eitaa logo
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
464 فایل
سلام خوش آمدید ♡ مطالب کانال شامل 🔰🔰↕️↕️👇👇 دعاها و مطالب مذهبی طب سنتی آشپزی همسرداری تربیت فرزند روانشناسی احکام داستان / رمان و .. مطالب امام زمانی مطالب شهدایی خانه داری گل و گیاه و ......... التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
نه هم همراهتونه؟ با کمی مکث و تعجب گفت: – بله. فوری گفتم همین الان براتون آدرس رو پیام میدم. چند دقی
‌‌گفت، مواظب نیستی. –تاکسی؟ مگه با مترو نمیای؟ سکوت کردم و مدام در ذهنم دنبال حرفی می‌گشتم که نه راست باشد نه دروغ. –با مترو بودم. –خب؟ با مِن ومِن گفتم: –راستش یه اتفاقی افتاد که الان با تاکسی دارم میام. صدایش نگران شد. –چی شده راحیل؟ تصادف کردی؟ بیچاره مادرم آنقدر پر از اعتماد است که... –راحیل حرف بزن. چیزی شده؟ –نه مامان، من حالم خوبه. دیگر چاره ایی نداشتم. باید می‌گفتم تا از نگرانی بیرون بیاید خودم هم آرام شوم. صدایم را آرامتر کردم و دستم را دور گوشی و دهانم گرد کردم، تا راننده ی تاکسی نشنود. ماجرا را برایش تعریف کردم و بعد گفتم: –مامان نمی‌دونم چیکار کنم، گاهی پیش میاد نمیشه کاریش کرد. امروز خیلی تصادفی آرش نزدیک همون ایستگاهی بود که منم بودم. جلو خواستش نتونستم مقاومت کنم. معلوم بود مادر از کارم خوشش نیامده است. بعداز کمی سکوت گفت: – می‌تونی از این به بعد همه ی تقصیرها رو بنداز گردن من، بگو مامانم اجازه نمیده تا محرم نشدیم با هم بیرون بریم. بعد صدایش جدی‌تر شد. –اصلا از طرف من این پیغام رو بهش بده، واقعیته، من راضی نیستم. –چشم مامان جان. بعد از قطع تماس بلافاصله دوباره گوشی‌ام زنگ خورد. این بار آرش بود. حتما خیلی ناراحت شده. –بله. –راحیل حالت خوبه؟ این پیامه چیه؟ من بستنی خریدم با هم بخوریم. کجا رفتی؟ –ببخشید آقا آرش، راستش نتونستم بمونم. شما حق دارید ناراحت بشید، من از اول اصلا نباید باهاتون میومدم. بعد حرفهای مادر را هم برایش توضیح دادم. کمی مکث کردو گفت: –نماز نخونده رفتی؟ –بله، میرم خونه می‌خونم. دوباره عذر خواهی کردم و او پرسید: –یعنی رفتنت یهو از نماز خوندنت هم واجب تر شد؟ –چند دقیقه ی دیگه میرسم خونه می‌خونم. –آخه تو که خیلی برات مهم بود سر وقت نمازت رو بخونی، چی شد؟ –چون حرفت باعث شد فکر کنم منم عمل ندارم، فقط حرف میزنم. –نه اینطور نیست، من اصلا منظورم تو نبودی. همین که اینقدر به خودت زحمت میدی هر دفعه اذان میگه فوری نمازت رو می‌خونی، خب خیلی خوبه. تازه جالب تر این که لذتم میبری از این کار. احساس کردم برای جبران حرفی که زده بود این حرفها را میزند. برای همین گفتم: ــ آخه کی از یه کار تکراری و خسته کننده لذت می بره؟ ــ یعنی چی؟ خب پس چرا نماز می خونی؟ ــ چون از خدا می ترسم. ترس دارم از این که دستورش رو گوش نکنم. وقتی به عظمتش فکر می کنم، اونقدر خودم رو کوچیک می‌بینم که دیگه مگه جرات می‌کنم نسبت به حرفهاش بی‌توجه باشم. با حیرت، دوباره پرسید: – اگه می خوای دستور گوش کنی چرا اینقدر برات مهمه که اول وقت باشه. دیرترم بخونی که خدا قبول میکنه. ــ بله، خدا اونقدر مهربونه که ما هارو همه جوره قبول می کنه، ولی اول وقت خوندن، مودبانه تره دیگه. مثلا وقتی شما به کسی کاری میگید که انجام بده وقتی سریع بدون بهونه انجام بده خوشحال میشید یا مدام بهونه بیاره و گاهی هم انجام نده؟ بعدشم اینجوری بیشتر می‌تونم توجه خدا رو به خودم جلب کنم. ــ آخه گاهی واقعا سخته، بخصوص نماز صبح. آهی کشیدم و گفتم: –آخ آخ، نماز صبح رو که نگو، بخصوص اگه شبم دیر خوابیده باشی، مگه این پلک ها رو می تونی از هم بازشون کنی. پوفی کرد و گفت: – خدا که نیازی به نماز ما نداره. ــ خدا که از همه چیز بی نیازه...به نظرم به خاطر خودمونه. فکر کنم اگه اینجا که خدا میگه نماز بخون و یه کار تکراری رو هی هر روز انجام بده حرفش رو گوش کنیم. خب برامون یه تمرینی میشه جاهای دیگه هم حرفش رو گوش می کنیم. مثلا وقتی میگه حرف پدر و مادرت رو گوش کن، دیگه وقتی یه جاهایی بهمون حرف زور میزنن براشون شاخ و شونه نمی کشیم و می گیم چشم. –راحیل تو چه ذهن خلاقی داریا، چطوری همه اینارو به هم ربط میدی. –آقا آرش، تو این دنیا همه چی به هم ربط داره. انگار حرفهایم توجه راننده تاکسی را جلب کرده بود، چون مدام از آینه متفکر نگاهم می کرد و من هم هر لحظه سعی می کردم آرامتر حرف بزنم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 🦋 ای در دام عنکبوت 🎬 انور همینطور که به طرف قفسه های ازمایشگاه میرفت گفت:وقتی صبح بهم خبردادند که بیمارستان صحرایی مورد حمله افراد ناشناسی,قرارگرفته وتمام بچه ها,یعنی گنجینه ی اسراییل را غارت کردند,اصلا فکر نمیکردم که کار تو باشه ,تا وقتی ساعت تورا,همون که توی بی شرف داخلش ردیاب کارگذاشته بودی رابا چشم خودم ندیدم باورم نشد که کار کار دخترمن است ومن ماردر استین پرورش دادم. بااین حرف انور مطمین شدم که بچه ها به سلامت نجات پیدا کردند,لبخندی روی لبم نشست که با بطری ازمایشگاهی که انور به سمتم پرتاب کردوبه سرم برخورد کرد,متوجه انور شدم. انور:اره بخند دخترک جاسوس,بخند که نوبت خنده من هم میرسه,ودوباره فریاد زد:من الاغ همون دفعه که تواورشلیم اون پسرک عماد را از دستم دراوردن واسیرم کردند وتوشدی زورو ونجاتم دادی باید بهت شک میکردم....وای که من,اسحاق انور با شصت سال سن از دخترکی عراقی رودستم خوردم.... اما این راز راهیچ جا برملا نمیکنم وخودم میدانم وتو,شیشه ی بسیارکوچکی را از یخچال ازمایشگاه دراورد وگفت:این را میبینی,یک ویروس جهش یافته است که به شدت مسری هست ,قراره روتو امتحانش کنم تا ببینم عوارض مخربش تا کجاها هست.....وخنده ی وحشتناکی کرد وادامه داد نترس موش کوچلوی من,الان باهات کار دارم,این ویروس را یک وقت دیگه روت امتحان میکنم... کل تنم خیس از عرق شده بود,وزیرلبم زمزمه میکردم(یا صاحب الزمان,ادرکنی ولاتهلکنی) انور از داخل یخچال ازمایشگاه دوتا حباب تزریقی بیرون اورد. اولی را بالا گرفت وگفت:این رامیبینی ,تزریق یک بار ازاین ماده باعث عقیم شدن کامل فرد میشه وحباب دومی را بالا اورد وادامه داد واما اگر با این ماده مخلوط بشه,باعث مرگ جنین نه ماهه هم میشه,جنین چند روزه را طی چندثانیه نابود میکند. خدای من این جانی میخواست اول حساب بچه,یابچه های من رابرسد وبعد.... باید کاری کنم,اما اگر کوچکترین حرکتی کنم ,انور را هوشیارمیکنم ومطمینا بااسلحه ی کمریش کارم راتمام میکند,پس نمیتوانم اسلحه ام را از جورابم دربیارم اما طبق شناختی که از انور داشتم ,اگر روی اعصابش راه میرفتم,تمرکزش را از بین میبردم واینجوری فلجش میکردم و نمیتوانست هیچ کاری انجام دهد وحداقل برای خودم وقت میخریدم...شاید صدام را از میکروفن گردنبند میشنیدند شاید علی بیاد....با به یاد آوردن علی اشک از چشمام سرازیر شد,انور تا گریه ام را دید,در حالی که ماده ی حباب اولی را داخل سرنگ میکشید گفت: چیه مارمولک ترسیدی؟گریه میکنی؟؟ من با جسارتی درصدام گفتم:ترس؟؟!!اونم از ابلیس شکم گنده ای مثل تو؟؟هی چی فکر کردی؟؟من شیعه ی مولا علی ع هستم همون که در خیبر ,قلعه ی یهودیها وصدالبته اجداد تورا با دستان نیرومندش از جا کند وتو که هستی؟تویی که سروسردار ومرادت شیطان است ,شما یک مشت غارتگر وظالمید که حتی سرزمینتان غصبی است,تو وامثال تو برای سلامتیتان ,احکام دین من را رعایت میکنید یعنی حتی ازخود دین درست وحسابی ندارید,شما یک قوم برگزیده خدانیستید,شما یک مشت انگل هستید که درکثافات خودتان میلولید,قوم برگزیده من هستم,شوهرم علی است ,قوم برگزیده شیعیان مولاعلی ع هستند که به زودی زود حجت زنده ی خدا,امام دوازدهم ما همان که شما سعی به دستگیریش دارید,می اید وریشه ی شما را از جا خواهد کند ومیشود انچه که باید بشود وبراستی زمین از آن صالحان است.... به خدا قسم به صدق حرفها ودرستی کلام من اطمینان دارید اما چاره ای جز جنگ ندارید اخر,شما حزب شیطانید وما حزب الله.... درست حدس زدم,انور با شنیدن رجز خوانی من ,خشکش زده بود,حباب دوم دست نخورده بود وسرنگ حاوی موادحباب اول در دستان لرزان انور بود. ناگهان انور مثل گراز وحشی به سمتم حمله ور شد.... 🦋 ای در دام عنکبوت... . پایانی از فصل اول: انور به سمتم حمله ور شد,دریک چشم به هم زدن چاقوی ضامن دار را از جیبم دراوردم وهمزمان که چاقو را به شکم گنده انور فرو میکردم,سوزشی شدید در شانه ام حس کردم.... مرتیکه ی شیطان صفت سرنگ را به شانه ام فرو کرده بود وکل موادش راخالی کرد. انور که از حمله ی من غافلگیرشده بود وصدالبته پشیمان که چرا بدن مراحین ورود بازرسی نکرده,درحالی که دستش روی شکمش بود ,عقب عقب رفت وکنار میز ازمایشگاه رسید ,کلیدی رافشار داد که صدای اژیر بلندی درفضا پیچید ,خم شدم اسلحه کمری را از جورابم دراورم که لوله ی,اسلحه ی انور را روبه من گرفته بود دیدم... صدای سفیر گلوله یا گلوله هایی در فضا با صدای اژیر درهم امیخت ودیگر چیزی نفهمیدم.... وقتی چشمانم را باز کردم, خودم را زیرسقف چوبیی یافتم,با شتاب خواستم بلندشوم که سوزشی در بازو همراه دست مهربان علی ,مرا وادار کرد تا بخوابم.... کم کم ,همه چیز داشت یادم میامد...من ....انور...ازمایشگاه....علی.... عه علی که اینجاست.. میخواستم حرف بزنم,تمام توانم را جمع کردم و
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در
باصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته های کوچلو رانجات دهم,فرشته های کوچلو جاشون امنه وخدارا شکربه موقع به داد تو رسیدم,یه گلوله به بازوت اصابت کرد امانگران نباش ,خوب میشی,انور هم یک گلوله حرومش کردم والانم ما بیرون از خاک رژیم اشغالگر قدس هستیم...درروستایی نزدیک بیروت در لبنان....سلما نیروهای حاج قاسم ما رانجات دادند....اصلا من وتو جز نیروهای حاج قاسم بودیم....بالاخره باهمین نیروها قدس را فتح میکنیم شک نکن..... خدا راشکر کردم که از دام عنکبوت رها شدم وبا تصویر زیبا ونورانی حاج قاسم که درخیالم شکل گرفت در حالی که باخودم میگفتم:((ان اوهن البیوت لبیت العنکبوت,,همانا سست ترین خانه ها,خانه ی عنکبوت است)) دوباره چشمانم بهم امد وبخواب رفتم..... .... ………پایان فصل اول…… با ما همراه باشید در فصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان(ازکرونا تا بهشت) لازم به ذکراست,قهرمانهای فصل دوم رمان هم سلما وعلی و....هستند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
باصدای ضعیفی پرسیدم:علی,کجا بودی؟من کجام؟اینجا کجاست.... علی:من رفته بودم با مبارزین دیگه اون فرشته
🌴🍁🌴🍁🌴🍁🌴🍁 با مخاطبین محترم: باسلام ،ضمن عرض تشکر از همراهیتان باید به اطلاع برسانم ,فصل دوم رمان پروانه ای در دام عنکبوت با عنوان (از کرونا تا بهشت)را ان شاالله خدمتتان ارائه میدهم ,اما قبل از آن باید نکته هایی گفته شود. رمان از کرونا تا بهشت درنوع خود رمانی ست جذاب وهیجان انگیز وبرگرفته از,آیات وروایات معصومین . مبالغه نمیکنم اما بنده، خود علاوه بر نوشتن رمان,رمان خوان قهاری هستم وتابه حال رمانی که در این وادیهای از کرونا تا بهشت باشد نه دیده ام ونه خوانده ام,ان شاالله مورد توجهتان قرارگیرد. دعا... شما...........حسینی
نویسنده رمان 👆👆👆
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷 بامخاطبین؛ باعرض سلام وتشکراز همراهی شما بزرگواران، قبل از ارائه اولین قسمت ازفصل دوم پروانه ای در دام عنکبوت باعنوان(ازکرونا تابهشت)،نکاتی راباید متذکر شوم؛ ۱-هدف از نوشتن این رمان آگاهی شما عزیزان پیرامون ظهور وحوادث مربوط به این امرعظیم درقالب رمانی شیرین وجذاب است. ۲-بنده به هیچ وجه قصد تعیین وقت برای ظهور راندارم زیرا درروایت از معصوم (ع) است که کسی وقت ظهور قائم ما را تعیین نماید ,ملعون ودروغگوست. بنده حقیر وقت تعیین نمیکنم اما آرزوهای خودم وبسیاری ازشما عزیزان را طبق روایات معصومین به رشته تحریر دراوردم,همین وبس... ۳-امید ان دارم که این نوشته مورد توجه حجت زنده ی خدا برروی زمین حضرت بقیه الله ارواحنا فداه قرار گیرد وبا انتقال مفاهیم مهمی پیرامون ظهور ,به مخاطب,قدمی باشد برای نزدیک شدن به ظهور مولا... ۴-برای نوشتن این رمان کتابهای زیادی مطالعه نمودم اما منبع اصلی این رمان کتابهای: نگرشی براخباروعلایم ظهور حضرت مهدی(عج)/علی اکبر عارف-قم دارالنور،۱۳۸۱ و کتابهای,نگین آفرینش جلد۱و۲،درسنامه دوره عمومی معارف مهدویت/مرکز تخصصی مهدویت حوزه علمیه قم/محمدامین بالادستیان،محمدمهدی حایری پور،مهدی یوسفیان/۱۳۹۱ میباشد. ......ارادتمند شما....ط_حسینی 🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم ........به نام خدا........ فصل دوم پروانه ای,در دام عنکبوت با عنوان(از کرونا تا بهشت) اول 🎬 (امن یجیب المضطر اذا دعاه ویکشف السو ویجعلکم خلفاأ الارض)سوره نمل آیه ۱۰۵ امام صادق ع فرمود:آیه ی مزبور درباره ی قائم نازل شده،به خداسوگند ان حضرت مضطر است که خدا اجابتش فرماید وبدی را از وی دور کند واو را روی زمین,خلیفه قرار دهد.... وچه زیباست روزی که ما ندای اناالمهدی قایم را بشنویم وسراز پا نشناخته روبه سوی مکه رویم وسرتا پایمان رافدایی وجود نازنینش نماییم....... همه جا تاریکی محض بود وبازهم صدای کودکی که من را به کمک میطلبید مامااااان... با هول وهراس از جا پریدم...وای دوباره روی کاناپه ی انتظار خوابم برده بود,کاناپه ی انتظار...نامی که من وعلی ,برای این مبل انتخاب کردیم,دوباره کابوسهای قدیمی به سراغم امده بود. به سرعت خودم را به اتاقهای خواب بچه ها رساندم ,دخترا مثل فرشته خوابیده بودند و دراتاق خواب پسرها را بازکردم ,اونا هم راحت خوابیده بودند,وقتی از بودن وسلامت جگرگوشه هایم مطمین شدم,در اتاق را ارام بستم ودوباره به سمت کاناپه انتظار امدم,اخه این اسمی بود که من وعلی روی این مبل گذاشته بودیم,هروقت امدن علی به درازا میکشید ومن با عصبانیت به علی زنگ میزدم وعلت تأخیرش راجویا میشدم,علی با لحن شوخ همیشگی اش میگفت:اوه اوه خانوم جان توپت رگباری هست هااا برو یه شربت گلاب درست کن وروی کاناپه انتظار ,نوش جان کن به یک ساعت نکشیده,خودم را میرسانم...آه علی,علی,علی...... نشستم روی کاناپه انتظار،کاش بودی..... .. فکرم رفت به سالها پیش,همانموقع که با کمک نیروهای حاج قاسم ومبارزین فلسطینی از لانه ی عنکبوت فرار کردیم,حالم خوش نبود,یک هفته داخل ان کلبه ی باصفا میهمان یک خانم مهربان لبنانی به اسم صدیقه بودیم,چندین روز تب ولرز عارض وجودم شد,احتمال میدادم مال اون ماده ای که انور خبیث داخل کتفم فرو کرد ,باشدوهم عوارض گلوله ای که از بازویم دراوردند. خوشبختانه بعداز چند روز استراحت حالم بهترشد ومتوجه شدم به فرزندم لطمه ای نزده فقط چندسال بعدازتولد بچه ها متوجه عقیم شدن دایمم شدم. حالم که بهتر شد علی میگفت برای اینکه جانمان درامان باشد باید به ایران برویم ومن که دردهای زیادی تحمل کرده بودم,صبراز کف دادم با علی مخالفت کردم وپایم را درون یک کفش کردم ,یاعراق ویا هیچ جا وعلی این مرد زندگی من,بعداز مخالفتهای زیاد ,تسلیم خواسته ی من شد ,اما به,شرطها وشروطها.... ادامه دارد.... کرونا تا بهشت قسمت ۲ 🎬 درست به یاد دارم که علی با حالتی که عصبانیتش راسعی میکرد پنهان کند گفت:ببین سلما جان, میدونم این چندسال اخیر خیلی سختی کشیدی والبته خیلی هم خدمت کردی ,الان هم برادران ایرانی وعراقی خواستار,سلامت ماهستند,اگر مابه ایران برویم ,سلامتمان تاحد زیادی تضمین است,اما بااین اوضاع عراق ,درسته که موصل ازاد شده وتکفیریها به عقب رانده شده اند اما جاسوسهای موساد واسراییل خیلی راحت درعراق نفوذ میکنند,درصورتی میتوانیم به عراق برویم اولا درشهر کربلا یانجف اقامت کنیم وثانیا باهیچ کس مراوده نداشته باشیم ,حتی اگر گاهی خواستی خانواده مان راببینیم باید مخفیانه باشد اما درایران راحت میتوانی امد وشدکنیم و... به این ترتیب من زندگی مخفیانه در نجف درجوار بارگاه مولایم علی ع را برگزیدم. بعداز ساکن شدن درنجف از علی خواستم خبری از,زهرا ,همان دخترک زیبا وچشم عسلی یمنی که قرار بود انور وهم دستانش با اعضای,این کودک ودیگر کودکان,تجارتخانه راه بیاندازند,به دست اورد. علی چند روز راهی سفر شد وبعد بایک دسته گل زیبا به خانه امد....بله درست حدس زدید,چون زهرا کل خانواده واشنایانش را از دست داده بود,علی سرپرستی او رابه عهده میگیرد وزهرا شد دخترمن....بقیه ی بچه های ازاد شده هم به خانواده هایشان در کشور خودشان تحویل داده شدند وهرکدام از انهایی که کسی رانداشتند,یکی از رزمنده ها سرپرستیشان را به عهده میگیرد.... کم کم خانواده کوچک من ,بزرگ شد...من وعلی وزهرا و.. دارد... 🖊به قلم...ط_حسینی کرونا تا بهشت 🎬: ماه چهارم بارداریم,حالم خیلی بد بود,به توصیه پزشکم یک سنوگرافی انجام دادم ومشخص شد که حرف انور خبیث درست از کار درامده ومن چند قلو بارداربودم..... تا ماه هفتم به سختی تحمل کردم ودرسپیده دم یک روز زیبای خدا درپایان ماه هفتم سه پسر ویک دخترم قدم به این دنیای تاریک وزبون گذاشتندوهر چهار نوزاد درسلامت کامل بودند. علی نام سه پسرم را حسن وحسین وعباس گذاشت ومن نام دخترم را زینب نهادم ,حالا دوتا دختر زهرا وزینب وسه تا پسر داشتم,پنج فرشته ی زیبا ودوست داشتنی... زهرا از شادی درپوست خود نمیگنجید ومثل خواهری بزرگتر برای بچه ها و
دختری مهربان برای من,مانند پروانه به دورمان میگشت....روزها با خوبی وخوشی گذشت وبچه ها قدکشیدند. چهارسال مثل برق وباد گذشت,دراین چهارسال,زندگی من وبچه هایم مخفیانه ودرشادی گذشت,هراز گاهی که هوای,خانواده ام وطارق وعماد وخاله را میکردم,خیلی مخفیانه به دیدارشان میرفتیم. طارق با فاطمه,دختر خاله صفیه,خواهرعلی,ازدواج کرده بود وعماد هم پیش طارق وفاطمه بود,یک سال بعداز ان حادثه شوم وکشته شدن پدرومادرم,عماد باکمک اطرافیان ومدد خداوند قدرت تکلمش را به دست میاورد. همه ی خانواده به موصل برگشته بودند,به گفته ی طارق,خانه ی پدری را نگهداشته بود اما به خاطر صحنه های زجراوری که عماد درانجا دیده بود,خانه ی جدیدی برای زندگی خریده ودرانجا مستقرشده بودند,شکر خدا زندگیشان با خیر وخوبی درجریان بود. بچه های من هم فوق العاده باهوش بودند,درخانه با انها قران راکارکرده بودم,حسن وحسین وزینب وزهرا حافظ پانزده جز از قران بودند,اما عباس چیز دیگری بود,عباس درهمه چی ازخواهران وبرادرانش جلوتر بود,بیست جز قران را حفظ بود,حتی درخانه با ایات قران بامن وعلی حرف میزد. فهم ودرک این بچه چهارساله مانند مردان چهل ساله بود وهمیشه خاله توصیه میکرد مراقب چشم زخم باشم که به فرزندانم علی الخصوص عباسم نرسد. خودم وعلی هم, زبان انگلیسی را مانند عربی وفارسی وعبری ,یادگرفتیم وخیلی روان صحبت میکردیم... زندگیمان پراز شور ونشاط وهیاهو بود تا اینکه ان اتفاق شوم افتاد..... دارد... 🖊به قلم.....ط_حسینی کرونا تابهشت 🎬: طارق به شماره علی که غیرقابل ردیابی بود,پیام داده بود که به نجف برای دیدار ما میایند ,فاطمه تازه بچه دارشده بود ومااززمان تولد مهدی, پسرطارق اوراندیده بودیم وچون امکان مسافرت ما نبود,در حرم مولا علی ع ,مثل همیشه مخفیانه,قرار ملاقات گذاشتیم,دراین چند سال دلم خوش بود به همین ملاقاتهای کوتاه مدت ومخفیانه,بچه ها را اماده کردم ,عباس وحسین دست علی راگرفتند وحسن وزینب هم با من وزهرا که الان دختری زیبا وده ساله شده بود,امدند. خدای من,عماد چه بزرگ شده بود ,خیلی سربه زیر,انگار از زهرا چشم میزدورومیگرفت ,زهرا هم همینطور بود,پسر دوماهه طارق,دوست داشتنی بود وچشمانش مرا یاد لیلا میانداخت... دوساعتی در حرم مولا علی ع کنار هم بودیم ووقت برگشتن میخواستم در ماشین را بازکنم وسوار شوم که بافریاد علی برجای خودم خشکم زد.... علی:سلماااا باز نکن,روی درجعبه عقب راببین.... وای خدای من ,بسته ی کوچکی به اندازه ی یک گوشی موبایل به درجعبه چسپیانیده بودند وزندگی در اسراییل وهمجواری با خونخواران صهیونیست باعث شد درنگاه اول بفهمم که یک بمب به ماشین وصل است وبا یک تک استارت, ماشین وهمه ی سرنشینانش تکه تکه میشوند... خداراشکرباهوشیاری علی ,همه چی به خیرگذشت اما نگرانی جدیدمان خیلی جدی بود,این اتفاق یعنی ,موساد جا وهوییت ما راکشف کرده واین زنگ خطری بود که برای خانواده ی من به صدا درامده بود. به خانه که رسیدیم علی گفت:وسایل خودمان وبچه ها راجمع کن باید ازاینجا برویم. اول فکر کردم ,منظورش تغییر,خانه مان است اما... دارد... 🖊به قلم....ط_حسینی کرونا تابهشت 🎬: علی مصرانه میخواست که از عراق برویم وکجا بهتر از ایران,اما من بازهم مخالفت کردم واصرار داشتم به کربلا نقل مکان کنیم,اخر دل کندن از کشورم وحرمهای امامانم سخت بود و ازطرفی فکر تمام شدن همین دیدارهای گهگاهی ومخفیانه ی خانواده ام,باعث میشد دل کندن سخت تر شود. اما علاقه ی شدید علی به من وبچه ها باعث شده بود ,اینبار از حرفش کوتاه نیاید. علی همه ی بچه ها را از جان بیشتر دوست داشت اما علاقه ی بین علی وعباس,وبالعکس عباس وعلی,خیلی خیلی بیشتر بود,حتی بعضی شبها که علی به خاطر کارش دیر به خانه میامد وگاهی وقت اذان صبح به منزل میرسید,این بچه ,پابه پای من بیداربود وتا چشمش به علی,نمیافتادو خیالش راحت نمیشد ,خواب به چشمش نمیامد وهمین علاقه,کار به دستش داد.... یک هفته از ان اتفاق گذشته بود ومن چمدانها رابسته بودم,اما همچنان امیدداشتم تا درلحظات اخر علی تصمیمش عوض شود وراهی کربلا شویم... علی کاری بیرون داشت وچون ماشینمان رافروخته بودیم موتور یکی از دوستاش راامانت گرفته بود, عباس با خواهش والتماس,خواست همراهش,برود,هرچه کردم,این بچه درخانه بماند، نماند,حتی به کمک حسن وحسین متوسل شدم وگفتم به عباس بگویید تا باهم بازی مورد علاقه ی عباس، که قایم موشک بازی بود را میکنیم ,اما این ترفند هم کارگر نشد ودراخر عباس با شیرین زبانی وبا ایه ای از قران جوابمان را داد:ان الله لایغییرمابقوم حتی لایغییر ما به انفسهم.... تا این ایه راخواند علی,سرشاراز شوقی پدرانه,عباس راسوارکولش کرد وروبه من گفت:مامانی توبا بچه هات بازی کن ,منم با پسرم میریم وزووود برمیگردیم... کاش وای کاش ان لحظه من محوحرکات این پدروپسر نشده بودم ومخالفتی سرسختانه میکردم. #