🤷♂من دزد باور نیستم
#حکایت
روزی دزدی در مجلسی پر ازدحام با زیرکی کیسهی سکهی مردی غافل را می دزدد.💰
هنگامی که به خانه رسید کیسه را باز کرد دید در بالای سکه ها کاغذیست که بر آن نوشته است:
خدایا به برکت این دعا سکههای مرا حفاظت بفرما📜
اندکی اندیشه کرد سپس کیسه را به صاحبش بازگرداند دوستانش او را سرزنش کردند که چرا این همه پول را از دست داد. دزدکیسه در پاسخ گفت:
🌟صاحب کیسه باور داشت که دعا دارایی او را نگهبان است. او بر این دعا به خدا اعتقاد نمودهاست.
من دزد دارایی او بودم نه دزد دین او اگر کیسه او را پس نمیدادم، باورش بر دعا و خدا سست میشد.آنگاه من دزد باورهای او هم بودم. واین دور از انصاف است...!
@matnestan | مَتنـِــــــستان
☀️سحر خیز باش تا کامروا گردی
#حکایت #ضرب_المثل
بزرگمهر وزیر دانای انوشیروان هرروز صبح زود خدمت انوشیروان میرفت و پس از ادای احترام رو در روی انوشیروان میگفت: سحر خیز باش تا کامروا گردی.
شبی انوشیروان به سرداران نظامیاش دستور داد تا نیمه شب بیدار شوند و سر راه بزرگمهر منتظر بمانند. چون پیش از صبح خواست به درگاه پادشاه بیاید لباسهایش از تنش در بیاورند و از هر طرف به او حمله کنند تا راه فراری برای او باقی نماند.
🌤صبح روز فردا وقایع طبق خواسته انوشیروان اتفاق افتاد. بزرگمهر راه فراری پیدا نکرد. چون صلاح ندید برهنه به درگاه انوشیروان برود، به خانه بازگشت و دوباره لباس پوشید. آن روز دیرتر به خدمت پادشاه رسید.
پادشاه خندید و گفت: مگر هر روز نمیگفتی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟
بزرگمهر گفت: دزدان امروز کامروا شدند، زیرا آنها زودتر از من بیدار شده بودند. اگر من زودتر از آنها بیدار میشدم و به درگاه پادشاه میآمدم، من کامرواتر بودم.😇
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🤴🏻🗿پادشاه و تختهسنگ
#حکایت
در زمانهای گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بیتفاوت از کنار تخته سنگ میگذشتند؛ بسیاری هم غر میزدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بیعرضهای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمیداشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسهای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.💰
کیسه را باز کرد و داخل آن سکههای طلا و یک یادداشت پیدا کرد.
📜 پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی میتواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🛁رعایت مشتری
#حکایت #بهلول
روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بیاعتنایی نمودند و آن قسم که دلخواه بهلول بود را کیسه ننمودند.
با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینار که همراه داشت را به استاد حمام داد و کارگران چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنایی کردند.💰
بهلول باز هفته دیگر به حمام رفت و این دفعه تمام کارگران با کمال احترام او را شست و شو نموده و مواظبت بسیار نمودند؛ ولی با این همه سعی و کوشش کارگران، موقع خروج از حمام بهلول فقط یک دینار به آنها داد.😏
_حمامیها متحیر گردیده پرسیدند: سبب بخشش بیجهت هفته قبل و رفتار امروزت چیست؟
_بهلول گفت: مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمده پرداخت نمودم و مزد آن روز حمام را امروز میپردازم تا شماها ادب شوید و رعایت مشتریهای خود را بنمایید.😎
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🗣شخصیتهرکسی را درآینهکلامش
#حکایت #متن_تلنگری
ﻣﺮﺩﯼ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺯﯾﺮ ﺩﺭﺧﺘﯽ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺩﻭ ﺭﺍهی ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ! ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺁﻣﺪ، ﺍﺯ ﺍﺳﺐ ﭘﻴﺎﺩﻩ ﺷﺪ ﻭ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
قرﺑﺎﻥ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ میتوان ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﺭﻓﺖ؟» ☘🌱
ﭘﺲ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻭﺯﯾﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻧﺰﺩ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟ 🌱
ﺳﭙﺲ ﺳﺮﺑﺎﺯﻱ ﻧﺰﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺁﻣﺪ، ﺿﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺍﻭ ﺯﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺍﺣﻤﻖ، ﺭﺍﻫﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺘﺨﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﮐﺪﺍم است؟🍁🍂
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﺭﺍ ﺗﺮﮎ ﮐﺮﺩﻧﺪ، ﺍﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﮐﺮﺩ.
ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﮐﻨﺎﺭ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ، ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ:
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺩﻭﻡ ﻭﺯﯾﺮ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺮﺩ ﺳﻮﻡ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺍﺯ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﺪﯼ؟ ﻣﮕﺮ ﺗﻮ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻧﯿﺴﺘﯽ؟ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺩﺍﺩ: ﻓﺮﻕ ﺍﺳﺖ ﻣﯿﺎﻥ آنها.
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺍﻃﻤﯿﻨﺎﻥ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺩﺍﯼ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮐﺮﺩ…
ﻭﻟﯽ ﻧﮕﻬﺒﺎﻥ ﺑﻪ ﻗﺪﺭﯼ ﺍﺯ ﺣﻘﺎﺭﺕ ﺧﻮﺩ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺮﺍ ﮐﺘﮏ ﺯﺩ.
ﻃﺮﺯ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻫﺮﮐﺲ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﺍﻭﺳﺖ.
🌲امیرالمؤمنین فرمودهاند: «سخن بگویید تا شناخته شوید. چرا که انسان در زیر زبان خود پنهان است.»
@matnestan | مَتنـِــــــستان
✨🤲🏼دعای مادر برای جوان قصاب
#مادر #روز_مادر #روز_زن #حکایت
روزی حضرت موسی، هنگام مناجات، به پروردگار عرض كرد: خدايا! میخواهم بدانم چگونه شخصی در بهشت همنشین من است
💫جبرييل بر او نازل شد و گفت: يا موسی! قصابی كه در فلان محل كار میكند، همنشين توست.
★حضرت موسی به دكان آن قصاب رفت و ديد جوانی شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
★شب كه شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به منزل رفت. موسی از پی او تا در منزلش رفت و به او گفت: مهمان نمیخواهی؟
گفت: بفرماييد. موسی را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذايی تهيه كرد و سپس زنبيلی از طبقه بالا به زير آورد. پيرزنی كهنسال و عاجز را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستوشو داد و غذا را با دست خويش به او خورانيد.
وقتی خواست زنبيل را به جای اول بياويزد، پيرزن كلماتی نامفهوم گفت. بعد جوان برای حضرت موسی غذا آورد وخوردند.
★موسی پرسيد: حكايت تو با اين پيرزن چيست؟ گفت: اين پيرزن مادر من است؛ چون وضع مادیام خوب نيست و نمیتوانم كنيزی برايش بخرم، خودم به او خدمت میكنم.
★پرسيد: آن كلماتی كه بر زبان جاری كرد چه بود؟
★گفت: هر وقت او را شستوشو میدهم و به او غذا میخورانم، میگويد: خدا تو را ببخشد و در بهشت همنشين و همدرجه حضرت موسی گرداند.
🌟موسی فرمود: ای جوان! به تو بشارت میدهم كه خداوند دعای او را مستجاب كرده است؛ چون جبرييل به من خبر داد كه تو در بهشت، همنشين من هستی.
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🤫🤭جواب ابلهان خاموشی است
#حکایت #ضرب_المثل
نقل است که شیخ الرئیس ابوعلی سینا وقتی از سفرش به جایی رسید اسب را بر درختی بست و کاه پیش او ریخت و سفره پیش خود نهاد تا چیزی بخورد.
مردی سوار بر خرش آنجا رسید. از خر فرود آمد و خرِ خود را کنار اسب ابوعلی سینا بست تا در خوردن کاه شریک او شود و خود رو به شیخ نهاد تا بر سفره نشیند.
شیخ گفت: خر را پهلوی اسب من مبند که همین دم لگد زند و پایش بشکند.
مرد آن سخن نشنید و با شیخ به نان خوردن مشغول گشت. ناگاه اسب لگدی زد.
مرد گفت: اسب تو خر مرا لنگ کرد.😤
شیخ ساکت شد و خود را لال ظاهر نمود. مرد او را کشان کشان نزد قاضی برد.
قاضی از حال سوال کرد. شیخ هم چنان خاموش بود.
قاضی به مرد شاکی گفت: این مرد لال است!؟
مرد گفت: این لال نیست بلکه خود را لال ظاهر ساخته تا اینکه تاوان خر مرا ندهد پیش از این با من سخن گفته...
قاضی پرسید: با تو سخن گفت!؟
او جواب داد که: گفت "خر را پهلوی اسب من نبند که لگد بزند و پایش بشکند..."
قاضی خندید و بر دانش شیخ آفرین گفت.
شیخ پاسخی گفت که زان پس درزبان پارسی مثل گشت: “جواب ابلهان خاموشی ست”
📚 امثال و حکم_علیاکبر دهخدا
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🐴گم شدن خَرِ ملا
#حکایت #طنز
روزی ملا خرش را گم کردهبود ملا راه میرفت و شکر میکرد.
دوستش پرسید حالا خرت را گم کردهای دیگر چرا خدا را شکر میکنی؟
ملا گفت به خاطر اینکه خودم بر روی آن ننشسته بودم و الا خودم هم با آن گم شده بودم!؟
#ملانصرالدین
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🐑گوسفند ملانصرالدین
#حکایت #طنز
روزی ملا از بازار یک گوسفند خرید در راه دزدی طناب گوسفند را از گردن آن باز کرد و گوسفند را به دوستش داد و طناب رابه گردن خود بست و چهار دست و پا به دنبال ملا راه افتاد.
ملا به خانه رسید ناگهان دید که گوسفندش تبدیل به جوانی شدهاست.🤭
دزد رو به ملا کرد و گفت من مادرم را اذیت کرده بودم او هم مرا لعنت کرد من گوسفند شدم ولی چون صاحبم مرد خوبی بود دوباره به حالت اول بازگشتم.
ملا دلش به حال او سوخت و گفت: اشکالی ندارد برو ولی یادت باشد که دیگر مادرت را اذیت نکنی!
روزبعد که ملا برای خرید به بازار فته بود گوسفندش را آنجا دید. گوش وی را گرفت و گفت ای پسر احمق چرا مادرت را ناراحت کردی تا دوباره نفرینت کند و گوسفند شوی!؟
#ملانصرالدین
@matnestan | مَتنـِــــــستان
💪هرکه نان از عمل خویش خورد...
#حکایت #داستانبرایاجرا
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگ همت تر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی! روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را، پس به گوشهٔ صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش: به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط او گرد آمدهاند؟ گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طایی نبرد
@matnestan | مَتنـِــــــستان
🚫🗣هر راست نشاید گفت
#حکایت #داستانبرایاجرا
پادشاهی قصد کشتن اسیری کرد.
اسیر در آن حالت ناامیدی شاه را دشنام داد. شاه به یکی از وزرای خود گفت: او چه می گوید؟
وزیر گفت: به جان شما دعا میکند. شاه اسیر را بخشید.
وزیر دیگری که در محضر شاه بود و با آن وزیر اول مخالفت داشت گفت: ای پادشاه آن اسیر به شما دشنام داد.
🤴🏻پادشاه گفت: تو راست میگویی اما دروغ آن وزیر که جان انسانی را نجات میدهد بهتر از راست توست که باعث مرگ انسانی میشود.
جز راست نباید گفت
هر راست نشاید گفت
@matnestan | مَتنـِــــــستان
هدایت شده از مَتنـِــــستان ✒️موثرباش
✨🤲🏼دعای مادر برای جوان قصاب
#مادر #روز_مادر #روز_زن #حکایت
روزی حضرت موسی، هنگام مناجات، به پروردگار عرض كرد: خدايا! میخواهم بدانم چگونه شخصی در بهشت همنشین من است
💫جبرييل بر او نازل شد و گفت: يا موسی! قصابی كه در فلان محل كار میكند، همنشين توست.
★حضرت موسی به دكان آن قصاب رفت و ديد جوانی شبيه شبگردان مشغول فروختن گوشت است.
★شب كه شد، جوان مقداری گوشت برداشت و به منزل رفت. موسی از پی او تا در منزلش رفت و به او گفت: مهمان نمیخواهی؟
گفت: بفرماييد. موسی را به درون خانه برد. حضرت ديد جوان غذايی تهيه كرد و سپس زنبيلی از طبقه بالا به زير آورد. پيرزنی كهنسال و عاجز را از درون زنبيل بيرون آورد و او را شستوشو داد و غذا را با دست خويش به او خورانيد.
وقتی خواست زنبيل را به جای اول بياويزد، پيرزن كلماتی نامفهوم گفت. بعد جوان برای حضرت موسی غذا آورد وخوردند.
★موسی پرسيد: حكايت تو با اين پيرزن چيست؟ گفت: اين پيرزن مادر من است؛ چون وضع مادیام خوب نيست و نمیتوانم كنيزی برايش بخرم، خودم به او خدمت میكنم.
★پرسيد: آن كلماتی كه بر زبان جاری كرد چه بود؟
★گفت: هر وقت او را شستوشو میدهم و به او غذا میخورانم، میگويد: خدا تو را ببخشد و در بهشت همنشين و همدرجه حضرت موسی گرداند.
🌟موسی فرمود: ای جوان! به تو بشارت میدهم كه خداوند دعای او را مستجاب كرده است؛ چون جبرييل به من خبر داد كه تو در بهشت، همنشين من هستی.
@matnestan | مَتنـِــــــستان