eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
مطلع عشق
#رمان_محمد_مهدی 140 🔰 #محمد_مهدی : گفتم که ، واقعا نمیشه تطبیق صد در صدی داد ، امشب شب قدر هست ،
141 🔰 بعد افطار ، به همراه خانمش در منزل نماز عشاء رو خوندن ، عادت داشتن موقع اذان و قبل شروع افطار ، نماز مغرب رو بخونن و بعد افطار هم نماز عشاء رو به جماعت و دو نفری بخونن ، و بعدش برن مسجد و دوباره نماز رو به جماعت بخونن یا به جای اون نماز قضا بخونن ❇️ سر راه رفتن خونه ساسان تا با هم برن مسجد 👈 ساسان هم تقریبا هم زمان با ازدواج کرد و الان دو تا فرزند داره ، شبها با هم خانوادگی می رفتن مسجد 🌀 تو مرکز انرژی اتمی تهران کار می کرد ، چون از نخبگان دانشگاه شریف بود در این رشته و از خود اداره کل تهران اومدن دنبالش و جذبش کردن ، ساسان هم در یک بیمارستان فوق تخصصی قلب و عروق کار می کرد و استاد دانشگاه علوم پزشکی تهران هم بود و به خاطر اینکه روزهای پنجشنبه ویزیت رایگان از صبح تا شب داشت تو مطب خودش ، کلی مشهور شده بود ، حتی وقتی متوجه می شد که یک مریض مراجعه کننده ، پول تهیه دارو نداره ، پول دارو رو همراه نسخه به مریض می داد و برای اینکه اون مریض شرمنده نشه ، بهش می گفت به عنوان قرض هست و هر وقت داشتی بیا پس بده! 👈 خودش به گفت فقط تا الان تو این چند سال ، فقط حدود 10 نفر از این مریض ها اون قرض رو پس دادن ،اما اصلا براش مهم نبود، چون اون پول ها رو به نیت کمک می داد ، و فقط برای اینکه اون مریض شرمنده نشه میگفت به عنوان قرض 👈 همیشه هم از تشکر می کرد بابت این پیشنهاد ویزیت رایگان که بهش داده بود ، می گفت هم برکت مادی زندگیش بیشتر شده ، هم معنوی 👌 مگه میشه دعاهای مردم اثر نداشته باشه در زندگی آدم؟؟؟ چقدر خوبه که آدم از نظر علمی به جایی برسه که توان داشته باشه به مردم خدمت کنه و اونها رو خوشحال کنه...
142 💠 وارد مسجد شدند و هنوز حاج اقا نماز رو شروع نکرده بود، رفتند پیش حاج اقا و به ایشون گفت که کار مهمی درباره حوادث منطقه داره حاج آقا هم گفت که بعد نماز در خدمت هست اما بعد دو نماز ، صحبت کوتاهی با مردم داره ، چون امشب هم شب قدر هست و باید به اعمال هم برسند ❇️ بعد نماز حاج اقا رفت منبر همه مردم از حوادث منطقه سوال داشتند و منتظر کلام حاج اقا عسکری بودند تا آروم بشن ✳️ این حرکات خیلی شدیدتر از حرکتهای داعش بود ، مردم ترس دارن که نکنه به ایران هم کشیده بشه 🌀 حاج اقا با چهره ای آرام و بدون نگرانی رفت منبر ، بعد سلام و صلوات فورا به مردم گفت : " خدمت نمازگزاران محترم باید عرض کنم که اصلا نگران حوادث منطقه نباشید، هر چه خدا بخواهد خیر است، عده ای می پرسند این حوادث ، همون حوادث مربوط به هست یا نه ؟ در جواب باید بگم واقعا نمیشه با اطمینان حرف زد ، اما تا الان همه چیز شبیه به بود هم خروج در ماه رجب ، هم خروج از شامات و تصرف اون ، هم جنگی که قبل ورود به عراق میکنه به اسم هم کشتار وحشیانه همه و همه شبیه به سفیانی هست، اما باز هم باید منتظر موند برای تطبیق قطعی 👈 عده ای هم سوال می پرسند که نگران ایران هستیم که نکنه این دشمن لعنتی که واقعا قوی تر از داعش هم هست، به ایران حمله کنه در جواب به این عزیزان هم میگم که جای نگرانی نیست ، در روایات مربوط به ظهور به جنگ نظامی در درون سرزمین فارس اشاره ای نشده و حتی اگر این دشمن منحوس ، هم باشه ، ما در روایات از حمله سفیانی به ایران چیزی نداریم و اصلا مسیر حرکت سفیانی به سمت ایران نیست ⏺ : حاج اقا ، من تو یه کتابی روایتی دیدم که نوشته بود سفیانی به اهواز حمله میکنه ، پس وارد ایران میشه 🔶 حاج آقا عسکری : نه بزرگوار ، اون روایت که شما می فرمائید ضعیف است و در منابع معتبر هم نیست ، نمیشه بهش اعتماد کرد ، ما در روایات علائم ظهور روایات زیادی داریم که واقعا سند محکمی ندارند اما متاسفانه در خیلی از کتابها و فضای مجازی پخش هستند هیچ خطر نظامی ای ایران رو تهدید نمی کنه ، از این بابت خیالتون راحت اما... ادامه دارد... ✍️ احسان عبادی ‌❣ @Mattla_eshgh
مبارزه با سگ‌گردانی،منتشر کنید.mp3
5M
📣 📣 📣 فوری_فوری 🎙 برای ارسال در سایر پیامرسانها》 🐕سگ‌ گردانی، آتشی است که دامن شما و خانواده ات را هم خواهدگرفت🔥سکوت، نشانه رضایت است! 📣موج به شورای‌ شهر تهران ☎️ تلفن 02151040000 📞 شهرداری تهران 137 و 1888 ☎️ تماس با قوه قضائیه: 📲تهران 129 📲شهرستانها 02141801 📲مطالبه جدی از صداوسیما 162 📞ستاد امربه معروف 02122561218 👈شماره دفاتر مراجع تقلید و ائمه جمعه را از 118 بگیرید. 📞مجلس شورای اسلامی ۰۲۱۳۹۹۳۱ 📞تماس همگانی با پلیس ۱۱۰ و بازرسی ناجا۱۹۷ 📣 اگر آسایش خانوادت برات مهمه، خودت هر روز باید به همه شماره های بالا زنگ بزنی و این پیام و فایل را برای ۱۰۰ نفر بفرستی...
کتابی که مخالفان اسلام همیشه از شما سانسور می کنند. کتاب کارنامه اسلام ، نوشته استاد زرین کوب که در آن به نتایج درخشان فرهنگ اسلام در ایران اشاره می کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🍃آری، من از بهشت رانده ای بودم که با خیال آن بهشت زندگی می کرد و کمتر از آن برایش خاکی بود، بی ارزش
چهل و نه 🍃مات و متحیر پرسیدم: کی؟ خونسرد گفت: آقای میرزایی دیگه. از این که با صدای بلند، آقای میرزایی را آن طور خطاب می کرد، هم تعجب کرده بودم هم از خنده بی امانی که وجودم را گرفته بود از ته دل ریسه رفتم و بی اختیار گفتم: هیس! شاید رد بشه، بشنوه خندان گفت: نه خودم دیدمش که داشت می رفت چقدر روحیه شاد و سرحالش روی من تاثیر داشت. انگار هیچ غمی به دل نداشت و نشاط و سرزندگی آدم را تحت تاثیر قرار می داد. مخصوصا حرف زدن بامزه و با نمکش که انگار همه دنیا را در عین موشکافی،با دید طنز، نگاه می کرد، برای من دوست داشتنی و جالب بود. خلاصه آن روز نرگس گفت که آقای میرزایی پیغام داده که اگر ممکن است با من صحبت کند و اگر اجازه بدهم برای خواستگاری اقدام کند. نمی توانم بگویم چه احساسی داشتم. جا خورده بودم؟ تعجب کرده بودم؟ناراحت شده بودم یا بدم آمده بود؟ برایم عجیب و دور از ذهن بود. احساس زنی جاافتاده را داشتم که کسی به سن پسرش از او درخواست ازدواج کرده است. ماتم برده بود.بهزاد به چشمم آن قدر بچه می آمد که فکر می کردم اصلا چیزی به این واضحی غیر از نه چه جوابی می تواند داشته باشد. ولی به هر حال این واقعیتی بود که من ظاهرا دختری جوان بودم و او گناهی نکرده بود. پس به نرگس فقط گفتم که خیال ازدواج ندارم و فکر کردم قاعدتا قضیه تمام شده است. ولی آقای میرزایی دست بردار نبود. با تمام سعی من برای نادیده گرفتنش وسردی و بی تفاوتی که نشان می دادم، او با نگاه ها و کارهایی که به نظرم بی نهایت بچگانه و لوس بود، نشان می داد که سر حرفش هست. تا این که اواخر ترم، باز خانم مدبر سراغم آمد. وقتی دوباره خونسرد و بی خیال گفتم که لطف کند و به او بگوید: نه، من قصد ازدواج ندارم نرگس خندان گفت: ببخشید ها، شما دو تا انگار پستچی مفت گیر آوردین. خوب الان که من دوباره برم بگم، نه، ایشون باز چند روز دیگه به اصرار خواهش می کنند که فقط یک ربع شما اجازه بدین باهاتون صحبت کنن و .... باز من بیام و دوباره.....؟! خوب چرا دلیل اصلی ات رو رو راست نمی گی؟ قصد ازدواج ندارم بیش تر به نظرم تعارف و ناز کردن می آذ تا دلیل. از قیافه اش خوشت نمیآد؟ چه می دونم شاید اصلا کسی رو دوست داری؟
🍃مانده بودم چه بگویم. صورت محمد جلوی نظرم نقش بست و درمانده فکر کردم– آره کسی را دوست دارم، کسی که دیگه نیست، و نمی خوام ازدواج کنم چون هنوز... –مسئله عیب و ایراد این آدم یا کس دیگر نبود. من نمی توانستم به کسی به چشم شوهرنگاه کنم. توی ذهنم دنبال جواب می گشتم که خانم مدبر، با همان لحن شوخ همیشگی اشگفت: خیله خب، نمی خواد بگی، خودم فهمیدم! با تردید و خندان گفتم: چی رو؟ با چشم هایی شیطنت از آن ها می بارید، گفت: این که گیر کار کجاست؟! کنجکاو پرسیدم: خوب، کجاست؟! در حالی که به قلبش اشاره می کرد، گفت: این بی صاحاب، البته ببخشیدها،که همه گیرها، همیشه از همین جاست! بعد بدون این که کنجکاوی کند یا دنباله حرفش را بگیرد، گفت: باشه من می رم، ولی فکر نمی کنم، این بابا دست برداره. و در حالی که دوباره به قلبش اشاره می کرد گفت: آخه کار اون بی چاره ام به همین، گیر کرده! خندان خداحافظی کرد و رفت.
🍃اون آقاهه کیه؟ آزیتا مرموز پرسید: چطور مگه؟! ولی نرگس امان نداد و فوری گفت: ایشون، مهندس کاوه پارسای بی نواست که عقل درست و حسابی نداره. من با حیرت و ناباورانه به نرگس چشم دوختم و او با خنده گفت: نترس بابا، دیوونه خطرناک نیست. فقط این قدر عقلش کمه که عاشق این تحفه نطنز شده! خلاصه فهمیدم که آن آقا، پسر یکی از دوست های آقای ابهری است که دو سه سال است از خارج کشور برگشته و یکی از خواستگارهای سمج آزیتاست، اما آزیتا به دلیل ده سال تفاوت سنی که دارند، موافق نیست. نرگس هم که طرفدار سر سخت آقای پارسا بود همیشه سر این مسئله با آزیتا جنگ داشت. همان شب بود که توی راه برگشت وقتی که من از مهمانی وآقای ابهری تعریف می کردم، نرگس گفت: حالا امشب شلوغ بود، باباش فال هایی با حافظ می گیره، ماتت می بره. مشتاقانه پرسیدم: راست می گی؟ نرگس خونسرد و خندان گفت: به خدا، اصلا حافظ خون شدن خود منم از فال گرفتن آقای ابهری شروع شد و بعد این قدر خودم با حافظ کلنجار رفتم که شدم یک پافالگیر! واقعا که راست می گفت. چون چند هفته بعد که برای تولد آزیتا خانه شان مهمان بودیم، آزیتا در اثر اصرارهای من و نرگس از پدرش خواست دیوان حافظ را بازکند و نرگس پیشدستی کرد و از طرف من هم گفت: شما خودتون به نیت ما باز کنین ما سراپا گوشیم. وقتی نوبت من شد. هیچ وقت یادم نمی رود که آن شب چه حالی شدم. مبهوت ،خشکم زده بود. آن کلمات با صدا و طرز بیان شیرین دکتر دیوانه ام کرد. مثل مجسمه نشسته بودم، به سختی نفس می کشیدم. دکتر آرام و شمرده می خواند. مدامم مست می دارد نسیم جعد گیسویت خرابم می کند هر دم فریب چشم جادویت پس از چندین شکیبایی شبی یارب توان دیدن که شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت سواد لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم که جان را نسخه ای باشد ز لوح خال هندویت تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی صبا را گو که بردارد زمانی برقع از رویت و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی برافشان تا فرو ریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین، دو سرگردان بی حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت زهی همت که حافظ راست از دنیا و از عقبی نیاید هیچ در چشمش به جز خاک سرکویت
🍃نفس بریده وگیج به معنای شعر فکر می کردم که چشمم به نگاه پر از حس و درک دکتر که از بالای عینک به چشم هایم خیره شده بود، افتاد. نگاه عمیقی که انگار راز ناگشوده ام را دریافته بود. نرگس آرام توی گوشم گفت: خاک بر سرت، آبرویت رفت، همه پته هایت را حافظ ریخت روی آب!!! از ته دل خندیدم و این شد که من هم شدم مرید حافظ و به قول نرگس، فالگیر قهار. تازه داشتم به دنیای جدیدم مانوس می شدم و از تلاطم و سر در گریبانی روحی نجات پیدا می کردم. برخلاف من که همیشه برای یاد گرفتن بی میل بودم و احساس می کردم وقت برای یادگیری همیشه هست، نرگس و آزیتا، انگار دنیا دارد به آخر میرسد، همیشه برای یاد گرفتن چیزهای تازه عجله داشتند و حریص بودند. مثل این بود که از زورآزمایی با مغز و توانایی هایشان لذت می بردند. تمایل و شور و شوق و نشاط آنها روی من هم اثر می گذاشت و مرا به جلو می راند. یک موقع به خودم آمدم که دیدم ازسر در آوردن از کارهای مختلف، احساس لذت می کنم و مزه دانستن و لذت یادگیری و مهارت را می چشیدم، لذت شیرین یاد گرفتن و فهمیدن از روی خواست و رغبت، نه اجبار وکراهت. مثلث دوستی ما به قول نرگس سه تفنگدار بیکار مرا متحول می کرد و زندگی ای دوباره به من می بخشید که دوباره سرنوشت و روزگار سرناسازگاری گذاشت و سومین ضربه تلخ و سخت را بر سرم فرود آورد. آخرین امتحان های سال دوم بود. دیروقت، حدود نیمه شب بود که با صدای فریادهای وحشتزده مادر که علی و امیر را صدا می زد، از جا پریدم و هراسان خودم را به آنها رساندم. مادر پریشان و گریان بر سر و صورتش می زد و آقا جون همان طور که به پشت خوابیده بود به نظر می آمد چهره اش از تنگی نفس کبود شده است و خرخر می کند. امیرسعی داشت آقا جون را از جا بلند کند و در عین حال با صدای بلند، مرتب صدایش میکرد. بی اختیار، امیر را کنار زدم و دهانم را بر دهان آقا جون گذاشتم و با تمام توان در آن دمیدم. صدای خرخری که در حنجره اش پیچید، امیدوارم کرد. بی خبر از اینکه صدای نفس های خودم را می شنوم، باز با تمام قوا در دهانش دمیدم. مادر زار می زدو امیر سعی داشت با فشارهایی که به قفسه سینه آقا جون می آورد کمک کند، ولی بی فایده بود. امیر انگار زودتر از من به وضعیت پی برد و بیهودگی کارمان را فهمید.چون آقا جون را بغل کرد و با کمک علی سوار ماشین کرد. به محض این که به بیمارستان رسیدیم، آقا جون را روی برانکار خواباندند و دکتر اورژانس دستش را کاملا بالا برد و محکم روی قلب آقا جون کوبید، روی قلب مهربان و پر از عطوفت آقا جون. قلبم تیر کشید و درد گرفت. دستگاه های شوک را به سینه وصل کردند و جلوی چشم های وحشتزده و هراسان ما به بدنش شوک دادند. یکبار، دوبار، سه بار فایده نداشت. نه غیر ممکن بود، پدر من، آقا جون قوی و قدرتمند من دیگرنفس نداشت، مظلوم و معصوم و استوار، همان طور که زندگی کرده بود، همان طور هم بیصدا، خاموش شده بود. این آقا جون من بود؟! عزیزترین عزیزان من؟! آن که زندگی ام رامدیونش بودم و همه آرامش و آسایش و رفاهم را؟! زیر آن دستگاه ها و بی نفس؟! آقا جون سکته کرده بود. ادامه دارد .... ‌❣ @Mattla_eshgh
۵ نـ✍ــامه نوشتـن وقت گذاشتن برای نامـه نگاری و هدیــ🎁ـه فرستادن، یه فرهنـگِ خیلی زیبا در اسلامــه! این رسم قشنـــ🌸گ، روحمون رو بزرگ میکنه. 👈فراموشش نکنیم! ‌❣ @Mattla_eshgh