مطلع عشق
🍃لبخندی به روی لبم مینشنید از این به فکر بودنش و در دلم برای هزارمین بار قربون صدقه اشمیروم و میگوی
#عقیق
#قسمت ۳
_چشم حتما خداحافظ
_خدا نگهدار خانم...
ابوذرزنگ در را فشرد و دردلش اعتراف کرد هنوز هم برای این دختر نگران است هنوز هم
میترسد...از راه کجی که قبلا دیده بود میترسد...
دخترک اما گوشی را که قطع کرد سست و کرخت به گوشه ای دیوار سر خورد. به صفحه موبایلش
خیره شد... اشکهایش سرازیر شد! از خودش بدش آمد ... از این توقعات بی جایش از اینکه
مجسمه قداست زندگی اش را حق خودش میداند! از خیالاتش از نگرانی هایی که رنگ انسان
دوستی ...رنگ ناموس همه را ناموس خودپنداری اما او مداد رنگی خیالش را برداشته بود و با
لجاجتی بچگانه میخواست رنگ عشق رنگ محبت خاص به آنها بزند...
از اینکه اینقدر عالقه به گول زدن خودش داشت از خودش بدش می آمد...
آهی کشید... به سمت دستشویی رفت و در آینه چند دقیقه به خودش خیره شد...
آرام زمزمه کرد: شیوا یه نگاه به خودت بنداز... بس کن ... خودتو ببین! تو تندیس هرچی کثافته تو
عالمی ... که اگه ابوذر نبود معلوم نبود تو کدوم لجن زاری داشتی فرو میرفتی...پس تمومش
کن...ازت خواهش میکنم شیوا از فکرش بیا بیرون ...شیوا قسمت میدم...تو ابوذر رو میشناسی ...
اون اگه بفهمه ممکنه... شیوا...
و هق هقش بلند شد دستش را روی دهانش گذاشت مبادا مادرش بیدار شود از صدای گریه بی
امانش امشب ابوذر با آن لحن نگرانش کار دستش داده بود... دلش خیلی تنگ بود... تنگ تنگ...
صدای ناله مادرش که آمد به خودش آمد تند تند صورتش را شست و برای هزارمین بار به این
پوست سفید و چشمهای رنگی که محض رضای خدا به قدر یک دانه جو راز نگهداری نمیدانستند
، لعنت فرستاد.
مادرش ضعیف مینالید: شیوا...شیوا..کجایی؟
به دو خودش را به تخت ابوذر خرید مادرش رساند و نگران پرسید: جانم مامان؟ چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشرد و آب طلب کرد ...
🍃ابوذر با تیشرت و شلوار راحتی که برای خودش در خانه عمه عقیله داشت روی راحتی نرم عمه
دراز کشیده بود دلش میخواست همانجا و همان لحظه برای مدت نا معلومی به خواب برود اما
نمیشد متاسفانه در دام عمه عقیله افتاده بود... بوی ذرت بو داده ، معده اش را به هیجان آورد و تازه
یادش افتاد که از ظهر چیزی نخورده ...خنده اش گرفته بود اینقدر دغدغه داشت که یادش رفته
بود غذا بخورد
صدای عمه عقیله از فکر بیرونش آورد...
_پاستیلامو کجا گذاشتی؟
ابوذر آرام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: عقیله کوچولو قاطی خرت و پرتا تو کابینت وسطیه
است
چند دقیقه بعد سرو کله عمه عقیله با کلی تنقلات و دی ودی از نظر ابوذر منحوسش پیدا شد!
فیلم شروع که شد عمه عقیله انگشت سبابه اش را روبه روی ابوذر گرفت و تهدید کرد: مثل
اوندفعه خوابت ببره پدرتو در میارم شیر فهم شد؟
ابوذر نمیدانست بخندد یا گریه کند با شانه های لرزان و بریده بریده از فرط خنده گفت: عمه به
خدا عین سامره میشی اینجور وقتا... خسته ام میفهمی خسته؟
عمه عقیله خنده اش را قورت میدهد و میگوید: نفهم خواهرته!! اولتی ماتومو دادم خواستم حواستو
جمع کنی
#فصل دوم
🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم،
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل
فرجهم،
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
صدا صلوات فرستادن های ریزش قطع میشود ... سرم را از پرونده اش بالا می آورم و به صورت
چروکیده اما نورانی اش نگاه میکنم ... هروقت نگاهم به نگاهش می افتد درک میکنم چه دعای
خیری است که میگویند
پیر شی الهی ، لبخند میزند لبخند میزنم و میپرسم: چی شد نرجس جان؟ قطع کردی صدای
صلواتهای خوشگلتو؟
چشمش را که به چشمهایم خیره است پایین می آورد و پاین و پایین تر تا یک وجب پایین تر از
گردنم و خیره به همان نقطه میگوید حواسم یه لحظه رفت پی عقیقت!
من هم چشمانم را از چشمانش میگیریم و گردنم را خم میکنم و حواسم را میهم پی عقیق از
گردنم بیرون زده
با لبخند میگوید: انگشترش مردونه است!! مد شده به جای پلاک ازش استفاده کنی؟
پرونده اش را میبندم و قطره چکان سرمش را تنظیم میکنم و بعد کنار تختش مینشینم و
دستهایش را میگیرم و نجوا میکنم: نه عزیز خانم مد نشده!! اینی که از گردن زده بیرون رگ
گردنه! شاهرگ حیاته یه چیز عزیز از یه کس عزیز!! انگشتر نماز بابا بزرگمه که رسید به بابام و
منم از بابام گرفتم...
با دستش عقیق را لمس کرد و چشمهایش را بست... لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: انگشت
چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
زمزمه میکنم: آره انگشت چهارم دست چپ عقیق انداختن ثواب داره وقت نماز...
دوباره تسبیح تربتش را میچرخاند و صلوات زمزمه میکند و در همان حین میپرسد: مامان عمه ات
چطوره؟
پتوی رویش را مرتب میکنم و میگویم: اونم خوبه از من و تو سالم تره...
میپرسد:هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه؟
میگویم: هنوز هم نمیخواد ازدواج کنه... اون هیچ وقت رفتن عمو عیسی رو باور نکرد
میگوید: زنها لطیفن درست ولی برعکس جنسشون سخت دل میبندند! خوب میکنه ...وقتی عیسی
هنوز تو دلشه خوب میکنه
بادلخوری میگویم: عمه فقط 41سالشه...جونیش حروم من شد و حالا هم میگه بعد از عیسی
نداریم فقط عیسی
میگوید: عمه هم گاهی حق دروغ گفتن داره!! تو بهانه ای عمه نمیخواست جونیش و به غیر عیسی
اش با کس دیگه ای شریک بشه
کلافه میگویم: نمیدونم نرجس جون ...نمیدونم... راستی چه خبر از دخترت؟ ندیدمش امروز؟
آهی میکشد و میگوید: اونم همش اسیر منه امروز که فهمیدم شیفت هستی گفتم بره خونش تو
هستی ...با کلی زور و التماس رفت...
آیه از صمیم قلب خوشحال میشود با شنیدن این حرف و گونه نرجس پیر را میبوسد و میگوید:
خوب کردی عزیز دل من هستم
صلوات فرستادنش را از سر میگیرد و با دست اشاره میکند که دیگر بروم و مزاحم خوابش نشوم
دوباره میخندم و دستم را به چشمم میگذارم و اتاقش را ترک میکنم
بخش سوت و کور است در استیش به جز رزیدنت شیفت و هنگامه کس دیگری نیست
آرام سلامی به آن دو دادم و پرونده نرجس جان را سر جایش گذاشتم. هنگامه لیوان چایم را روبه
رویم گذاشت تشکری کردم و کنارش نشستم! به لیوانش خیره شده بود و سکوت کرده
بود...مترجم خوبی برای سکوت اطرافیانم بودم.یک رنج نامه پشت این سکوت بود.به چهره
دلنشینش خیره شدم سرش را بلند کرد نگاهم کرد
با اشاره سر پرسید چی شده؟ با شاره سر گفتم هیچ!
مقنعه اش را مرتب کرد و گفت: آیه پرستار بخش اطفالی ولی نمیدونم تو بخش بزرگسالن چطور
اینقدر خاطر خواه داری؟
بحث نگاهش را عوض کرد.شاید اینطور راحت تر بود
🍃به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ما
طرحی ها که پیدا نمیکنن!! تو یک ماه چهارده تا شیفت شب بهم دادن!!! بقیه یه سه چهار شب
هم که به جای بچه ها معمولا وای میستم! وقت استراحتمو معمولا نمیخوابم به بچه ها سر میزنم و
گاهی به جاشون به مریضا سر میزنم... داستان خاصی پشتش نیست
میگوید:داستان که پشتش نیست یه قلب رئوف چرا پشتش هست !
دستهایش را میگیرم...دوباره نگاهم میکند به آرامی میپرسم: چی شده هنگامه؟ لبخنذ میزنی ولی
از گریه بدتره!حرفی تو قلبت سنگینی کرده؟
دستهایم را میفشارد چشمهایش را میبندد و بعد...بعد قطره های اشکش سرازیر شد... چند دقیقه
فقط گریست و من فقط نگاه کردم کسی نبود و خدا را شکر کردم تنها شاهد اشکهایش هستم
بعد انگار منتظر بود خالی شود...: آیه...آیه...من...من هیچ وقت مادر نمیشم!! آیه... من ...من حالا
باید چیکار کنم؟آیه من چجوری نگاه های سنگین محسن روی بچه های دیگه رو تحمل کنم؟
نگاهش کردم...تهی...بی هیچ حسی..خالی از ترحم..نگرانی و هر حس دیگری!!
خوب گریه کرد و خوب دردل کرد.. و من مثل همیشه شانه های ظریفم را گذاشته بودم در خدمت
دیگران! عیبی ندارد بگذار دردت را روی شانه هایم
نمیدانم چقدر گذشت که به خودش آمد حرف زده بود و حالا دیگر سبک شده بود.حالابا رنگ
نگاهش میکردم...نه رنگ ترحم نه دلسوزی نه نگرانی ..
من حالا فقط یک خواهر بودم...
آرام صدایش کردم: هنگامه... هنگامه منو نگاه؟
هق هقش قطع شد و به چشمهایم خیره شد
_هنگامه... نمیتونم بهت بگم غصه نخور...چون غصه داره نمی تونم بهت بگم فراموشش کن چون
مطمعنا فاموش نمیشه...هنگامه باهاش کنار بیا !! این سوال سخته امتحان خداست!
اگه حلش نمیکنی پس با نگرفتن نمره اش کنار بیا! بزار خدا برات مثبت بزاره!! مثبت اینکه حلش
نکردی ولی به فکرش بودی
کلافه میگوید: حرف زدنش راحته آیه ...تو نمیدونی چه زجری داره وقتی نتونی مادر بشی و
همسرت همیشه حسرت بخوره...
_هنگامه به این فکر کن این خواست خداست! مقدر الهیه! امید داشته باش!! خودمونیم دیگه ما که
بهتر این دکترا رو میشناسیم! اینا خدا هستن مگه؟
به خدا اون بخوادا همچین این دکترا رو سنگ رو یخ میکنه اون سرش نا پیدا...اصلا میخوای
چیکار؟ بیکاری ؟ بچه بزایی که آخرش یکی بشه مثل من و خودت؟
میخندد : مرسی آیه مرسی که هستی... فقط واسم دعا کن
دعا میکنم خواهرم تو هم شدی یکی از دغدغه هایم!! به جمع تو دلی هایم خوش آمدی
چشمکی میزنم و به لیوان چای سرد شده ام اشاره میکنم و میگویم: من شانس ندارم هنگامه! یه
چیز داغ خوردن بهم نیومده میشه برام عوضش کنی
چشمی میگوید و میرود تا برایم تازه دم بیاورد!
تازه دم بماند زندگی ات خواهری!....
خوش طعم بماند زندگی ات خواهری
یک زندگی با طعم محبت خدا...
لیوان چایم را می آورد و با احترام خاص و مضحکی تقدیمم میکند! خنده ام میگیرید دوباره سکوت
میکند...چیزی به ذهنم میرسد!
با هیجان میگویم: راستی هنگامه یه چیزی بگم بهت؟
با اشتیاق نگاهم میکند که یعنی بگو...
لیوان را روی میز میگذارم و با هیجان تعریف میکنم : کوچیک تر که بودم همیشه از کارخونه کردن
مینالیدم! یه روزی با اینکه کلی خسته بودم مامان عمه کلی کار بهم سپرد... اونقدر غرغر کردم که
آخرش کشوندتم یه کنار گفت بشین بزار یه راه بهت یاد بدم ... هنگامه دستمالو دوباره داد دستم
گفت چشماتو ببند و این میزو دوباره پاک کن! ولی با یه تفاوت فکر کن این میز خونت نیست اینجا
ضریح امام رضاست! دیدی؟ حالا خسته کننده نیست نه؟ حالا با لذت کاراتو انجام میدی نه؟
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۲ ✍بایــد باور کنیـــم؛ کـــه؛ کلــید ظهور، فقط بدستان ماست! فقــط و فقـ
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۴۱
"انواع سبک های شخصیتی"
سبک شخصیتی مقابله ای سرکوبگر :
_ این افراد سعی میکنند احساسات خود را کنترل کنند.
_ گرچه در ظاهر به نظر میرسد رفتارهایی سازگارانه دارند اما به دلیل سرکوب احساسشان، دچار آسیب میشوند.
_ این افراد به ظاهر آرام اند اما از درون فشارهای زیادی تحمل میکنند.
بسیار منزوی هستند و نمیتوانند ارتباط هدفمندی با دیگران برقرار کنند.
❣ @Mattla_eshgh
#طنز_نقطه_زن
😉برکات ولنتاین😁
❤️🎁اونایی که عاشق همسر یا مادرشون بودن، هدیه عاشقانه شونو روز مادر دادن
❤️🎁اونایی که عاشق شوهر یا پدرشون هستن هم هدیه عاشقانه شونو روز مرد میدن
👫💑اما برای اونایی که عاشق یه کسی هستن که فعلا بچه مردمه اما در آینده به احتمال یکی دو درصد ممکنه همسرشون بشه هم بلاخره یه مناسبتی لازم بود دیگه
🤓بلاخره برای اینکه به هم هدیه ی عاشقانه بدن و رابطه را قوی تر کنن؛ ولنتاین لازمه دیگه
😉با اینکه توی فرهنگ ما کار بدیه اما توی کشورهای غربی رواج داره و دستاوردهای زیادی هم داشته
🤗مثلا دختر و پسرا میتونن بدون اینکه بخان ازدواج کنن و خودشونو درگیر قید و بند زندگی بکنن، برای یه مدتی یه چیزی شبیه به ازدواج را تجربه کنن
😌 بعد از یه مدتی هم خودشون سر شون به سنگ میخوره و همدیگه را ول میکنن و میرن سراغ یکی دیگه ... پس مانع شون نشید.
☺️☝️اصلا طبق تحقیقات مشخص شده که خیلی از اینا دیگه هیچ وقت احساس نیاز به ازدواج نمیکنن و به همین شکل حل میشه
😏بیخود هم فکرتونو درگیر اشعاری مثل شعر زیر نکنید.
❗️«هرکه باشد نگهش در پی ناموس کسان ... پی ناموس وی افتند نگه بوالهوسان»
😉مساله فقط نگاه نیست، ناموس هم فقط برای قسم به کار میره، نه برای انحصار طلبی😑
🤗ناموسن!!!
😁😁😁
❣ @Mattla_eshgh
#پیام_مخاطبین
✅ دانش آموزم را که قصد ازدواج داشت، تشویق کردم.
#ازدواج_در_وقت_نیاز
کانال«دوتا کافی نیست»
@dotakafinist1
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ماطرحی ها
#عقیق
#قسمت ۴
🍃هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا! من این بهت ها را دوست داشتم!
چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد! و بلاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه!
_میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!!
زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر!
_آیه حرفت گیجم کرد!!!
_به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن
خدا خواسته شبیه سارا باشی!
_آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم!
به ساعتم نگاهی می اندازم
نزدیک اذان است چه زود صبح شد!
از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد...
سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید!
نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است!
دستی به شانه اش میگذارم : هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت!
گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا
همیشه امید بخشند!ممنونم! ممنونم
هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه
بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز
عقیق انگشتر میکوبد به قلبم!
شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب
من بود...
راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند....
🔺دانای کل
#فصل سوم
🍃همانطور که انتظارش را داشت امتحانش به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را
کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در
سکوت برایش آماده کرد.
کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد.
_ابوذر... ابوذر وایستا...
صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی
به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگهای درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند
خنده اش گرفته بود ...
_چی شده مهران...
_میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم
یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟
دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلان میگوید: نه!
مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان
_خب من نمیخوام بیام!
_ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟
کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست
میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم!
مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟
چهارتا کتاب حوزویه دیگه
ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد
و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود
مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند درو از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدی.
مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو
نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟
ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید!!
ای بابا
و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش
را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف
خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد!
مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟
ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به
چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟
_بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟
پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم!
پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم؟
_مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟
دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو
میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟
مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه
چی حاجی؟
چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون
بسازم یا نه؟
مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو
نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر
از تو کجا میخواد پیدا کنه؟
ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی
ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را
انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید
که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و
ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت : مرد سر به زیر
دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی
اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای
آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش
درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد
مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله
بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه:
مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت بودن و شکم شش تکه است!
یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه
ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جمالت
من درآوردی نا مردی بکند!!!
ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم نبود!!
دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد: کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست!
دلت شش تکه باشد! پوفی کشید !
تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این
فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند!
ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم،دست
بردم به تمنا و نیامد به کفم، کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن تو میکشد از هر
طرفم.
زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد: آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش
تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...!
سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به
سختی از قامت ابوذر میگیرد.
پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ...
زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر مجنون
دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود!
سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که ابوذر
هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را
بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم
یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل
زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور
و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر
من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم
نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که
به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر
هم خیانته به یکی دیگه
سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم را خوب میشناخت...
ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل
حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را
تشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید.
_سلام آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟
خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی
که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#باهم_بسازیم ۴۱ "انواع سبک های شخصیتی" سبک شخصیتی مقابله ای سرکوبگر : _ این افراد سعی میکنند احس
پستهای روز یکشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز دوشنبه( #حجاب_و_عفاف )👇