5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پارت دوم
🎀 🌸 🎀
❣ترفند ناب خانه داری ❣
فقط #فوروارد بشه
🌸🍃
🍃
👈 جهت حمایت از کانال ، مطالب را با لینک منتشر کنید
🌸🍃
🍃
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
┅┅┅┅┄
اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت #زینب سلام الله علیها 🤲
┅┅┅┅┄
حداقل به 3 #نفر ارسال کنید
در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐
💐 انتشار مطالب ، صدقه جاریه داره
جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐
شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆
بسم الله الرحمن الرحیم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت121
بعد از کلی مشورت و نظر دادن بالاخره پارچهی زیبایی خریدیم. مژگان گفت:
–پس انگشتر نشون چی؟
مادر نگاهی به من کرد و گفت:
– می خوای اونم همین امروز بخریم؟
نگاهی به مژگان انداختم و گفتم:
–خودش نباید بپسنده؟
مژگان لبهایش را بیرون داد و گفت:
– اگه مثل من حساس باشه، آره دیگه.
من انگشتر نشونم رو خودم با کیارش رفتیم خریدیم.
–شما که خیلی اپن مایند بودید. هنوز محرم نبودید خونه ی همدیگه هم می رفتید.
مامان اخمی کرد و گفت:
– آرش بذار خودمون بخریم، لابد باید زنگ بزنم از مادرش اجازه بگیرم که با هم برید خرید؟
–مامان! خوبه شما کلا دو تا عروس بیشتر نداری اینقدر بی اعصابی ها، مادر من یه ذره ذوق داشته باش.
ــ حوصله ندارم آرش.
نگاه بلا تکلیفی به مژگان انداختم.
– مژگان خانم نظر شما چیه؟
مژگان از حرفم خنده اش گرفت.
– مثل این که تصمیمت جدیه ها، بعد کلافه گفت:
–آخه اینجوری خیلی خشکه، یعنی منم بابد بهت بگم آقا آرش؟
بالا رو نگاه کردم و گفتم:
–اگه بگی که منت سر ما گذاشتی.
دستش را در هوا چرخاند و گفت:
– وای آرش، دیگه سختش نکن.
پوفی کردم و گفتم:
–حالا نظرت رو بگو بعد.
ــ من میگم بخریم اگه خوشش نیومد بعدا بیاد عوض کنه.
مادر فوری گفت:
– آره راست میگه، ولی سایز انگشتش رو نمی دونیم...
دست مادر را گرفتم.
–مامان جان، می خواهید الان بریم خونه، تا فردا که مامان راحیل زنگ زد و خبر داد، یه فکری می کنیم. مادر که کمی هم خسته شده بود و ناراحتیاش کاملا مشخص بود. موافقت کرد و به خانه برگشتیم.
دو روز بعد، که مادر راحیل هم خبر داده بود و موافقت خانواده اش را اعلام کرده بود. ما بیشتر به تکاپو افتادیم که همه چیز را برای آن روز آماده کنیم.
تنها چیزی که خوشیمان را به هم ریخت بود خبری بود که مژگان داد.
دکتر گفته بودمطمئن است که قلب جنین تشکیل نشده و باید سقط شود. به جز مژگان که خنثی بود همه ناراحت بودیم.
وقتی برای خرید انگشتر به راحیل زنگ زدم، متوجه ی ناراحتیام شد. من هم دلیلش را برایش توضیح دادم. چند لحظه سکوت کرد و گفت:
–میشه چند دقیقه گوشی رو نگه دارید، تا من از مادرم بپرسم.
بعد از چند لحظه پشت خط آمد و گفت:
–مامان میگن به مژگان خانم بگید فعلا چند هفته ایی صبر کنند و بچه رو سقط نکنن، انشاالله قلبشون تشکیل میشه.
با خوشحالی گفتم:
–واقعا؟ آخه چطور؟
–حالا بعدا براتون توضیح میدم.
ذوق زده رو به مادر حرفهای راحیل را گفتم و مادرم را در حال بال درآوردن دیدم. با خوشحالی گوشی را از دستم گرفت و خواست خودش همه چیز را از مادر راحیل بپرسد.
من هم این طرف بال بال میزدم که بین حرفهایش اجازه ی راحیل را هم برای خرید انگشتر از مادرش بگیرد.
بعد از اتمام تلفن، مادر، مژگان را بغل کرد و گفت:
فقط چند هفته صبر کن مژگان، عجله نکن برای سقط. میگن قلبش تشکیل میشه. مادر راحیل میگه گاهی بعضی بچه ها اینجوری میشن هیچ مشکلی هم نداره، فقط باید صبر کرد.
یک روز بیشتر به مراسم بله برون نمانده بود که من و راحیل رفتیم و انگشتر را خریدیم. کلی گشتیم تا بالاخره راحیل یک انگشتر ظریف را پسندید، خیلی خسته شده بودیم.
در راه برگشت همانطور که رانندگی می کردم پرسیدم:
– بریم رستوران ناهار بخوریم؟ سرش را به علامت تایید کج کرد و به گوشیاش که صدای اذانش همه جا را برداشته بود، خیره شد.
با لبخند گفتم:
– نترس، الان درستش می کنم. بعد پیاده شدم و از یک مغازه سوپر مارکتی آدرس نزدیکترین مسجد را پرسیدم و راحیل را به آنجا رساندم.
خودم داخل ماشین منتظر ماندم تا نمازش تمام شود.
قرار بود بعداز ظهر در پارک نزدیک خانه ی راحیل با داییش حرف بزنیم، چون داییش پیغام داده بود که قبل از مراسم میخواهد با من اختلاط کند. برای همین عجله ایی برای خوردن ناهار و رفتن نداشتم. نمیدانستم چه می خواهد بگوید، برای همین کمی استرس داشتم.
راحیل با خوشحالی نشست روی صندلی ماشین و گفت:
– اول ببخشید که منتظرتون گذاشتم، دوم یک دنیا ممنون.
با تعجب گفتم:
–چه بشاش! با این خستگی و گرسنگی اصلا فهمیدی چی خوندی؟
–خدا نگفته که خسته و گرسنه بودی نماز و بی خیال شو، یا نگفته، عزیزم هر وقت حوصله داشتی و همه چی بر وفق مرادت بود بیا یه نمازی هم بزن به کمرت.
از حرفش بلند خندیدم.
–خب آخه اونجوری آدم همش فکر غذا خوردنه، نمیفهمه چی خونده.
لبخند زد.
– نماز یعنی ادب برای خدا...یعنی اگه ما حوصله نداشته باشیم یه آشنا بهمون سلام کنه، جوابش رو نمیدیم؟
بعد مکثی کرد و ادامه داد:
– تو هر حالی باشیم به اون آشنا لبخند می زنیم و جواب میدیم که به بی ادبی متهم نشیم.
داخل رستوران شدیم. میزی را انتخاب کردیم و نشستیم.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 122
بعد از انتخاب غذا موبایل راحیل زنگ خورد.
ا
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
– اونجا هم خوبه، ولی منظور من بالاتر بود. بالاخره نگاهش کردم و گفت: –حالا اصل قضیه رو بگو. دوباره چ
به هم برسیم، تو به فکر چیز دیگه ایی هستی.
راحیل، تو واقعا بهم علاقه داری؟
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 131
از حرفش کمی جا خوردم و تپش قلب گرفتم.
همانجا ایستادم، او هم ایستاد. خجالت را کنار گذاشتم و در چشمهایش نگاه کردم. چطور میگفتم که خیلی دوستش دارم. آب دهانم را قورت دادم و سعی کردم به خودم مسلط باشم و گفتم:
–من از قانون جذبی که گفتید چیزی سر در نمیارم. ولی شاید این بار روی شما عمل کرده باشه، چون خیلی قبل از این که شما متوجهی من شده باشید.
من شما رو دیده بودم و اون کششی که ازش حرف زدید در من بوجود امد. سرم را پایین انداختم و دنبالهی حرفم را گرفتم:
–وقتی شما هم از علاقتون گفتید، متوجه شدم که خدا داره امتحانم میکنه.
شاید خدا ما رو سر راه هم قرار داده تا ببینه بازم به قراری که باهاش گذاشتم پایبندم. چون گاهی وقتی انسان به چیزهایی که توی ذهنش غیر قابل باوره میرسه، ممکنه از هیجانش، قول و قرارش یادش بره.
آخه با توجه به حرفهایی که قبلا گفتید، غیر ممکن بود که شما هم به من علاقمند بشید.
ذوق را در چشم هایش دیدم. مهربان پرسید:
– کدوم قرار؟
شروع به قدم زدن در آن خیابان خلوت کردیم و گفتم:
–اذان.
وقتی قیافهی متعجبش را دیدم، ادامه دادم:
–یادتونه اون بازی کامپیوتری رو گفتم؟
–خب؟
–خدا اونقدر مانع سر راه آدمها قرار میده، تا نتونن به قرارشون برسن. مثل همون بازیهای هیجان انگیز و گاهی هم ترسناک.
ولی آدم ها باید زرنگ باشن، اونی برندس که پیچ و خم راهها رو بهتر بتونه پیدا کنه.
این مهریهایی که گفتم، تنها راهی بود که به ذهنم رسید، برای رسیدن به قرارم با خدا.
میخوام به خدا ثابت کنم که من فقط از روی شکم سیری و خوشی نیست که دستورش رو گوش میکنم. روزهایی توی زندگیم بوده که برام سخت بوده، یا مشکلاتی داشتم که سر قرار رسیدن برام واقعا مشکل بود. ولی خب همیشه یه راهی پیدا میشه، تا آدم به هدفش برسه. این رسیدن سر قرارم اصلا مانعی نیست برای دوست داشتن عزیزان. بلکه حتی یه پلکانه برای بیشتر علاقمند شدن.
همانطور که کنارم قدم برمیداشت، نگاهم کرد. هنوز متعجب بود. دستهایش را در جیبش قرار داد و نفس عمیقی کشید.
–یعنی به نظر تو زندگی یه بازیه؟
–میشه اینطور هم گفت، یه بازی گاهی، پیچیده. البته من اینطور تعبیرش میکنم. چون همیشه دنبال راه حل هستم. شاید بشه گفت یه معماست.
فقط فرقی که هست، توی نتیجشه. شاید بعضی بازیها نتیجهایی نداشته باشن، وفقط محض سرگرمی درست شده باشند.، ولی زندگی اینطور نیست. یعنی نباید باشه. نباید از سر سرگرمی زندگی کرد.
این دنیا با همهی سختیهاش یه نتیجهی عالی داره...
صدای زنگ گوشیاش باعث شد سکوت کنم.
از صحبتهایی که با فرد پشت خط کرد فهمیدم که با مادرش صحبت میکند.
بعد از قطع تماس با خنده گفت:
–نمیدونم چرا مامانم امشب نگرانم شده. خب ادامه ی حرفت رو بزن.
با لبخند گفتم:
–میخواهید ادامهی بحث بمونه برای بعد. زودتر برید تا مامانتون نگران نشه.
دستم را گرفت و نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
–اینجا پرنده هم پر نمیزنه، چه محل خلوتی دارید. بعد بوسهایی روی دستم زد.
–خوش به حال مامانم با این عروس گلش...
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت132
شنبه هنوز پایم به دانشگاه نرسیده بود، سوگند جلویم سبز شد و بغلم کرد و تبریک گفت.قبلا برایش همه چیز را تعریف کرده بودم و تبریک گفته بود، ولی به قول خودش هیچ چیز حرف زدن رو در رو نمیشه.
به سر تا پایم نگاهی کرد و گفت:
– بالاخره کار خودت رو کردی نه؟
به افق خیره شدم و لبخندزدم.
بوسه ایی از گونه ام کرد و گفت:
ان شاالله خوشبخت بشی عزیزم.
در محوطه سارا را دیدم، سلام دادم و احوال پرسی کردم، خیلی سرد جواب داد و پیشمان نماند و رفت. نگاهی متعجبی به سوگند انداختم و گفتم:
–حالش خوب نیست؟
سوگند شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–اینم معلوم نیست چشه، نه به اون که هر وقت بهم زنگ می زنه سراغ تو رو می گیره و میگه از راحیل خبر داری یا نه، نه به این که اینجوری باهات احوالپرسی می کنه.
ــ از تو حال من رو می پرسه؟ خوب چرا به خودم زنگ نمی زنه؟
سوگند کیفش رو از روی دوشش سر داد روی دستش و گفت:
— چی بگم والا، آدم که از دل دیگران خبر نداره، فقط خدا می دونه.
به سالن که رسیدیم آرش را دیدم که با دوستهایش مشغول صحبت بود. با دیدن ما فوری به طرفمان امد و سلام کرد و دستش را دراز کرد طرفم برای دست دادن. با تردید دستم را جلو بردم. دستم را محکم گرفت و فشار داد، کمی دردم امد ولی سعی کردم به روی خودم نیاورم.
سوگند با لبخند به آرش سلام داد و تبریک گفت و به طرف کلاسش رفت.
آرش آنقدر مهربان نگاهم کرد که یک لحظه زمان و مکان را فراموش کردم و غرق نگاهش شدم.
با فشاردوباره ایی که به دستم وارد کرد آخی گفتم و اخمی کردم.
خنده ایی کردو گفت:
–درد گرفت؟ به خاطر این بود که دیر کردی و تلفنتم جواب ندادی و نگرانم کردی خانم.
ــ ببخشید دیشب دیر خوابیدم. گوشیمم جا گذاشتم
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
ه نمکدان انداخت. – عه، ازاین نمک بی بخاراست؟ خندیدم و گفتم: آقاآرش. با شیطنت گفت: – جانم، لقمه می
💥💐💥
https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
💐💥💐
شما #دعوتید به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆
بسم الله الرحمن الرحیم
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت 136
برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشید و بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت:
–تو هر چی بپوشی قشنگی.
بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم.
سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی میرفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت.
نوچی کرد و سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشید و گفت:
–این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش.
با چشم های گرد شده نگاهش کردم.
– تاپ بپوشم؟
اخمی کرد و گفت:
–شوهرته دیگه.
ــ برادرش هم هست.
فکری کرد و دوباره سرش را داخل کمد کرد و شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکرد و با صدای بلند اسرا را صدا کرد.
اسرا به دو خودش را به اتاق رساند و گفت:
–ها!
ــ ها و کوفت.
نگاهش بین من و سعیده چرخید و کشیده و بلند گفت:
– بله، امرتون.
ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود.
اسرا با تعجب گفت:
– مگه تو کمد نیست؟
سعیده کلافه گفت:
–نه بابا، یه ساعت دارم می گردم.
اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد و مانتو را از چوب لباسی در آورد و گفت:
–اینجاست.
سعیده چپ چپ نگاهم کرد و گفت:
–من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده.
با تعجب به اسرا نگاه کردم.
اسرا گفت:
– نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم.
سعیده دامنم را هم آورد و رو به اسراگفت:
–به هم میان، نه؟
اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت:
– این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه.
ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟
سعیده اخمی کرد.
–آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم...
اسرا گفت:
– آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره.
بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کرد و گفت:
– به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول.
سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بود با یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت:
–بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار.
پشت به سعیده نشستم و گفتم:
–اسرا پس اون گیره شیریه با روسری شیریه رو هم برام بیار.
ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون.
سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم.
همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت:
– شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری.
نیشگون آرامی از بازویش گرفتم.
– شیطون شدیا.
همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم.
با تشر گفتم:
– سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن...
ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید.
بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم.
چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم.
خیلی اکشن روسریام را بستم و چادر مهمانیام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم.
منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شد و چشمکی زد و گفت:
–جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا.
ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش.
#عبور_از_سیم_خاردار_نفس
#پارت137
داخل ماشین نشستم و سلام کردم.
آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد.
با لبخند جواب دا دولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم و دسته ی کیفم را به بازی گرفتم.
هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم:
– نمی خوای راه بیفتی؟
بی حرف ماشین را راه انداخت.
تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد.
دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن.
م