#پسا_مجردی
توصیههایی برای همسران
1⃣ در دوران نامزدی، از این پیامها استفاده نکنید!
منفعل-پرخاشگر
🔸به پیامهایی مثل: «هر طور راحتی»، «خودت میدونی» و ... میگن پیامهای منفعل-پرخاشگرانه. اما یعنی چی؟ یعنی اینکه شما از چیزی عصبانی هستید، اما به جای اینکه مثل آدم بزرگها راجع بهش حرف بزنید، منفعلانه با ارسال چنین پیامهایی، دلتون میخواد خشم خودتونو نشون بدید که صدبار از عصبانیت بدتره!
زندگی دیگهای ندارم
🔸ارسال پیامهایی مثل: «چرا جواب نمیدی؟»، نشون میده که شما هیچ کار دیگهای ندارید و بیکار نشستید تا فرد مقابل حالتونو خوب کنه. شما بهتره که یه زندگی جدا و تفریحات لذتبخش برای خودتون داشته باشید تا با پیام ندادنش، اینطور به هم نریزید.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_چهل_پنجم مهدا دارو ها ، سرم و ... را خرید و به محمدحسین
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت چهل ششم
بدبختی های زیادی روی سرش ریخته بود
یه روز داخل شرکتی که کار میکرد بهش خبر دادن خواهرشو پیدا کردن
امیر خوشحال تر از چیزی بود که تصور کنی ، رفت خواهرشو دید ولی ...
محمدحسین : ولی چی ؟
ـ خواهرش ... همکلاسیش بود آرامی که اصلا شباهتی با اسمش نداشت خیلی ... تبدیل به دختری شده بود که ...
زل زد به چشمای نگران محمدحسینو ادامه داد :
بهش گفتم من یکی از آشناهاشونم گفتم میدونم پدر و مادر واقعیش کین ... گفتم مادرت مریضه داخل ... داخل ... بیمارستان اعصاب و روان بستریه از نبود تو این جوری شده ....
اشک ریخت و ادامه داد :
آقا محمدحسین میدونی چی گفت ؟
ـ چی گف..ت؟
ـ گفت من همین الان دارم با یه پدر و مادر احمق زندگی میکنم حالا چه واقعی چه غیر واقعی به اندازه کافی بدبختی دارم ولی حداقلش راحت زندگی میکنم بیام بشینم ور دل یه مادر تیمارستانی که چی بشه ؟!
اصلا تا حالا کجا بودن ؟
برو بگو همونجا بشین راحت باش مادر بودنتو بعد از بیست سال نمیخوام
ـ بعدش چی شد ؟ خواهرت کدوم یکی از همکلاسی هامونه ؟
ـ .... ثمین ناجی ...
مادرم حالش خیلی بد هر روز بدتر از دیروز از پس هیچی بر نمی اومدم هر وقت با خواهرم حرف میزدم داغونم میکرد ...
خسته شده بودم هیچ کسو نداشتم تحقیر و توهین داشت خفم میکرد
تا اینکه بعد از چند سال دوست دوران کودکیمو دیدم پزشکی میخوند اون با فکر اینکه وضعیت مالی مون مثل قبله پامو به مهمونی هاش باز کرد تا اینکه با خواهرش آشنا رو به رو شدم ...
بهش علاقه مند شده بودم خیلی مظلومو مهربون بود اصلا توی مهمونی ها مثل خواهر و برادرش رفتار نمیکرد خیلی نجیب و بی نظیر بود
یه چیزی هر دومون رو بهم نزدیک کرده بود کم کم صمیمی شدیم اون دانشگاه هنر بود ولی ارتباطمون فراتر رفته بود ... فهمیدم یه خواستگار سمج داره ... اما خودش منو دوست داشت ...
خواستگار با شرایطش قطعا گزینه بهتری برای خانواده جاوید بود ... خانواده ای سرشناس و ثروتمند ...
اما من ... دلم گیر بود ... هیوا منو دوست داشت هر دومون برای بدست آوردن هم خیلی تلاش کردیم هیراد برادرش با ازدواجمون موافق بود ، اما خواهرش نه خیلی اذیتمون میکرد ... بدبختیام کم نبود اونم اضافه شده بود ...
... رفتم خواستگاری ، خیلی بد با هام برخورد کردن هانا خواهرش بهم گفت نمیخوان دخترشونو به یه تیمارستانی و بی پول بدن ....
هر دومونو سرکوب کردن ، هانا اجازه اجازه نداد هیوا رو ببینم تقریبا یک سال ازش بی خبر بودم ، حتی هیرادو دیگه ندیدم ... تا اینکه خبر رسید هیوا خودکشی کرده ....
یکساله از اون قضیه میگذره ... قبل از اینکه از هم جدامون کنن فهمیدم درگیر یه قضیه شده قضیه ای که به کارن دوست هانا مربوط میشد ، ظاهرا اونا درگیر یه سری کارا داخل مهمونی هاشون بودن هیوا به یه پلیس کمک میکرد و آمارشونو میداد ولی اینو فقط من میدونستم
همه فکر کرده بودن هیوا به اون پلیس علاقمند شده اما این طور نبود ، هیوا فقط نگران دوستاش بود ...
هیوا آدم خودکشی نبود از یه مورچه هم می ترسید ...
نتونستم اثبات کنم خودکشی نبوده هر جا رفتم گفتن خودکشیه پزشکی قانونی کلانتری ، انگار همه میخواستن این طوری بنظر برسه ...
دیگه از زندگی بریدم ... من ... واقعا شکستم ...
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_چهل_هفتم
درگیر مهمونی های کثافت باری شدم که جز تباهی هیچی نداشت ...
تا اینکه یه شب توی یکی از همون مهمونی ها ثمینو دیدم خیلی وضعش بد بود
اونم مثل من مدهوش داشت با بدترین وضع ممکن تلو تلو میخورد اونم با یه ادمای بی سرو سامون.....
رگ غیرتم چنان ورم کرد که هرچی خورده بودم، از سرم پرید به خودم اومدم و با زور از اون منجلاب بیرون کشیدمش و بردمش خونه خودم
اون شب حال بدی داشت که قابل تصورهم نبود..
هق هق امیر اتاق رو پر کرد که مهدا نگران در اتاقو باز کرد و با چشم های اشکی محمدحسین مواجه شد ، محمدحسین سخت و محکمی که در برابر مصیبت های جوان رو به رویش متاثر شده بود .
لیوان آبی به او داد و بسمت مهدا رفت در را بست و رو به چشم های منتظر و متعجب مهدا گفت : این پسر چقدر بدبختی کشیده ...
ـ پس به شما هم گفت ...
ـ از خودش نه از آشناییتون !
این جمله را با طعنه گفت که مهدا آرام لبخندی زد و گفت :
همیشه اینقدر زود نتیجه گیری می کنید ؟!
بدون اینکه به محمدحسین اجازه جواب دادن بدهد ادامه داد ؛
اذان دادن من میرم نماز بخونم ، زود بر میگردم .
و به سرعت از محمدحسین دور شد .
محمد حسین به اتاق برگشت و منتظر ادامه ماجرا شد .
ـ الان خوبی ؟ میخوای بقیشو نگی ؟
ـ خوبم .
وقتی به حال خودش اومد بدون اینکه از موندن توی خونه یه پسر تنها ... ! اعتراض کنه سرشو انداخت پایین بره!!! بهش گفتم :
نمیخوای چیزی بپرسی ؟ یا اعتراضی بکنی ؟
ـ تحفه ایم نیستی ، دیشب من با تو اومدم ؟ آدم مست هیچی حالیش نیست اینه
و به من اشاره کرد ...
داشتم از عصبانیت خفه می شدم یه دختر چقدر میتونست وقیح و بی حیا باشه .
در ادامه ی اون وقاحت حرف هایی زد که تمام وجودمو نابود کرد شیشه غرورم جوری شکست که...
سیلی محکمی بهش زدم و هر چی به دهنم اومد بارش کردم .
ترسیده بود با همون لباس ها خواست از خونه بره که مثل حیوون بسمت اتاق مادرم پرتش کردم ....
گفتم بره لباساشو با یه لباس پوشیده عوض کنه ...
آخرش حرفی زد که خلاصم کرد .
ـ اگه واقعا خانواده ی منو میشناسی ... اگه داداشی دارم بهش بگو ......
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_چهل_هشتم
با هق هق ادامه داد ؛
بهش بگو .... از بی وفایی اونا من به این وضع افتادم ... بگو اونی که منو بهش فروختن همه چیو بهم گفته بگو بابام برای چک و داداش کوچولوم برای بستنی و شکلات منو فروخت ...
حرفش خنجری بود که به قلبم فرو رفت ، یک ساعت بعدش زنگ زدنو گفتن مادرم حالش بده .
بعد از مطمئن شدن از وضع مادرم به دانشگاه رفتم تا خواهرمو به هیراد بسپارم .
قسم خورد نذاره به این کاراش ادامه بده هر چند هیراد خودش تا خرخره تو منجلاب بود ولی همیشه پای حرفش میموند ...
سیر شده بودم از زندگی بهش گفتم که میخوام برم یه مسافرت طولانی ... مسافرت طولانی هم بود ... مسافرتی تا ابد ...
تصمیممو گرفته بودم فقط خودکشی ...
همه ی در ها به روم بسته شده بود ... از هیراد خداحافظی کردم و خواستم از کافه دانشگاه خارج بشم که خانم فاتحو دیدم با وحشت بهم نگاه میکرد نمیدونم چرا فک کردم فهمیده ... !
به اون نگاه نگرانش بسمت در رفتم که جلوم وایساد و گفت :
ـ آقای رسولی ... خواهشا صبر کنین
ـ چیه ؟
ـ میشه صحبت کنیم ؟
ـ راجب چی ؟
ـ راجبِ .... راجبِ .... خواهشا این کار رو نکنین ، مشکلات قابل حله
با فریاد گفتم : راجب چی میخوای حرف بزنی ؟ بابای تا خرخره بدهکارم ؟ جسد چاقو خوردش ؟ خواهرم ؟ مادر دیوونه شدم ؟ یــا .. یا ... عشق پر پر شدم ؟
ـ بیاین بشینین خواهش میکنم .
بسمت میزی رفت و منتظر ماند وقتی نشستم اون هم نشست و گفت :
کدوم یک از این مشکلا با خودکشی شما برطرف میشه ؟ به راه حل اصلی فکر کردین ؟
ـ من دیگه تحملشو ندارم دیگه بسه هر چی بدبختی کشیدم ... راه حل ؟ دنبال چی بوده که نرفتم ...!؟
ـ پس اون قدر ضعیف شدین که میخواین از مشکلات فرار کنین ؟!
... بله از حل این مشکلات رها میشین در واقع دیگه هیچ مشکلیو نمیتونین حل کنین ... !
تهش مرگه ولی مرگی که خودش عذابه نه رهایی !
هر مشکلی یه راه حل داره ...
ـ مشکل من راه حل نداره ...
ـ اونی که مشکلو بر سر انتخابتون گذاشته حلشم داره ...
ـ اون خیلی وقته منو فراموش کرده ...
ـ اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت منو سر راهتون قرار نمیداد ...
اگه فراموش شده بودین کسیو نداشتین خواهرتونو بهش بسپارین ...
اگه فراموشتون کرده بود هیچ وقت به این مرتبه علمی نمی رسیدین و خیلی چیز هایی که من ازش بی خبرم اما با همین عدم شناخت من نعمت هایی رو میبینم که هیچ وقت توان جبرانش رو ندارین ...
ـ .... خب اگه هست چرا کمکم نمیکنه چرا از این بدبختی نجاتم نمیده ؟
ـ چند بار ازش خواستین و کمک نکرد ؟ چند بار بابت چیزایی که بهتون داده بود سپاسگزار بودین که الان متوقع این جا نشستین ؟
دهنم خشک شده بود ، حرفاش منطقی بود قلب و عقلمو احاطه کرده بود مطمئن بودم یک ساعت دیگه حرفشو گوش بدم از خودکشی منصرف میشم ...
اما من برای خودم تموم شده بودم و نمی خواستم به این زندگی ادامه بدم ...
اعتقادی به کمک خدا نداشتم ...
یا حداقل فکر میکردم برگشت یه کسی
همیشه مردود بوده چه لطفی داره ... ؟!
با خودم گفتم حتی اگه برگردم نجاتم نمیده ... !
برای اینکه بتونم از دستش فرار کنم گفتم : میشه یه لیوان آب برام میاری؟
اینقدر این جمله رو مظلومانه گفتم که دلش سوخت و با نگاه نگران گفت :
خواهشا ....
انگار پشیمون شده باشه ادامه داد ؛ باشه الان میارم .
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_چهل_نه
وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زدم هنوز به سر خیابان نرسیده بودم که صدایش را شنیدم :
آقای رسولی چند لحظه ... آقای رسولی
نفس نفس زدن هایش نشان میداد اون مسیر را دویده ... منتظرش نماندم و اولین تاکسی را سوار شدم ...
با خودم گفتم به تو چه ربطی داره که من میخوام چیکار کنم ... ؟ دختره ی پرو ...
تو خیابونا پرسه میزدم و منتظر یه فرصت بودم ، رفتم پیش یکی از رفقام اینقدر مشروب خوردم که مرگ راحتی داشته باشم ...
همین که پا به خونه گذاشتم دیدم استاد حسینی داخل محوطه نشسته با تعجب بهش نگاه کردم که صدای مهدا بهم فهماند تمام این مدت دنبالم بوده ...
ـ آقا امیر الان حالتون خوب نیست ... میخوایـــ...
نذاشتم حرفش تموم بشه و سیلی محکمی نثارش کردم ...
هر حرفی از دهنم در میومد بارش می کردم حالم خوب نبود ...
اما تنها چیزی که ازش دیدم یه هاله اشک بود ...
نه فریاد نه فحش نه ...
بدون توجه به بغض گلوگیرش و نگاه پر از سوال استاد ، از پله های آپارتمانم بالا رفتم
به پشت بام که رسیدم حس کردم همه چیز تمومه ....
طولی نکشید که لبه ساختمان ایستادم با مرگ فاصله ای نداشتم ... پریدم ... ولی دستی با قدرت نگهم داشت وقتی نگاه کردم دیدم ....
همون دختری که جای پنج تا انگشتم روی صورتش مونده نجاتم داده ...
هر چی خواستم دستمو از دستش بیرون بکشم نشد که نشد ... مغزم درست کار نمیکرد من فقط مرگو میخواستم ...
با تمام جونی که داشتم اونم کشیدم بسمت خودم که تکیه اشو از لبه ی پشت بام از دست داد و اونم پرت شد ولی به موقع با دست آزادش سکو رو گرفت عربده میکشید و میخواستم ولم کنه ولی ....
اینقدر با ناخونام روی دستش کشیدم که دستش خون افتاد ...
یه لحظه انگار فکری به ذهنش اومده باشه با شتاب منو پرت کرد منم با خیال اینکه راحت میشم از این زندگی مطیعانه عمل کردم ...
با ضربه صورتم به کف پشت بام متوجه شدم اون نجاتم داده ولی هنوز خودش آویزون بود ...
برایم عجیب بود اینهمه قدرت از یه دختر...
اصلا تو حال خودم نبودم و متوجه نشده بودم ، علاوه بر استادحسینی و همسایه ها ، آتش نشانی و پلیس هم حاضرن...
نفهمیدم مهدا خانوم چه طوری نجات پیدا کرد و بی حال یه گوشه نشسته بودم که خواستن منو بجرم اقدام به قتل ببرن زندان ولی ....
باز هم مهدا نذاشت واقعا نمیخواستم بکشمش فقط میخواستم خودمو از بین ببرم اون شب آمبولانسی که خبر شده بود دست مهدا خانومو بست و به حال روز ندار من رسید ...
وقتی اوضاع آروم شد خانم فاتح تونست منو از دست پلیس و بیمارستان نجات بده و ثابت کنه در اون لحظه واقعا مشکل روخی داشتم نیمه شب شده بود ...
وقتی از آگاهی بیرون اومدیم یه پسر جوون با یه آقای دیگه که از آشنا های مهدا بودن همراه من اومدن خونه تا مراقبم باشن کار دست خودم ندم ...
بعدا فهمیدم یکیش برادرش بود و دیگری شوهر دوستش ، برادرش که اینقدر شوخ طبع بود تا منو نخندوند ولم نکرد ...
بعد از اون اتفاق هر روز مثل یه پرستار که به بیمارش میرسه همراه برادرش به دیدنم میومد تقریبا دو ماه گذشت تا به زندگی برگردم ... زمان و مکان از دستم خارج شده بود ... که ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۱۳ ✌️ برای به دست آوردن موفقیت ، از جملات تلقین آمیز استفاده کنیم..... 🔸من از زندگی خ
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 17 🔸 تست راحت طلبی! ✅ این خیلی خوبه که آدم دنبال راحتی های عمیق و دائمی باشه. ط
#افزایش_ظرفیت_روحی 18
☢ یه نکته ای که با شنیدن بحث مبارزه با راحت طلبی ممکنه به ذهن بیاد اینه که آدم خیلی زود میخواد اطرافیانش رو هم از راحت طلبی در بیاره
ولی خب برای این کار نباید عجله کرد.☺️
✅ همیشه با شنیدن هر بحثی اول از همه به این فکر کن که تو خودت باید رشد کنی.
🌍 جوری فکر کن و زندگی کن که انگار توی دنیا فقط و فقط از تو تکلیف میخواد و با بقیه هیییچ کاری نداره.
🌱 همیشه با خودت بگو: ببین اگه تمام افراد دور و برم همگی آدم های راحت طلبی باشن یا نباشن
این نباید روی زندگی من اثر بذاره. من زندگی و آینده و قیامت خودم رو دارم. اول از همه باید به رشد خودم فکر کنم.☺️
✅ من باید غول راحت طلبی رو از خودم دور کنم.
🌹 تمام وقت خودت رو مشغول خودت باش. انقدر مشغول خودت باش که دیگه وقت نکنی عیب های مردم رو ببینی.
🌺 امیرالمومنین علی علیه اسلام فرمود: خوش به حال کسی که انقدر مشغول عیب های خودش هست که دیگه به عیب های مردم نمیپردازه....
البته بحث امر به معروف هم جای خودش رو داره که بعدا در موردش صحبت خواهیم کرد.
❣ @Mattla_eshgh
#عفافگرایی
#حجاب
✍️ هاله دختر 9 سالهای است که بهرغم نصیحتهای والدینش، نسبت به #حجاب، موضعی کاملاً منفی دارد و توجهی نسبت به پوشش مناسب، در بین نامحرمان ندارد. اگر از شما بخواهند که نظر او را #تغییر دهید، چگونه او را #اقناع خواهید کرد؟
─┅═ঊঈ🌷🌷🌷ঊঈ═┅─
🌷هاله خانم...
🍀شاید برای شما سؤال شده باشه که چرا باید #حجاب داشته باشی و چرا نمیتونی مثل پسرها، بدون #روسری بیایی بیرون. میخوام بهت بگم که، خدا به شما #جذابیت بیشتری نسبت به پسرها داده و همچنین #ارزش شما بیشتر از این حرفاست که مردم شما رو برای #زیبایی و جذابیتت تحسین کنند.
🍀البته خانوادهی شما، شما رو برای زیباییت تحسین میکنند و شما خوشگل پدر و مادر هستی؛ اما نباید به #نامحرمها اجازه بدی که تو رو به این خاطر تحسین کنند.
🍀چون همون خدایی که به شما جذابیت بیشتری داده، به شما گفته که باید حجاب داشته باشی. همانطور که به مردها گفته که شما باید برای خانواده خودتون کار و تلاش کنید.
🍀پس هاله خانم، برای اینکه مردم، تو رو بهخاطر خوبیهات دوست داشته باشن و #خدا رو هم #خشنود کنی، با پوشش خوبی ظاهر شو در برابر نامحرمها...
✍️ دانیال اجودانی
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از 🇵🇸 مطالبه تلفنی 🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_امن روایتی از تقابل حافظان امنیت با داعش و سناریوی شوم آمریکایی_عربی
هرشب ساعت 22، شبکه 1
#تشکر فراموش نشه 😉
☎️ تماس با 162
سامانه پیامکی 3000025 ، 30000162
تارنما pr@irib.ir
شورای نظارت 64040
پیامک 200064040
http://www.64040.ir ، info@64040.ir
گویای بازرسی 021 22164343
#مطالبه_اثر_دارد
#پیش_به_سوی_لشگر_مطالبه_گری
#رهبرم_عَلَم_مطالبه_گری_بالاست
✅ کانال #مطالبه_تلفنی در سروش، ایتا و بله
@phonemotalebe
مطلع عشق
📕محافظ_عاشق_من🥀 ✍ به قلم : #ف_میم 🍃 قسمت_چهل_نه وقتی از میز فاصله گرفت من سریع از کافه بیرون زد
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت پنجاهم
یه روز با برادرش اومدن خونه برای ناهار دادن به من بالاخره زبون بار کردم و ازش پرسیدم :
ـ ببخشید امروز چندمه ؟
انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت : ۲۵ اسفند ... تقریبا ۵۰ روز گذشته
فهمیده بود سوالمو ، لحظه ای یاد مادرم افتادم با همون لباسای خونگی از در بیرون زدم . نمیدونستم چه بلایی سرش اومده ...
همین طور وسط خیابون کلافه دور خودم میچرخیدم که باز همون دستا منو از تصادف حتمی نجات داد ... وقتی بخودم اومدم متوجه راننده شاکی شدم که سرش فریاد میزد ...
ـ عذر میخوام آقا حق با شماست برادر من زیاد حالشون خوب نیست ....
بعد از کلی التماس و عذر خواهی دست از سرمون برداشت سردم شده بود بعد از مرگ هیوا فقط به جسم و روحم آسیب زده بودم ...
شال بافتشو هنوز نگه داشتم اون روز خیلی گرما بخش بود ... وقتی مرصاد شال خواهرشو روی شونم گذاشت یه لحظه حضور مادرمو حس کردم ...
اون گرمای محبت دوباره منو یاد مادرم انداخت برای همین فورا پرسیدم : از مادر خبر داری ؟ کجاست ؟ حالش چطوره ؟
ـ نگران ایشون نباشین تو این دو ماه من همه ی روز های فرد که شما به دیدنشون میرفتین پیششون بودم تنها نموندن
نمی دونستم این همه محبتو چطوری جبران کنم ... اینقدر با برادرش حواسشون به زندگیم بود و خوب ادارش کرده بودن که هیچ وقت خودم نمی تونستم ... حتی از رئیس شرکتم فرجه گرفته بودن ... در اون دو ماه من هیچی از دست ندادم جز خود باطلمو .... دنیا یه جور دیگه باهام کنار اومد ...
شوهر دوستش خیلی هوامو داشت و کمکم کرد جور دیگه ای زندگی کنم ... سید هادی و مرصاد اغلب مراسمای هیئت منو با خودشون میبردن ... خیلی چیزا عوض شد
بخاطر مراقبت های مهدا خانوم حال مادرم خیلی بهتر شد و الان باهم زندگی میکنیم اینقدر بهش وابسته شده که هر هفته باید مهدا خانومو ببینه ، حس میکنم به آرام خودش رسیده ...
اولین عیدی بود که ما هم مهمون داشتیم مادرم تازه برگشته بود خونه روز اول عید که همه برای خانوادشون وقت میذارن مهدا ، مرصاد ، سید هادی و خانومش اومدن پیش ما خیلی ساعات خوبی بود طوری با مادرم هم حرف میشد که انگار همسن و سالن .... !
از اون قضیه تقریبا یک سال میگذره ، امروز سالگرد هیواست ... اما به من اجازه نمیدن برم پیشش ، پنج شنبه ها با مهدا خانوم و مرصاد میریم سر خاکش
اونا میگن بخاطر گلزار شهدا میان اما من میدونم که مهدا هنوز میترسه دوباره بزنه بسرم ....
نگاهی به محمدحسین کرد و ادامه داد ؛ حالا متوجه شدین چرا اینقدر برام آدم ارزشمندیه ؟!
ـ درک میکنم .
ـ استاد حسینی همیشه باهاش دشمن بود ، خیلی مشکل داشتن عمدا بهش نمره نمیداد و به هر صورتی سعی داشت اذیتش کنه معتقد بود امله یا یه آدم بی سواد و بی احساسه اما وقتی شاهد رفتارش با من شد ، فهمید این خانوم کیه
ـ من نمی دونستم مهراد باهاش مشکل داشته ، یه زمانی میگفت از یه دختر چادری بدش میاد و از دست گل هایی که به آب داده بود گفت
ـ حتما منطورشون مهدا خانوم بوده چون جز ایشون همه دخترا عاشق استادن
با این حرف امیر ، محمدحسین خندید و گفت : بس بچه خوشتیپه
ـ بنظر من شما بهترین ، خیلی شباهت دارین هر دو حسینی هستین ، نکنه برادرین ؟
ـ نه پسر عمومه
ـ ببخشید ولی خیلی متفاوتین
ـ کلا خانوادگی متفاوتیم
ـ درست ، موفق باشین بابت امروز هم واقعا ممنونو متاسفم آقای دکتر .
ـ نه این چه حرفیه ، با من راحت باش ، مثل یه رفیق
دستش را روی شانه امیر گذاشت و ادامه داد : منو محمدحسین صدا کن
ـ ممنونم .
ـ فهمیدم قضیه چی بود ، دمت گرم پسر خیلی خوشحال شدم اینقدر غیرتمندی
ـ شما لطف دارین
ـ حالا اینقدر سر به زیر و مودب رفتار کن تا به غلامی قبولت کنم دخترمو دو دستی بسپارم دستتا
هر دو خندیدند که مهدا با چشم های متعجب به آنها نگاه کرد و با خودش گفت با فاصله دو تا نماز من قضیه این شکلی شد ؟!
ادامه دارد ...
📕محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 قسمت_پنجاه_یکم
مهدا خواست اول امیر را برسانند تا با مادر امیر قبل از دیدن وضع او صحبت کند ، حلالیت بطلبد و دارو هایش را یادآور شود .
ـ آقای حسینی من زود صحبتو تمام میکنم تا معطل نشید
ـ نه راحت باشید ما فعلا در جوار داش امیر داریم از لحظات لذت میبریم
مهدا لبخندی از سر رضایت زد و در عقب را باز کرد و پیاده شد
بعد از چندبار در زدن مادر امیر در را باز کرد و با دیدن مهدا گل از گلش شکفت .
ـ سلام خاله جون
ـ سلام به روی ماهت دخترم . کجایی مادر دلم برات یه ذره شده بود ؟
ـ بی وفایی منو ببخشید خاله جون ، بی توجهی کردم
ـ نه قربونت برم ، نه دختر نازم . این چه حرفیه میدونم درگیری مادر ، بشین یه لیوان شربت درست کردم بیارم بخوری
ـ بگین کجاست خودم بیارم ، شما بفرمایید .
ـ روی کابینته مادر ...
با آرامش و خیلی منطقی قضیه را برای مادر امیر تعریف کرد و کمی شربت بهش تعارف کرد تا حالش جا بیاد . هنوز از دارو ها استفاده میکرد
و شک عصبی براش خوب نبود برای همین یکی از قرص هایی که خودش بسختی براش پیدا کرده بود را به خوردش داد فشارش را گرفت و وقتی از وضعیتش مطمئن شد به امیر زنگ زد و گفت که همه چیز آماده است .
ـ خاله جون فقط حواستون باشه قرصاشون فراموشتون نشه ، کنار کاغذ روی در یخچال که واسه قرص های خودتونه یه یادداشت هم از قرص های آقا امیر گذاشتم
ـ قربون دستت دخترم
ـ من برم هم شما استراحت کنین هم آقا امیر
ـ ممنون دخترم خیلی لطف کردی
ـ این چه حرفیه من فقط شرمنده شدم ببخشید ، حلالم کنید
ـ اگه امیر کاری نکرده بود حلالش نمیکردم ، تو حلالی دخترم
ـ ممنونم خاله جون ، به امیر آقا هم بگین فردا لازم نیست بیان دانشگاه کلاس برای کار های گروهی هست برا بسیج هم بچه ها هستن کمک میکنن ، استراحت کنن
ـ باشه مادر
ـ مراقب خودتون باشید ، یاعلی
ـ علی یارت .
ادامه دارد ...