اشخاصی آمدهام که نه غیبت مردم را مینمایند و نه از من توقعی دارند و نه من را اذیت و آزار میدهند. هارون گفت: آیا میتوانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی؟ بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند تا به بر آن نهند تا سرخ و خوب داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد.
🔷 آنگاه بهلول گفت: ای هارون من با پای برهنه بر این تابه میایستم و خود را معرفی مینمایم و آنچه خوردهام و هرچه پوشیدهام ذکر مینمایم و سپس تو هم باید پای خود را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و آنچه خورده ای و پوشیده ای ذکر نمایی. هارون قبول نمود. آنگاه بهلول روی تابه داغ ایستاد و فوری گفت: بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوری پایین آمد که ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواست خود را معرفی نماید نتوانست و پایش بسوخت و به پایین افتاد. سپس بهلول گفت: ای هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است. آنها که درویش بوده اند و از تجملات دنیایی بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند. [۱]
----------
[۱]: . خوانساری، روضات الجنات فی احوال العلماء و السادات، ج ۲، ص ۱۵۲.
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹
#حکایات #بهلول
🔷اسحق بن محمد بن صباح امیر کوفه بود، زوجه او دختری بدنیا آورد، امیر از این جهت بسیار محزون و غمگین گردید و از غذا و آب خوردن خودداری نمود. چون بهلول این مطلب را شنید به نزد وی رفت و گفت: ای امیر این ناله و اندوه برای چیست؟ امیر جواب داد من آرزوی اولادی ذکور را داشتم، متاسفانه زوجهام دختری آورده است.
🔷بهلول جواب داد: آیا خوش داشتی که به جای این دختر زیبا و تام الاعضاء و صحیح و سالم، خداوند پسری دیوانه مثل من به تو عطا میکرد؟ امیر بی اختیار خنده شگرفت کرد و شکر خدای را به جای آورد و طعام و آب خواست و اجازه داد تا مردم برای تبریک و تهنیت به نزد او بیایند. [۱]
----------
[۱]: . مدرس، ریحانة الأدب فی تراجم المعروفین بالکنیة أو اللقب، ج ۵، ص ۲۱۳؛ امین، أعیان الشیعه، ج ۳، ص ۶۲۰.
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹
#حکایات #بهلول
]
🌱 بهلول و پرداخت پول بخار
🌼روزی اعرابی فقیر وارد بغداد شد و از جلوی دکان خوراک پزی رد میشد که از بوی خوراک خوشش آمد و مست شد لیکن چون پولی نداشت نان خشکش را از کیسه اش خارج کرد و روی بخار قابلمه گرفت و وقتی نانها خیس شدند شروع به خوردن نمود. آشپز چند دقیقه این منظره را با حیرت نگریست وچیزی نگفت.
🌼زمانیکه اعرابی عزم رفتن کرد آشپز جلو آمد و مطالبه پول نمود بین آنها مشاجره شد و اتفاقاً بهلول آنها را دید و جلو آمد و اعرابی از بهلول خواست قضاوت کند. بهلول به آشپز گفت: این مرد از خوراکهای تو خورده است یا نه. آشپز گفت: از خوراک نخورده ولی از بو و بخار آن استفاده نموده است. بهلول به آشپز گفت: درست گوش بده و بعد سکه از جیبش بیرون آورد یکی یکی آنها را نشان آشپز میداد زمین میانداخت و برمی داشت و به آشپز گفت صدای پولها را تحویل بگیر آشپز با کمال تحیر گفت: این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق با عدالت و قضاوت
من، کسی که بخار و بوی غذا بفروشد باید در عوض هم صدای پول را دریافت کند.
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹
#حکایات #بهلول
💎بهلول و شکستن سر استاد
🔷روزی بهلول در حالی که داشت از کوچه ای میگذشت شنید که استاد معتزلی (ابوحنیفه) به شاگردانش میگوید: من امام صادق (علیه السلام) را قبول دارم اما در سه مورد با او کاملا مخالفم! یک اینکه میگوید: خداوند دیده نمی شود، پس اگر دیده نمی شود وجود هم ندارد. دوم میگوید: خدا شیطان را در آتش جهنم میسوزاند در حالی که شیطان خود از جنس آتش است و آتش تاثیری در او ندارد. سوم هم میگوید: انسان کارهایش را از روی اختیار انجام میدهد، در حالی که چنین نیست و از روی اجبار انجام میدهد.
🔷بهلول تا این سخنان را از استاد شنید فوراً کلوخ بزرگی به دست گرفت و به طرف او پرتاب کرد. اتفاقاً کلوخ به وسط پیشانی استاد خورد و آنرا شکافت! استاد و شاگردان در پی او افتادند و او را به نزد خلیفه آوردند. خلیفه گفت: ماجرا چیست؟ استاد گفت: داشتم به دانش آموزان درس میدادم که بهلول با کلوخ به سرم زد و آنرا شکست! چون
خلیفه بهلول را دید، بسیار عتاب کرد و گفت: ای دیوانه بی ادب! تو چه حق داری که بر امام زمان ادعای زیادتی و تعدی نمایی؟
بهلول گفت: ای خلیفه این مرد سه مسئله بیان نمود و سه مسئله او را به کلوخی حل نمودم. اگر چنانچه خلیفه توجه فرمایند و گوش دهند، معلوم میشود که کمترین، نسبت به او بی ادبی نکرده ام، جز اینکه جواب مسئله او را گفته ام. خلیفه گفت: بیان کن تا بدانیم.
🔷بهلول رو به استاد معتزلی کرد و گفت: ای معتزلی! تو خود گفتی که شیطان در روز قیامت غذاب نمی رسد، زیرا که
دوزخ آتش است و شیطان هم جنس آتش است، جنس از جنس هم نوع خود آسیب نمی بیند. معتزلی گفت: بله. بهلول گفت: این کلوخی که بر سر تو زدم، چه جنس بود؟ گفت: خاک. بهلول گفت: پس چرا چون که بر سر تو زدم به تو ضرر رساند؟ مگر تو و خاک از یک جنس نیستید؟ معتزلی ساکت ماند.
باز بهلول گفت: تو خود نگفتی که فردای قیامت خدا را میتوان دید؟ گفت: بله. بهلول گفت: کلوخی که من بر سر تو زدم درد میکند؟ گفت: بله. بهلول گفت: درد را به من بنما تا ببینم، معتزلی گفت: درد را چگونه توان دید؟ بهلول گفت: درد جزئی از مخلوقات خداست و تو نمی توانی آن را ببینی آن وقت ادعا میکنی که خدا را میتوان دید؟ این بار هم استاد معتزلی ساکت ماند و هیچ سخن نگفت. باز بهلول گفت: تو خود نگفتی که خیر و شر هر دو به رضای خداست، انسان کارهایش را از اجبار انجام میدهد؟ معتزلی گفت: بله. بهلول گفت که هرگاه چنین باشد، پس من این کلوخ را به رضای خدا و از سر اجبار بر سر تو زدهام و تو چرا رنجیده ای؟ و حال اینکه به رضای خدا عمل نموده ام. استاد معتزلی خجل مانده و سکوت کرد و برای اینکه بیشتر شرمنده نشود از مجلس بیرون رفت.
https://eitaa.com/matalbdini🌹🇮🇷🌹