📍چه جنگ جهانی سومی بشود اگر
چین، ایران و روسیه🇷🇺🇮🇷🇨🇳یک جبهه باشند
و جبهه دیگر آمریکا، انگستان و فرانسه🇬🇧🇺🇸🇫🇷
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
◾️امام صادق(ع) پسرعمویی داشتند به نام حسن افطس...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📌برای بنده بشخصه غیرقابل باور و بسیار عجیب ست که آیا مسئولین وزارت کشور ایران تاکنون انتخابات سایر کشورها را بررسی نکرده اند؟ چون با یک روز بررسیِ موشکافانه نحوه انتخابات و رای دادن سایر کشورها میتوان از صدها هزار و میلیونها آرا باطله و سفید جلوگیری کرد! برای من سخت ست باور کنم این ترک فعل مسئولین وزارت کشور سهوی بوده! برای انتخابات ریاست جمهوری یا مجلس خبرگان رهبری که تعدادشان اندک ست، میتوانند عکس کاندیداها را روی برگه های رای بزنند تا مردم فقط تیک بزنند و یا سایر تمهیدات؛ اما انگار مسئولین در همان دهه شصت مانده اند.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🤦♂حقِ رشته ریاضی ادا شد...
خدا شاهده ما با هندسه تحلیلی و گسسته و ریاضی عروج پیدا کرده بودیم!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
😡افرادِ ضعیف انتقام میگیرند
😊💪افرادِ قوی میبخشند
😎افرادِ باهوش نادیده میگیرند
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📍انصافاً کار تمامِ انرژیِ انسان را میبرد!
به همین خاطر ست که جایگاه کار در دین اسلام آنقدر والا و رفیع ست.
حالا اگر نیتِ کار کردن برای خدا، خشنودیِ امام زمان(عج) و خدمت به مردم باشد، ببینید چه ارزشی پیدا میکند👌
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
✍سلام به شما| والا اولین نهاد پاسخگو یعنی دادگستری مثل همیشه فعلاً در خوابِ زمستانی تشریف دارند! باید عادت کرده باشید که هر زمانی خواستید نهادهایِ جمهوری اسلامی پاسخگو باشند، صبر ایوب نبی داشته باشید...برای روشن شدنِ حقیقت ماجرا کلاً سه روز وقت لازم بوده؛اما آقایان در حال شکافتن اتم هستند انگار...
روز اول شنیدن ماجرا از زبان شاکی و دکتر مرادی
روز دوم شنیدن ماجرا از منشی و سایر بیماران
روز سوم بررسی دوربین ها از زوایای مختلف
بنده عرض کردم الآن با دو ماجرا روبرو هستیم؛ ماجرای اول داستان شاکی و دکتر مرادی ست و ماجرای دوم داستانی ست که حاج آقا راجی تعریف کرده یعنی دکتر مرادی در این زمینه سابقه دار بوده ست!این دو را نباید با هم یکی بدانید...
اما درباره متنِ شما:
مگر جراح ها را مجبور میکنند که عملی را انجام دهد؟ منطقی نیست...
آن فیلم مربوط به ماجرای دوم ست. همان ماجرایِ حاج آقا راجی...با آن فیلم سخنِ حاج آقا راجی نقض میشود و دکتر مرادی میتواند از ایشان شکایت کند و سپس قطعاً محکوم میشوند! هر انسانی میتواند اشتباه کند.حتی رهبری در سخنرانی خود آمار اشتباهی دادند؛ اما بعدش اصلاح کردند؛ اما لحن و تندیِ متن حاج آقا راجی فراتر از حد بوده و تا امروز مجموعه ایشان واکنشی نسبت به فیلم مطب و اظهارات دکتر نشان ندادند و این عجیب ست...
عجیب تر واکنش دادگستری نسبت به پلمپ مطب ست؛ آنها چه مدرک و مستندی داشتند؟
بله قبول دارم لحن دکتر درست نبود؛ نباید از لفظ پوشش خاص استفاده میکرد و متاسفم برای نظام پزشکی که از جایگاه قدرت صحبت کرد...اگر حق با بیمار بود هم این چنین سخن میگفتند؟
📌استوریِ عضو تعلیق شده شورای شهر مشهد
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌استوریِ عضو تعلیق شده شورای شهر مشهد ⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود ✅@matinchamran
✍پاسخِ بنده به او
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📸 عکسِ نوستالژی| معیارِ آزادی هر جامعه، میزان آزادیِ زنان آن جامعه ست!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🇮🇳🇮🇷🇷🇺 با احداث خطِ ریلی رشت_آستارا کریدور شمال_جنوب(جنوب شرقیِ آسیا به روسیه و اروپا) راه اندازی میشود. یک پروژه فوق العاده 💪
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🇮🇷💪😎مانورِ اقتدارِ دریایی جمهوری اسلامی ایران
به علاوه:
در سفر ۸ ماههٔ ناوگروه ۸۶ نداجا برای نخستینبار در یک ناوگروه یک بیمارستان تخصصی با تمام تجهیزات با اتاقهای عمل، آیسییو، رادیوگرافی و آزمایشگاه بههمراه تیم کامل تخصصی پزشکی فراهم شده بود. انجام ۳ عمل جراحی موفق وسط اقیانوس از دستاوردهای این بیمارستان دریایی است.
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
📍در پاسخ به کسانی که توییت دومی را منتشر میکنند:
عاقبتِ مذهبی هایِ سیاه👆بیهوده کشته شدن سلیمان بن صرد در جنگ عین الورده
یا در حال افراط و یا در حال تفریط...
مومن، خوب ست کمی زیرک و باهوش باشد!
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سیام|براساس واقعیت! یکدفعه پری
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ سی و یکم|براساس واقعیت!
بساط عروسی من و پسر عمه ام اجباری بر پا شد و من رسما بدبخت شدم!!!
گفتم: امید چی شد؟؟؟
گفت: دقیق نمی دونم ولی فهمیدم اون راننده ماشین فوت کرد. احتمالا امید به خاطر مردن راننده حبس ابد خورده باشه یا شایدم...
باورم نمی شد این همه اتفاق برای لیلا افتاده باشه با این شدت!!!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم: لیلا چرا جواب تلفن امید رو دادی؟اصلا چرا سوار ماشین امید شدی؟
گفت: نازنین من دوست خوبی برات نبودم...
اون روز که پیام های امید رو بهت نشون دادم... واقعی بودن ولی... ولی من جوابهای خودم رو پاک کرده بودم...
امید ذهن من رو شست شو داده بود! بدون اینکه فکر کنم این پسر تا دیروز عاشق یکی دیگه بوده، چه طور میتونه امروز اینقدر عاشق من باشه! به سادگی گول خوردم و افتادم تو زمین بازی امید!
و چون تو دوست صمیمی من بودی نمی شد! یعنی امید می گفت: نمیشه نازی رو همین جور پیچوند! پس نیاز به نقشه بود که امید پیشنهاد داد پیامکهاش رو که به من فرستاده بود، نشونت بدم تا تو ازش بدت بیاد! قرار گذاشته بودیم تو رو حذف کنیم به هر قیمتی متاسفانه!
ابروهام بهم گره خورده بود و گفتم: پس چرا بهم پیامک زدی که من اون کار احمقانه رو نکنم.مگه نمی خواستین من حذف بشم.من که خودم داشتم این کار رو میکردم!
آب دهنش رو فرو داد و گفت: نازنین من دوست داشتم. نمی خواستم از دستت بدم! اما از یه طرف هم نمی خواستم امید رو هم از دست بدم! به همین خاطر گفتم از طریق سعید انتقام بگیری که اینطوری راحت تر امید بی خیالت می شد!
همینطور که من داشتم حرص میخوردم لیلا ادامه داد: وقتی به امید گفتم: برنامه ی سعید رو نمایشی قراره بازی کنیم و اصلا حرف رابطه و دوستی در کار نیست. فقط برای اینکه تو متوجه بشی چکار کردی! خوشحال شد و گفت: بهتر حالا هر دو تاشون رو از سر راهمون بر می داریم. چون من ازسعید بدم میاد و چی بهتر از این موقعیت!
سرم رو مستأصل تکون دادم و گفتم: لیلا باور نمی کنم تو تمام اون مدت نقش بازی میکردی!
سرش رو انداخت پایین گفت: نازنین به خاطر همین چیزها بود که وجدانم نمی خواست تو رو ببینه! جواب تلفنهات رو نمی دادم چون نمی تونستم!
من تاوان کارهای بدم رو هنوز دارم میدم... شوهری دارم که هر روز صبحش با دعوا و کتک من شروع میشه! بهم بدبینه، شکاکه! من رو ببخش! من بد کردم... من دیگه به ته خط رسیدم و دوباره هق هق گریه اش بلند شد...
تاثیر چند سال هم نشینی با بچه های چهار شنبه های زهرایی بود که دستم رو گذاشتم روی شونش گفتم: من بخشیدم لیلا! خیلی وقته که بخشیدم. من با اینکه نمی دونستم چه اتفاقاتی افتاده ولی برای من همش خیر بود،هرچند اون زمان خیلی تلخ گذشت...
الان داستانی که خانم حسینی روز اول بهمون گفت رو بهتر میفهمم! لیلا نگاهی به من کرد و گفت: خیرش برای تو چی بود! برای من چی بود؟؟؟
گفتم: بعد از رفتن تو من ارتباطم با خانم حسینی بیشتر شد تا جایی که همسرم را بهم معرفی کرد. نگاهی بهش کردم گفتم لیلا می دونی شوهرم کیه! بعد خودم ادامه دادم: سعید باورت میشه! شما خواستید ما دو تا رو حذف کنید ولی الان ما دو نفر پیش همیم و اینها همش از لطف خداست!
متعجب گفت: نه! سعید! چطوری قبول کرد! بعد از ماجراهای دانشگاه؟!
لبخندی زدم و گفتم: یادته روزی سعید رو دیدیم گفتم این پسر چقدر با امید فرق داره! اینکه سرش پایینه و مثل امید تا انتهای شبکیه ی چشممون رو بررسی نمی کنه! شاید باورت نشه ولی وقتی اومد خواستگاریم خودم هم خیلی نگران بودم اما وقتی گفت: من اولین بار شما رو می بینم و تنها شناختم از شما گفته های خانم حسینی هست، احساس آرامش کردم! چون خانم حسینی همه چیز رو کامل می دونست و مطمئنن به درستی گفته بود، احساس امنیت بهم دست داد. اینکه دیگه نیاز نیست نگران باشم گذشتم چه جوری گذشت! و مهم تر از اون آرامش اینکه با این حجب و حیای سعید نگران آینده ام هم نبودم که دختر دیگه ای دل شوهرم رو ببره و ماجرای تلخ دوباره تکرار بشه... و این تنها با رعایت قوانین به دست میاد لیلا چه مرد و چه زن! یادته!
سرش رو تکون داد و گفت: درست میگی ولی خیرش برای من چی بود؟! قاطع گفتم: اینکه الان اینجایی و گیر امید نیفتادی که معلوم نبود باهات چکار کنه! اینکه هنوز فرصت داری!
اتفاقاتی که افتاده درس بزرگی بهت داد که بهتر از هر کسی خودت متوجه اشتباهاتت شدی!
ولی اینکه امروز همدیگه رو دیدیم این یعنی هنوز فرصت هست...
هنوز می تونی تغییر کنی، فقط کافیه اراده کنی... لیلا نفس عمیقی کشید و گفت: نه نازی از من گذشته دیگه نمی تونم کاری کنم!
گفتم: تنها کسایی نمی تونن کاری کنن که دیگه نفس نمی کشن!
لیلا تو هنوز فرصت داری...
سری تکون داد و گفت: نمی دونم...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سی و یکم|براساس واقعیت! بساط عر
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ سی و دوم|براساس واقعیت!
وقت گذشته بود و من باید می رفتم خونه...
گفتم: لیلا این شماره جدید منه، من منتظر تماست هستم! هنوزم شمارتو حفظم خانم ثنایی که چهار شماره آخرت از روی فامیلیت راحت میشه حفظ کرد سه -نه- یک - یک!
با لبخند گفتم: یادته لیلا...
لبخندی زد و سکوت کرد...
خداحافظی کردیم...
همونطور که ازش جدا میشدم گفتم: یادت نره منتظرت هستم!
چیزی نگفت و رفت...
از روز بعد مدام گوشیم رو چک میکردم. چند روزی گذشت و خبری نشد! شاید تصمیمی برای تغییر نگرفته بود! شاید... سه شنبه بود حوالی ظهر مشغول کارهای خونه بودم که صدای پیامک گوشیم اومد. تقریبا دیگه مطمئن بودم خبری از لیلا نمیشه تا اینکه پیامک رو باز کردم! چهار شماره آخر فرستنده سه -نه - یک - یک-...
با عجله پیام را خوندم!
لیلا نوشت بود: یعنی هنوز فرصتی هست...
لبخند روی لبم نشست و سرعت تایپ کردن حروف روی گوشیم به سرعت نور رسید! انگار تمام وجودم می خواست زودتر این پیغام را براش بفرسته که تا نفس می کشیم فرصت هست...
بعد هم نوشتم چهارشنبه عصر بوستان نجمه ساعت شش منتظرتم...
تیک ارسال که خورد نفسم رها شد و قلبم کمی آروم گرفت. حالا نوبت لیلا بود تا با قدرت انتخابش دوباره فرصتی که خدا بهش داده را درست استفاده کنه!
چهارشنبه از اول صبح استرس داشتم! با خودم می گفتم یعنی میاد! یعنی میتونه به ناامیدیش غلبه کنه! لیلا... لیلا...
کمی زودتر لباسهام رو پوشیدم و راه افتادم. ساعت دم دمای شش بود و دلم بی قرار و آشوب !چه انتظار سختی!
خانم حسینی هم چون در جریان قرار داده بودم متوجه بی قراری من شده بود؛ اما همچنان ساکت بود...
فاطمه حسنی با مژگان اومدن کمی حالم رو عوض کنند؛ اما امان از فکری که درگیر است و چشمی که منتظر! چون به نتیجه دلخواه نرسیدن سری تکون دادن و به خانم مقدم که مشغول چیدن میز بود با اشاره به من گفتند: حدیث حاضر غائب شنیده ای! نازنین در جمع و دلش جای دیگر است! خانم مقدم لبخندی زد و با اصطلاح همیشگیش گفت: نازنین از اعماق تَهم دعا می کنم برسه اونی که منتظرشی!
تقریبا همه بچه ها فهمیده بودن من منتظر شخص خاصی هستم! زهرا محمدی آروم اومد کنارم گفت: نازی واقعا منتظر اون خانمه ای که هفته قبل دیدیم! من هنوز برام حل نشده یعنی واقعا میاد! اصلا به قیافش نمیخورد جمع ما را بپذیره!
چیزی نگفتم و فقط امیدوار بودم که بیاد...
ساعت از شش گذشت و خبری نشد!
شش و ده دقیقه!
انگار دقیقه ها نیت کرده بودن به اندازه گذشت یک عمر کُند شوند...
که دیدم خانمی به سمت ما می اومد...
لیلا بود خودش بود ...
و فقط خدا می داند حال من رو در اون لحظات ...
انگار دنیا را به من داده اند. دوستم برگشته بود...
همان لیلایی که یک روز مرا به دنیا باز گرداند...
اما خوب همون قدر از دیدنش خوشحال شدم،همون قدر هم شوکه شدم! نوع پوشش یه شال قرمز با یه مانتو تنگ زرشکی باموهای بلوندش که کمی بیرون بود و چادر مشکی که انداخته بود روی سرش! خیلی توی چشم میزد و متناقض بود!
همزمان خانم حسینی هم اومد به لیلا خوش اومد بگه.من کلی ذوق کرده بودم؛ اما خوب نتونستم تعجبم رو هم پنهون کنم! جلوی خانم حسینی بغلش کردم و باشیطنت گفتم: لیلی چقدر چادر بهت میاد چقدر زود رفتی سراغ گزینه ی نهایی! لبخندی زد گفت: به خاطر دل دوستم! بعد سرش را انداخت پایین و گفت: نازی تو منو بخشیدی. این برام خیلی ارزش داشت. منم با این کارم خواستم خوشحالت کنم...
یاد خودم افتادم روز اولی چادر پوشیده بودم و خواستم خانم حسینی رو خوشحال کنم! اومدم قیافه ی خانم حسینی رو به خودم بگیرم و بگم که امروز برای من پوشیدی فردا من نباشم درش میاری! که خانم حسینی مجال نداد حرف بزنم! دستش را گرفت خیلی مهربون گفت: آفرین لیلا جان! چقدر تو قدرشناسی! بعد نگاهی به من کرد و گفت: قدر دوستت رو بدون.چون ادبش بر پوشش همیشگیش سبقت گرفت!
من همون طور
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سی و دوم|براساس واقعیت! وقت گذشت
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ سی و سوم|براساس واقعیت!
من همون طور متعجب خانم حسینی را داشتم نگاه میکردم و توی دلم ازش کمی دلخور شدم و گفتم: عجبا! نه به رفتار اون روزش با من! نه به رفتار حالاش با لیلا...
ولی اون موقع هیچی نگفتم. لیلا را که با بچه ها آشنا کردم و مشغول جمع صمیمی بچه ها شد، رفتم پیش خانم حسینی. لبخندی زد و گفت: چه خبر نازنین خانم! دیگه دوستت هم اومده ما رو نمی بینی! زیر کفشتم یه نگاهی بنداز خانم!
گردنم رو کج کردم و یه خورده نگاش کردم و گفتم خبری نیس! این چه حرفیه شما تاج سری فقط...
گفت: فقط چی...
دلم طاقت نیاورد، گفتم: فقط اینکه من از دستتون کمی ناراحتم!
یکدفعه جدی گفت: چرا چیزی شده!
گفتم: آخه خانم حسینی جان اگر بدون علم کافی چادر پوشیدن بده!
چه فرقی می کنه من باشم یا لیلا!
نفس عمیقی کشید و گفت: خوب پس مشکل اینه. یه لحظه نگران شدم.بشین تا برات بگم ...
نازنین خانم اولا هر کار خوبی حتی بدون علم کافی هم باز خوبی خودش را داره، فقط ممکنه موندگاریش کمتر باشه.دوما من اون روز نگفتم چادر نپوش! فقط با توجه به اینکه شمایی فلسفه می خونی گفتم: دلیلت برای پوشیدن چادر باید قوی باشه! همیشه یادت باشه نوع برخورد ما باید با هر فردی متناسب با اون فرد باشه! خودت هم حتما می دونی لیلا دختر احساساتیه. این از رفتارش کاملا مشخصه! وقتی چنین کار خوبی کرد حتی اگر ناقص انجامش داده، اگر من بهش بگم اینطوری درست نیست ممکنه کلا زده بشه! این خیلی مهمه ما قدرت جاذبه داشته باشیم نه دافعه و متناسب با هرفردی درست برخورد کنیم.برای امثال لیلا کمی صبوری با انعطاف باید به خرج داد...
تا بتونه قاطعانه تصمیم بگیره و منطقی بپذیره خدا به همه قدرت تفکر و عقل را داده. همینطور احساس و عاطفه را ولی آدم ها متفاوت از این داده ها استفاده می کنند. بعضی ها احساسی ترند، بعضی ها منطقی تر! تو که توقع نداری ما با هر دو نوع مدل یه جور بر خورد کنیم درسته! و خیلی مهمه ما درست تشخیص بدیم کجا و به کی چی بگیم!
اینکه انتخاب از روی آگاهی و علم باشه، قطعا پایدار و موثره ولی اگر کسی بدون علم کاری انجام داد درسته که ما باید این آگاهی رو بهش بدیم منتهی همراش باید انعطاف باشه متناسب با ویژگی های خودش نازنین جان...
وسط صحبت کردنمون یکدفعه لیلا اومد. لبخندی زد و دستش را انداخت گردن من و گفت: خانم حسینی خوب دل دوست ما رو بردین!
خانم حسینی لبخندی زد و گفت: اتفاقا الان حرف شما بود و دل بردن! دوستت یه کوچولو از من دلخور بود!
هر چی با اشاره ی ابرو به خانم حسینی فهموندم چیزی نگه اصلا انگار نه انگار !
لیلا متعجب نگاهم کرد و گفت: حرف من بوده اونوقت از دست شما دلخوره ! حالا چرااااا!
من گفتم: لیلا! حالا خانم حسینی خودش گفت بذار منم بگم حقیقتا وقتی من اولین بار چادر پوشیدم، خانم حسینی با خاک یکسانم کرد بعد هم با بلدوزر از روم رد شد! ولی امروز تو که برای اولین بار چادر پوشیدی چنان ذوق کرد! تازه بماند با این تیپ خفنت زیر چادر!
لیلا گفت: وایستاااا! ترمز بگیر! درست بعد از چند سال بهم رسیدیم ولی من لیلا ام ها! دلیل نمیشه که هر چی خواستی بگی نااازی خانم مگه چه شه! خیلیم شیکه! هم زیر چادر اونیه که دوست دارم و باهاش راحتم! هم چادر سرم هست! بعد نگاهش رو به خانم حسینی متمرکز کرد و گفت: عشقم هم به خاطر همین ذوق کردن غیر از اینه خانم حسینی جون!
درست مثل دوران دانشجویی هنوز کل شق بود!
گفتم: عه! عشقتون! بعد میگی دل ما رو فقط بردن...
وسط کل کلمون خانم حسینی گفت: الو... الو.... آنتن هست! یکدفعه من و لیلا برگشتیم سمت خانم حسینی که بدون اینکه گوشی دستش باشه داشت الو... الو... می گفت وقتی خیالش راحت شد حواسمون بهش جمع شده با لبخند گفت: خوب خدا رو شکر وصل شدین! یه لحظه مجال به منم بدین....
بعد نگاهی به من کرد و گفت: نازنین خانم حالا با این شدتم که گفتی من باهات اون روز بر خورد نکردماااا...
اون رفتارم دلیل داشت. رفتار امروزمم دلیل داشت که بهت دلایلش رو گفتم!
اما لیلی خانمِ ما، یه نکته ای گفت که باید خیلی بهش دقت کنید خصوصا وقت رانندگی!
لیلا با چشمای از حدقه بیرون زده گفت: وقت رانندگی!!!
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
40.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷🗺صفر تا صدِ داستانِ سفر دور دنیا ناوگروه ۸۶ نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران|ثبتِ رکوردیِ عجیب برای اولین بار
🛳⚓️ بندرعباس ◀️ بندر بمبئی◀️تنگه مالاگا ◀️ بندر جاکارتا ◀️شمال قاره اقیانوسیه(رصد سامانه هایِ جاسوسیِ فرانسوی)
🏝🚢عبور از بزرگترین پهنه آبی جهان(اقیانوس آرام) ◀️تغییر مسیر از شیلی|کانال پاناما به تنگه خطرناک و مرگِ ماژلان و همراهیِ محرمانه نیروی دریایی شیلی(گابریل بوریچ) و عبور افتخارآمیز برای اولین بار از این تنگه در تاریخ ایران زمین و احساس کردن سرمایِ قطب جنوب توسط بدنه فولادیِ ناو تمام ایرانی دنا
🏖⛴بندر ریودوژانیرو برزیل(اولین حضور ناوگروه ایرانی در قاره آمریکا) ◀️ بندر کیپ تاون(آفریقای جنوبی) اولین عبور از عرض اقیانوس اطلس با وجود موج هایِ سهمگین اقیانوسی◀️ بندر صلاله عمان
⛔️اینجا حقیقت طور دیگری دیده میشود
✅@matinchamran
🍃📚معرفیِ کتابهایِ مفید و خواندنی:
کتابِ «#زندانبان_یهودی»
از انتشارات کتابِ جمکران
قیمت روی جلد ۹۸ هزار تومان
این کتاب بسیار جذاب و خواندنی درباره سندی بن شاهک و امام موسی بن جعفر الکاظم(ع) ست.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️ ✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃 📌قسمتِ سی و سوم|براساس واقعیت! من همون
🌳📚#رُمان_داستانی_چهارشنبه_های🍩☕️
✍بہ قلمِ سیده زهرا بهادر🍃
📌قسمتِ سی و چهارم|براساس واقعیت!
خانم حسینی دست لیلا رو گرفت و گفت: نمیدونم چقدر به خاطر داری ولی اگه یادت باشه وقتی راجع به رعایت قوانین می گفتیم برای اینکه کسی آسیب نبینه یکی از مصادیقش هم همینه! مثلا شما فرض کن تمام قوانین بیرون ماشین رو رعایت کنی! از توقف پشت چراغ قرمز گرفته تا سبقت نگرفتن غیر مجاز خوب! ولی قوانین داخل ماشین که مربوط به خودت هست رو بخاطر راحتی رعایت نکنی مثل نبستن کمربند ایمنی! به نظرت اشکالی نداره!
ببین دخترم با اینکه قوانین بیرونی رو رعایت می کنی ولی اگر یه کسی که بی قانون بود بزنه به ماشین شما اولین نفر به خاطر نبستن کمربند خودت آسیب می بینی درسته! و میدونی از این آدم های بی قانون هم وجود داره،پس کار عاقلانه بستن کمربند ایمنیه! هر چند که داخلش راحت نباشیم و اینطوری دوست نداشته باشیم! دقیقا کتاب قوانین ما که قرآن باشه هم همین رو گفته که آدم مریض توی جامعه داریم، پس باید حواست باشه ضربه نخوری!
لیلا لبهاش رو جمع کرد و به حالت لوسی گفت: یعنی ما نباید تمیز باشیم! خوشگل و شیک بپوشیم!
خانم حسینی زد به شونه اش و گفت: حتما باید بپوشید.اصلا اسلام تاکید می کنه که لباس خوب بپوشید!
اما لیلا جان لباس خوب مثل غذای خوبه! میشه به آدم بگن غذا نخور! خوب معلومه نمیشه! ولی باید گفت: غذا می خوری خوبش رو بخور! مفیدش رو بخور! لذیذش رو بخو؛ر اما به قول
بچه هامون ضرر دارش رو نخور!
برای لباس هم همینه باید تمیزش رو پوشید، شیکش رو پوشید ولی محرکش رو نه!!! چرااااا چون ضررش رو میرسونه. حالا نمیگم همین الان! گاهی مثل خوردن فست فودها سالها میگذره تا آدم میفهمه خوردنشون چه بیماری ها و غده های سرطانی بوجود میاره!
پس زیر چادر هم مهمه لیلای من!
خیلی ها هستند که چادر هم ندارند ولی از بعضی چادری ها محجبه ترند و قانون مدارتر چراااا! چون درک درست از پوشش دارن!
اینها رو گفتم لیلا که بگم لباست خیلی خوشگله و چون خیلی خوشگله چشمک میزنه به اونهایی که گرسنه که چه عرض کنم درنده ی چیزهای خوشگل ان!
یه آدم عاقل وقتی طلا همراهش داره و میدونه توی مسیرش دزد هست، هیچ وقت طلاهاش رو نشون نمیده ولی اگر زیورآلاتش بدل بود، ابایی نداره هر کی خواست ببینه! و خودت بهتر میدونی بدل بعد از چند بار استفاده دور انداخته میشه؛ اما طلا هرگز! حالا که تصمیم گرفتی طلا بمونی، پس حواست به زیورآلاتت باشه!
بعد نگاهی به هانیه کرد که کمی دورتر از ما بود گفت:نگاه کنید حانیه رو چه لباس خوشگلی پوشیده اما اصلا محرک نیست. داخلش راحته و خیلی هم شیکه! به خانم حسینی چشمکی زدم و گفتم: یه کم اینجوری از من هم تعریف کنین. شماره حسابتون رو بدید از خجالتتون در میام...
لیلا گفت: اگر اینجوری از خجالت ملت در میای وای که چقدر تو ماهی اصلا مثل تو نبوده و نیست...
اصلا تو ماهی و من، ماهی این برکه ی کاشی...
هرگز به تو دستم نرسد، ماه بلندم!
از حالت لیلا خندم گرفت...
خانم حسینی در همین حین کیفش رو گذاشت روی میز و گفت: البته من نمی دونستم لیلا قراره امروز اینقدر سورپرایز مون کنه ولی یه کادوی ناقابل برات گرفتم که اگر دیدمت بهت هدیه بدم. امیدوارم خوشت بیاد عزیزم...
لیلا که منتظر این همه محبت نبود، رو به خانم حسینی گفت: دیوانه ام من نقد رو رها کردم نسیه رو چسبیدم! بعد با دستش به من اشاره کرد و شروع کرد برای خانم حسینی خوندن: تو آن ماه بلندی...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
همه اش که نباید ترسید!
راه که بیفتیم،
ترسمان میریزد...
📕 ماهی سیاه کوچولو
✍🏻 #صمد_بهرنگی
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
🌱روزانه حدود ۱۵ دقیقه وقت بگذارید
و احوال دوستان و اقوام تان را تلفنی بپرسید
روزانه سه|چهار نفر
هم به روحیه خودتان کمک میکند و حالتان فوق العاده میشود
هم کار پسندیده ای کردید
هم محبت و معرفت خود را به طرف مقابل نشان میدهید.
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
📌نماهنگِ «دختر ایران» را
نه گوش میدهم نه نشر میدهم
چون سجاد محمدی یکی از سازندگان این نماهنگ ست!
بنده شخصاً روی اسمِ افرادی را که تکبرِ رفتاری دارند و کلاس میگذارند و با مبالغِ بالا دعوتِ هیئت ها را میپذیرند، یک خط قرمز میکشم❌
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran
°•|میم.چمران|•°
📌نماهنگِ «دختر ایران» را نه گوش میدهم نه نشر میدهم چون سجاد محمدی یکی از سازندگان این نماهنگ ست! بن
وجودِ افرادِ متکبر روی کارهای تولیدی اثر وضعی دارد...
🪴کارخانه تولیدِ حال خوب|کانالِ میم.چمران
✅@matinchamran