eitaa logo
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
1.6هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
10.6هزار ویدیو
464 فایل
سلام خوش آمدید ♡ مطالب کانال شامل 🔰🔰↕️↕️👇👇 دعاها و مطالب مذهبی طب سنتی آشپزی همسرداری تربیت فرزند روانشناسی احکام داستان / رمان و .. مطالب امام زمانی مطالب شهدایی خانه داری گل و گیاه و ......... التماس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم 161 اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کرد امدیم اینجا. با خودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود. روی تخت نشستم و گفتم: – میشه تو و عمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاو گفت: ــ چی؟ ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه‌یی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟ خندیدم. –باهاش رودر واسی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت: ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. ــ انشاالله. ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم را پایین انداختم. ــ مراسم نمی گیریم، محضریه. با تعجب گفت: ــ عه چرا؟ ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: –البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: –اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم: –ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت: – پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام. با تعجب گفت: – ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی. لبخندی زدم. – من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسری اش را در آوردو گفت: –آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم. –داستان داره. موهایش را برس کشیدو گفت: – موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم. –کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدایم کرد. – برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگی‌اش را از چمدان در آوردو گفت: –صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند. او هم از لبخند من لبخندزدوگفت: –من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: –تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ ــ هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد. ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت: – وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید: ــ مژگان کجاست؟ مامان گفت: –صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش را جمع کردو گفت: – تخم دوزرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: –حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – او
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
اهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟ ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم 165 –دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم. ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم. ــ قدمت روی چشم. ــکاری نداری پسرم؟ ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید: –آرش میری خونه؟ ــ آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطی‌ام رو تموم کنم. ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. ــ باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم. ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی‌است. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگی‌ات رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون می‌رود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت: ــ دارم میرم مهمونی، –کجا؟ –یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم: –این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم: – تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: –آرش. با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت: –تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت: – دارم میرم. به مادر سلام دادم و گفتم: –شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت. ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. –من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ –خب منم امدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. ــ خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره. آسانسور را زدم و گفتم: ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: –ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت: ــ یدونه ایی. دستش را پس زدم و گفتم: ــ این چه کاریه؟ مادر خندید و گفت: – زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوزاخم هایم در هم بود. پوفی کردو نگاهم کرد. –بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد: – همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم. ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه. دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را می‌دادم. ماشین را روشن کردم و گفتم: ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟ ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت: ــ من رو باش که به فکر توام. ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟ مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی. ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده. ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو. دیگه ام دلم نمی خواد از این جور حرفها بشنوم. صورتش قرمز ش
📣 مطالب متنوع و مفید 💐
د. با صدای بلندی گفت: ــ به درک، خلایق هر چه لایق. جوش آورده گفتم: ــ اتفاقا اصلا لیاقتش رو ندارم.
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم ــ جانم داداش. نعره ایی زد که مجبور شدم گوشی را عقب بگیرم. ــ اینجوری امانت داری می کنی؟ ــ چی شده؟ ــ واسه چی فرستادیش بره پارتی؟ با دهان باز به مادر نگاه کردم. ــ چی میگی داداش؟ پارتی چیه؟ اون فقط یه مهمونی زنونس. بعدشم گفت، خودت بهش اجازه دادی. "من نمی دونم این داداشم از کی تا حالا اینقدر غیرتی شده." دوباره با فریاد گفت: –اون حاملس، تو اون پارتیم هر چیزی سرو می کنن. بهش زنگ زدم، میگه آرش خودش من رو رسونده و گفته برو. "عجب زن داداش خالی بندی دارم" نمی خواستم مژگان را پیش شوهرش خراب کنم و باعث اختلافشان شوم. گفتم: –اگه راضی نیستیدالان میرم دنبالش، شما نگران نباش. یه مهمونیه ساده و ... نگذاشت حرفم را تمام کنم و گفت: – فریدون بهم زنگ زد و پرسید چرا نرفتم مهمونی و مژگان تنهاست...زنونه چیه...اونجا پارتیه و چند تا از دوستهای منم که چشم دیدنشون رو ندارم اونجان. مژگان اصلا به من نگفت می خواد بره. اصلا قرار بود این مهمونی لعنتی آخر هفته باشه. دلم نمی خواد مژگان بره اونجا. زود برو بیارش. بدونه این که منتظر باشه من حرفی بزنم گوشی را قطع کرد. بلند شدم. –به من استراحت نیومده. مادر که به خاطر صدای بلند کیارش تمام حرفهای ما را شنیده بود. روی تخت نشست. –فریدون به جای این که فضولی خواهرش رو به کیارش بکنه، خب مژگان رو بیاره. –ای بابا مامان، قول بهت میدم فریدون به یه بهانه‌ایی به کیارش زنگ زده که آمار مژگان رو بده، چهار تا هن گذاشته روش تا لج کیارش رو دربیاره. مادر آهی کشیدو گفت: –این مژگانم بیچاره شانس نداره. حالا یه مهمونی رفته ها، همه میخوان کوفتش کنند. با تعجب مادر را نگاه کردم وخیلی بی رحمانه گفتم: –این ماله کشیدن روی کارهای مژگان بالاخره کار دستمون میده. ــ وا یه جوری حرف میزنی انگار شماها تا حالا پاتون رو پارتی و مهمونیهای مختلط نذاشتین. ــ چه ربطی داره مامان. اونجور جاها جای یه زن تنها نیست، جای این حرفها یه ذره مادرشوهر بازی براش دربیاریید تا یه کم حساب کار بیاد دستش. اونقدر بهش محبت کردیدکه اینجارو به خونه ی مادرش ترجیح میده. با عجله از خانه بیرون زدم. به مژگان زنگ زدم و گفتم آماده شود. وقتی اعتراض کرد، تلفن کیارش و حرفهایی که بینمان ردوبدل شده بود را برایش توضیح دادم. کمی ترسید و دیگر چیزی نگفت. با عصبانیت سوارماشین شدوگفت: –زهرمارم کردید، خیالتون راحت شد. حداقل می ذاشتید شامم رو کوفت کنم. باغضب نگاهش می کردم. دستش را دراز کردو کیفش را صندلی عقب ماشین گذاشت. تا چشمش به من افتاد، گفت: –چیه؟ فوری کیفش را از روی صندلی عقب برداشتم و شروع کردم به گشتن، با چشم های گردشده گفت: – چیکار می کنی؟ چیزی که دنبالش بودم را پیدا نکردم و نفس راحتی کشیدم. همین که خواستم کیفش را پسش دهم چشمم به زیپ مخفی کنار کیفش خورد. بازکردم و دیدم چند نخ سیگار را آنجا مخفی کرده است. بهت زده نخ‌های سیگار را برداشتم و نگاهشان کردم. کیفش را صندلی عقب پرت کردم و گفتم: –اینا چیه؟ رنگش پریده بودو او هم به دستم زل زده بود. سوالم را با صدای بلندتری تکرار کردم. سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. هر چه سوال می پرسیدم جواب نمی داد و بیشتر خودش را جمع می کرد. گیج شده بودم مژگان عوض شده بود. رفتارهایش و کارهایش بچه گانه بود. نمی دانم از اول اینطور بودومن متوجه نشده بودم یا جدیدا تغییر کرده بود. ماشین را روشن کردم و راه افتادیم. بالاخره سکوت را شکست و گفت: – عمه اینا هم فهمیدند کیارش زنگ زده اونجوری گفته؟ ــ نه، فقط مامان. اونم که استاد لاپوشونیه کارهای توئه نگران نباش. سعی کردم آرام باشم، تا حرف بزند. ــ از کی می کشی؟ دوباره سکوت کرد. دلم می خواست با پشت دست بزنم توی دهنش تا کمی آرام شو ولی باز هم حامله بودنش باعث شد، مهربونتر رفتار کنم و اخم هایم را باز کنم. ــ مژگان لطفا حرف بزن، اگه کیارش بفهمه می دونی چی میشه؟ ــ بغض کردو گفت: –هر چی می کشم از دست اونه...کمی مکث کرد و ادامه داد: –دوماهه، باور کن فقط وقتی عصبی میشم می کشم. ــ تو داری مادر میشی مژگان، حداقل به اون بچه فکر کن، آخه تو چته؟ چرا باید عصبی بشی؟ ساکت شدو دیگر حرفی نزد. نزدیک خانه که رسیدیم پرسید: – قضیه ی سیگار میشه بین خودمون بمونه؟ ــ اگه قول بدی دیگه نکشی، آره. ــ قول میدم. ــ قسم بخور. ــ به چی قسم بخورم؟ ــ به هر چی که اعتقاد داری، چه می دونم به جون هر کس که برات مهمه. ــ به جون تو دیگه نمی کشم. متعجب، نگاهش کردم. لبخند تلخی زدو به روبرو خیره شد. 168 از ماشین که پیاده شدیم. گفتم: ــ اون ته سیگارهاروهم از بالکن جمع کن. ملحفه هاروهم بنداز لباسشویی، بوی سیگار گرفتن. کلید را مقابلش گرفتم. – تو برو ب
💥💐💥 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec 💐💥💐 شما به کانال مطالب متنوع و مفید در ایتا👆 بسم الله الرحمن الرحیم نیازی هم به عذر خواهی نیست. فقط خواهش می کنم خودت رو جای من بزار. خداحافظ. بعد زود در را باز کردم و داخل شدم. همانجا ایستاده بود. در را رها کردم و وارد آسانسور شدم. دلم برایش سوخت. ولی نمی دانستم در حال حاضر درست ترین کار چیه. آرام وارد خانه شدم. در اتاق مادر نیمه باز و چراغ اتاقش روشن بود. سرکی کشیدم و سلام دادم. به اتاق مشترکمان با اسرا رفتم. لباسهایم را عوض کردم. اسرا خواب بود. صدای پیام گوشی‌ام باعث شد از کیفم خارجش کنم. آرش نوشته بود: ــ من هنوز جلوی در خونتونم. از پنجره بیرون را نگاه کردم. کنار ماشینش ایستاده بود. برایش نوشتم: ــ فردا دانشگاه می بینمت باهم حرف می زنیم. ــ تا نگی از دلت درآمده نمیرم. ــ باید قول بدی دیگه تکرار نشه. تایپ کرد: ــ راحیل دست من نیست که قول بدم، مژگان رو که می شناسی، کلا راحته. سنگ دل شده بودم. این حسادت چه حس بدیست. خواستم بگویم باشد، فقط تو برو خانه...ولی نگفتم. با خودم گفتم خودش میرود. گوشی را روی سایلنت گذاشتم. بلوزی که برای مادر دوخته بودم را برداشتم و به اتاقش رفتم. در حال کتاب خواندن بود و بساط بافتنی‌اش هم کنارش. نگاهی به بافتنی‌اش انداختم. یک سارافن صورتی زیبا بود. ــ واسه مشتریه؟ ــ آره، البته چند تا گل یاسی روش می خوره که از این سادگیش دربیاد. ــ سادشم قشنگه مامان. بلوزش را مقابلش گرفتم. از این که خودم برایش دوخته بودم خوشحال شد و تشکر کرد. وقتی پرو کرد کاملا به تنش نشسته بودهمین باعث شد ذوق کنم. سایز من و مادرم تقریبا نزدیک هم بود. مادر جلوی آینه ایستادو نگاه با افتخاری از آینه به من انداخت. –دیدی حالا آدم با دست خودش یه چیزی می سازه چقدر لذت داره. ــ آره، مامان خیلی. خداروشکر که خوشتون امده. ــ مگه میشه، دخترم برام این همه زحمت کشیده باشه و من خوشم نیاد. کنارم نشست. کتابی را که می خواند را کناری گذاشت. چشم دوختم به کتاب و پرسیدم: –چی می خونید؟ کتاب را مقابلم گرفت. – همون کتاب همیشگی، داشتم دنبال درمان عفونتهای چند وقت یه بار ریحانه می گشتم. با استرس گفتم: – ریحانه مگه چی شده؟ ــ دوباره چند روزه سرما خورده و تبش قطع نمیشه. ناگهان عذاب وجدان تمام وجودم را گرفت. مضطرب پرسیدم: ــ چند روزه؟ چرا به من نگفتید؟ ــ نگران نباش امروز که پرسیدم باباش گفت کمی تبش پایین‌تر امده. فقط تنش گرمه، گفت تبش رو گرفته نیم درجه بوده ولی قطع نشده. زیر لب گفتم: ــ فردا باید برم ببینمش، دلمم براش خیلی تنگ شده. ــ نرو مامان جان، اگه خیلی نگرانی فردا تلفنی حالش رو بپرس. تعجب زده پرسیدم: ــ چرا؟ ــ یه کم دل، دل کردو گفت: –باباش می گفت تازه داره به نبود راحیل خانم عادت میکنه، خودش ازم خواست که بهت نگم بچه مریضه. از این که تو این مدت سراغی از آنها نگرفته بودم از خودم بدم امد... ــ مامان باور کن به یادشون بودم، ولی فرصتش نمیشد برم سراغشون، بعد آرام تر گفتم: –آخه نمی خوام با آرش برم. اونم که همیشه باهامه. مادر فوری موضوع را عوض کرد و گفت: – یه وقتی بزار با هم بریم تیکه های کوچیک جهیزیه ات رو بخریم. ــ حالا کو تا عروسی. ــ کم‌کم بگیریم بزاریم کنار من راحت ترم. هر ماه خرد خرد بخریم بهتره، یه جا خریدن سنگین میشه. واسه روز عقدتم بعد از محضررستوران شام میدیم که از همونجا هر کس بره خونه ی خودش، کسیم بهانه نداشته باشه. از این که مادر همیشه کوتا می‌آید و سخت نمی گیرد، آرامش می گیرم. کاش می توانستم مثل او باشم. ــ ممنونم مامان، شما همیشه فکر هر شرایطی رو تو آستین دارید. کاش منم مثل شما بودم. لبخندی زدوگفت: ــ هرکسی جای خودشه، شرایط هر کسم مخصوص خودشه. هیچ کس نمی تونه جای یکی دیگه باشه. توام به سن من برسی اینارو یاد می گیری. آهی کشیدم. ــ فکر نکنم، یاد بگیرم. ــ اگه یاد نگیری روزگار به زور بهت یاد میده، اگه بازم لج بازی کنی هم خودت صدمه می بینی هم اطرافیانت. بعد لبخندی زد و دنباله ی حرفش را گرفت: ــ پس مثل بچه ی آدم از اول بدون سرو صدا یاد بگیر. سرم را روی پایش گذاشتم و دراز کشیدم. او هم که بافتنی‌اش را برداشته بود تا ببافد کناری گذاشتش و شروع به نوازش کردن موهایم کرد. صورتم را برگرداندم و چشم هایم را به چشم هایش دوختم و گفتم: ــ مامان ــ جانم. ــ برام حرف بزنید. از اون حرفهای خوب. نگاهم کردو گفت: ــ مثل همیشه نیستیا. نگاهم را گرفتم تا بغضم را نبیند. سکوت کردم. مادر دوباره گفت: ــ راحیل جان الان فقط یه حرفی به ذهنم میاد که برات بگم... 176 ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان... مادر
6.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوم نو کردن اتو 🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها ☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
15.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ☺️ اگر از این نوشته خوشت آمد ، پس سبب خیر باش و آن را نشر بده ، و اگر خوشت نیامد ؛ پس دیگران را محروم نکن ؛ شاید که وسیله ی نفع آن ها شدی 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec ‎‌‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‌‌‎‌ ‎‌
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👩‍🍳👩‍🍳 🌸🍃 🍃 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم ┅┅┅┅┄ اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 ┅┅┅┅┄ حداقل به 3 ارسال کنید در ثوابِ انتشارِ مطالب ؛ سهیم باشین 💐 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
10.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
5.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
7.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃 🍃 اللهم عجل لولیک الفرج بحق حضرت سلام الله علیها 🤲 جهت عضویت در کانال ؛ روی لینک زیر بزنین 👇 https://eitaa.com/joinchat/547422423C0601f233ec