✅ یک نکته جالب!
🍁 اولین قطعنامه شورای حکام علیه ایران در دولت خاتمی صادر شد. بعد هم که روحانی مسئول مذاکرات در دولت خاتمی شد، شش قطعنامه دیگر علیه ایران صادر شد.
🍁 اولین قطعنامه شورای امنیت هم زمانی صادر شد که لاریجانی مسئول مذاکرات هسته ای بود.
📌 اما اصلاح طلبان معتقدند جلیلی باید درباره قطعنامه ها پاسخ بدهد!
✍️ امیرحسین ثابتی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃سر انجام روز چهارشنبه رسید و همه در تدارک آماده کردن وسایل بودیم. خانم جون مرتب سفارش می کرد«ننه عر
#دالان_بهشت
#قسمت هشتم
🍃محمد که با نگرانی و خشم به امیر غر غر می کرد، به مادرم که مرتب پشت دستش می زد می گفت: «مادرجون، یک پارچه ی تمیز بدین پاشو ببندم. فایده نداره باید ببریمش بیمارستان.»
پایم را بست و بغلم کرد و به امیر گفت:
- زود باش دیگه چرا منو نگاه می کنی؟!
مامان دستپاچه و هول می گفت:
امیر بدو. محمد، مادر، تنها بلندش نکن، وای صبر کنین منم بیام.
خلاصه آن روز پایم دوازده تا بخیه خورد و من چقدر اشک ریختم. موقع بخیه زدن،محمد هم سرم را توی سینه اش گرفته بود و هم رویش را برگردانده بود و سعی می کرد مرا که از درد به خودم می پیچیدم، آرام کند. وقتی پانسمان پایم تمام شد، دکتر گفت:
- باید چند روز استراحت کنه و پاش رو روی زمین نگذاره. سینه ی پاش، بهش فشار بیاد دوباره دهن باز می کنه. دو روز دیگه هم برای تجدید پانسمان بیارینش. مخصوصاً تا پانسمان اول پاش رو روی زمین نگذاره.»
طفلک مادرم در اتاق که باز شد، با رنگ و روی پریده و هراسان وارد شد و با دیدن پایم و چشم های اشک آلودم به امیر تشر زد:
- هزار دفعه گفتم شوخی بی معنی نکنین، مگه به خرجتون می ره؟!
محمد که داشت از روی تخت بلندم می کرد، گفت:
- حالا که به خیر گذشت مادرجون، دیگه حرص و جوش نخورین.
من که حالم بهتر بود از اینکه مرا روی دست ببر، خجالت می کشیدم، گفتم:
- محمد بگذارم زمین خودم می آم.
با خنده گفت:
- خودت داشتی می اومدی که این طوری شد دیگه.
امیر فوری رو به مادر گفت:
- بفرمایین، دیدی تقصیره خودشه. خدا به داد این محمد بیچاره برسه با این زن.... .
🍃 خلاصه، به خانه رسیدیم. همه نگران و چشم به راه بودند. آقاجون و محترم خانم و خانم جون یکصدا می گفتند که با این اوضاع، دیگر برنامه باشد برای هفته ی بعد. ولی محمد، محکم و قاطع گفت: «نه، شما برین. من پیشش می مونم.»
مامان و آقاجون نه خیالشون راحت بود که بروند نه رویشان می شد بگویند «نه» بحث درگرفته بود و هرکس چیزی می گفت. سرانجام آقا رضا با خنده گفت: «واالله به خدا، به این ها این طوری بیشتر خوش می گذره. نگران چی هستین؟!» همه خندیدند و بالاخره با اصرار محمد راهی شدند.
توی حیاط روی تخت نشسته بودیم که خداحافظی کردند. مادر و خانم جون آخر از همه با دل نگرانی و کلی سفارش رفتند و امیر قبل از اینکه در را ببندد، به شوخی گفت: «محمد ناراحت نباش، عوضش بچه داریت خوب می شه!»
دلم می خواست کله اش را بکنم. تقصیر او بود که نتوانستم بروم. یکدفعه دلم گرفت. دلم می خواست من هم بروم. با خود گفتم «خوش به حالشون. حالا به اون ها چقدر خوش می گذره.»
درد پا را بهانه کردم و دوباره بغض کردم. محمد در حالی که با دقت توی چشم هایم نگاه می کرد، گفت:
- راستش رو بگو، به خاطر پایت ناراحتی یا اینکه نشد بری؟!
مثل بچه ها لب برچیدم و گفتم:
- می خواستم برم.
خندید و دستم را توی دست هایش گرفت:
- اگه قول بدم خودم ببرمت کافیه؟
- کی؟
- هر وقت تو بگی، من فقط قول می دم اگه یک روز از عمرم هم مونده باشه خودم ببرمت تا این دالان بهشت رو ببینی، خوبه؟! حالا دیگه اخم هات رو باز می کنی؟
- خودت چی؟! دوست نداشتی بری؟!
همان طور که دستم توی دستش بود، پیشانی ام را بوسید و گفت:
- من خودم بهشت رو دارم! واسه دالانش حسرت بخورم؟!
🍃الان هم که سال ها گذشته، آن منظره و حرف آن روز محمد از یادم نمی رود. آن دو روز چه شیرین و سریع گذشت و من هم مثل محمد به کلّی دالان بهشت را فراموش کردم. با وجود محمد بهشت در کنارم و در قلبم بود. خوب به یاد دارم، شب که شد، این احساس که در خانه غیر از من و او کسی نیست، باعث شد حال بخصوصی از هراس و اضطراب به من دست دهد. شوخی های سربسته فاطمه خانم و آقا رضا و سفارش های مادر و خانم جون یادم افتاد و دلشوره عجیبی به دلم چنگ زد. محمد اما خونسرد و معمولی پرسید:
- مهناز، توی اتاق خودت بخوابیم یا این جا؟!
- توی حیاط؟!
- آره توی پشه بند، عیبی داره؟!
گرفتار دلهره ای ناشناخته شدم. همان طور که او رختخواب را مرتب می کرد، فکر می کردم کاش مادرم و سایرین بودند. با اینکه تا آن روز متوجه شده بودم که محمد حریمی خاص را بین خودمان رعایت می کند، باز آن شب حس عجیبی داشتم. محمد اما، مثل همیشه بود. یک بالش زیر پایم گذاشت و پرسید:
- پایت بهتره؟!
سرم را تکان دادم که یعنی «آره»
- پس از چی ناراحتی؟!
نیم خیز شده بود و توی صورتم نگاه می کرد. وقتی توی چشم هایم دقیق می شد، احساس می کردم افکارم را می خواند و هول می شدم.
- نه، چیزیم نیست.
- اگه نمی خوای بگی، نگو، عیبی نداره. ولی نگو نه.
بعد دراز کشید. خنده ام گرفت، ولی ترجیح دادم سکوت کنم. محمد هم برخلاف انتظار دیگر چیزی نگفت.
🍃نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه غیر از ما کسی نیست، خواب را از سرم پراند و وحشت برم داشت. آرام صدایش زدم: «محمد، محمد» چشم هایش نیمه باز شد. « می ترسم تورو خدا بیدار شو.» دستش را دراز کرد و دستم را گرفت ،خواب آلود پرسید:
- از چی می ترسی؟!
- نمی دونم.
با خنده ای که توی صدایش بود، گفت:
- بخواب. من این جام.
چقدر رفتارش آرام بخش بود و رفتار آن شب محمد چقدر برایم شیرین بود. او آرام آرام روحم را با محبتش آشنا می کرد
محمد از این طریق چنان فاتح وجود من شد که سال ها بعد وقتی که دیگر از دستش دادم، فهمیدم قادر نخواهم بود وجودم را غیر از او به کسی تقدیم کنم.
محمد که برای نماز صبح بیدار شده بود، آرام سعی می کرد دستش را بردارد که هشیار شدم و محکم دستش را گرفتم. گونه ام را بوسید و پرسید:
- وقت نمازه، بیدار نمی شی؟!
خواب برایم بی نهایت شیرین بود. « چرا فقط چند دقیقه» و دوباره خوابم برد. محمد از جایش بلند شده بود که از خواب پریدم «محمد»
- جونم.
- نرو. تاریکه، تنهایی می ترسم.
برگشت، دست هایم را گرفت و بلندم کرد و گفت:
- نمی ترسی. می خوای با من بیایی، نه؟!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۷۱ ✴️تحولات و آشفتگی های زمین بسرعت رو به افزایش است! و زمین؛ در خلاء معنویِ
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #فرمول_زیبای_قرآنی
💠 با همسرم آیهی هفتم سوره ابراهیم علیهالسلام را میخواندیم:
«وَ إِذْ تَأَذَّنَ رَبُّكُمْ لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ وَلَئِنْ كَفَرْتُمْ إِنَّ عَذابِى لَشَدِيدٌ»(و به یادآورید هنگامى را که پروردگارتان اعلام کرد اگر شکرگزارى کنيد، نعمتم را بر شما میافزایم و اگر ناسپاسى کنيد، مجازاتم شديد است!)
💠 به #همسرم گفتم پس اگر بخواهم کاری کنم که خوبیهای شما بیشتر شود باید از خدا بابت نعمتهایی که از طریق شما به من داده تشکّر کنم و اگر بخواهم با نق زدن و توقّعات زیاد، #ناسپاسی کنم طبق فرمایش قرآن وضعیت زندگیمان عذابآور خواهد شد.
💠 با هم قرار گذاشتیم چند دقیقه به نوبت این فرمول را #اجرا کنیم:
خدایا شکر که همسرم #مهربان است! خدایا ممنونتم که همسرم مودّب است! الحمدلله که همسرم بدن #سالمی دارد و درگیر بیماری نیست! خدایا شکرت که همسرم بچهها را خوب تربیت میکند! الحمدلله که همسرم آبروی مرا #حفظ میکند! خدایا سپاس که همسرم بیکار نیست! خدایا ممنونتم که توان جسمی به همسرم دادی تا برای همسر و فرزندانش #آشپزی کند! خدایا شکر که پاهای سالم به همسرم دادی تا برای خرید و امور خانه بتواند رفت و آمد کند! الحمدلله که به من #چشم دادی تا از دیدن همسرم لذّت ببرم! الهی شکر که راهنماییام کردی تا به نعمتهایی که از طریق همسرم به من عطا کردی توجّه کنم! خدایا...
💠 اقرار میکنم بعد چند دقیقه، دلم چنان #لطیف و رقیق شد که اشک شوق، اشک خجالت از خدا بر گونههایم سرازیر گشت و لذّت #مناجات با خدا را چشیدم.
💠 فقط پنج دقیقه در روز این فرمول زیبا را #تمرین کنید!
❣ @Mattla_eshgh
❀ ﴾﷽﴿
┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄
💍 #ازدواج
💕 #قسمت_اول
📝موضوع: «تخیلات نابجای دختران و پسران در مورد همسر آینده»
❣_____🌀____❣
🔰انسان عاقل نباید قبل از ازدواج
برای خودش توقعات و انتظاراتی
ایجاد کنه که بعد از ازدواج به
مشکلاتی بربخوره.
⚠️خیلی از مواردی که در زندگیشون به مشکل خوردن، مدام میگن که من توقع داشتم همسرم اینطور باشه؛
➖ قد و قیافهاش این شکلی باشه، فلان کار یا موقعیت اجتماعی رو داشته باشه و خیلی انتظارات بیجا و غیر واقعی که باعث میشه بعد از ازدواج دچار مشکل بشن🤨...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق درایتا👇
http://eitaa.com/joinchat/1912668160Cb98d13f3dc
تلگرام 👇
https://t.me/joinchat/AAAAAEPMpR-8n7jQKaBvdA
اینستا👇
@Mattla_eshgh_insta
🔻 #مافیای_غربالگری یا در انگلیس درس خوانده اند، یا در انگلیس ساکنند. یا از کیت های انگلیسی استفاده می کنند و یا با انگلیس شریک تجاریند.
الغرض که کار، کار انگلیسی هاست ...
#اشرف
#سارنگ
#اکرمی
❣ @Mattla_eshgh
.:
♨️ لیلی کریمان بر اثر مرگ مغزی درگذشت
👈به گزارش اقتصادنیوز به نقل از ایسنا، علیرضا عزیزی، مدیرمسئول انتشارات توفیقآفرین با تایید این خبر گفت: «ایشان کارشان بیشتر در بیمارستان بود و البته نویسنده هم بودند. دو سکته مغزی کردند، حجم خونریزیشان بالا بود و ایست مغزی کردند و فوت شدند.»
😱گویا کریمان به تازگی دوز دوم واکسن کرونا را تزریق کرده بود.
منبع :
https://b2n.ir/x39477
#نه_به_واکسن_خارجی
#کاهش_جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃نیمه شب با صدای جیغ گربه از خواب پریدم. سایه ی درخت ها و شاخه ها، تاریکی هوا و این فکر که توی خانه
#دالان_بهشت
#قسمت نهم
🍃خدایا، همان قدر که آن صبح ها و نمازها به دل من می نشست، تو هم قبول می کردی؟! دیگر خواب آلود نبودم. می فهمیدم چه می گویم، تک تک کلمات را با عشق می گفتم. انگار می خواستم از خدا به خاطر گنجی که به من داده بود، تشکر کنم. محمد گران بها ترین گنج زندگی من بود و خدایا، تو می دانی چه پاک و بی آلایش دوستش داشتم.
آن دو روز و دو شب، قشنگ ترین ایام زندگی من بود. نفهمیدم زمان چطور گذشت. حرف های محمد، صحبت هایش و توجهش برایم بی نهایت شیرین بود. توصیف آن حالت ها و حس ها با کلام میسر نیست. حتی شاید سعی در بیان آن ها از قداست و پاکیشان بکاهد، مثل خود عشق. فقط کسی می تواند عشق را بفهمد که خودش این حس ها را لمس کرده باشد. اگر نه، سعی در بیان آن ها ثمری ندارد.
عصر روز جمعه به انتظار برگشتن خانواده مان توی حیاط نشسته بودیم. با اینکه دلم برای همه بی نهایت تنگ شده بود، ولی از این فکر که وقتی برگردند این تنهایی و خوشبختی هم تمام می شود، دلم گرفته بود و بدون اینکه خودم بفهمم اخم هایم توی هم رفته بود.
محمد با خنده پرسید:
- دوباره چی شده خانوم کوچولو؟!
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم:
- هیچی
- منظورم بیرون از خودت نبود. منظورم توی اون سر قشنگته. چی شده دوباره اخم هایت توی هم رفته؟!
چه می توانستم بگویم؟ اگر می گفتم: «از فکر این که دیگران دارن می آن دلم گرفته»، چه فکری می کرد؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
- هیچی پایم درد گرفته.
- چی؟! نشنیدم؟!
سرم را بلند کردم و چشمم توی نگاه نافذ و جدی اش افتاد. دلم هری فرو ریخت. با لحنی آرام و شمرده و در عین حال جدی گفت:
- ببین مهناز، مجبور نیستی همیشه جواب سوال هایم رو بدی. اگه جوابم رو ندی خیلی بهتر از اینه که بخوای جواب سر بالا یا سرسری بدی. منظورم رو می فهمی؟!
دستپاچه و هول گفتم:
- من سرسری جواب ندادم.
🍃یک بار دیگر جدی نگاهم کرد و رویش را برگرداند. عجیب بود با یک نگاه چنان ته دلم خالی می شد که شاید اگر سرم داد می زد، آن قدر حساب نمی بردم. دستش را محکم گرفتم. «محمد» همان طور جدی برگشت. «بله» از لحن جدی اش دلخور شدم و با حرص گفتم:
- با من این جوری حرف نزن. خوب ناراحتی من....
ساکت شدم، باز ماندم، نمی دانستم چه بگویم؟! لبم را گاز می گرفتم و سرم را زیر انداخته بودم. چند لحظه صبر کرد. بعد دستش را زیر چانه ام برد و سرم را بالا گرفت. «تو، چی؟!» لحنش مثل معلمی بود که با شاگردش حرف می زند. من هم مثل شاگردهایی که می خواهند سر معلمشان کلاه بگذارند، اما نمی دانند چه جوری، گفتم:
- هیچی، یادم رفت
- مهناز؟!
این طور که صدایم می کرد، حال غریبی می شدم. اشک چشم هایم را پر کرد. فقط گفتم: «الان همه می آن» و اشکم سرازیر شد. محمد با حیرت و تعجب گفت: «چی؟!»
درماندم. نمی دانستم آنچه را حس می کنم چطور باید بگویم. فقط سرم را تکان دادم و اشک ریزان رو برگرداندم. به زور صورتم را برگرداند. اشک هایم را با دستش پاک کرد و ناراحت گفت:
- حرف بزن. گریه برای چیه؟ خیلی خوب اصلاً نمی خواد بگی، خوبه؟!
و آن قدر حرف زد و شوخی کرد تا آرام شدم. بعد در حالی که دستم را توی دستش نگه داشته بود، گفت:
- هنوزم مثل بچگی هات فوری گریه می کنی، آره؟!
- تو کی گریه ی منو دیدی؟
- یادت نیست، سر هرچی با زری دعوایت می شد فوری گریه کنان یا از خونه ی ما میرفتی خونه تون پیش مامانت یا از خونه ی خودتون می آمدی پیش مامان من شکایت کنی؟
خنده ام گرفت و گفتم:
- تو چه چیزهایی یادت مونده، خوب اون موقع بچه بودم!
- قهر کردنت هم هنوز یادمه! یعنی دیگه بزرگ شدی و اون عادت ها از سرت افتاده؟!
با تعجب گفتم:
- من کی قهر کردم؟