6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
❓حکم گرفتن #نبض بیمار #نامحرم بدون دستکش چیست ⁉️☝️
💠#کاستاد_وحیدپور
🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂
#اَللّهُــــمَّ_عَجـِّــل_لِوَلیِّــــکَ_الفَـــــرَج🎋
••••✾•🌿🌺🌿•✾••••
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
🍂🌸. از گابریل گارسیا می پرسند :
اگر بخواهی کتابی صد صفحه ای
درباره امید بنویسی ، چه می نویسی ؟
🍂🌸 گفت :
99 صفحه رو خالی میذارم .
صفحه آخر ، سطر آخر
می نویسم : 🔰
🍂🌸 " یادت باشه دنیا گرده ،
هر وقت احساس کردی به آخر رسیدی
شاید در نقطه شروع باشی "
🍂🌸 زندگی ساختنی است ؛
نه ماندنی
بمان برای ساختن »
نساز برای « ماندن »
🍂🌸 منتطر نباش کسی برایت گل بیاورد
خاک را زیر و رو کن …
بذر را بکار ،
از آن مراقبت کن
گل خواهد داد
💥💐💥💐💥
سه چیز را با احتیاط بردار : قدم ، قلم ، قسم !
سه چیز را پاک نگه دار : جسم ، لباس ، خیال !
از سه چیز کار بگیر : عقل ، همت ، صبر !
از سه چیز خود را دور نگهدار : افسوس ، فریاد ، نفرین !
سه چیز را آلوده نکن : قلب ، زبان ، چشم !
اما سه چیز را هیچ گاه فراموش نکن : خدا ، مرگ و دوست …
💥💐💥💐💥
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ،
" ﺩﻝ "
ﺭﺍ ﺑﻪ " ﺩﻧﯿـــﺎ " ﺑﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺧﺎﻧـــﻪ ﻣﺎﻥ ﺭﺍ ، ﺭﻭﯼ
" ﺗـــﺎﺭ ﻋﻨﮑـــﺒﻮﺗﯽ " ﺳﺎﺧﺘﯿﻢ
ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺭﻓﺖ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺭﺍ ، ﮐﻪ " ﺁﺩﻡ " ﺑﻮﺩﻩ ﺍﯾﻢ
ﭼﻬــــﺮﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﯾﻨـــــﻪ ، ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﯿـــﻢ
ﻭﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ
" ﺧﻮﺩﺧــﻮﺍﻫﯽ " ، ﮔﺮﯾﺒﺎﻧﮕﯿﺮ ﺷﺪ
ﺑﯽ ﻣﺤـــﺎﺑﺎ ، ﺳﻮﯼ ﺗﺨﺮﯾﺐ ِ " ﺷـــﺮﺍﻓـــﺖ" ﺗﺎﺧﺘﯿﻢ
ﺣﺮﻣﺖ " ﺍﻧﺴـــﺎﻥ " ، ﺷﮑﺴـــﺘﯿﻢ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺩﻟﻬﺮﻩ
ﭘﯿﮑﺮ ﺑﯽ ﺟــــــﺎﻥ ﺍﻭ ﺭﺍ ، ﺯﯾﺮ ﭘــــﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ
ﮔﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺧﻮﯾـــﺶ ،
ﮐﻨﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﺮ ﺁﻥ
ﻧﻮﺣـــﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺗﺮﺣـــــﯿﻢ ﻭ ﻋــــﺰﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﯿﻢ
ﺩﯾﺮ ﻓﻬــــﻤﯿﺪﯾﻢ ﺑﺎ "ﺧــــﻮﺩ " ، ﻣﺎ ﭼﻪ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﻭ ﭼﻪ ﺷﺪ
ﻣﺎ " ﺷـــــــﺮﺍﻓﺖ " ،
" ﺁﺩﻣـــــﯿﺖ " ، ﻣﺎ " ﺧــــﺪﺍ " ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘیم
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
عشق سرخ قسمت بیست و چهارم:
زهرا روکرد به من:آخی محمد بچه خودشون نیست,حالا معلوم فرشته خانم کجاست؟
من:هیس بذار ببینم چی چی میشه
دوباره ادامه حرفای دکتر:خلاصه جناب اقای رحیمی خسته تان نکنم ,بعد از چهار ماه ازاون روزی که فرشته زنگ زد وخبربارداریش را داد موفق شدم بیام یک سر بزنم ,اخه هم حال خودم خوش نبود ومدام تنگی نفس داشتم وهم چند روزی بود فرشته زنگ نزده بود واز بابا ومامان هم هرچی سراغش رامیگرفتم جواب سربالا میدادند,وقتی رسیدم اصفهان کسی خونه خودمون نبود,رفتم خونه بابام ,اونجا هم جز داداش کوچکم کسی نبود ,داداش تا چشمش به من افتاد زد زیرگریه,انتظار نداشت من را ببینه اخه به کسی نگفته بودم که میام,گرفتمش محکم بغلم وگفتم:چی داداش,چی شده؟هیچ کس خونه مانبود,مامان وبابا کجان؟
داداشم با هق هق گفت:سه روز پیش حال زن داداش بهم خورد تا رسوندیمش دکتر وبیمارستان بیهوش شد,امروز میگن رفته توکما در اثر استنشاق مواد شیمیایی,ریه هاش اسیب جدی دیدن ویه جورمسمومیت هم دچارش شده,مسمومیت حاملگی هم همزمان....
دیگه تا تهش راخوندم,چشام سیاهی میرفت احساس میکردم دارم خفه میشم,داداش رضا من را تا بیمارستان برد وقتی رسیدم اونجا انگار صحرای کربلا بود...پدرومادرخودم وفرشته درحال گریه وزاری بودند,محمد هم همونجا بود ,تا چشمش به من افتاد انگار خدا رابهش داده باشند,بچه ام خودش را انداخت بغلم وشروع به گریه کرد وهمه اش فرشته را میخواست😭😭😭
اره من دیررسیدم,حال فرشته بدمیشه,درصدهوشیاریش میاد پایین ,دکترا تصمیم میگیرن ,بچه را باعمل سزارین خارج کنن,وقتی رسیدم,فرهاد تودستگاه بود وفرشته توسردخونه😭😭
خداااای من چه سخت,نگاه کردم زهراسرش راگذاشته بود روپاهاش وزار زار گریه میکرد
خودمم دست کمی از زهرا نداشتم ,اما باید کسی کاری میکرد ,مطمین بودم فضای داخل پذیرایی هم دست کمی ازاینجا نداره,فوری پاشدم یه پارچ شربت گلاب درست کردم ,ریختم تولیوانهای خوشگل مامان وبردم پذیرایی,درست حدس زدم فضا نیازمند یک شوک بود که اونم من وارد کردم.
من:سلام,خوش آمدید....
همه ی سرها باهم به طرف من چرخید ,محمد سریع جلو پام بلندشد,فرهاد هم تبعیت کرد ,دکتر بالبخند زیبایی نگام کرد وگفت:سلام دختر گلم ,ماشاالله ....
نگام افتاد به محمد,اخی بچه ام معلوم بود استرس داره,سرش پایین وسرخ شده بوداما فرهاد ریلکس ریلکس دقیقا مثل زهرا,مامان وبابا با نگاهی مهربان اشاره کردند,طرف اقای دکتر,زینب جان تعارف کن عزیزم...
سینی راگرفتم طرف دکتر:ممنون دخترگلم,مطمین بودم پسرای من ,بهترین دخترای زمین رامیپسندند وروکرد به بابا:
بازم ببخشید اقای رحیمی,ناراحتتون کردم,ولی واقعیتهایی بود که باید گفته میشد,من این دوتا پسر,راباچنگ ودندان بزرگ کردم و... جلوی بابا ومامانم گرفتم ....وای دستام میلرزید اصلا توان روبرو شدن وتعارف به محمد را نداشتم .
مادرم انگار حالم رامیفهمید اهسته گفت:آروم باش دخترم,بسم الله الرحمن الرحیم بگو بروتعارفش کن
ادامه دارد....
(عشق سرخ)قسمت بیست وپنجم:
دستام میلرزید ,سینی راگرفتم جلوی محمد,لرزش دستام به لیوانها هم منتقل شده بود وجریگ جریگ صدا میداد,محمد سرش پایین بود انگار اونم استرس داشت,فرهاد باپرویی تمام,بدون اینکه جلوش بگیرم دست کرد یه لیوان برداشت وگفت:بفرما محمد اقا....
محمد لیوان شربت رابرداشت وخیلی اهسته طوری که من بشنوم,گفت:ممنون,بوی بهشت به مشامم رسید😊
فرهاد سرش رااورد پایین وگفت:داداش مال گلابشه خخخخ😁
اوووف عجب شرری هست این فرهاد دقیقا مثل زهرا.
اومدم تواشپزخونه ....
زهرا:خیلی ناجنسی زینب,برای دیداردلبر عجب زرنگ شدی بلاااا😄
خنده ای کردم ونشستیم روصندلی ها حالا دیگه دلمون نمخواست از روبروی پذیرایی تکان بخوریم😊
اقای دکترادامه داد:اقای رحیمی,من برای این دوتا پسر هم پدربودم وهم مادر,هیچ کدامشان هم برام فرق ندارند هردوتاشون جان من هستند آرزو دارم خوشبخت بشن,اینجوری فرشته هم خوشحال میشه.محمد خلبانی خونده والان چندساله توسپاه خدمت میکنه وفرهاد هم سال اخر پزشکی هست.حالا اگه اجازه بدین ,عروس خانمها چای بیارن😊
زهرا:حالا کی چای ببره؟؟
مامان اومد داخل اشپزخانه وگفت:زینب جان شما شربت اوردی بزارزهرا چای ببره
زهرا:ای به چشم
باخودم فکردم,خوش به حال زهرا درهرشرایطی ریلکسه ,دقیقا مثل فرهاد😄
مامان:بریم بچه ها,زینب جان بالا چادرت راصاف کن,زهراااا چای رانریزی روملت...
زهرا:خیالت رااااحت خخخخ
باهم رفتیم پذیرایی ,من کنار مامان نشستم,اقای دکتر یک نگاه خریدارانه ای به هردومون کرد وگفت:به به,یک دختر اصیل وزیبای ایرانی,ان شاالله عاقبت به خیر بشن
زهرا چای جلوی دکتر وبابا ومامان گرفت,سینی که جلوی محمد گرفت ,فرهاد دستش رابرد تا برداره ,زهرا اروم گفت:صب
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
کن اقای علوی میام جلوخودتون...
نگاه کردم هیچ اثری از هول شدن واسترس نه توچهره زهرابود ونه فرهاد,برعکس من ومحمد توچشم هم زل زده بودند ولبخند میزدند
زهرا باطمانینه سینی چای راگرفت جلوی فرهاد واروم گفت:بفرمایید اقا فرهاد,دبش ترین چای عمرتون.
فرهاد:به به عجب عطری...
مامان باشوخی گفت:من دم کردم😊
آی قربون دهنتتت مامان,بعله کسی محمد راخیط میکنه باید خیط بشه خخخخخ
اول ازهمه زهرا وفرهاد زدندزیرخنده وبعد همه مان خندیدیم.
اقای دکترروبه بابا:اگر صلاح میدونید,چای که صرف شد,بچه ها برن چندلحظه باهم صحبت کنن...
بابا:هرچی شما صلاح بدونید ...
دوباره هول وولا برم داشت....
ادامه دارد....
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
💥💐💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐💥💐 کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆 ک
💥💐💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت7
*راحیل*
آرام آرام جزوه را ورق می زدم و به صفحاتش نگاه می کردم.
چقد تمیزو مرتب نوشته بود. از یک پسر کمی بعید بود.
این یعنی بچه درس خوان است...
بارها سر کلاس حواسم را با کارهایش پرت می کرد. شخصیتش برایم جالب بود.
فقط از آن بُعد شخصییتش که با دخترا راحت شوخی می کرد بدم می آمد. اولش از این که با سارا و دیگران خیلی راحت بود حرص می خوردم.
ولی بعد دلم را تنبیهه کردم که دیگر حق ندارد نگاهش کند اینجوری حساسیتم هم نسبت به او کمتر میشد.
امان از این دل، امان ازدلی که بتواندسوارت شود، جوری با تبحرسواری می گیرد که اصلا متوجه نمیشوی درحال سواری دادن هستی.
خداروشکرخوب توانسته بودم ازگُرده ام پایین بکشمش وراحت زندگی می کردم. که این سارا خدا بگویم چه بلایی سرش بیاورد جزوه اش را به من داد. بدون این که بگویدمال چه کسی است.
ای خدای کلک من، این جوری آدم ها را توی تورت می اندازی؟ تا ببینی چه کارمی کنند.
درس را مرور کردم و مطالب مهم را علامت گذاشتم و بعد به دفتر خودم انتقال دادم.
جزوه را داخل کیفم گذاشتم تا فردا یادم باشدتحویلش دهم.
فکر کردم به او بگویم که کلا من روزهای دوشنبه نمی توانم بیایم و او سه شنبه ی هر هفته جزوهاش را برایم بیاورد، در عوض من هم مطالب مهم را برایش مشخص می کنم تا مختصرتر بخواند.
ولی بعدلبم راگازگرفتم وباخودم گفتم:
–این جوروقتهاچه فکرهایی به سرم میزند، وقتی من افکار او را قبول ندارم پس بهتراست که رفتارم کنترل شده باشد.
البته نمی توانم همهی دوشنبه ها را نروم. چون با استاد که صحبت کردم گفت حداقل چند جلسه رابایدحاضرباشم.
استاد خوبیست وقتی برایش توضیح دادم که باید از یک بچه مراقبت کنم قبول کرد.
وارد کلاس که شدم، آقا آرش دستش زیر چانه اش بود و زل زده بود به صندلی که من همیشه رویش می نشستم. کارهایش جدیدا عجیب شده بود. کمتر سرو صدا می کرد کلا ساکت تر شده بود و دیگر سر به سر بچه ها نمی گذاشت. بخصوص با دخترا دیگر مثل قبل گرم نمی گرفت. این را سارا برایم گفت. سارا از وقتی کنارم مینشیند، جز به جز خبرهای کلاس و دانشگاه را برایم میگوید.
حالا که حواسش نبود. درچهره اش دقیق شدم. جای برادری قیافه ی جذاب و زیبایی داشت. چشم و ابروی مشگی و پوستی سبزه، ولی نه سبزه ی تند، موهای مشگی و پر پشت، خیلی مرتب لباس می پوشید، نگاهم را ازصورتش گرفتم وجزوه را از کیفم درآوردم و با فاصله مقابلش گرفتم. نخیر مثل این که در هپروت غرق شده است.
ــ سلام آقای... فامیلی اش یادم نبود، همه اسم کوچکش را صدا می زدند. برای همین زود گفتم، آقا آرش.
سرش رابه طرفم چرخاند با دیدنم سریع از جایش بلند شدو با خوشحالی گفت:
–عه سلام، حال شما خوبه؟
ببخشیدمتوجه امدنتون نشدم.
نگاهم رابه جزوه دادم که او ادامه داد:
–حالا عجله ایی نبود، زل زدم به دستش که دراز شده بود برای گرفتن جزوه و گفتم:
–آخه یه درس بیشتر نبود.
وقتی از دستم نمی گرفت، می دانستم نگاهم می کند، جزوه راروی دستهی صندلی گذاشتم وتشکرکردم.
–جلسه بعدم براتون میارم.
او از کجا می دانست من جلسه بعد هم نمی آیم؟
–ممنون زحمت نکشید،چند جلسه در میون از سارا می گیرم، با تعجب گفت:
–پس یعنی کلا دوشنبه ها غیبت دارید؟
"یه دستی زدن هم بلداست. حالا این چه کارر به این کارها دارد.."
وقتی تردید من در جواب دادن را دید، گفت:
–البته قصد فضولی نداشتم فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–نه نمی تونم بیام، البته استاد گفتن حداقل باید چند جلسه رو حضور داشته باشم، تا ببینم چی می شه.
همانطور با تعجب نگاهم می کرد. دیگر توضیحی ندادم و رفتم نشستم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی که لینک ممنوع هست ؛ بدون لینک فرستادن بلا مانع است ، و گر نه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛ فقط همراه لینک حلال است
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐💥💐
کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا 👆
کانال کلیپ
💐💐💐💐💐
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت8
آرش
دوشنبه ها برایم عذاب آورترین روز در هفته شده بود. چون راحیل دانشگاه نبود، گاهی با خودم می گفتم وقتی او نمی آید من هم دوشنبه ها نمی روم ولی دلم راضی نمی شد. با خودم می گفتم شاید بیاید، گفته بود استادتاکیدکرده چند جلسه باید حضور داشته باشد. مهمتر اینکه به بهانه ی جزوه دادن می توانستم چند کلمه ایی هم که شده به حرف بگیرمش
گرچه او اهل حرف زدن نیست، باید با انبردست حرف اززیر زبانش بیرون بکشم. البته همان هم برایم غنیمت بود. قرار بود کاری کنم که توجهش به طرفم جلب شود، ولی موفق که نشده بودم هیچ، توجه و فکر خودم هم به اوچسب شده بود.
داخل ماشین یکسره آهنگ های عاشقانه گوش می کردم و خودم را با او تصور می کردم، واقعا این آهنگ ها آدم را هوایی می کنند. دیگر خودم را درک نمیکردم. واقعا چه بلایی بر سرم آمده بود.
وارد کلاس که شدم، مثل همیشه اولین نگاهم به صندلی راحیل بود.
بادیدنش که روی صندلیاش نشسته بود. شوکه شدم.
جالب بود اوهم نگاهش به در بود. بادیدنم سرش را پایین انداخت. تپش قلبم بالارفت.
یعنی اوهم به من فکر می کند؟
باشنیدن صدای سعید برگشتم.
ــ عه آرش دیروز گفتی نمیای که پس چرا امدی؟
ــ با اخم نگاهش کردم.
–حالا الان باید داد بزنی کل کلاس بفهمند من دیروز به تو چی گفتم؟
صدایش را پایین آورد.
–مگه چی گفتم حالا؟
چی شد امدی؟ شرکت نرفتی؟ گفتی اونجا کارت زیاد شده که؟
ــ هیچی بابا گفتم بیام بهتره، فوقش از اون ور بیشتر می مونم شرکت دیگه.
بعدهم به طرف صندلیم رفتم تا بنشینم و قبلش دوباره نگاهی به او انداختم. با سارا درحال حرف زدن بود و نگاهش هم به خودکاری که در دستش بود.
اکثر وقت ها نگاهش پایین است. از یک طرف خوشم می آید که به کسی نگاه نمی کند. ."واقعا چطوری می تواند خیلی سخت است"از یک طرف هم گاهی حرصم می گیرد. چون نگاه و توجهاش را دلم می خواست.
سر جایم نشستم.
جزوهام را در آوردم به بهانه خواندنش، نگاهم رابه او دوختم. گاهی که سرش را به طرف سارا می چرخواند تا حرفش را بزند، نیم رخش در، دیدم قرار می گرفت. نگاهش می کردم. امروز رنگ روسری اش سبز بود،با طرح بته، جقههایی به رنگ لیمویی.
واقعا خوش سلیقه است.
یک گیره ی طلایی که دو تا قلب کوچک آویزش بود به روسری اش زده بود. از این زاویه کاملا دید داشت.
انگار از گوشه ی چشمش متوجه ی نگاهم شد. چون چرخیدو کاملا صاف نشست و دیگر سرش را نچرخواند. به دستهایش نگاه می کردو حرف میزد.
با امدن استاد نگاه ازاو برداشتم و حواسم را به درس دادم. سعی کردم تا آخر کلاس نگاهش نکنم تا نه او حواسش پرت شود نه من.
با خودم گفتم او که حواسش پرت نمیشود. اصلا مگر حواسش به من هست که بخواهد...
با حرف سارا که به طورناگهانی برگشت افکارم پاره شد پاره که چه عرض کنم، بهتراست بگویم متلاشی.
سارا فوری گفت:
–امروز بعد از دانشگاه میای با بچه ها بریم سینما؟ بهارو سعیدو...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
–نه، کلی کار دارم.
اخمی کردو گفت:
–بیا دیگه جدیدا نازت زیاد شده ها...
نگاه متعجب راحیل را دیدم که گذرا برگشت و روی سارا و من چرخید.
ای خدا...سارا...خدابگم چه کارت کند...
الان وقت این حرفها را زدن بود. آن هم جلو دختر مردم آخه...
خیلی کلافه گفتم:
– حالا بعد از کلاس حرف می زنیم.
بعد از کلاس دوباره سارا سوالش را پرسیدو من هم گفتم:
– کارام زیاد شده، کلا دیگه نمی تونم بعد از دانشگاه جایی برم
راحیل را دیدم که، بلند بلند به دوستهایش که به او گفته بودند باهم برویم وچیزی بخوریم، می گفت:
–شما برید من باید برم خونه.
با عجله وسایلش را جمع کرد و راه افتاد.
پشت سرش رفتم و صدایش کردم. ایستاد و برگشت.
– خانم رحمانی می خواستم در مورد موضوعی باهاتون حرف بزنم؟
با تعجب نگاهم کرد.
–بفرماییدفقط من عجله دارم زودتر.
– اتفاقا من هم می خوام برم، اگه اجازه بدید برسونمتون، تو مسیر هم ...
حرفم را قطع کرد.
–نه ممنون، من خودم می رم لازم نیست.
ــ خواهش می کنم خانم رحمانی قبول کنید.حرفم مهمه سوالیه که مدتها ست می خوام ازتون بپرسم.
خیلی برام مهمه."باخودم گفتم کمی پیچیده اش کنم شاید کوتا بیاید"
ــ خوب اینجا بپرسید.
ــآخه یه کم طولانیه شماهم عجله دارید، نمیشه که.
کلافه نگاهم کرد.
–باشه پس تا ایستگاه مترو.
چیزی نگفتم، چون فکر می کردم حالا تا آن موقع فکری میکنم.
–لطفا شما جلوتر برید من میام.
با خوشحالی از محوطه ی دانشگاه گذشتم وبیرون رفتم.
فکراین که تاچندلحظه ی دیگرکنارم می نشیندوباهمان حجب وحیای دوست داشتنیش بامن حرف می زنددیوانه ام می کرد.
#بهقلملیلافتحیپور
کپی تموم مطالب فقط در گروهایی ک لینک ممنوع هست ؛بدون لینک فرستادن بلامانع است ، وگرنه در دیگر جاها ؛ فرستادن مطالب ؛فقط همراه لینک حلال است
🖼یوسف فروشی
در آخرالزمان
#شرمندم_که_مدام_شرمندم
#بحق_الزهرا_عجل_لولیک_الفرج
👆👆👆