هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۴
✍الان، وقتِ توجیــه نیست!
باید تکلیفِ دلمون رو یه سَـرِه کنیم!
من واقعـاً منتظـ❓ـرم
یـــا،
انتظـار فقط یه ادعاست برای من؟
ما با خودمونیم چنـد چندیم؟ 👇
@ostad_shojae
مسابقه تلویزیونی "سیم آخر" رضارشیدپور کپی از مسابقه "بوم" کانال ۱۲ تلویزیون رژیم صهیونیستی است!
❌آقای علی عسگری اینگونه تولید محتوا میکنید ؟؟؟
❣ @Mattla_eshgh
❌ عملیات آگاه سازی رسانه ها از کپی برداریِ رشید پور از برنامه #اسرائیلی ...
🔴 این همان جنگ ناخودآگاهی است که در پست قبلی به آن اشاره کردیم که وقتی شما یک برنامه ای را کپی میکنید بدون آنکه مخاطب متوجه شود که اصل آن چیست در مدت زمانی این تکنیک باعث میشود که مطلب در ذهن شما انبار شود و وقتی اصل موضوع را متوجه شوید(همانگونه که در متن خبر زده شده ) نشانگر این خواهد بود که ایران در ظاهر مواضع ضد صهیونیستی دارد اما از اسرائیل کپی برداری فرهنگی میکند...
💢 هزاران بار تاسف...
وقتی سواد آن را ندارید مشورت بگیرید
👈 البته اگر تمام موضوع همین باشد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 26 و 27 حتی روزهای تعطیل که من خونه هستم هم همین وضع هست ، بخدا خسته شدم ، ایکاش
#رمان_محمد_مهدی 28
🌀 بعد نماز صبح به پدرم گفتم واقعا امام زمان (عج) چطوری همیشه با یاد ما هست؟
چطور به درد دل ما گوش میده؟
چطور فرصت می کنه برای همه ما دعا کنه؟
👈 باباهادی گفت : پسرم ، مشکل اینجاست که ما میخوایم همه چیز رو در حد فکر و ذهن خودمون حل کنیم ، عقل ما محدود هست ، نمی تونیم هرچیزی رو درک کنیم، , و از همه مهمتر اینکه اگر چیزی رو هم درک نکردیم و دلیلش رو متوجه نشدیم ، نباید فورا رد کنیم ، خدا در قرآن می فرماید " از علم جز اندکی به شما داده نشده است " ( اسراء / 85)
🔰 از ویژگی های یک امام این هست که برای همه مردم دنیا دعا کنه ، برای هدایتشون ، برای رفع مشکلاتشون ، اما قطعا اون شیعه ای که بیشتر به یاد امام هست و برای امام کار می کنه و تلاش می کنه و مخصوصا مثل خودت هدفش این هست که دست چند نفر رو بگیره و تو دست امام بگذاره ، امام بیشتر براش دعا می کنه و به فکرش هست
👌 تو روایت از امام رضا (ع) داریم که می فرمایند " امام ، همانند برادری مهربان و پدری دلسوز هست " ( کافی / ج 1/ باب الحجه)
تو هم که هدف بزرگی داری ، قطعا تو این راه موفق میشی انشالله
🌀وقتی به درب مدرسه رسیدیم، ساسان هم همزمان رسیده بود ، با هم وارد مدرسه شدیم، از بس ذوق داشت، نذاشت به زنگ تفریح برسه ، همون اول کار گفت سلام #محمد_مهدی ، من دیشب با همون کارهایی که یادم دادی ، وضو گرفتم و نماز خوندم ، خیلی لذت داد ، دستت درد نکنه
اما...
گفتم چی؟ کمی خجالت کشید،
گفتم چی ؟ بگو
گفت نماز صبح ، ...
نماز صبح نمیتونم بلند بشم ، یعنی خدا منو می بخشه؟
گفتم ای بابا ، غصه نخور
اولا من و تو هنوز به سن تکلیف نرسیدیم ، پس گناهی نیست ، بعدش هم همینکه توی این سن و با اون وضعیتی که گفتی پدر و مادرت دارن ، تو مسیرخدا هستی و سعی می کنی در حد توانت بندگی خدا رو به جای بیاری ، کلی ارزش داره
انشالله فکری به حال اون هم میکنیم
💠 امروز روز خوبی بود برام ، درسها رو خوب مرور کرده بودم و هرچی خانم معلم می پرسید جواب می دادم ، تو کتابخونه مدرسه هم عضو شده بودم و گاهی دست سعید و ساسان رو می گرفتم و همراه خودم می بردم تا هم خوندشون قوی بشه و هم با کتاب خوندن آشنایی پیدا کنن
✳️ شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید
چه شبی شد آخرش ....
ادامه دارد...
#رمان_محمد_مهدی 29
✳️ شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید
چه شبی شد آخرش
🔰 سر شام بودیم که دائی منصور برای اینکه بحثی با بابا هادی داشته باشه و در حقیقت اعلام بیشتر بلد بودن بکنه ، گفت نظرتون درباره درس خوندن و کار بیرون از منزل خانم ها چیه؟
👈 پدرم که فهمیده بود هدف دائی چیه ، بلافاصله برگشت گفت قطعا کاری که عقل و عرف و دین تائید می کنه ، منم تائید می کنم
این کارهایی که گفتی مخالف عقل و شرع نیست
پس من چرا مخالفتی داشته باشم؟
⬅️ دائی گفت نه اتفاقا
چرا عرف حمایت کنه از چنین کاری؟
نمی بینی تو جامعه چقدر چشم های ناپاک زیاد شده ؟
نمی بینی خانمها اصلا تو محل کار امنیت ندارن؟
حتی تو دانشگاه هم دخترها اصلا آرامش ندارن
حوزه ها هم خیلی کیفت آن چنانی نداره
پس همون بهتر که زن و دختر آدم تو خونه بشینه و کارهای خونه رو انجام بدن
برای دختر همون دیپلم مدرسه کافیه !!!
🔰 پدرم تا اینها رو شنید ، عصبانی شد گفت این چه حرفیه آقا منصور؟
مگه داعشی هستی؟
زن و مرد از نظر علم آموزی و کار کردن سهم یکسان دارن ، خدا کسی رو محروم نکرده از این کارها
شما چرا محروم می کنی؟
اینکه یه سری آدم مریض تو جامعه هستند ، یعنی کلا از جامعه بکشیم بیرون؟
کی گفته امنیت نیست؟
این مقداری هم که می بینی ، تو همه جا هست ، کجای این دنیا صد در صد امنیت هست؟
یه چند جا یه اتفاق افتاده رو به همه جا نسبت نده
شما که خودتو خیلی معتقد نشون میدی چرا چنین حرفهایی می زنی !
🌀 دائی گفت اتفاقا اسلام ، علم آموزی رو فقط برای مردها توصیه کرده ، نه زن ها !
✳️ پدرم گفت : کجا ؟ کجای قرآن و روایات ؟
⬅️ دائی ام گفت اونجا که پیامبر (ص) می فرمایند طلب العلم فریضه علی کل مسلم ( برای اینکه نشون بده چقدر بلد و مسلط هست ، متن عربی حدیث رو خوند )
گفت نگاه کن آقا هادی!
پیامبر (ص) فرمودند ، مسلم ، یعنی لفظ مذکر به کار بردند ، مسلمه نگفتند که شامل زن ها هم بشه
اصلا درس خوندن زن ها چه دردی از جامعه دوا می کنه؟
🌀 پدرم خندید و گفت مرد حسابی
با این نگاهی که جنابعالی داری ، اصلا مخاطب بسیاری از آیات و دستورات دین و قرآن هم مرد ها هستن و اصلا زن ها هیچ تکلیفی ندارن!
این چه جور برداشتی از قرآن و روایات هست؟
قرآن در اکثر خطاب ها و دستوراتش از فعل مذکر استفاده میکنه ، اما این دلیلی بر این نیست که اون دستور فقط برای مردهاست!!!
چون اکثریت تعداد با مردها هست قرآن و روایات هم بیشتر از فعل مذکر استفاده کرده
نگاهی به آیه دستور به روزه گرفتن و نمازخوندن بنداز
اونجا هم فعل امر هست، پس زن ها نباید نماز و روزه بگیرن؟؟؟
⬅️ این همه خانم استاد دانشگاه داریم، این همه خانم دکترها و پژوهشگرهای خانم با سواد داریم که تو خیلی از جاها کمک کار مردان هستن، اصلا نگاهی به پرستارهای خانم و کار کردن عاشقانه اونها بنداز
معلم های خانم مخصوصا تو سال های اولیه مدرسه
همین خانم معلم #محمد_مهدی و سعید رو ببین، انصافا یک مرد میتونه جای اونها رو پر کنه؟
کجای اسلام نوشته زن از خونه بیرون نره و کار نکنه و علم آموزی نکنه؟
دین رو تو بهتر می فهمی یا اون عالمی که ریش خودش رو تو این راه سفید کرد؟
اون عالم با سواد بهتر می دونه یا جنالعالی که راه ساده فهمیدن منظور یک روایت رو هم نمی دونی؟
نکن آقا منصور ، نکن
اینقدر به دخترت ظلم نکن
الان 4 ساله دیپلم گرفته ، نه میذاری دانشگاه بره
نه میذاری بره حوزه علمیه
درضمن ، حوزه علمیه هم مثل دانشگاه ، خوب و بد هست ، هرکسی خوب کار کنه و خوب درس بخونه موفق هست
پس همه رو جمع نبند
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
✍ "حاجت" یعنی نیاز ...!
و نیاز، چیزی شبیه تشنگی است؛
که جسم و جانِ انسان را آنقدر تنگ میکند تا به طلب بیفتد و آب را پیدا کند.
💫 بیتابی، علامت نیاز است!
السلام علیک یا صاحبالزمان عج...
ما به تو #نیاز داریم آقا ...!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃 گردنم را ماساژ میدهم مامان عمه برایم شربتی می آورد تشکر میکنم و بعداز بسم الله گفتن یکنفس آنرا س
#عقیق
#قسمت ۹
🍃 _اوه عقیله جان تا شیرینی خورون هم پیش رفتی؟
تلویزیون را روشن میکند و میگوید: ببین اسم بچه هاشونم انتخاب کردم!خدا بخواد حله !!سق
سیاه تو البته اگه بزاره
با خستگی میخندم!! خدا کند سق سیاهم بگذارد...چشمهایم را روی هم میگذارم ..من خواب
میخواهم! خواب...
صدای آلارم گوشی از خواب پراندم...سریع خاموشش کردم مبادا مامان عمه از خواب بیدار
شود... درست نمیدانستم چه ساعتی بود ولی هوا گرگ و میش بود نگاهی به ساعت انداختم 4
صبح! او خدای من ..من یک گوریل به تمام معنا بودم! 82 ساعت خواب؟
کسل به سمت آشپزخانه رفتم که دیدم مامان عمه هم بیدار شده
شرمنده گفتم: آخ ببخش آلارم گوشی بیدارت کرد؟
خمیازه کشان سری به نشانه تایید تکان داد و گفت: اوال آلارم نه و زنگ هشدار بیدار باش بعدشم
باید بیدار میشدم امروز خیلی کار دارم...
میخندم...ساعت چهار صبح هم دست از حساسیت هایش برنمیداشت رگ آریایی کلفتی داشت
آلارم نه هشدار بیدار باش! از این واژهای اجنبی بدش می آمد
نمازم را میخوانم و میز صبحانه را میچینم چه اشکال دارد یکبار من برای عقیله ام سنگ تمام
بگذارم؟
میز صبحانه را که میبیند این مثل مادر تمام عمرم سوت بلندی میکشد و میگوید: ناپرهیزی کردی
سر صبحی خبریه؟
فنجانش را تا نیمه چای میریزم و بعد ریز میخندم و میگویم: خبر خاصی نیست خواستم یکم
متفاوت عمل کنیم!! متفاوت بودن مده عقیله جون
نان سنگک فریز شده کم کم در تستر داغ میشود و من ساعت پنج و ربع صبح را از نظر میگذرانم
اگر تا نیم ساعت دیگر سوار اتوبوس شوم میتوانم یک پیاده روی بیست دقیقه ای داشته باشم ...
پس تند تر لقمه هایم را میجوم و به این فکر میکنم این پیاده روی ارزش نوش جان کردن این
لقمه های هول هولی با چاشنی چشم غره های مامان عمه را دارد.
الهی شکری میگویم و طبق معمول سریع حاضر میشوم مامان عمه سری به تاسف تکان میدهد و
میگوید : عین بچه هایی آیه قشنگ میشه فهمید چی تو سرته!
میخندم و گونه هایش را محکم میبوسم:
_مامان عمه جون امروز شاید یکم دیر برگردم احتمال میدم این ابوذر بازم پا پیچم شه و مجبور
شم باهاش برم جایی نگران نشو میخوای برو خونه بابا اینا تا من و ابوذر ر بیایم
لقمه اش را قورت میدهد و میگوید: اتفاقا با پریناز هم کار دارم آره شب بیا همونجا
راه خانه تا بیمارستان را خیلی دوست داشتم چون از ایستگاه تا بیمارستان یک مسیر تاکسی خور
داشت که جان میداد برای تاکسی سوار نشدن... و پیاده روی
راس ساعت هفت و سی دقیقه مثل هر روز جلو در بیمارستان بودم
یک راست سراغ باغبان پیرمان رفتم از دور دیدم دارد با یک دوچرخه سوار حرف میزند... وقت
نداشتم تا پایان صحبتش
سلامی دادم و عمو مصطفی مهربان به سمتم برگشت و بلند گفت:سالاااام دخترم صبحت بخیر و
هم به عادت هر روز تحویلم گرفت مرد دچرخه سوار به سمتم برگشت و من یک آن دهانم باز
ماند!
مبهوت و هول سلامی دادم و پیرمرد به خودش نگاهی انداخت و گفت: چیزی شده؟
دهان شل شده ام را جمع کردم و گفتم: راستش دکتر والا یه لحظه واقعا تعجب کردم یعنی انتظار
هرکسی رو داشتم جز شما... بعد دوچرخه اش را از نظر گذراندم و گفتم: فوق العاده است!
خنده مردانه ای کرد و گفت: چی دوچرخه ؟
_دوچرخه نه! دوچرخه سواری ...دوچرخه سواری یه شخصی مثل شما فوق العاده است...
عمومصطفی با نرگسهای خوش بوی همیشگی اش برگشت: بیا دخترم بیا که همین چند دقیقه
پیش چیدمشون
دکتر والا با کنجکاوی به نرگسها نگاه میکرد و عمو مصطفی خندان گفت: مثل دخترمه دکتر عاشق
نرگسه منم از دستم بر میاد و هر روز این چندتا شاخه نرگس رو بهش هدیه میدم
🍃دکتر خیره نگاهم میکند و زیر این نگاه معذب میشوم بی فکر نرگسها را به سمتش میگیرم و
میگویم: بفرمایید مال شما
سکوت میکند و نگاهش بین نرگسها و چهره ام گردش میکرد
و بعد آرام گفت: خیلی شبیهشی!
با تعجب نگاهش کردم: بله؟
خنده ای کرد و نرگسها را از من گرفت: حدود بیست بیست و پنج ساله که خارج زندگی میکنم و
خیلی از خلق و خوهاشون جزو رفتار هام شده یکیش همین تعارف نداشتنه! ممنونم از لطفت
بعد سوار دوچرخه اش شد و دور شد....
با خنده نگاهش کردم نرگسهایم را بی تعارف برد... آه یادم رفت خوب بویشان کنم... دماغم بو
میخواهد بوی نرگسهای تازه چیده شده آقا مصطفی را
با کلی خواهش و التماس دکترشان را راضی کرده بودم که فقط بیست دقیقه ناقابل از بخش
بیرون بیایند و با رعایت نکات امنیتی در محوطه بیمارستان بازی کنند... مینا و سار
بیشتر به خاطر مینا بود طفلکم کلی ترسیده بود حق هم داشت دکتر ها که ملاحظه حالیشان نبود
که نباید دائم بیخ گوش بچه عمل عمل کنند ...
گویا همین روزها راهی اتاق عمل میشد و من قبل از
او عزا گرفته بودم ...اشک ریختن هایش دل سنگ را آب میکرد موهایش را دوست داشت
خرمنهای قهوه ای رنگی که تا کمرش میرسید و بیچاره مادرش که میخواست راضی اش کنند تا
بگذارد آن همه زیبایی را بتراشند
نگاهی به ساعتم انداختم فقط پنج دقیقه مانده بود بلند صدایشان زدم
_ساراخانم مینا خانم فقط پنج دقیقه وقت داریدا
ناراحت سری تکان دادند و و لبخندی روی لبهایم آمد از این همه معصومیت
_انگاری خیلی دوستشون داری...باهات نسبتی داره؟
🍃برگشتم و صاحب این صدای گرم را دبدم چه خوش سعادت بودم من امروز دومین باری بود که
پیرمرد مهربان این روزهای این بیمارستان را میدیدم قهوه به دست کنارم ایستاد و به بچه ها
خیره شد
_سلام دکتر
نیم نگاهی انداخت و گفت: سلام باز که قشقرق درست کردی؟ دکتر فرحبش کلی از دستت حرصی
بود
با خودم فکر کردم قشقرق را درست میکنند یا راه می اندازند؟
با تخسی خندیدم و گفتم: دکتر فرحبخش همیشه اینجورین این بچه ها رسما دارن تو اون چهار
دیواری می پوسن مینا الان نزدیک به دو هفته است اینجا بستریه ... خب اونم یه بچه است و
دلش بازی میخواد مثل بقیه هم سن و ساالش حیف که از غیبت بدم میاد وگرنه میگفتم به دکتر
فرحبخش و امثال ایشون زندان بان بودن بیشتر میاد تا دکتر بودن
با تعجب و کمی لبخند نگاهم میکند و میگوید: توی دو هفته اینجور بهت وابسته شدن و تو براشون
اینجور احساس خرج میکنی؟
حاج رضا علی میگفت انفاق هرچیزی آنرا زیاد میکند! مثل احساس...
و من متعجب تر میگویم: دو هفته فرصت کمیه ؟ دکتر این مو جودات ریز نقش و با اون تن نازک
صداشون و لحن ناپخته و تو دل برو دست کم نگیرید استراتژی های خاص خودشونو دارن برای
نفوذ تو دل بزرگترا
بی حرف سرش را به طرفین تکان داد حرفی نداشت گویا...
قبل از نوشیدن اولین جرعه از قهوه اش تعارفی کرد و من از تصور مزه تلخ مایع داغ درون لیوان
به آن بزرگی صورتم جمع شد و تنها به گفتن: ممنونم نمیخورم اکتفا کردم
نگاهی به لیوان کرد و متعجب گفت: چرا صورتتو اینجوری میکنی؟
تک خنده ای کردم: ببخشید منظوری نداشتم فقط یه لحظه از تصور مزه تلخش اینجوری
شدم...میدونید هیچ وقت نتونستم با این نوشیدنی ارتباط خوبی برقرار کنم تلخیش پر از انرژی
منفیه!! چای قند پهلو چشه مگه؟
🍃با بهت سری تکان داد و قهوه نوشان گفت: تو واقعا دختر عجیبی هستی
و من هم خندیدم من این طبع عجیب را راضی بودم دروغ چرا گاهی خودم هم خودم را شگفت
زده میکردم
نگاهی به ساعتم کردم و آه از نهادم بیرون آمد
پنج دقیقه دیر کرده بودم با استرس صدایشان زدم و آنها هم مضطرب از اضطراب من وسایلشان
را جمع کردند
و با لبخند به پیرمرد والاطبع کنارم نگاهی کردم: دکتر واقعا از هم صحبتی تن خوشحال شدم
مرسی از اینکه اینقدر خوب هستید
با نگاه پدرانه اش وراندازم کرد و با لحن پدارنه ترش گفت: یادمه قدیما در جواب این تعارفها
میگفتند خواهش میکنم درسته؟
بچه ها با لپ های گل انداخته خودشان را رساندند و با انرژی به دکتر سلامی دادند با شتاب به
ساعتم نگاه کردم
دکتر والا با خوشرویی جوابشان را داد و دستی به سرشان کشید و گفت:
منم ازت ممنونم به جای همه بیماران اینجا ...ممنونم که مثل بقیه نیستی...
و بی هیچ حرف دیگری به سمت بیمارستان رفت
#فصل پنجم
کلافه لباس فرمش را عوض کرد قطعا از خسته کننده ترین روزهای این ماه بود ...
دکتر فرحبخش و والا به اجماع رسیده بودند که تا دو هفته دیگر مینا را عمل کنند و آیه در گیر بود
، درگیر با (نکند) های ذهنش... نکند ..نکند ...
پوفی کشید و در کمدش را بست ...مثل همیشه که نه اما با لبخند از دوستانش خداحافظی کرد و
تک زنگی به ابوذر که جلو بیمارستان بود زد تا ماشین را روشن کند
🍃تلفنش زنگ خورد و همانطور که انتظار میرفت پریناز پشت خط بود:
_سلام پری جون
_سلام آیه جان کجایی عزیزم؟
_الان کارم تموم شده با ابوذر بیرون کار داریم تموم شد میایم اونجا
_باشه عزیزم عقیله هم اینجاست
_کاری نداری باهام؟
_نه آیه جان فقط مواظب خودت باش
_چشم عزیز دل همیشه نگران...
در ماشین را باز کرد و سالمی به ابوذر داد ابوذر هم با خستگی و کمی استرس پاسخش را داد
قدری نگاهش کرد ...به نظرش رسید رنگ ابوذر کمی پریده بلند زد زیر خنده که ابوذر از هپروتش
بیرون آمد و متعجب گفت: چیزی شده؟
همانطور با خنده گفت: ابوذر خدایی خیلی خنده دار شدی! هیچ وقت فکر نمیکردم تو مراحل
ازدواج که قرار بگیری اینجوری دست و پات بلرزه
ابوذر پوفی کشید و بی حوصله گفت: وقت گیر آوردی تو آیه؟
آیه قدری خنده اش را جمع کرد و گفت: نبینم غمتو داداشی حالا کجا داریم میریم؟
آدرسی را از روی داشبورد برداشت و به آیه نشان داد
آیه با دیدن آدرس سوتی کشید و گفت: فرش فروشی حریر؟ نه بابا؟ تو گلوت گیر نکنه داداشی؟
از این حاجی بازاری هاست ؟
ابوذر مضطرب پوزخندی زد و گفت: آیه من پنج درصد به درست شدن این وصلت احتمال میدم!!
آیه به آرامی پس کله اش زد و گفت: تو یکی ساکت!! آخوند سکولار بد بخت... تو کی هستی که
حالا احتمال هم میدی... حالا میبینی یه جوری عاشقت بشن که نگو
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
💫 @ostad_shojae 💫
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#باهم_بسازیم ۴۳
"انواع تفکر"
🔺 تفکر بسته:
در این تفکر مرزبندی ها شدید، انعطاف بسیار کم و دایره احتمالها بسیار محدود است.
👈 این افراد معتقدند:
_ مردم یا با ما هستند یا بر علیه ما
_ من یا تصمیم نمیگیرم یا اگر بگیرم به هیچ قیمتی منصرف نمیشوم.
_اگر همسرم با من بدرفتاری کند، من هم به همین روش رفتار میکنم.
👈 این افراد خود پسند و خودرای بوده و از زندگی لذت نمیبرند.
❣ @Mattla_eshgh
11.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه سوال استراتژیک! ☺️
⭕️ حاج آقا چجوری از همسرم پول بگیرم؟ 💳🤔
🌺 استاد پناهیان پاسخ دادند👆🏼
❣ @Mattla_eshgh