#حضرت_رقیه
#شب_سوم_محرم
بعد مدتها پدر دیدار دختر آمدی
خواب دیدم خواهی آمد شد مقدّر آمدی
من به شوق دیدنت بابا ز پا افتادهام
تو به شوق دیدنم با پا نه با سر آمدی
من در این ویرانه مهمانی گرفتم نیمهشب
در شب تاریکم ای ماه منوّر آمدی
دعوتم را رد نکردی آمدی اما چرا
ای پدر بی قاسمِ داماد و اکبر آمدی؟
کو عمویم تا گذارد روی دوش خود مرا؟
از چه بابا بی اباالفضل دلاور آمدی؟
بی قراری میکند بیش از همه اینجا رباب
پس چرا بابا تو بی ششماهه اصغر آمدی؟
حسرت آغوش پر مهرت به دل دارم ولی
خواهی از من گیرمت با مهر در بر، آمدی
دارد از زهرا نشان این پهلوی بشکستهام
تا کنی با دیدنم یادی ز مادر آمدی
با سرِ خونین به دامان منِ ویران نشین
تا بگیرم بوسه از رگهای حنجر آمدی
#عبدالحسین_یعقوبی