eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📱 ماجرای روزی به نام ولنتاین را 🗓 چهاردهم فوریه، ولنتاین ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ دانش آموزم را که قصد ازدواج داشت، تشویق کردم. کانال«دوتا کافی نیست» @dotakafinist1 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃به چایم خیره شدم: مامان عمه میگه تو مثل جغد میمونی! مسئولای بیمارستان دیوار کوتاه تر از ماطرحی ها
۴ 🍃هنگامه با تعجب نگاهم کرد! بهت زده بود گویا! من این بهت ها را دوست داشتم! چشمهایش را بست و شوکه فقط لبخند زد! و بلاخره به حرف آمد: نمیدونم چی بگم آیه! _میانبر بزن هنگامه! خدا این میانبرهای زیرکانه رو دوست داره!! دوست داره بنده اش عاقل بشه!! زر زر الکی رو با گریه عارفانه اشتباه نگیر! _آیه حرفت گیجم کرد!!! _به این فکر کن شاید تو هم تکرار تاریخی! یک تکرار سارا گونه! کنار ابراهیمت! به این فکر کن خدا خواسته شبیه سارا باشی! _آیه....آیه من ...من واقعا نمیدونم چی بگم! به ساعتم نگاهی می اندازم نزدیک اذان است چه زود صبح شد! از جایم بلند میشوم و به لیوان چایم نگاه میکنم! باز هم سرد شد... سرد شدنش به گرم شدن یک دل می ارزید! نگاهی به موجود مبهوت روبه رویم میکنم.... بهتش را دوست دارم! بهتش زیبا است! دستی به شانه اش میگذارم : هنگامه جان من دیگه میرم! ممنون بابت چاییت! گیج سرش را بالا می آورد و بعد بی مقدمه در آغوشم میگیرد زیر گوشم زمزمه میکند: آیات خدا همیشه امید بخشند!ممنونم! ممنونم هیچ نمیگویم! هیچ ندارم که بگویم! مانده تا آیه شود آیه بی حرف فقط گونه اش را میبوسم و عجله میکنم برای رسیدن به نماز عقیق انگشتر میکوبد به قلبم! شروع خوبی بود امروز خورشید نه از شرق طلوع کرده نه از غرب! محل طلوعش درست میان قلب من بود... راستی چقدر من من کردم امروز...جای حاج رضا علی خالی گوشم را بپیچاند....
🔺دانای کل سوم 🍃همانطور که انتظارش را داشت امتحانش به بدترین نوع ممکن داد. هنوز هم خستگی دیشب را کامل در نکرده بود و چقدر از عمه ممنون بود که از خیر فیلم مورد علاقه اش گذشت و خانه را در سکوت برایش آماده کرد. کتاب را وارسی کرد تا مطمئن شود حداقل نمره را میگیرد. _ابوذر... ابوذر وایستا... صدای مهران بود که از پشتش می آمد سر از کتاب برداشت و مهران نفس زنان به او رسید دستی به شانه اش گذاشت و نفسی تازه کرد: ابوذر لنگهای درازت تو هر قدم چند متر رو طی میکنند خنده اش گرفته بود ... _چی شده مهران... _میخواستم بگم خبرش رسیده استاد علی پور یک هفته ای نمیخواد بیاد با بچه ها صحبت کردیم یه اردو راه بندازیم تو هم هستی؟ دوباره سرش را به فرمول های ماشینهای الکتریکی میکند! و یک کلان میگوید: نه! مهران که واقعا از این نه قاطع عصبی شده بود میگوید: مسخره... یعنی چی نه؟ همه میخوان بیان _خب من نمیخوام بیام! _ابوذر میدونستی همیشه ضد حالی؟ کتابش را میبندد و در کیفش میگذارد دگمه زیادی باز پراهن مهران را میبندد و یقه اش را درست میکند و بعد شمرده میگوید: برای اینکه امتحانات حوزه نزدیکه! و من باید درس بخونم! مهران پوزخندی میزند و میگوید: یعنی واقعا نمیخوای بیای؟ بابا فیلتر و سنتر مدار که نیست؟ چهارتا کتاب حوزویه دیگه ابوذر چنان چشم غره ای به او میرود که یک آن مهران دستهایش را به نشانه تسلیم بالا می آورد و میخندد. کیفش را جا به جا میکند و بی هیچ حرفی میرود مهران دلجویان پشتش پچ پچ میکند و اوذر لبخند میزند درو از چشم رفیق هنوز بچه اش روی یکی از نیکمت ها مینشیند تا شروع کلاس بعدی. مهران هم خودش را ول میکند روی همان نیمکت از سکوت ابوذر کلافه میشود: خب یه چیزی بگو نکنه میخوای عین بچه ها قهر کنی؟ ابوذر فقط نگاهش میکند...مهران چشمهایش را گشاد میکند و میگوید: بابا من که گفتم ببخشید!! ای بابا و میان حرف زدنش ناگهان چشمش می افتد به زهرا صادقی و لبخندی میزند ابوذر جهت نگاهش را دنبال میکند و میرسد به چهره معصوم زهرا صادقی اخم میکند و صورت مهران را به طرف خودش بر میگرداند! و با نگاهش خط و نشان میکشد! مهران بلند میخندد و میگوید: بی عرضه هنوز کاری نکردی؟ ابوذر هنوز اخم دارد و در حالی که نگاهش را کنترل میکند که هرز نرود تکیه میدهد به نیمکت و به چهره مهران خیره میشود: چی میگی مهران؟ چه کاری مثال؟ _بابا یه اهنی یه اوهونی !! یه ندایی؟ پوفی میکشد و میگوید: نمیشه مهران نمیشه! موقعیتش نیست من آدم حرف زدن با خودش نیستم! پیش باباش هم نمیتونم با این اوضاع برم؟ _مگه وضعیت تو چشه ابوذر ؟ دستی به موهایش میکشد و میگوید: مهران جان شما دیدی صبح به صبح با چه ماشینی ایشون رو میرسونن به دانشگاه؟ بنده باید یه زندگی در شان ایشون درست کنم یا نه؟ مهران سوتی میکشد و میگوید: به به !! نمردیم و مادی گرایی داش ابوذرمون رو هم دیدیم!! دیگه چی حاجی؟ چشم غره ابوذر هم نتوانست جلوی خنده های مهران را بگیرد...نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مهران بحث مادی گرایی نیست!! بحث سر واقعیته! من باید یه زندگی درست درمون براشون بسازم یا نه؟ مهران معترض میگوید: ابوذر به نظرت اون چه انتظاری میخواد از دامادش داشته باشه که تو نداری؟ با بیست و سه سال سن داری مدرک مهندسیتو میگیری! تازه چند وقت دیگه معمم
میشی!! و یه مغازه هم که داری برای خرجیت و با پول خودت هم یه ماشین زیر پاته؟ با جربزه تر از تو کجا میخواد پیدا کنه؟ ابوذر فقط میخندد! مهران هنوز هم بزرگ نشده... ترجیح داد چیزی نگوید... مهران که از کم حرفی ابوذر حسابی کلافه شده بود خداحافظی کوتاهی کرد و ترجیح داد با دوستانش برنامه ریزی اردو را انجام بدهد مهران با نگاهش بدرقه اش کرد و بعد آنرا امتداد داد تا به زهرا که نه زهرا خانم رسید که همراه دوستانش نزدیکش میشدند! کمی خودش را جمع و جور کرد... از کنارشان رد شدند و ابوذر سرش را به زیر انداخت و زهرا زیر زیزکی تنها لبخند زد!با خودش گفت : مرد سر به زیر دوست دارد! به پیشنهاد پروانه درست پشت سر و ابوذر نشستند. سامیه مثل همیشه پر حرفی اش را از سر گرفته بود و ابوذر با خودش گفت نهایت رذالت است که بخواهد بنشیند و به حرفهای آنها گوش دهد...زیپ کیفش را بست و بلند شد و رفت تا به کلاس بعدی برسد ناخواسته ذهنش درگیر چند کلمه ای شد که برخلاف میل باطنی اش شنیده بود شد مرد ...قوی هیکل...بازوهای کلفت...شکم شش تکه!!!! میخواست با این کلمات در ذهنش جمله بسازد یک جمله معنا دار مثال اینکه: مرد بودن به هیکل قوی داشتن و بازو های کلفت بودن و شکم شش تکه است! یا مثال آن مرد با هیکل قوی و بازو های کلفت و شکم شش تکه آمد... به این افکار لبخندی زد! نه ترجیح داد با این کلمات کاری نداشته باشد! هنوز آنقدر نامرد نبود که در حق مردانگی با جمالت من درآوردی نا مردی بکند!!! ناخود آگاه نگاهی به خودش انداخت! نبود! شکمش شش تکه نبود! لاغر نبود ولی هیکلی هم نبود!! دوباره خندید و به این جمله مضحک فکر کرد: کاش میشد مثل خیلی ها گفت! ظاهر که مهم نیست! دلت شش تکه باشد! پوفی کشید ! تازگی ها واقع نگری اش عجیب گل کرده بود! اینها واقعیت بود و او داشت فکر میکرد به این فلسفه که چرا شعار و واقعیت اینقدر دور از همند! ترجیح داد زودتر به کلاسش برسد زیر لب زمزمه کرد:ماه خندید به کوتاهی شور و شعفم،دست بردم به تمنا و نیامد به کفم، کشش ساحل اگر هست چرا کوشش موج،جذبه دیدن تو میکشد از هر طرفم. زهرا با نگاهش بدرقه اش کرد!! در دلش اعتراف کرد: آنقدرها هم مهم نیست شکم مردی شش تکه باشد!! ظاهر که مهم نیست دل مرد باید شش تکه باشد...! سامیه دستهایش را رو به روی چشمان زهرا تکان میدهد و زهرا را به خود می آورد نگاهش را به سختی از قامت ابوذر میگیرد. پروانه خنده کنان میگوید: روی مجنونو سفید کردی زهرا ... زهرا تنها به یک تلخند برای پاسخ بسنده میکند... و آوایی در دلش پژواک میشود که:اگر مجنون دل شوریده ای داشت دل لیلی از آن شوریده تر بود! سامیه با دلسوزی نگاهش میکند...زهرا هر روز پژمرده تر میشود.خبرهایی برایش رسیده که ابوذر هم حال و هوایی مثل زهرا دارد ولی رو نکرده!! خطای یک درصدی معروف نگذاشته تا زهرایش را بی خودی امیدوار کن دستهایش را میگیرد و میگوید:این همه حسرت برای چیه زهرا؟ ابوذر هم یکی مثل همه هم فکراش... تو که دور و برت زیاد هستن از این مدل زهرا به چشمهایش خیره میشود آرام میگوید:سامیه میدونی؟ من حتی میدونم از ابوذر بهتر هم دور و برم هست ولی چه کنم؟ سرید...دل بود..سرید اونم برای یکی مثل ابوذر من خیلی وقته با خودم کنار اومدم من نمیتونم فراموشش کنم! اگه خدا نخواست و قسمت هم نبودیم من تا آخر عمر تنها میممونم!!! اینو با خودم عهد بستم! نه اینکه بگم اونقدری عاشقشم که به پای عشقش میمونم و با یاد عشقش زندگی میکنم! نه من آدم خیانت کردن نیستم فکر به ابوذر هم خیانته به یکی دیگه سامیه ترسید... خیلی هم ترسید این لحن مسمم را خوب میشناخت... ماشین را رو به روی مدرسه پارک کرد. نگاهی به کارگر هایی کرد که کیسه های سیمان را به داخل حوزه میبرند و دربین آنها حاج رضا علی با آن عرق چین سفید دوست داشتنی روی سرش را تشخیص داد.دوید به سمتش و بی حرف کیسه سیمان را گرفت و شانه اش را بوسید. _سلام آقا ابوذر اینطرفا جاهل؟ خنده ای کرد و کیسه سیمان را کنار مابقی گذاشت و دستهایش را پاک کرد. و کنار حاج رضا علی که روی پله برای استراحت چند دقیقه ای نشسته بود نشست! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 46 ⭕️ یکی دیگه از دلایل شکست در امتحانات الهی اینه که ما رابطه درستی با خدا ندا
47 نصرت پروردگار ❇️ گفتیم که انسان باید به رحمت پروردگارش ایمان داشته باشه. هر اتفاقی که افتاد باید بدونه که کار دست خداست. باید بدونه که کار از دست خدا در نرفته...😌 این موضوع هم در مسائل فردی و هم در مسائل اجتماعی باید مورد توجه قرار بگیره. هم مردم و هم مسئولین در هر صورتی باید به رحمت خدا امیدوار باشند... 💢مثلا میبینی اول انقلاب با اون شور و حرارتی که در مردم بود یه فردی به "ریاست جمهوری" میرسه که بعدا معلوم میشه بوده! 💢 از طرفی منافقین هم انواع حملات رو علیه مردم ما شروع کرده بودند و صدام ملعون هم با حمایت آمریکایی ها به کشورمون حمله کرد. ✅ اما خداوند کمک های خودش رو هم یکی یکی میفرسته و سربازانی در این کشور تربیت میشن که مثل ستاره میدرخشند و بزرگ ترین حماسه ها رو رقم زدند. 🌺 از همه کمک ها مهم تر، نعمت فقیه بود. خداوندمتعال، امام حکیم و آرامش دهنده رو برای امت اسلامی میفرسته که با تک تک کلماتش آرامش رو بر جامعه حکمفرما میکنه... ✅ اگه کسی به نصرت خدا امید داشت خداوند حتما او رو یاری خواهد کرد... ❣ @Mattla_eshgh مطلع عشق درایتا👇 http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc مطلع عشق در تلگرام 👇 https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
هدایت شده از  خدایا ببخش
✅ اداره پست مرکزی تهران برای تکمیل کادر پرسنلی خود از آقایان دارای کارت پایان خدمت دعوت بعمل می آورد ✴️فعالیت پرسنل در زمینه های تفکیک (جداسازی)، جابجایی و حمل و لیبل زنی مرسولات پستی میباشد 🔹کار در دو شیفت کاری روز و شب (اختیاری) 🔹ساعت کاری شیفت روز از ۸ تا ۲۰ شب 🔹شیفت شب از ۲۰شب تا ۷صبح 🔹بیمه تامین اجتماعی از روز اول 🔹حقوق پایه قانون وزارت کار 🔹مزایا+پاداش+سنوات+عیدی 🔹حقوق دریافتی بالای ۴میلیون تومان 🔹پایان خدمت الزامیست( معافیت پزشکی مورد قبول نیست) 🔹پذیرش فقط آقایان از سنین ۲۰ تا ۳۵ سال 📱09217236826
⭕️ ‏خارج از ایران،آزادی برای زن‌ها فراهم است. 👤 امیر امیدنژاد| ‌❣ @Mattla_eshgh
با عجله سوار تاکسی شدم اصلا حواسم نبود که ماسکم رو نزدم ماشین که حرکت کرد دیدم یه صدایی آمد آقا لطفا ماسکتون رو بزنید برگشتم صندلی عقب رو نگاه کردم یه خانوم بدحجاب دو ماسک زده دیدم 🙈 گفتم ببخشید اصلا حواسم نبود ماسک از جیبم در آوردم و زدم. گفتم خانوم میشه منم از شما خواهش کنم حجابتون رو درست کنید.!؟ 📌 با لحن تندی گفت چه ربطی داره آقا!!! گفتم خانوم همان طور که احتمال داره با ماسک نزدن من به شما ویروسی منتقل بشه!؟ با این تیپ شما هم ممکنه؛ نتنها من و خانواده ام بلکه خیلی از خانواده های دیگه هم از هم پاشیده بشه!! و این کار شما نتنها جسم ما بلکه روح ماروهم آزار میده! ⁉️ گفت من اختیار خودم رو دارم و به کسی ربطی نداره و شما چشماتون رو درویش کنید.!!! 💢 اینجا بود که راننده تاکسی سکوتش رو شکست و گفت خانوم اختیار شما توی خونه خودتون هست!!! وقتی به جامعه وارد شدید باید قوانین جامعه رو رعایت کنید و اینجا قانون اینه!! 🔹 هنوز منم خودم رو آماده کرده بودم چیزی بگم که ... گفت آقا نگهدار میخوام همین جا پیاده بشم آقای راننده هم سریع نگه داشت اونم پیاده شدو درو کوبید و رفت. خندیدم و گفتم آقای راننده ببخشید مشتری تون رو هم پَروندم کرایه ای هم به شما نداد. اون بنده خدا هم یه لبخندی زد و گفت فدای سرت.😘 ✍ همین طور که داشتیم میرفتیم با خودم کلنجار می رفتم چطور میشه در عرض چند ماه دولت و مردم دست به دست هم میدهند و ماسک زدن رو بین اکثر مردم جا میندازن اما همین عمل رو برای حجاب انجام نمیدن و میترسن که با یک کلمه و توصیه مؤدبانه با این عمل پر از خطر مقابله کنن؟؟ تا جایی که ما حرفش رو میزنیم اینطور عکس العمل نشون میدهند. 🔰 چطور میشه برای کرونا به هر مکان عمومی که میخوای وارد بشی اول نوشته بدون ماسک وارد نشوید!! و اگه بدون ماسک وارد بشی اولا همه چپ چپ نگاهت می کنن بعد هم بعضی جاها خدمات رسانی نمی کنن. 👈 کاش برای حمایت و حفظ حجاب هم مقداری از این کارها میشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
یه خانوم چادری❤️🍃 ازهمه رنگا لباس داره نگا به مشکیه چادرش نکن🖤✨ چادریا هم آرایش کردن بلدن چادریا هم لباس زیبا پوشیدن بلدن💫🌸 چادریا هم بلدن لاک بزنن خلاصه خانومی که رنگارنگ میری تو خیابون ! و فک می کنی چادری جماعت عقب موندس وبه روز نیست🙃 چرا چادریا هم این کارهاروبلدن😇 منتها ... فقط برای یه نفر اونم همسرشون😊 نه مردای توخیابون 🌸💫 ‌❣ @Mattla_eshgh