مطلع عشق
#افزایش_ظرفیت_روحی 48 وجود بابرکت 🔶 در طول انقلاب هم هر بار که دشمن حملات همه جانبه خودش رو علیه
#افزایش_ظرفیت_روحی 49
موفقیت واقعی
🔶 اگه بخوایم نگاه دقیقی به زندگی انسان بکنیم باید بگیم که فلسفه اصلی اتفاقات دنیا "امتحان پس دادن" هست. در واقع هر اتفاقی که میخواد بیفته باید از زاویه #امتحان دیده بشه.
☢️ ببخشید میشه یه سوالی از شما بکنم؟
شما با خونه میخوای امتحان بدی یا با مستاجر بودن؟
میخوای با ماشین امتحان بدی یا بدون ماشین؟
مجرد میخوای امتحان پس بدی یا متاهل امتحان پس بدی؟
فرقی نمیکنه در هر صورت باید امتحان بدی.😊
✅ ته همش امتحان هست. اصلا زندگی یعنی امتحان!
👈🏼 البته پیدا کردن این حس که همه اتفاقات زندگی انسان امتحانه خیلی مشکله. درواقع اگه یه نفر به این حد از درک رسید و دید اینجوری پیدا کرد میشه آیت الله بهجت...
🛢 در طول سال های مدرسه و دانشگاه و انواع کلاس ها و تبلیغات در سطح شهر، راه های مختلف موفقیت در زندگی رو میگن ولی شما حتی یه دونه کلاس هم در مورد راه های موفقیت در امتحانات الهی نمیتونید پیدا کنید.
😒
💥 در حالی که ما توی دنیا فقط باید به یه چیز فکر کنیم؛ به اینکه باید امتحانمون رو درست پس بدیم.👌🏻
#امتحانات_الهی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃پریناز با خودش اندیشید بهشت مگر جز همین لحظات است محمد هم زیر لب الحمد اللهی گفت به این همه خوشبخت
#عقیق
#قسمت ۱۱
🍃آیه سامره را روی تختش گذاشت و بی هیچ حرفی از اتاق خارج شد و در را بست و با صدایی آرام
گفت:
نه مامان عمه من میرم اتاق کمیل یکم باهاش کار دارم خودش بگه بهتره...
عقیله باشه ای گفت و آیه لبخند زنان سمت اتاق کمیل رفت...در دلش شادی وصف ناپذیری به پا
بود... خوب بود...خیلی خوب بود ...
محمد و پریناز و عقیله خیره به ابوذر بودند و لبخند محوی روی لب داشتند! در واقع همگی
میدانستند که برای چه جمع شدند ابوذر با آرامشی که خودش هم از خودش انتظار نداشت شروع
به صحبت کرد:
خب من نیاز به مقدمه چینی که ندارم!
میخواستم بگم که .... خب من نظرم در مورد
یه خانمی مثبته و راستش میخواستم بگم که...
عقیله داشت حوصله اش سر میرفت از این تعلل ها پس حرف آخر ابوذر را زد و گفت:
پریناز جان
و داداش محمد پسرتون زن میخواد!
ابوذر متعجب به عقیله نگاه کرد و بعد لبخند خجلی به پدر مادرش که منتظر تایید حرفهای عمه
اش بودند زد و گفت: بله ...همینی که عمه گفتند!
پریناز بلند خندید و رفت کنار ابوذر نشست و او را درآغوش گرفت: ای جانم پسر مامان... الهی
دورت بگردم خدا میدونه چقدر خوشحال شدم ..چرا حالا؟
محمد هم با لبخندرو به پریناز که محکم ابوذر را در آغوش گرفته بود گفت: یواش خانم خفه اش
کردی!
پریناز اما با ذوق گفتی: تو مادری نیستی محمد بدونی من تو چه حالیم
و بعد با ذوق پرسید:حالا کی هست؟
ابوذر که حالا حرف زدن برایش راحت تر شده بود گفت: از هم دانشگاهی هامه آیه میدونه کیه!
پریناز روی دستش زد و گفت: آی آی آی من میبینم این دختره و تو چند روزه مشکوک میزنین!!
دارم براش!
آیه که از سر و صداهای بیرون فهمیده بود ابوذر بلاخره جان کنده و حرفش را زده لبخندی زد!
کمیل که او را زیر نظر داشت با خنده پرسید: بلاخره شازده به حرف اومد؟
آیه سرش را از کتبهای تست کمیل در آورد و با اخم گفت: درست حرف بزن در مورد برادر
بزرگترت! کمیل لبخند زنان دستانش را بالا برد و گفت: تسلیم خواهرم تسلیم!
آیه خیره چشمان عسلی این برادر دوست داشتنی شد و خدا میدانست که چقدر این پسرک سر به
هوا برایش عزیز است!
کتاب تست را سر جایش گذاشت و روبه روی کمیل نشست: خب آقا داداش... شما به جای
فضولی تو کار ابوذر به من توضیح بده که چرا وضعیت درسیت چنگی به دل نمیزنه؟
تو سال دیگه کنکور داریا!
لبخند از روی لبهای کمیل پر کشید: من درس میخونم
_این نتایج که اینطور نمیگه
کمیل از جایش بلند شد و کنار آیه نشست: آیه من میخوام یه واقعیتی رو بهت بگم!
آیه خونسر نگاهش کرد و گفت: و اون واقعیت؟
کمیل کلافه بود و آیه این را خوب درک میکرد: راستش من اصلا علاقه ای به رشته ای که دارم
میخونم ندارم!
راستش من اصلا کنجکاو نیستم بدونم ساختار DNAچطوره! یا از ترکیب فلان مواد شیمیایی چی
میشه!
آیه لبخند زد به این اعتراف صریح برادرش!
و خودش را لعنت کرد که چرا زودتر نفهمیده بود!
_خب آقا کمیل چرا الان؟ چرا حالا؟
_به خاطر حرف مردم! چه میدونم به خاطر بابا!اون همیشه دوست داشت منم یکی باشم مثل تو
مثل ابوذر!
_ولی تو نه آیه ای نه ابوذر ! تو کمیلی داداشی! کمیلی که فقط شبیه کمیله! بابا هیچ وقت تو رو
مجبور به کاری نکرده کمیل!
_میدونم میدونم آیه ولی ... حماقت شاخ و دم نداره که!من آدم ترسوییم!
_حالا رشته مورد علاقه ات چی بود؟
کمیل کمی این پا و ان پا میکند و میگوید: هنر!
آیه آهی در دل میکشد ... راست میگفت کمیل! آن روحیه کجا و رشته تحصیلی اش کجا
_کمیل چرا اینقدر با خجالت از علاقه ات حرف میزنی؟ هنر خیلی زیباست!
کمیل متعجب به آیه میگوید: آیه یعنی از نظر تو این علاقه مسخره نیست؟
_چرا مسخره باشه دیوونه؟ تو میتونی یه هنرمند باشی! کسی که میتونه از زیبایی کاکتوس حرف
بزنه و جهان رو خیلی زیبا تر از اونچیزی که ما فکر میکنم هست نشونمون بده
کمیل خواست حرفی بزند که عقیله در را باز کرد و با سر و صدا گفت: شماها واسه چی چپیدید تو
اتاق؟ آیه بیا بیرون داداش میخواد باهات حرف بزنه! آقا کمیل شما هم خیر سرت داداشت داره
دوماد میشه ها! یه سری یه صدایی!
کمیل خندان همراه عقیله بیرون رفت و آیه چشمکی حواله اش کرد ! باید در اسرع وقت وضعییت
کمیل را پیگیری میکرد...نفس عمیقی کشید و عطر محبت پیچده در این خانه را به ریه هایش
فرستاد
امشب چه شب خوبی بود... در اتاق را بست و به ابوذر خندان نگاهی انداخت...قدر تمام کهکشان
چشمهایش نور داشت! عقیق در گردنش را لمس کرد زیر گوشش انگشتری نجوا کرد: این
چندمین اتفاق خوبیه که داری ثبتش میکنی؟ محمد آیه را فراخواند و آیه با سر و صدا و کل کشیدن
نزد جمع خانوادگیشان رفت...
حال همه چیز خوب بود...
! شب مهتابی و خانه گرم و صمیمی ...
ابوذری که با خنده به مسخره بازی های کمیل خیره بود!
شیطانی کردنهای مامان عمه در آن سن و سال
لبخند موقرانه پدرش به آن جمع
آغوش ذوق زده پریناز ...
چقدر خوب که همه چیز خوب بود
🍃صبح روز بعد آیه با نشاط بیشتری از خواب بلند شد. آنروز نمیخواست به بیمارستان برود و به
خواهش ابوذر سری به مغازه مانتو فروشی زد تا هم کمک حال شیوا باشد و هم حساب کتاب ها را
جمع و جور کند.
با نشاط آیه گونه اش وارد مغازه شد... شیواه را دید که داشت مانتو ها را با سلیقه مرتب
میکرد...این مغازه را خیلی دوست داشت دوسال پیش که ابوذر با سرمایه اولیه پدرش اینجا و
کارگاه پریناز را باز کرد کسی فکر نمیکرد امروز اینقدر برکت دهد و پا بگیرد... عقیله مانتو طراحی
میکرد و پریناز و ده نفر دیگر آن ها را میدوختند!
بی صدا به پشت شیوا رفت و دستهایش را روی چشمهای زیبای دخترک مانتو فروش گذاشت!
و
شیوا میدانست این دستهای نرم و مهربان متعلق به آیه دوست داشتنی اش است!
بی صدا برگشت و صمیمی ترین دوست این روزهایش را در آغوش گرفت: سلام آیه
جانکم...کجایی تو عزیزم؟
آیه نیز محکم او را در آغوش فشرد: سلام شیواگیان ...تورو خدا ببخش عزیزم این چند وقت
اینقدر سرم شلوغ بود که بعضی وقتا دلم میخواست جیغ بکشم
این ادبیات آیه همیشه شیوا را به خنده می انداخت با خنده آخرین مانتو در دستش را آویزان کرد و
آیه را دعوت به نشستن کرد: خب چی شده حالا یادی از فقیر فقرا کردی؟
آیه نیز در حالی که با یکی از مانتو ها ور میرفت گفت: شیوا کم چرت بگو...امروز هم اومدم حسابی
ازت کار بکشم ...کلی حساب کتاب داریم که باید انجام بدیم...از دست این ابوذر که همیشه
دردسره
شیوا لبخندی میزند و چای ساز را روشن میکند
_آقای سعیدی الان دقیقا یک هفته است که اصلا به مغازه سر نزدن!
_و دقیقا یک هفته است که رو سر من خراب شده شیوا!
شیوا همانطور که با خنده استکانها را از چای پر میکرد گفت : چرا مگه چیزی شده؟
🍃آیه سری به نشانه تاسف تکان داد و گفت: اوف نپرس دختر..آقا داره زن میگیره من بد بخت باید
جورشو بکشم
شیوا یک آن شکه شد! به گوشهایش اعتماد نداشت و مطمئن بود که اشتباه شنیده! بی اختیار
استکان از دستش افتاد و شکست ...آیه نگران از شنیدن صدای شکستنی از جایش بلند شد: چی
شد؟؟
شیوا قدری به خود آمد و گفت: چی...چیزی نیست آیه جان استکان از دستم افتاد
خواست برود آنطرف پیشخوان که دو مشتری از در وارد شدند...شیوا هنوز در شک بود به همین
خاطر به آیه گفت: آیه جان میشه شما به مشتری ها برسی؟ خودم جمعش میکنم
_باشه تو که دستت چیزیش نشده؟
_نه آیه جان بی زحمت به مشتری ها برس
آیه که رفت تازه به خودش آمد...خیره به تکه های استکان کاسه چشمهایش پر از اشک شد...
گویی دلش را میدید که اینطور تکه تکه و خورد شده... میخواست هرچه زودتر به خودش بیاید و
آیه را به شک نیندازد ولی مگر میشد! ابوذر!! ابوذر داشت برای کس دیگر میشد و او...او همچنان
شیوا میماند!
به دلش هزار باره لعنت فرستاد و بیش از همه او را مستحق سرزنش میدانست: چقدر بهت گفتم
نکن! نکن! با من و خودت اینطوری نکن دل بی صاحب! حالا میخوای چیکار کنی؟ چطور میخوای
ازش ببری؟
بی صدا تکه های بلور را جمع کرد آیه که گویا مشتری ها را راه انداخته بود نگران به سمتش
آمد:شیوا جان ...چی شد؟
لبخندی که اگر نمیزد سنگین تر بود روی لبش آمد و گفت : هیچی بابا آب جوش ریخت روی
دستم باعث شد لیوان بیوفته
_فدای سرت تو چیزیت نشده باشه...
شیوا دلش میخواست جایی تنها باشد و تا میتواند زار به زند برای دل زارش!اما نمیشد و لعنت به
این نشدنها
_ولش کن اونو داشتی میگفتی ...پس بالاخره آقای سعیدی هم قاطی مرغا شدن
آیه خنده کنان دفتر حسابها را بیرون کشید و گفت: هنوز که قاطی قاطی نشده ولی خب در
شرفشه! به قولی قضیه پنجاه پنجاهه پنجاه درصد ما حله منتظریم ببنیم پنجاه درصد اونا چجوریه!
شیوا حال خندیدن نداشت ولی نقش بازی کرد و خندید! و بعد با جان کندن پرسید: حالا کی
هست این عروس خوشبخت؟خ...خوشکله؟
آیه با ذوق سرش را از حسابها بالا آورد و گفت: وای شیوا نمیدونی چقدر ماهه این دختر! پنجه
آفتاب خوشکل با وقار ...متین... و بعد لحن شیطانی به صدایش داد و گفت: تا دلت بخواد پولدار...
شیوا تلخندی زد و در دل گفت:خوشکل...با وقار...متین... میشنوی شیوا؟ تو کدومو داری؟آهای مذهب شنیدی چی گفت؟ حالا ارووم بگیر!! وصله اش نبودی! میخواستت هم میشدی وصله
ناجور!
دلش داشت میترکید اطمینان پیدا کرد اگر بیرون نرود و جایی تنها نباشد حتما بلای به سرش
خواهد آمد... بازهم دست به دامان دروغ شد:
_میگم آیه جان من باید مامانو ببرم دکتر...راستش تا قبل از اینکه بیایی میخواستم از آقای
سعیدی مرخصی بگیرم و ببرمش اما حالا که هستی خیالم راحته میشه من امروز و یه مرخصی
داشته باشم؟
آیه جدی نگاهش کرد و گفت: چرا که نه عزیزم این چه حرفیه که میزنی... برو اگه کمکی هم
احتیاج داشتی خبرم کن
_چشم عزیز پس فعلا با اجازه ... و بعد با بوسیدن آیه خداحفظی کرد و رفت...
آیه به رفتنش خیره ماند به نظرش آمد شیوا شیوای همیشگی نبود...مشکوک بود...مشکوک...
شیوا اما بی خود شده بود... اعتراف کرد هیچگاه فکر نمیکرد عشق ابوذر تا این حد در قلبش نفوذ
کرده باشد...او تقریبا هر روز به خودش اعتراف میکرد که لیاقت آن مرد پاک را ندارد اما
نمیتوانست دوستش نداشته باشد...ابوذر قهرمان زندگی اش بود...مردی که توانسته بود یک شبه
دنیایش را زیر رو کند
یاد آن شب افتاد... چه شبی بود آنشب و ابوذر چه مردانگی بزرگی در حقش کرده بود
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#پروفایل چادری #حجاب 🍃🌸 چادرے هستم و این دعاے خیر مادره ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( حجاب و عفاف )👆
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
#فایل_صوتي_امام_زمان ۴۵
الـ👈ـآن وقتشه!
همین الآن که امام زمان نیست!
تا خودتو
به رنگِ ماندگارِ انتظـ🌸ـار، دربیاری!
تاوقتی امامت وملاقات میکنی
گَردِ خستگی جهاد
روی روح و بدنت باشه👇
@ostad_shojae
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 29 ✳️ شب دعوت بودیم خونه دائی منصور ، پدر سعید چه شبی شد آخرش 🔰 سر شام بودیم که د
#رمان_محمد_مهدی 30
🔰 مگه حضرت زهرا (س) نبود که برای دفاع از امام زمانش رفت مسجد مدینه و با حفظ حیا و حجاب شرعی ، جلوی اون همه نامحرم از دین و ولایت دفاع کرد؟
مگه حضرت زینب (س) نبود که تو مجلس یزید از اسلام و ولایت دفاع کرد؟
اینها رو نمی دونی یا خودتو به ندونستن می زنی؟
چرا سعی می کنی تو موضوعی که واقعا تخصصی نداری، نظر بدی و حتی بدتر از اون با این عقاید غلطت با خانوادت برخورد کنی؟
دائی منصور وقتی دید چیزی برای گفتن نداره عصبانی شد و گفت رفتار من به خودم مربوطه
بابا هادی گفت خیلی خوب،به خودت مربوطه
پس چرا بحث می کنی؟
چرا اسلام رو با نگاه خودت می بینی؟ آب من و شما تو این موضوعات توی یک مسیر نیست ، پس خواهشا بیا با آرامش شام خودمون رو بخوریم و بحث نکنیم
دائی منصور ساکت شد و چیزی نگفت!
✳️ بعد شام سعید اومد پیشم و گفت میای تو اتاقم؟
رفتم پیشش و گفت کمکم می کنی درس این هفته رو یه مرور بکنیم؟
گفتم چشم ، حتما
اما چرا توی جمع نگفتی ؟ اشکال که نداشت، تازه کلی هم خانوادت خوشحال می شدن که فکر درس و مشقت هستی
با نارحتی سرشو انداخت پایین و گفت ، نه
اینطوری نیست
پدرم اگه بفهمه من درسها رو خوب یاد نمی گیرم ، عصبانی میشه و دعوام می کنه
خیلی ناراحت شدم ، اخه چرا؟
سعید ادامه داد و گفت پدرم میگه باید حتما خودت درسهاتو یاد بگیری، نباید از بقیه کمک بگیری ، دلیلشو دیگه نمی دونم!!!
تو راه برگشت به خونه تو فکر همین قضیه بودم و اصلا دعوای بابا و دائی رو فراموش کرده بودم
پدرم گفت چیزی شده که اینقدر تو فکر هستی؟
گفتم نه ، اصلا
نخواستم چیزی بگم ، شاید سعید راضی نبود و خدای نکرده غیبتش حساب میشد
✳️ پدرم با یاداوری بحث خودش با دائی منصور به من گفت هر عقیده و فکری که میخوای داشته باشی ، داشته باش
اصلا مجبورت نمی کنم
اما ازت می خوام هر دین و عقیده ای رو که میخوای انتخاب کنی، خوب خوب خوب تحقیق و تفکر کن ، با دلیل و استدلال اون رو قبول کن ، نه با تعصب !
اگه با تعصب و بدون مطالعه به چیزی برسی ، آخرش میشی مثل...
سکوت کرد
فکر کنم چون فهمید غیبت میشه ، نخواست اسم دائی رو بیاره
🔰 بعد فرمودند که در کتاب احتجاج شیخ طبرسی روایتی هست که امام زمان (عج) می فرمایند:
" شیعیان نادان و جاهل ، باعث اذیت و آزار ما هستند "
آقا #محمد_مهدی ،سعی کن شیعه دانا و عالم باشی برای امام زمانت تا خوشحالش کنی...
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
#رمان_محمد_مهدی 31
🔰 شب که رفتم بخوابم ، به پدرم گفتم چی کار باید بکنم تا امام زمان خوشحال بشه؟
باباهادی گفت آدم با سوادی بشو، آدم با تقوایی بشو، تا هم به خودت نفع برسونی و هم به دیگران
👈 اگه با سوادترین مردم هم بشی ، اما خداترس نباشی، به درد نمی خوره ، روزی همین علمی که یاد می گیری تورو زمین می زنه ، اما اگه علم همراه با خداترسی داشته باشی، به درد خودت و دیگران می خوری
هم خودت رشد می کنی ، هم بقیه رو رشد میدی
🌀 تمام شب فکرم درگیر بود، آخه چرا باید سعید اینطوری باشه؟
چرا باید پدرش اینطوری باشه؟
با خودم گفت درد و مشکلات ساسان کم بود، حالا سعید هم اضافه شده ،
اگه بی تفاوت باشم که نمیشه، اگر هم قصد داشته باشم کمک کنم ، برای من سخته ، خیلی سخت
قضایای ساسان رو می تونستم تو خونه بگم و کمک بگیرم از پدر و مادرم
اما دیگه قضیه سعید رو نمیشد تو خونه گفت
از خدا کمک خواستم و با امام زمانم حرف زدم که انشالله خودشون کمک کنن
✳️ امروز تو مدرسه ساسان رو دیدم که از همون اول خیلی ناراحت بود ، یه چیزی بین ناراحتی و درگیری فکری!
چیزی ازش نپرسیدم چون می دونستم دیگه با من دوست شده و اگه چیزه شده باشه ، حتما به من میگه
دو ساعت اول گذشت و دیدم هیچی نگفت ، کمی عجول شدم که خودم بهش بگم که دیدم سر کلاس به من گفت چطور میشه یه کتابی از 1400 سال قبل تا الان ، دست نخورده باقی مونده باشه؟
گفتم منظورت چیه؟
گفت دیشب پدرم داشت تلفنی با یکی از دوستهاش صحبت می کرد، راجع به همه چی حرف می زدن، مثل اینکه این دوستش رفته خارج و اونجا علیه اسلام صحبت می کنه
دوست پدرم می گفت برنامه بعدی من درباره قرآن هست و اثبات اینکه یک کتاب دست انسان ها هست و دست کاری شده و...
چون مادرم خونه نبود، پدرم رو بلندگو گذاشته بود و من صداها رو می شندیم
من وقتی اینها رو شنیدم تعجب کردم ، واقعا چیزهایی که درباره قرآن میگه ، راست بود #محمد_مهدی ؟
ادامه دارد...
✍️ احسان عبادی
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 باز هم توهم #دیوار_کشی در خیابان ها شروع شد
🔻 هنوز انتخابات ۱۴۰۰ شروع نشده که اینها دقیقا مانند انتخابات پیش مردم را میترسانند
🔺 #آقامیری : نظامیها رئیس جمهور بشن کشور پادگان میشه ساعت ۹شب خاموشی میزنن
💢 باز هم دیوارکشی باز هم فریب مردم ؟؟
❣ @Mattla_eshgh
🔺« براي فرج من دعا كه كنيد فرج من، فرج هم شما هست!"
مگر
امام اينها را نگفت؟ مگر نگفتم روزي صد بار براي مـا دعـا مـي كنـد؛
پس ما چرا دعا نميكنيم؟ روزي كه بار پنج ديگه چيزي نيست !
🔺 در قنوت نمازهایت دعای "الهم کل لولیک الفرج .....
را بخوان
همين. به حقّ حضرت زينب هم آخـرش اضـافه كنيـد .
🍃 به حرف آقا گوش كنيد، اثر دارد، نگوييد اثر ندارد. دعاي من، دعاي
تو، دعاي آن، دعاي فلان فلان جمع مي شود
قنوت نمازت ، را خود نمازت را مهدوي كـن .
🍃نمـازي كـه قنـوت آن
به دعا براي تعجيل فرج حضرت باشد مگر ميشود قبول نشـود؟
اصلاً مگر مي شود آن خدا نماز را قبول نكند ؟ نمازي آن در كـه قنـوت
امام زمان (عج ) بوده مگر مي شود قبول نشود ؟
🍃 آقا فردا ظهور كرد و گفت فلاني براي كار چه من كردي تو ؟ زمـان
غيبت ، من براي كار چه من كردي ؟
تو ميگي آقا كـار خاصي نكـردم،
شرمندتم كه شرط شيعه بودن جا به را نياوردم، ولي هـر در روز قنـوت
نمازهايم برايت دعا ميكردم، نه تنها من بلكه ايـن دسـتورالعمل بـه را
ديگران هم ياد دادم ، آنها براي فرج شما دعا كنند
#احسان_عبادی
#کار_برای_امام_زمان (عج)
❣ @Mattla_eshgh