مطلع عشق
🍃آن ها مشغول بگو و بخند و شوخی بودند که من آرام تا کنار جاده رفتم. سر دامنه ایستادم و سراشیبی را نگا
#دالان_بهشت
#قسمت چهل و دو
🍃خودتو لوس نکن، پس این قیافه سرکه هفت ساله چیه به خودت گرفتی؟! بیا بریم.
دستم را گرفت. دستم را از دستش بیرون کشیدم و گفتم:
نمی آم، تو برو. من خودم بعدا می آم
بیا بریم پیش شوهرت، زن بدون شوهرش نمی ره تماشا!!!
به روی خودم نیاوردم و باز پشت به او تا نزدیک سراشیبی رفتم. امیر یکدفعه در حالی که بازوهایم را از پشت سر گرفت، هولم داد.
وحشتزده و عصبانی گفتم: نکن امیر، می ترسم.
ا ، جون امیر؟! راست می گی؟!
و دوباره هولم داد. چشم هایم را بسته بودم و در حالی که می خواستم به روی خودم نیاورم، ساکت شدم.
امیر دوباره پرسید: می آی یا نه؟
نه
نه؟! خیله خب
کمی بیش تر هولم داد و من حس کردم دیگر کاملا لبه دره ام، جرئت این که چشمم را باز کنم نداشتم، با التماس دوباره گفتم: امیر ، تو رو خدا ولم کن.
یا اخم هایت رو باز می کنی و می آی یا مجازات!!!
هر چه سعی می کردم به طرف عقب برگردم، دست های امیر مثل گیره آهنی نگهم داشته بود و با هر تکانی که به من می داد، بند دلم پاره می شد.
دفعه آخره، می آی یا نه؟!
چشم هایم را محکم به هم فشار می دادم و از وحشت دست و پایم کرخ شده بود. می دانستم که محکم نگهم داشته، ولی با این همه، از ترس داشتم می مردم. بعضی وقت ها، از این همه ترسو بودن خودم، حالم به هم می خورد.
با لحنی چاپلوسانه و ملتمس گفتم: امیر، خواهش می کنم. من از بلندی می ترسم.
خودتو لوس نکن. من محمد نیستم
یک تکان محکم دست هایش باعث شد، بی اختیار جیغ بزنم. امیر فوری فریاد زد:
چیزی نشده، داریم شوخی می کنیم.
ولی محمد با قدم های تند نزدیک شد و پرسید: چی شده، امیر؟!
صدایش را شنیدم ولی جرئت نداشتم چشم هایم را باز کنم. امیر گفت:
هیچی، دارم مجازاتش می کنم!
محمد جدی پرسید: حالا چرا این جوری؟
امیر با خنده گفت: مگه رنگش رو نمی بینی، واسه این که تنها وسیله مجازات این جا، اینه.
🍃دوباره محکم تکانم داد که باعث شد جیغ بلند دیگری بزنم. محمد کمرم را گرفت و مرا از روی سنگی که امیر به زور رویش نگهم داشته بود، عقب کشید و من وا رفته افتادم توی بغلش.
امیر همان طور که می رفت، گفت: پس خودت مجازاتش کن. بی چاره، یکخورده عرضه داشته باش، هی نازش رو می کشی که این قدر لوس شده دیگه.
بعد خندان دور شد. از جایم تکان نخوردم. همان طور که به او تکیه داده بودم، ایستادم. گرمای تنش بعد از مدت طولانی، چقدر شیرین بود. دلم نمی خواست از او جدا شوم. ولی بازویم را گرفت، برم گرداند به سمت خودش و توی چشم هایم نگاه کرد. نگاهش خسته و رنجیده بود. از هیجان و سرما، دندان هایم به هم می خورد و تحمل نگاه ناراحتش را نداشتم. وقتی آن طور نگاهم می کرد، انگار کسی قلبم را می فشرد و از غصه نفسم بند می آمد.
دوباره به خودش نزدیکم کرد و پرسید: سردته؟ یا ترسیدی؟!
هر دو
سرم روی سینه اش بود و او در حالی که سرش را خم کرده بود، چانه اش روی موهایم بود و آرام نزدیک گوشم حرف می زد. انگار از سفری دور برگشته بود. دلم می خواست ساعت ها همان طور توی آغوشش بمانم، بلکه رنج چند روز و چند ساعت گذشته را فراموش کنم.
همان طور آرام پرسید: خوب حالا می گی چی شده؟ تو چرا چند وقته عوض شدی؟ خودت می دونی چقدر فرق کردی؟
حرفی برای زدن نداشتم. چه می توانستم بگویم؟ بگویم که حسادت دارد خفه ام می کند؟ التماس کنم که دور دوست هایش و کوه و جلسه و.... را خط بکشد؟! یا اسم جواد و ثریا را دیگر نیاورد؟! یا اصلا به خاطر رفتارهای خودش طلبکار شوم؟!
وای که اگر به جای خفقان گرفتن، واقعیت را گفته بودم، چقدر اوضاع فرق می کرد. چند لحظه صبر کرد و بعد آرام از من جدا شد. توی چشم هایش که با حسرت نگاهش می کردم، خیره شد و ... یکدفعه مثل کسانی که کلافه شده اند به من پشت کرد، چند قدم دور شد و در حالی که سرش را تکان می داد و با دست پیشانی و شقیقه اش را لمس می کرد، دوباره برگشت و به طرفم آمد و با ناراحتی گفت:
مهناز، من دیگه دارم خسته می شم. این بداخلاقی های تو که اصلا ازشون سر در نمی آرم، این سکوتت و این رفتارها.... مهناز من از رویا شروع کردم، نمی خوام مثل این جاده به کویر برسم. حس این که ممکنه اشتباه کرده باشم داره منو بی چاره می کنه، می فهمی؟!
🍃اشک توی چشم هایم حلقه زد و درمانده گفتم:
همه ش مقصر منم؟! تقصیر همه چیز گردن منه؟ آره؟
در حالی که از حرص انگار کلمات را می جوید و ادا می کرد گفت:
نه، اصلا مقصر منم، خوبه؟ ولی برای چی؟ مشکل کجاست؟ حرف سر چیه؟! من نمی دونم، تو روشنم کن!
مثل بچه های لجباز دندان هایم را به هم فشار دادم و گفتم:
من بگم؟تو که به قول خودت از چشم هام تا ته وجودمو می خونی، حالا چرا من باید بگم؟! چرا می پرسی؟!
یکدفعه بر افروخته شد.
نه، این یک موردو نمی فهم، می خوام تو بگی
نمی تونم
چرا؟
تندی و تیزی لحنش آزارم می داد و آرامش را از من می گرفت، عصبی گفتم:
نمی دونم
از کوره در رفت، با عصبانیت گفت:
چرا ، می دونی، خوب هم می دونی، منتها این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی
حرصم گرفت، اگر می دانست، پس دنبال چی بود؟ چرا می پرسید؟ با پرخاش گفتم:
آره، راست می گی بچگانه س، اصلا همه چیز من همین طوره. چرا می گی بچگانه؟! بگو، راحت بگو، احمقانه. مگه این چیزی نیست که فکر می کنی؟!
یکهو انگار بهتش زد. مبهوت و خیره به من، روی تخته سنگی نشست و در حالیکه آرنج هایش را به زانو هایش تکیه می داد، به موهایش چنگ زد، ولی چند لحظه بعدیکدفعه تحملش تمام شد و با صدایی که از خشم دو رگه شده بود گفت:
آره، دلیلی را که نشه گفت، یا بچگانه س یا احمقانه
بعد با پوزخندی تلخ ادامه داد: و شاید هم هر دو. تو فکرت این قدر بچگانه س که خودت هم رویت نمی شه بگی.
طوری حرف می زد که معلوم بود به زحمت صدایش را پایین نگه می دارد تابتواند عصبانیت و حرص و پرخاشی را که تا آن موقع از او ندیده بودم، کنترل کند.رگهای گردنش متورم شده بود و صورتش قرمز.
رویم را برگرداندم، نمی توانستم این طور رفتار و حرف زدنش را تحمل کنم.
محکم و گزنده گفت: صبر کن، وایسا برایت بگم. تمام این مسخره بازی ها،به خاطر وجود جواد و ثریاست نیست؟! و به خاطر این فکر احمقانه که فکر می کنی دوست دارم ثریا را ببینم؟!
انگار به من برق وصل کردند.
🍃گفت: ثریا، نه جواد
پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم میجوشید و دندان هایم از حرص به هم می خورد و رعشه ای از غضب و عصبانیت استخوان های مرا می لرزاند. آشفته و برافروخته برگشتم و چشم در چشمش دوختم. دهانم را باز کردم که حرفی بزنم، ولی نتوانستم. خشم و بغض و حرص، مثل آتش وجودم را می سوزاند، دلم میخواست قدرت داشتم چنان فریادی بزنم که گوش هردویمان را کر کند. از ناتوانی و رنج،پایم را به زمین کوبیدم، پشتم را به او کردم و راه افتادم. او نه دنبالم آمد و نه صدایم زد. گیج و خرد قدم برمی داشتم و مدام این حرفش مثل پتک توی سرم می خورد –دوست دارم ثریا را ببینم – پس یعنی تمام این مدت همه چیز را می دانسته؟ درد مرا میفهمیده و به روی خودش نمی آورده؟! انگار جلوی چشم هایم را بخار گرفته بود. تمام خون تنم به شقیقه هایم فشار می آورد و سرم داشت می ترکید. توی این حالت اصلا نفهمیدم که به بقیه نزدیک شدم. صدای خسرو که گفت: - به به ، لیلی آمد. خانم، پس مجنون کجاست؟ - انگار مرا از برزخ بیرون کشید و تا خواستم خودم را جمع و جور کنم وحرفی بزنم، آقا رضا قبل از من گفت:
آهای آقا خسرو، چشمم روشن، برادر زن منو می گی، مجنون؟!
خسرو همان طور که دور می شد با صدای بلند گفت:
والله یک همچین لیلی، مجنون شدن هم داره....
محمد که داشت می آمد، نگاهی تحقیرآمیز و پر از نفرت به خسرو کرد و ازکنارش گذشت و به سمت امیر و جواد رفت.
همین یک لحظه و یک نگاه، ناخودآگاه باعث جرقه فکری مسموم و احمقانه درذهن من شد که فاجعه ای به عظمت بدبختی یک عمر یا دست کم جوانی ام را باعث شد.
خود به خود یاد لحظه تبریک گفتن خسرو و نگاه تحسین آمیزش و محمد که با ناراحتی مرا توی ماشین هول داده بود، افتادم.
صدای فاطمه خانم و ثریا که چایی تعارفم می کردند، مرا به خود آورد و مجبور شدم، علی رغم طوفان درونم، آرام کنارشان بنشینم. محمد را می دیدم که گرم گفتگو با جواد و آقا رضاست و بیش تر حرص می خوردم. یعنی اصلا ناراحت نیست؟!بالاخره آقا رضا گفت حرکت کنیم و برویم همان جایی که می گفت اسمش آب پری است، غذابخوریم.
همه به طرف ماشین ها راه افتادند. محمد همان طور که با جواد همقدم بود،سوئیچ را به طرف امیر پرت کرد و گفت:
امیر، من با جواد می آم. تو ماشین ما رو بیار و رفت.
همین کارش بود که ذهن از خشم و حسادت کور شده مرا نابینا تر کرد ولجبازی را مثل هیزمی زیر آتش قلبم شعله ورتر از قبل. از طرفی جلوی ثریا و فاطمه خانم و بقیه احساس خجالت و سرافکندگی کردم و حالم بیش از پیش خراب شد.
امیر که فهمیده بود موضوع از چه قرار است، بی حرف و سخن سوار شد و راه افتادیم. دوران این کلام توی سرم که – فکر می کنی دوست دارم ثریا را بینم – باتلخی آخرین رفتارش جلوی دیگران، قلبم پاره پاره می کرد. بی اعتنایی اش و در عین حال حس تحقیر جلوی دیگران، تا عمق وجودم را زخمی کرده بود. به خودم می پیچیدم و درد می کشیدم، دردی نا گفتنی، دردی که تا آن روز توی عمرم حس نکرده بودم. دو نیروی عظیم توی وجودم سر بر داشته بود و مرا له می کرد. قلبی عاشق و زخمی که از بی اعتنایی و خشم رنج می برد و حس انتقامجویی که شعله کینه را در وجودم شعله ور میکرد.
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#فایل_صوتي_امام_زمان ۸۱ ✨برای رسیـــدن باید خواست... ✨برای رسیـــدن باید ایستاد... ✨برای رسیـــدن
پستهای روز سه شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#مهارتهای_مهرورزی ۳
وقتی به آدمها نگاه می کنی؛
همه رو به رنگ خـ❤️ـدا ببین و لذت ببــر.
اگـ👈ـه مؤمن موفقی رو دیدی،
و لذت بردی و خدا را شکر کردی
بهشت رو در نَفسِـ🌸ـت، تولید کردی!
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
امر خدا در مسئله ازدواج چیه❓🤔 💢 اینکه ازدواج کن.👉 اگر مورد خوبی هم برات پیش نیومد نباید امر خدا
🌸➖🌸➖🌸
💍 #ازدواج
#ادامه_قسمت_پنجم
🔆ضمن اینکه خداوند متعال آگاهه که خیلی اوقات ممکنه مورد خوبی برای ازدواج یک نفر به وجود نیاد👉
اما باز هم دستور به ازدواج داده؛🤔
چون برای خدا #رشد_روحی_و_معنوی انسان مهمه 👉
نه اینکه فقط همسرش مذهبی باشه.📿
پس کسی که به درک درستی از دین رسیده باشه فقط براش #اجرای_امر_خدا مهمه.🔹😉
👈🏼نکته دیگه اینکه، شما اگه بخواهید یه فرد بی نماز رو نمازخون کنید خیلی کار دشواری هست اما از اون سختتر و مشکلتر اینه که شما یه فرد نمازخون رو کاری کنید که به نماز شب مداومت پیدا کنه.💫
اما از این هم سخت تر اینه👇
که شما از کسی که نماز شب میخونه بخواید که یک فرد غیر مذهبی و بی نماز رو تحمل کنه؛ این بسیار دشوارتره.💥🤯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 لجاجت بین زن و شوهر
🔴 #استاد_عباسی
❣ @Mattla_eshgh
👌 #نکته
اگر وقتیبچهتون کوچیکه براش وقتنمیذارید
وهمش از اینمهدکودکبهاینمهدکودکپاسکاریش میکنید
وقتیپیرشدیدهم انتظارخانه سالمندانوداشته باشید👌
❣ @Mattla_eshgh
8.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوتا مرغ عشق😍😍
👈 با فرض یک میلیون تولد، توقع می رود که سالانه هزار نفر مبتلا به سندرم داون در ایران به دنیا بیایند.
در فرآیند شناسایی و کشتن این 'مهران' و 'هدیه' ها، بیش از ۲۰ هزار جنین غیرمبتلا نیز کشته می شوند.
این خلاصه ای دوخطی بود از فاجعه تراژیک غربالگری در کشور ما.
#غربالگری
#مافیای_هزار_میلیاردی
#مافیای_کودک_کشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃گفت: ثریا، نه جواد پس تمام این مدت می دانست و به روی خودش نمی آورد. خون توی مغزم میجوشید و دندان ه
#دالان_بهشت
#قسمت چهل و سه
🍃دیگر چیزی از جاده نمی دیدم و معده ام چنان می سوخت که حال تهوع به من دست می داد. وقتی امیر هم با ملایمت شروع به صحبت و نصیحت کرد و پس حرف هایش هم،غیر مستقیم، حمایت از محمد بود و محکوم کردن رفتارهای من، طاقتم بیش تر از قبل طاق شد. احساس بی پناهی و مظلومیت می کردم و خنجر تیزی که به قلبم نیش می زد، دنیا رابه چشمم تیره و تار می کرد. سرزنش های امیر، حالم را از آن که بود خراب تر کرد. به خاطر خرد شدن غرورم جلوی دیگران، به خاطر دردی که می کشیدم و به خاطر بی اعتنایی اش، دلم می خواست تلافی کنم و نمی دانستم چه طوری؟!
نفسم بالا نمی آمد که حتی کلمه ای در جواب امیر حرف بزنم و هر چه بیشتر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. پیچ و خم های مداوم جاده و سرعت ماشین حالم رابدتر کرد، حس کردم حالم دارد به هم می خورد. با دست به امیر اشاره کردم که ماشین را نگه دارد و همان طور که جلوی دهانم را با دست هایم گرفته بودم از ماشین با قدمهای تند دور شدم، از ماشین امیر و آقا رضا هم که پشت سرمان بود گذشتم و با عجله خودم را به گوشه جاده که پر از نی های بلند بود رساندم.
دلم به هم می خورد، ولی بالا نمی آوردم. فاطمه خانم و امیر و محمد داشتند نزدیک می شدند که با دست اشاره کردم نیایند. محمد اما آمد.
دستش را روی شانه ام گذاشت و خم شد و با ناراحتی گفت:
لازمه، اعصاب من و جسم خودت رو داغون کنی و به این روز بیفتی؟!
همیشه وقتی حالم بد می شد از او فقط توجه و نگرانی و ناز و نوازش میدیدم و حالا این برخوردش برایم سنگین بود. با خود گفتم تازه طلبکار هم هست. دستش را پس زدم و از جایم بلند شدم و رویم را برگرداندم. فقط صدای نفس هایش را می شنیدمو به نظرم آمد او هم هنوز عصبانی است.
با صدای فاطمه خانم مجبور شدم باز به آن سمت برگردم.
فاطمه خانم در حالی که لیوانی آب قند دستش بود، نزدیک شد و پرسید:
مهناز جان، بهتر شدی؟! شاید گرما زده شدی. محمد، آخر یک دکتر درست وحسابی برای این ناراحتی مهناز نرفتین، نه؟!
نگاهم به چشم های عصبانی اش افتاد. دلم می خواست خفه اش کنم.
گفت: چرا، می گن نباید عصبی بشه، همین.
حالا مگه عصبی شده؟ هان، آره مهناز؟ چیزی شده؟ محمد، اگه می دونی حالش خوب نیست، می خوای برگردیم؟ یا شماها برگردین؟!
نمی دونم، ببین خودش چی می گه؟!
فاطمه خانم وانمود می کرد خیلی تعجب کرده، ولی می دانستم که از رفتارهای ما تا حالا حتما فهمیده که بین ما شکر آب است.
گفت: ا، چرا من بپرسم؟ مگه با هم قهرین؟!
محمد جوابی نداد و زمین را نگاه کرد. فاطمه خانم این بار از من پرسید:
آره مهناز؟! قهرین؟! این اوقات تلخ هر دوتون هم برای همینه، نه؟!
من هم مجبور شدم سرم را زیر بیندازم و سکوت کنم، حرفی برای زدن نداشتم.