قسمت_157
ژانت که رفت رو به کتایون گفتم: تو نمیخوابی؟
گوشیش رو برداشت و باز کرد:
من نمیخوابم تو هم نمیخوابی!
گوشیم داره منفجر میشه از پیام،کلی ویس فرستاده
بشین ببینم چی میگه!
_خب من چرا باید بشنوم برا تو فرستاده
بجای جواب صوت اول رو باز کرد:
+تو نمیتونی اصلا شرایط منو درک کنی دخترم
من واقعا از پدرت میترسیدم هنوزم میترسم
تمام این سالها بهت فکر می کردم هیچ وقت از زندگی لذت نبردم
همیشه نبود تو اذیتم کرده ولی کاری از دستم بر نمیومد
مادر نیستی که بفهمی چقدر سخته بچه ت رو ازت دور کنن و تو هیچ
کاری نتونی بکنی
پدرت به من بد کرد به تو بد کرد چون اصلا عاطفه و انسانیت نداره
فقط منافع خودش براش اهمیت داره
تا وقتی که براش جذاب بودم منو نگهداشت بعد مثل یه دستمال کاغذی پرتم کرد بیرون و طلاقم داد
آخرین جمله ای که بهم گفت این بود که اصلاً ازدواج با تو بزرگترین
خریت زندگیم بوده در حالی که صد تا خوشگل تر از تو بدون هیچ
شرطی حاضرن باهام باشن
الان دوستت داره معلومه وقتی به دنیا اومدی مهرت به دلش افتاد ولی تا قبل از به دنیا اومدنت هر روز دعوا داشتیم چندین بار برام آمپول و قرص سقط خرید ولی من مقاومت کردم تا تو به دنیا بیای چون دوستت داشتم از همون اول ولی اون نذاشت بمونم پیشت حتی نذاشت از دور ببینمت
پیامها ها یکی یکی پشت هم باز می شدن و کتایون هم انگشت اشاره ش رو روی لبش فشار میداد و گوش می کرد
معلوم بود که حسابی درگیر شده گوشی رو برداشتم و ویس رو قطع
کردم:
_خب؟
_خب من الان باید باور کنم؟
_ چرا از پدرت سوال نمی کنی
_ خب همون حرف های همیشگی رو تکرار می کنه دیگه میترسم بگم
پیداش کردم
_ از چی میترسی
_ از این که راست بگه و بلایی سرش بیاد
_ اون که اینجا نیست
نفس عمیقی کشید:
بابا تو ایران هنوزم دوست و رفیق زیاد داره اگر بخواد میتونه هر
کاری بکنه
با دست چندتا خط فرضی روی میز کشیدم:
_ خب... شخص ثالثی که ماجرا رو بدونه وجود نداره؟
_ نه کسی نیست
_ مثلاً کسی که هم پدر و هم مادرتو بشناسه دوست خانوادگی فامیل
_ هیچ کس
_ از کسایی که توی خونتون کار میکنن
_ همه جدیدن... به جز...
چشم هاش ریز شد و خودش نیم خیز...
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده ازاد
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید👆
نه ، میخوام دقیق نگا کنینا👆
به راحتی تهدید میکنند
حتی سرداران سپاه پاسداران را هم تهدید جانی کردند!
اگه کسی دفعه دیگه دهنشو باز کرد و گفت چرا میگی «صدای زوزه #فتنه_عظمی را میشنوم» و شلوغش نکن، واگذارش میکنم به حضرت زهرا!
مثل روز برام روشن بود که وارد این فاز هم خواهند شد.
ضمنا
احدی را سراغ ندارم که در فتنه های ۷۸ و ۸۸ و ۹۸ و ۹۹ ، سرداران سپاه و نهادها و ... را به اسم و رسم مشخص تهدید جانی کرده باشه!
اما اینا دارن علنا تهدید میکنند
در لباس آخوندی و قیافه حزب الهی!
حالا بفرمایید
تحویل بگیرید
جنابی که گفتی ملت چرا قیام نمیکنی؟
حالا اینم قیام!
فقط دوس دارم پاشی کفن پوش بیایی جلوی این بچه مچه هایی که فرستادی جلو و خودت نشستی کنار ، تا ببینم وجودش داری #فتنه_عظمی را جمعش کنی یا نه؟
#حدادپور_جهرمی
#دلنوشته_های_یک_طلبه
مطلع عشق
#پیامد های منفی فضای مجازی ❣ @Mattla_eshgh
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
لبیک یا مهدی_۶.mp3
8.77M
#لبیک_یا_مهدی ۶
✨به زائران #اربعین میگن؛ مُصلح برگزیده
مصلح برگزیده یعنی؛
🌸کسی که انتخاب شده، و وارد حزبی شده که اون حزب، جهان رو اصلاح میکنه!
ما هم #مصلح_برگزیده هستیم یا نه؟
@Ostad_Shojae
📌 بریم سر اصل مطلب
↪️ همانطور که در پیام قبل گفته شد، تا شیئی گرانبها نباشد، بدلی هم از روی آن ساخته نمیشود؛ پس، برای تشخیص بدل از اصل، اول باید نسخۀ اصلی را شناخت.
🌅 یکی از نشانههای حتمی ظهور، خروج یمانی است. یمانی، فردی مؤمن و صالح است که اندکی پیش از ظهور، از یمن قیام خواهد کرد؛ «سفیانى از شام و یمانى از یمن خروج میکنند.»*۱ و به فرمودۀ امام محمد باقر: «...در میان آنها پرچمى خالصتر از پرچم یمانى نیست که پرچم هدایت است و شما را به سوى صاحبتان دعوت میکند.»*۲
🗓 بر اساس روایت امام باقر، خروج یمانی همراه با خروج سفیانی است. امام باقر فرمودند: «قیام سفیانی و یمانی در یک سال، یک ماه و یک روز خواهد بود.»*۳
📚 ۱. الامام المهدى، ص ۲۲۷
۲. وسائلالشیعه، ج ۱۱، ص ۳۵
۳. شیخ طوسی، الغیبه، ص ۴۴۶
📎 #یمانی_دروغین ۲
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 « #تحریف منجی در #انیمیشنهای #هالیوودی»
🔸انیمیشنهایی به ظاهر سرگرمکننده اما دارای مفاهیمی هدفمند و آخرالزمانی
❣ @Mattla_eshgh
🔴 راهبرد کلان جریان رسانه ای غربگرایان بعد از استقرار رسمی #دولت_مردم آقای رئیسی
سناریو جریان رسانه ای غربگرا در بازه انتخابات به 2 دوره قبل و بعد از انتخابات تقسیم میشه
🔹1. #قبل از انتخابات سناریو این بود👇
1. سیاست اعلامی: تحریم انتخابات و فشار به نظام و کاهش مشارکت (در 48 ساعت پایانی از خاتمی گرفته تا ظریف همه مردم رو دعوت به حضور کردند)
2. سیاست اعمالی: مشارکت گسترده در انتخابات و خصوصا 48 ساعت پایانی و دعوت عمومی از پایگاه اجتماعی رای خود(تلاش بحضور در قدرت)
3. حفظ پرستیژ منتقد بودن و در عین حال ادعای رفع مشکلات و جدا کردن همتی از روحانی
2. #بعد از انتخابات
1. تغییر موضع خود از متهم(عامل وضع موجود) به مطالبه گر(طلبکار) برای فشار به دولت بعد
2. افزایش عمق، سطح و گستردگی حوزه انتقادی خود جهت دور کردن تمرکز از بدنه دولت آینده جهت رسيدن به بی ثباتی و عدم تمرکز و دستپاچگی دولت مستقر
منظور از سطح و حدود و عمق و گستردگی
يعني اینکه از روز اول بعد از انتخابات دارن فشار میارن که #بورس چی میشه؟ ارز چی میشه؟ مسکن چی میشه؟ و... که کم و بیش تو اطرافیان دارن میبینین
لذا یکروز میگن بورس، روز بعد میگن تورم، روز بعد میگن ماشین و روز بعد مسکن و اشتغال و... به عبارتی تمام 8 سال گذشته رو میارن جلو چشم رئیسی و با تحت فشار قرار دادن دولت تمرکز رو برای انجام کارهای اساسی ازش بگیرن!
✍سید بدون سانسور
❣ @Mattla_eshgh
9.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 اینکه عصر جمعه بشینیم بگیم «شاید این جمعه بیاید شاید»، حرف غلطیه!
👤 #حسن_عباسی
✅ حضرت جایی نرفتن که بیان.
#فرهنگی #سیاسی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_157 ژانت که رفت رو به کتایون گفتم: تو نمیخوابی؟ گوشیش رو برداشت و باز کرد: من نمیخوابم تو هم ن
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 158
_ به جز مهناز...
من از وقتی یادم میاد مهناز بوده
_خب خیلی خوبه ازش سوال کن
بی حوصله گفت: اگر هم چیزی بدونه نمیگه میترسه
_ خب خیالش رو راحت کن مطمئنش کن که به پدرت چیزی نمیگی
_ سعی خودم رو می کنم ولی اول باید مطمئن بشم مهناز قبل از رفتن
مامانم توی خونه کار می کرده یا نه
گوشی رو برداشت و تند تند چیزهایی برای مادرش تایپ کرد
بعد نگاهش برگشت روی صورتم: خیلی گیجم
نمیدونم اگر این حرفا راست باشه باید چکار کنم!
بلند شدم و با کشیدن بازوش اون رو هم ناچار به بلند شدن کردم:
انقدر فکر و خیال نکن یه طوری میشه دیگه
بیا بریم بگیریم بخوابیم فردا کلی کار داریم!
وارد اتاق شدم و رختخواب مسافرتیم رو روی زمین پهن کردم
کتایون که وارد شد نگاهی بهش انداخت و گفت:
آخه اینجوری که بده بذار من رو زمین بخوابم
لبخندی زدم:
نفرمایید علیاحضرت فقط همینمون مونده شما رو زمین بخوابید کمر
همایونی عادت نداره خشک میشه دیگه خر بیار و باقالی بار کن!
من عادت دارم خیلی هم راحتم فقط بی زحمت اون چراغ رو خاموش
کن
چراغ رو خاموش کرد و روی تخت دراز کشید...
به دنبال بهانه ای برای سرگرم کردنش گفتم:
یه سوال
چی شد با ژانت رفیق شدی؟
_گفتم که دو سال پیش به یه شرکت تبلیغاتی...
همونطور که توی جام دراز میکشیدم حرفش رو قطع کردم: اونو که
گفتی منظورم اینه که چی شد رفیق شدید آخه یکم بعیده
نفس عمیقی کشید:
آره میدونم به نظر خودم هم خیلی عجیب و بعید بود
من کلا تو دوران مدرسه م با هیچکس درست و حسابی دوست نشدم تو
دوره دانشگاه هم فقط یه رفیق ایرانی داشتم اونم مهاجرت کرد کانادا
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
قسمت_159
با تنهاییم راحتم اما خب...
ژانت وقتی از دفترم برای کاتالوگ عکس می انداخت خیلی توجهم رو
جلب کرد
همش فکر میکردم این چه قیافه آشنایی داره من اینو کجا دیدم!
آخرشم ازش پرسیدم
اونم گفت تا حالا منو ندیده
نمیدونم چرا ولی احساس کردم موجش شبیه خودمه
ازش خوشم اومد
بعد از اینکه کارش تموم شد گفتم بیا بشین عکسا رو نشونم بده
به همین بهانه یکم با هم حرف زدیم
بعد که فهمیدم نقاشی هم میکنه ازش خواستم چهره م رو بکشه
یه چند باری هم سر همین همو دیدیم
تابلو رو که برام آورد دیدم کارش خوبه
پیشنهاد دادم یه گالری برگزار کنه
از دست دست کردنش معلوم بود پول نداره
گفتم اسپانسرت میشم بجاش تبلیغات شرکت توی گالریت باشه عوایدشم
یه درصدی بر میدارم
قبول کرد و یه گالری با هم برگزار کردیم
اگر چه هنرمند مطرحی نبود که روش سرمایه گذاری کنم ولی خودم
اینکارو خیلی دوست داشتم اتفاقا مجموعا کار خوبی هم شد
هم برایند مالیش قابل قبول بود هم ما بیشتر با هم آشنا شدیم
به مرور صمیمی تر شدیم و کم کم راجع به زندگیش باهام حرف زد
فهمیدم مثل خودم خیلی تنهاست و سخت زندگی کرده. منتها از یه نوع دیگه ش
کم کم شد صمیمی ترین دوستم و تنهایی هامونو با هم پر کردیم
هرچند برای خودمم خیلی عجیبه!
لبخندی زدم: احساس میکنم خیلی دوستش داری!
لبخند اون هم در اومد: نمیدونم چرا ولی آره
بجای همه نداشته هام اونو دوست دارم...
میدونی چی باعث شد رفاقتمون ادامه پیدا کنه و انقدر ازش خوشم بیاد؟
اینکه با وجود مشکلات مالی خیلی مستقله و عزت نفسش براش اهمیت
داره
برای اینکه من فکر نکنم بخاطر پولم باهام دوست شده هیچوقت
درخواست مالی ازم نمیکنه حتی قرض!
مثلا سر همین قضیه گرون شدن اجاره اینجا اگر به من میگفت کمکش
میکردم و تو ام الان ابنجا نبودی!
لبخندم عمیقتر شد: جالبه!
قسمت_160
صبح زود بیدار شدم
زود که البته ده صبح!
هیچکدوم خونه نبودن
وارد آشپزخونه شدم و چای دم گذاشتم
چای دم کشید ولی خبری ازشون نشد
چون احتمال میدادم کتایون رفته باشه دنبال ژانت و خیلی هم گرسنه
بودم چند تا نیمرو انداختم و نشستم
حدسم درست بود و بالاخره باهم پیداشون شد
با کلی خرید! دستای هر دوشون پر از کیسه های خوراکی بود
کتایون با خنده کیسه ها رو جلوی درگاه آشپزخونه چید و گفت: تنها
تنها؟!
مثل قحطی زده ها لقمه رو فرو دادم و گفتم:
سلام
خب چه میدونستم کی میاید داشتم میمردم از گرسنگی!
با هم بودید؟
اینا چیه چه خبره قراره مهمونی بدید؟!
ژانت هم وسایل رو گذاشت کف آشپزخونه و جواب سلامم رو داد
بعد کتایون جواب داد:
_نه ژانت که رفته بود کلیسا منم رفتم همون اطراف خرید کردم
برگشتنی رفتم دنبالش
اشاره کردم به میز:
_بفرمایید بسم الله...
خرید واسه چی؟
پالتوش رو روی چوب رختی انداخت و نشست پشت میز:
اینهمه من مهمون شمام یکمم شما مهمون من باشید
نگاهی به انبوه کیسه ها کردم:
یکمت چقدر زیاده این آذوقه ی دو ماه ماست!
_خب گفتم این ملاقات ها به درازا کشیده هی دغدغه شام و اینا رو
نداشته باشید کلی کنسرو گرفتم بده مگه!
گفتم:
نه خیلی هم زحمت کشیدی ممنون
و دوباره مشغول خوردن شدم!...
*
بعد از خوردن صبحانه و جا به جا کردن خریدها برگشتیم سر
بحثمون...