eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_چهل_نه وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم : آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ... با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ... تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ... همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ... ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ... نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ... هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ... اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ... نه فریاد نه فحش نه ... بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه .... طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم .... همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ... هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ... با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی .... اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ... یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ... با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ... برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر... اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن... نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی .... باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ... وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ... وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ... بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ... بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که .... ‌❣ @Mattla_eshgh
هر چیزے رو نگاهـ نکن ! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 17 🔸 تست راحت طلبی! ✅ این خیلی خوبه که آدم دنبال راحتی های عمیق و دائمی باشه. ط
18 ☢ یه نکته ای که با شنیدن بحث مبارزه با راحت طلبی ممکنه به ذهن بیاد اینه که آدم خیلی زود میخواد اطرافیانش رو هم از راحت طلبی در بیاره ولی خب برای این کار نباید عجله کرد.☺️ ✅ همیشه با شنیدن هر بحثی اول از همه به این فکر کن که تو خودت باید رشد کنی. 🌍 جوری فکر کن و زندگی کن که انگار توی دنیا فقط و فقط از تو تکلیف میخواد و با بقیه هیییچ کاری نداره. 🌱 همیشه با خودت بگو: ببین اگه تمام افراد دور و برم همگی آدم های راحت طلبی باشن یا نباشن این نباید روی زندگی من اثر بذاره. من زندگی و آینده و قیامت خودم رو دارم. اول از همه باید به رشد خودم فکر کنم.☺️ ✅ من باید غول راحت طلبی رو از خودم دور کنم. 🌹 تمام وقت خودت رو مشغول خودت باش. انقدر مشغول خودت باش که دیگه وقت نکنی عیب های مردم رو ببینی. 🌺 امیرالمومنین علی علیه اسلام فرمود: خوش به حال کسی که انقدر مشغول عیب های خودش هست که دیگه به عیب های مردم نمیپردازه.... البته بحث امر به معروف هم جای خودش رو داره که بعدا در موردش صحبت خواهیم کرد. ‌❣ @Mattla_eshgh
✍️ هاله دختر 9 ساله‌ای است که به‎رغم نصیحت‎های والدینش، نسبت به ، موضعی کاملاً منفی دارد و توجهی نسبت به پوشش مناسب، در بین نامحرمان ندارد. اگر از شما بخواهند که نظر او را دهید، چگونه او را خواهید کرد؟ ─┅═ঊঈ🌷🌷🌷ঊঈ═┅─ 🌷هاله خانم... 🍀شاید برای شما سؤال شده باشه که چرا باید داشته باشی و چرا نمی‎تونی مثل پسرها، بدون بیایی بیرون. می‎خوام بهت بگم که، خدا به شما بیشتری نسبت به پسرها داده و همچنین شما بیشتر از این حرفاست که مردم شما رو برای و جذابیتت تحسین کنند. 🍀البته خانواده‎ی شما، شما رو برای زیباییت تحسین می‎کنند و شما خوشگل پدر و مادر هستی؛ اما نباید به ‎ها اجازه بدی که تو رو به این خاطر تحسین کنند. 🍀چون همون خدایی که به شما جذابیت بیشتری داده، به شما گفته که باید حجاب داشته باشی. همان‎طور که به مردها گفته که شما باید برای خانواده خودتون کار و تلاش کنید. 🍀پس هاله خانم، برای اینکه مردم، تو رو به‎خاطر خوبی‎هات دوست داشته باشن و رو هم کنی، با پوشش خوبی ظاهر شو در برابر نامحرم‎ها... ✍️ دانیال اجودانی ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از تقابل حافظان امنیت با داعش و سناریوی شوم آمریکایی_عربی هرشب ساعت 22، شبکه 1 فراموش نشه 😉 ☎️ تماس با 162 سامانه پیامکی 3000025 ، 30000162 تارنما pr@irib.ir شورای نظارت 64040 پیامک 200064040  http://www.64040.ir ، info@64040.ir گویای بازرسی 021 22164343 ✅ کانال در سروش، ایتا و بله @phonemotalebe
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_چهل_نه وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زد
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پنجاهم یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم : ـ ببخشید امروز چندمه ؟‌ انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت :‌ ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ... همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ... ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست .... بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ... شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ... اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟ ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ... شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ... اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... ! از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم .... نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟! ـ درک میکنم . ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟ ـ نه پسر عمومه ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین ـ کلا خانوادگی متفاوتیم ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر . ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن ـ ممنونم . ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی ـ شما لطف دارین ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟! ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_پنجاه_یکم مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود . ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت . ـ سلام خاله جون ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟ ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید . ـ روی کابینته مادر ... با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است . ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم ـ قربون دستت دخترم ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن ـ باشه مادر ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی ـ علی یارت . ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_پنجاه_دوم تند آسانسور را فر خواند و بسمت ماشین محمدحسین راه افتاد وقتی در بیمارستان گفت برود و او به مرصاد زنگ میزند تا دنبالشان بیاید ، ناراحت شد که مهدا ترجیح داد چیز دیگری نگوید . ناراحت از اینکه باید جلو بنشیند با خجالت در جلو را باز کرد و نشست . ـ ببخشید معطل شدید ـ خواهش میکنم در سکوت رانندگی میکرد که به یاد حرفش در بیمارستان افتاد و گفت : مهدا خانوم ؟ انتظار نداشت اسمش را از دهان آقای متفاوت مغرور بشنود . آرام گفت : بفرمایید ـ شما از دست من ناراحت هستین ؟ خودش را به آن راه نزد و خیلی صادقانه جواب داد : سعی میکنم دلم جایگاه صاحبش باقی بمونه ۱* ـ پس ... ـ قضاوت ایمان وجود آدمو تباه میکنه ، گاهی باید حرف زد تا دچار قضاوت نشد گاهی سکوت ... قضاوت هر روز یه رنگ میشه گاهی تهمت ، گاهی غیبت ، گاهی دروغ ... خالق فقط خداست پس قاضی هم فقط اونه ! آقای حسینی ، من نگران شدم از اینکه چرا اینقدر زود به " پس ...." میرسید . ـ ببخشید ـ لازم نیست از من عذر خواهی کنید شما در حق من ظلم نکردید تا زمانی که فرضیه تون به حرف و اعتقادتون تبدیل نشده باش ، اون وقته که ببخشش سخت میشه ـ خب پس چطور میشه اطرافیانو شناخت ؟ محمدحسینی که ختم قرآنو مطالعات فلسفیش به حد یک روحانی بود خودش را مقابل این دختر جوان مثل یک کودک میدید ، اصلا نفهمید کی این حرف را زد انگار از دلش برآمده بود . ـ شناخت؟ چرا باید اطرافیانتونو بشناسید ؟ ـ مگه میشه بدون شناخت ارتباط اجتماعی رو حفظ کرد ؟ ـ دقیقا رابطه اجتماعی ، این چیزی که ما الان اسمشو شناخت گذاشتیم میتونه به این ارتباط اجتماعی کمک کنه ؟ ـ خب ، معلومه ـ تصور کنید ما قراره تمام اطرافیانمون رو بر حسب نظر خودمون بشناسیم ، پس قطعا به عیب هایی با دید خودمون دست پیدا میکنیم که نمی تونیم تحملشون کنیم ، آخرش به این نتیجه میرسیم که هیچ کس مناسب ما نیست ، یعنی قطع رابطه با اجتماع. این طوری روابط اجتماعی بهبود پیدا میکنه ؟ ـ نمیشه کوکورانه و کبکوار زندگی کرد ، شاید واقعا بعضی ها شایسته ما نباشن ، ضمنا ما با چیزی که از رفتارشون برداشت میکنیم اونا رو می شناسیم ـ شما تشخیص میدین که هر کس چقدر شایستگی داره ؟ مگه شمایی که ظاهر رو دیدی باطن هم میتونی ببینی ؟ ضمنا شما از فردای اون شخص اطلاع دارین یا حتی میدونین در لحظه چی از دلش گذشته ؟ شما با یه نقشه که متعلق به هزار سال قبله میخواید شهر تازه تاسیسی قرن رو پیدا کنید ؟ ـ خانوم از کوزه همان برون تراود که در اوست ۲* ذات آدما در ظاهرشون مشخصه . ـ جمله عالم زین سبب گمراه شد کم کسی ز ابدال حق ، آگاه شد ۳* ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ۱* اشاره به حدیث امام صادق(ع): قلب حرم خداست، غير خدا را در آن جاي مده (بحارالانوار جلد ۶۷ ص ۲۵ ) ادامه دارد .
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : 🍃 قسمت_پنجاه_سوم محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که با صدای مهدا به خودش آمد و فهمید جلوی ساختمان واحد حاج مصطفی ایستاده است . ـ باز هم ممنونم آقای حسینی ، خیلی لطف کردین . محمدحسین انگار میخواست هر طور شده حرف های دیگری از فرد مقابلش بشنود برای همین چیزی که به ذهنش آمد را جدی گرفت و گفت : مهدا خانوم ؟ ـ بله ؟ ـ آخر این هفته نیمه شعبانه ، قراره حسینیه محله برنامه داشته باشیم ، خوشحال میشیم همکاری کنید . ـ بله ، ان شاء الله . به خانواده سلام برسونین . یاعلی ـ خدانگهدارتون . شما هم به حاج مصطفی سلام برسونید . مهدا با لبخندی همیشگی از فرد مقابلش خداحافظی کرد و به سمت واحدشان راه افتاد خسته به آسانسور تکیه کرده بود که همراهش زنگ خورد و شماره ی خصوصی نمایان شد فهمید از محل کارش است . ـ الو ، بفرمایید ؟ ـ مهدا جان ؟ سلام خانومی ـ سلام خانم مظفری ، احوال شما ؟ جانم ؟ ـ ممنونم . مهدا جان شما فردا میای سرکار ؟ ـ بله میام ، اما کلاس دارم ـ چه ساعتی ؟ ـ ۱۰ تا ۱ ، مرخصی ساعتی میگیرم ـ شاید مجبور باشی فردا شب شیفت بمونی ، گفتم بهت خبر بدم یه جوری خانواده رو هماهنگ کنی ـ استاد صابری گفتن شیفت شب به من نمیدن که ! ـ اضطرار پیش اومده حالا بعدا اداره صحبت میکنیم ، قضیه این آقای م.ح داره جالب میشه ـ چشم سعی خودمو میکنم ، شما امشب شیفت هستین ؟ ـ آره ، فک کنم فردا شب خانم .... هم شیفتن تنها نیستی ـ صحیح ، متشکرم اطلاع دادین . ـ وظیفه است . مراقب خودت باش ، یا علی . ـ شما هم همین طور یا علی . با اتمام مکالمه اش آسانسور به مقصد رسید . در خانه را گشود و با شوق همیشگی گفت : اهل منزل بیاین که خوشکل جمعتون اومد .... سلــــــــــام مرصاد از روی کاناپه پرید و گفت :سلام . چته ؟ ساکت !نمیبینی رئال بازی داره ـ واقعا ؟!! مگه فردا شب نیست بازیش ؟ ـ نخیر امشبه . با حالت زاری گفت : این عادلانه نیست مرصی من بازی رئال دوست ـ ایش لوس ، برو از جلو چشم دور شو ـ لیاقت که نداشته باشی همین میشه انیس خانم : سلام مهدا جان خوبی مامان ؟ خسته نباشی ! حال همکلاسیت چطور بود ؟ ـ سلام مامانی ، دستش شکسته بنده خدا ولی الان احتمالا با حکومت ساسانی برای تصاحب تخت درگیره انیس خانم را بوسید و با لحن دخترانه ای ادامه داد ؛ مامانی گرسنمه ، خسته هم هستم مقنعه اش را بیرون آورد روی مبل گذاشت و همین طور که با کیلیپس درگیر بود گفت : موهام از بس تو مقنعه مونده دچار تنفس بی هوازی شده . مامان سرم بشدت به نوازشات نیاز داره ـ باشه عزیزم برو یه آب به دست و صورتت بزن بیا شامتو بخور بعد موهاتو میبافم ـ بابا کجاست ؟ ـ حسینیه تازه تاسیس محله ، زنگ زده بود میگفت همه سراغ تو رو میگرفتن ، مگه به تاسیس این جا هم کمک کردی ؟ مرصاد : ایشون مادر ترزا هستن به تمام نقاط این شهر احاطه دارن ـ نه بابا من که کاری نکردم بعد کلیپسش را به سمت مرصادی که با استرس فوتبال میدید پرتاب کرد . ـ هوی چته ؟ سرم درد گرفت گیس بریده ، وایسا کبابت میکنم بسمت اتاق مشترکش با مائده پرواز کرد و در را بهم کوبید . مائده که سرش تا اعماق یک کیلومتری در لپ تاب مهدا فرو رفته بود با ترس سیخ نشست . مهدا با دیدن مائده و لپ تابش بیخیال مرصاد و تهدید هایش شد و با نگرانی و غضب رو به خواهرش گفت : مائده خانوم قبل از اینکه اینو برداری نباید بپرسی ؟! ـ من فقط کتاب میخوندم آبجی ـ مائده جان هر وقت به لپ تاب احتیاج داشتی لطفا قبلش باهام هماهنگ کن برخی اطلاعات محل کارش را روی لپ تاب ریخته بود تا در خانه آنها را بررسی کند و هیچ کس نباید به آنها دسترسی پیدا میکرد . وقتی خونسردی مائده را دید فهمید چیزی ندیده برخی تصاویر و فایل ها آنقدر متفاوت از درک او بود که حتما او را می ترساند . ـ مائده جان میشه تنها باشم ؟ ـ چشم . ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
سلام عذرم رو بپذیرین ، نتونستم امروز پستی بذارم🙏
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_پنجاه_سوم محمدحسین در آن بیت از مولانا غرق شده بود که
📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 پنجاه چهارم شامش را در سکوتی عحیب می خورد ، مرصاد نگاهی به خواهرش کرد و منتظر ماند خودش از آنچه ناراحتش کرده بگوید . انیس خانم : مهدا مامان مگه گرسنه نیستی ؟ بخور قربونت برم ـ دارم میخورم مامان ـ من میشناسمت ، چی شده که مثل همیشه غذا نمیخوری ؟ ـ چیزی نیست مامان فقط خستم ، لطفا بعدا زنگ بزن خونه آقای حسینی از خانمشون بخاطر آقا محمدحسین تشکر کن ـ چرا ؟ ـ ایشون رسوندنمون بیمارستان تا الان معطل من بودن ـ تو چرا ؟ امیر دستش شکسته ـ آره ولی من مسببش بودم ... ـ خب اون پسره نباید حرف اضافه میزده تو که گناهی نداشتی مهدایی ـ مامان ؟ ـ جانم ؟ ـ عذا... ـ نمیخواد عذاب وجدان بگیری ، وقتی زنگ زدی گفتی بیمارستانی دلم هزار راه رفت اگه امیر نبود اون دیوونه بلایی سرت میاورد چی ؟ ـ کاری نمیکرد مامان غصه نخور قربونت برم ـ کی هست اصلا این ؟ حرف حسابش چیه ؟ ـ مهم نیست ‌‌، اگه حرف حساب داشتم کتک کاری نمیکرد ‌ مامان من سیر شدم ، فدای دست پختت ـ نوش جان عزیزم مهدا ظرفش را به سمت سینک برد و مشغول شستن ظرف های مانده در سینک شد . با پاشیده شدن آب روی صورتش نگاهی به مرصاد کرد ... ـ برو اون ور تا من آب بکشم ... کجایی؟ عاشقی ؟ ـ نمیخواد خودم میشورم ، ذهنم درگیره ـ حرف نباشه وقتی سلطان یه چیزی میگه باید بگی چشم ، خب زود بگو چیشده ؟ ـ مرصاد ؟ مائده رفته بود سر لپ تابم ـ خب ، چیزی هم دیده ؟ ـ نه ـ خب پس چته ؟ ـ چرا اینقدر خونسزدی ؟ میگم میره سر لپ تابم ؟ ـ منم میگم الحمدالله چیزی ندیده نگران نباش ـ تنها نگرانیم این نیس ـ دیگه چیه ؟ ـ فردا شب شیفتمه ، نزدیک یک ماه اومدم سرکار هنوز یه شب شیفت وانستادم خب نمیشه که ـ اوه قضیه خراب شد ... حالا میخوای چیکار کنی ؟ ـ مرصی فکرم کار نمیکنه ، تمام امیدم به توئه ! ـ چه غلطا ، تو غلط اضافه کردی به من چه ؟! ـ مرصاد ؟! ـ هان ؟ چیه ؟ ـ خیلی ممنون از حمایــ.... + کی غلط اضافی کرده ؟! زود ، تند ، سریع ، اعتراف ! ـ چندبار بگم وقتی دوتا بزرگتر دارن حرف میزنن مثل اختاپوس نپر وسط ؟ + هزار بار هم بگی باز من میام وقتی با مهدا حرف میزنین قضیه جذابه مهدا : مائده جان آخه ما چی ازت پنهان کردیم ؟ ـ همه چی . ـ ممنون واقعا مثلا ؟ + مثلا سه سال پیش با هم رفتین پیاده روی اربعین با فاطی اینا منو نبردین ... همش قایمکی حرف میزدین ـ در عوض پارسال سه تایی خواهر برادری رفتیم اردو راهیان نور + نموخوام ـ ایش لوس نُنُر + با آبجیم داریم اختلاط میکنیم تو چی میگی این وسط ؟ ـ مائده به داداشت احترام بذار ! ـ اونم به تو احترام نمیذاره مرصاد : بیا برو بگیر بخواب فردا صبح مدرسه داری ، اینقدرم حرف نزن تا از ۱۲ عضو ناقصت نکردم ـ برو بابا ، کی رو تو رو آدم حساب میکنه حالا ؟! به بابام میگم از ۱۴۴ عضو ناقصت کنه مرصاد دمپایی پلاستیکی دستشویی را برداشت و دنبال مائده می دوید و میخواست به مو هایش بکشد . + وای آبجی به دادم برســـــ...... ـ وایسا دختره پرو ، میخوام موهای زشتت شونه کنم ... + ماماااااااان ؟ مهدااااااا ؟ نجاتم بدین ..... مهدا بعد از خندیدن حسابی با دیدن حرص خوردن مادرش به یاری مائده شتافت . مهدا دنبال مرصاد ، مرصاد دنبال مائده .... مرصاد نمیگذاشت مائده به اتاق ها نزدیک شود مائده که دید نمی تواند مرصاد را چارگر شود ، چادر از جا رختی برداشت و از در بیرون زد ... مرصاد دست بردار نبود ، همیشه همین طور با هم شوخی و تفریح داشتند و هیچ وقت نمیگذاشتند دیگری در ناراحتی بماند سه تا بچه ی شیطون .... ادامه دارد ...