قسمت_296
هفته های پیش رو تا رسیدن به تربعین مثل هرسال سخت میگذشت
تمام ساعات بیکاری حتی در راه برگشت توی اتوبوس نوحه های اربعین* رو باز میکردم و با هدست گوش میکردم و اکثر اوقات هم اشکها راه خودشون روباز میکردن بی توجه به تلاش مذبوحانه من برای مهارشون!
توی حال و هوای خودم غرق بودم و کمتر متوجه نگاه متعجب مردم و حتی کتایون و ژانت میشدم
دلم پر بود
در حال انفجار
با رضوان که حرف میزدم بدتر هم میشد
اون مهیای رفتن بود و جسته گریخته از مقدمات سفرشون حرف میزد و من...
احساس بی ارزشی و حقارت سلول به سلول بدنم رو گرفته بود
مثل قطره ای که از موج جا میمونه و به دریا نمیرسه
مثل مسافری که دیر به ایستگاه قطار میرسه
یا...
نمیدونم مثل چی
مثل خودم...
مثل یک ضحای تنها و جامونده
پر از حسرت...
اونقدر درگیر احوالات خودم بودم که نمیفهمیدم ژانت چقدر تغییر کرده
حتی درست نمیفهمیدم چه سوالاتی ازم میپرسه و چه جواب هایی بهش میدم
گوشه گیر شده بودم
مدام دلم میخواست توی خلوت خودم فرو برم و به حال خودم زار بزنم
اونقدر این گوشه گیری ادامه پیدا کرد که جمعه شب سر میز شام صدای کتایون در اومد:
تو چته ضحی!
نه یه کلمه حرف میزنی
نه مثل قبل شوخی میکنی نه سراغی از ما میگیری
نه حتی غذای درست و حسابی میخوری
انقدر گریه کردی زیر چشمات گود افتاده
این چه وضعشه!
من اصلا نمیفهممت تا حالا اینجوریتو ندیده بودم
همیشه خیلی انرژی داشتی
آهی کشیدم:
این موقع سال همینجوری ام تا یکم بعد اربعین
بعدش کم کم برمیگردم به همون حالت غفلت زده خودم
میدونی خیلی حس بدیه که هر لحظه بدونی یه جایی یه خبری هست ولی به تو نمیرسه
یا تو به اون نمیرسی!
یعنی اتفاقی درحال افتادنه که تو دوست داری توش باشی ولی نیستی یعنی نمیتونی باشی
فکر کن یه بچه رو دعوت میکنن تولد دوستش ولی مامانش اجازه نمیده که بره
تا زمانی که هنوز اون تولد تموم نشده این بچه گریه میکنه حالشم خوب نمیشه
حال منم اینجوریه!
_ای بابا
یعنی تا چند روز دیگه ما باید این قیافه تو رو تحمل کنیم؟!
_یه ماه!
_پس همون بهتر که تصمیمی که گرفتم رو عملی کنم که تا برمیگردم تو هم درست شده باشی
کنجکاوی خاصی نداشتم اما حس کردم این حرف رو زده تا بپرسم: کجا به سلامتی؟!
_بالاخره سیما راضیم کرد که برم ایران!
ژانت لبخندی زد: چه خوب
خوشبحالت
خوش بگذره
_میخوای اگر دوست داری تو هم باهام بیا
_نه من که خودت میدونی دیگه حتی یه روزم نمیتونم سر کار نرم
کتایون_کاش تو هم می اومدی ضحی!
_من اگر میتونستم جایی برم به اربعینم میرسیدم
تو برو بهت خوش بگذره
حالا کی میخوای بری؟!
_فعلا دوهفته درگیر کارای شرکتم تا این پروژه رو تحویل بدن بچه ها
بعدش میرم دنبال بلیط
البته هنوزم خیلی برام سخته
ولی خب هم اون خیلی بیتابی میکنه
هم من دلم میخواد ببینمش
فقط بهش گفتم که خونه شون نمیرم!
باید با کمند بیان هتل دیدنم
آهی کشیدم:
خدا شفات بده
ما کجاییم در این بحر تفال تو کجا!
بلند شدم و ظرفها رو جمع کردم
حالم خوب نبود و خوب نمیشد
جز گریه با هیچ چیز سبک نمیشدم
بی اختیار دستم رفت سمت گوشی و نوحه همیشگیم رو باز کردم
صداش رو تا حد امکان کم کردم و مشغول ظرف شستن شدم
هق هقم رو فرو میدادم اما ژانت متوجه گریه م شد و کنارم ایستاد:
انقد گریه نکن ضحی
من ناراحتتم
وقتی میبینم تو انقد غصه میخوری منم حس میکنم فرصت بزرگی رو از دست دادم و حالم بد میشه
زیر لب گفتم:
خوشبحالت که نمیدونی چه فرصت بزرگی رو از دست میدی!
دوباره پرسید:
این چیه که گوش میدی خیلی قشنگه
عربیه؟
میفهمی چی میگه؟!
_آره
اینم یه نوحه ست
شاعر از زبان امام حسین با زوار اربعین حرف میزنه
_چی میگه؟!
_میگه؛
به زیارتم بیاید با شما عهد میبندم که شما رو میشناسم و شفاعتتون میکنم
اسمهاتون رو تک به تک سیاهه میکنم
خوش آمدید زائران من
قسم به حق جوانمردی و پرچم که من و عباس با شما پیادگان قدم خواهیم زد...
_عباس همون برادر امام حسین که توی مسجد درموردش شعر میخوندن
همونی که حرم رو به روی امام حسین مال اونه درسته؟
_آره
_راستی یادم رفت بپرسم
خب تو گفتی که امام حسین ۷۲ تا یار داره که همراهش شهید شدن
پس چرا این یک نفر فقط حرم داره؟!
_وقتی خورشید تو آسمونه ستاره ها دیده نمیشن
بیاد ماه باشی تا کنار خورشید به چشم بیای
قسمت_297
_منظورت چیه؟
_منظورم اینه که عباس(ع) خاصه
فرق داره...
_چه فرقی؟!
_چجوری بگم چه فرقی
در امام شناسی متفاوته
همه شهدای کربلا به شدت شان بالایی دارن ولی حضرت عباس...
خب ایشون برادر امام حسینه یعنی فرزند امیرالمومنین از همسر دیگهشونه با این حال خیلی نسبت به امام حسین و مقامش مودب و مطیع بوده و هرگز مقابلش ادعایی نداشته
در فرهنگ عربی علم و پرچم خیلی اهمیت داره
حضرت عباس علمدار این سپاه کوچکه
کسی علمدار میشه که پهلوان ترین باشه
چقدر سخته توصیف کردنش!
میدونی شناخت گاهی اونقدر عمیق میشه
که توصیف کردنش سخت میشه
_میفهمم
_ضمنا سهمش هم از بقیه در این بلا بزرگتره
نحوه شهادت ایشون خیلی خاصه
_چطور؟
_با اینکه عباس(ع) مرد جنگی بود
ولی چون آب رو روی حرم بسته بودن و زنها و بچه ها دچار تشنگی شده بودن اباعبدالله ازش میخواد آب بیاره
ایشون هم برای آوددن آب میره اما دستهاش رو قطع میکنن و به چشمهاش تیر میزنن و بعد با عمود فرقش رو میشکافن
همونجا کنار فرات شهید میشه
بخاطر همین مزارش دورتر از بقیه ست
نزدیک فرات
بقیه شهدا رو امام حسین برگردوند سمت خیمه ها که میشه فضای فعلی حرم امام حسین
اما ایشون چون هم بدنش مقطع بود و هم نمیخواست برگرده، برنگشت و همونجا دفن شد
_نمیخواست؟
چرا نمیخواست؟!
بغض کردم: چون... شرمنده بود
بچه ها از عموی جنگاور و قهرمانشون انتظار داشتن براشون آب بیاره ولی...
نتونست...
برای همین نخواست پیکرش برگرده
ضمنا نقل شده ایشون با اینکه خودش وارد رود شد آب نخورد و فقط مشک رو پر کرد بخاطر اینکه نمیخواست قبل از بچه ها آب بخوره
برای همین در فرهنگ عاشورا این شخصیت تبدیل شده به اسطوره وفا و ادب و جوانمردی.
آخرین لیوان رو هم توی آبچکون گذاشتم و گوشی رو برداشتم
نمیدونم کجای نوحه بود
بستمش و برگشتم به اتاق
حتی ندیدم ژانت چه واکنشی نشون داد
فقط دلم میخواست غرق تنهایی خودم اشک بریزم
دلم عجیب تنگ بود!
...
یک هفته دیگه همین حال ادامه پیدا کرد
نه از درس چیزی میفهمیدم و نه از روزهایی که میگذشت
نه از احوال بچه ها.
خودم بودم و خودم و حسرت
کاش میشد خودم رو حبس کنم و تا اون روز از تنهایی خودم بیرون نیام
طاقت هیچ هوا و فضایی رو نداشتم
دلم فقط چیزی رو میخواست که نبود.
هیچ حواسم نبود سوالات ژانت چند روزیه که تموم شده.
تعطیلات اخر هفته که رسید ژانت دنبال بهانه ای بود تا حرف بزنه ولی انگار نمیتونست
تعجب کرده بودم چون همیشه راحت سوالهاش رو میپرسید.
شنبه صبح سر میز صبحانه پرسیدم: ژانت از دیشب انگار یه چیزی میخوای بگی ولی نمیگی
چی شده؟!
لبخندی زد: پس هنوز ما رو میبینی؟!
لبخندی زدم و عمیق نفس کشیدم:
ببخش عزیزم
حالا بگو ببینم چی شده؟
_میخوام...
خب میخوام باهم بریم مسجد امام علی.
قسمت_298
اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد
اخم کم رنگی بین ابروهام نشست:
بریم مسجد چکار کنیم فعلا که مناسبتی نیست!
تکه نانی که توی دستش بود رو روی میز گذاشت
سر بلند کرد و عسلی های نم دارش رو مطمئن بهم دوخت:
میخوام... میخوام شهادتین بگم!
هم من و هم کتایون همزمان صاف نشستیم
انگار شوک الکتریکی سنگینی از این جمله به هر دومون وارد شد
مطمئن بین ما چشم چرخوند:
چیه؟
واضح نبود؟!
میخوام مسلمان بشم
ایرادی داره؟!
کتایون زودتر از من از شوک خارج شد و به حرف اومد:
چی داری میگی ژانت حالت خوبه؟!
تا حالا هر کار کردی فان بود و خوش گذشت ولی الان مثل اینکه پاک زده به سرت؟!
با اخم جواب داد:
متوجه منظورت نمیشم کتی
مشکل کارم چیه؟!
چشمهای کتایون هرلحظه بازتر میشد:
واقعا لازمه برات توضیح بدم؟
نمیفهمی چه بلایی سرت میاد با اینکار؟
لابد میخوای حجاب هم بذاری!
_بله چه ایرادی داره
_اولین ایرادش بیکار شدنته
بعدم زندگی سخت و تحت فشار
اصلا برای چی باید اینکارو بکنی
تو همینجوری هم که هستی داری خدا رو میپرستی حتما باید خودتو انگشتما کنی؟
_کتی من نمیتونم مثل تو نسبت به ادراکاتم بی تفاوت باشم!
من یه چیزایی رو این مدت درک کردم که منو به این تصمیم رسونده
ما کلی حرف و استدلال شنیدیم قرآن خوندیم
هیچ ایرادی توی اون کتاب نبود کلی حرف جدید و متفاوت توش بود
من با یه فلسفه جدید آشنا شدم که جای دیگه ای ندیدم
خب چرا به سمتش نرم؟
بخاطر اینکه دنیا بلوغ این رو نداره که این نعمت رو درک کنه؟
خب نداشته باشه
من این شجاعت رو دارم که با تمام سختی هاش این لذت رو بپذیرم
من از این فلسفه و این منطق و این احساس متفاوت دارم لذت میبرم
ضحی رو ببین
پس اون چطور زندگی میکنه؟
اینهمه مسلمان رو دو هفته پیش تو مسجد نیویورک ندیدی؟
اونا چطور زندگی میکنن؟
اونا کار نمیکنن؟!
کتایون عصبی از جاش بلند شد:
تو حالت خوب نیست ژانت دچار هیجان کاذب شدی
امیدوارم وقتی به خودت میای همه چیزتو نابود نکرده باشی
ژانت لبخندی عصبی تحویلش داد:
تو میتونی با این حرفا خودتو گول بزنی ولی من رو نه
دست ژانت رو گرفتم: لطفا بحث نکنید بچه ها
خواهش میکنم
کتایون مثل مارگزیده ها به اتاق برگشت و ژانت با حال گرفته نگاهش رو داد به من:
میبینی چطور برخورد میکنه؟
مسلمان شدن من به کی آزار میرسونه؟
مگه من حق انتخاب ندارم؟
نگاهم رو روی صورتش چرخوندم:
ژانت!
تو درباره تصمیمت مطمئنی؟
_معلومه
اگر مطمئن نبودم که نمیگفتم!
_منظورم اینه که...
میخوای یکم بیشتر به تمام تبعاتش فکر کنی؟
کلافه دستش رو از دستم بیرون کشید:
نمیفهمم چی میگی ضحی
فکر میکردم حداقل تو از تصمیمم استقبال میکنی!
فکر میکردم حتما کمکم میکنی
من بعد از هفت ماه تحقیق به این تصمیم رسیدم اونوقت شما به احساساتی بودن و بی منطق بودن متهمم میکنید؟
خواست از پشت میز بلند بشه اما دستش رو گرفتم و نشوندم:
بشین عزیزم من تو رو به چیزی متهم نمیکنم!
من فقط گفتم شاید لازم باشه به تبعاتش فکر کنی
_باور کن فکر کردم
به تبعات حجاب
به اینکه ممکنه کارم رو از دست بدم
تو فکر کردی من همینجور از روی هیجان این تصمیم رو گرفتم؟
مگه خودت نگفتی این بهترین راه برای نزدیک شدن به خداست؟
مگه نگفتی وقتی ابزار پیشرفته تر هست چرا استفاده نکنیم
خب...
حالا که من میخوام استفاده کنم نمیخوای کمکم کنی؟
✍🏻 نویسنده: شین الف
🦋انتشار تنها با ذکر اسم نویسنده آزاد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺تصویر بالا مربوط به #تبلیغ بازی بزن بهادر در فروشگاه نرم افزار مایکت است. ❓آیا استفاده از چنین تبل
پستهای روز دوشنبه( سواد رسانه )👆
پستهای سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
لبیک یا مهدی_۱۴.mp3
11.76M
#لبیک_یا_مهدی ۱۴
👈اربعین، دانشگاهِ منتظر پروری است..
زائر حسین می آموزد؛
با کمی سادگی، همدلی، و وفا
تبدیل میشود به یک منتظر حقیقی...
✨حیّ علی الوفاء...یا زوّار الحسین
@Ostad_Shojae
مطلع عشق
📌 تغذیۀ روح کودک را جدی بگیرید! 🔰 همۀ ما میدانیم که فرزند، امانت الهی است و ما در برابر این امانت
📌 بذرهای اولیه
🌅 اسلام آغاز تربیت را از پیش از ازدواج میداند و معتقد است ابتدا باید خود را تربیت کنیم تا لیاقت و توان تربیت شایستهٔ دیگران را داشته باشیم و با ازدواج، نخستین پایههای شخصیت کودک پِیریزی میشود.
🔻 پس اگر دختر و پسر در انتخاب همسر دقت و توجه کنند، قدم نخست در تربیت مهدوی را درست برداشتهاند ولی آیا موقع انتخاب به فرزند و نسلمان نیز فکر میکنیم؟
⚠️ میگویند در انتخاب همسر به این نکته توجه کنید که آیا حاضرید فرزندی شبیه به این فرد (با تمام خصوصیات ظاهری و اخلاقیاش) داشته باشید؟ مثلأ شاید حاضر به ازدواج با یک فرد سیگاری باشید اما آیا دوست دارید فرزندتان نیز سیگاری باشد؟
🔰 میبینید وقتی پایِ فرزند، وسط بیاید، مطمئناً بیشتر مراقب انتخابهایمان هستیم. از آنجا که بذرهای اولیهٔ شخصیت کودک را باید در وجود والدین جستجو کرد پس نباید کسی را كه فقط از نظرِ ملاکهای دنیوی زيباست، انتخاب کنیم بلكه باید كسی را انتخاب كنیم كه دنيایمان را زیبا کند و در زندگی و تربیت مهدوی فرزند کمکمان کند. کسی که دیندار و بااخلاق و با اصل و نسب هست زیرا وراثت در خصوصیاتِ ظاهری و اخلاقی تأثیرگذار است.
👶 #تربیت_مهدوی ۶
🚨#مهم
⚠️ اگر تمام فعالان مجازی انقلاب در نرم افزار گوگل پلی به برنامه اینستاگرام پایین ترین امتیاز یعنی یک را بدهند این عمل باعث کاهش شدید امتیاز اینستاگرام در گوگل پلی شده و در پی آن ارزش سهام کمپانی فیسبوک (مالک اینستاگرام در بورس ریزش پیدا خواهد کرد و متعاقبا ضرر زیادی برای سهام داران خواهد داشت )
🔹 این ترفند برای اولین بار توسط کاربران فلسطینی در اعتراض به بایکوت یکی از فعالان اجتماعی فلسطینی انجام دادند و بلافاصله فیسبوک دست از خباثت برداشت و عذرخواهی کرد.
📱لینک اینستاگرام در گوگل پلی 🔻
https://play.google.com/store/apps/details?id=com.instagram.android
خودم انجام میدم حتما!
#سیداحمدرضوی
❣ @Mattla_eshgh
4_5931603947516070657.mp3
2.91M
🎙#پادکست
🔹 برنامه ریزی حرفه ای حضرت زهرا سلام الله علیها برای اثبات حقانیت امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
◼️ لَعنَ اللهُ قَاتلِیکِ وَ ضَارِبیِکِ یا مُولاتِی یا فاطمَة الزهراء
📌برگرفته از جلسات « عنصر جهادی جهانی »
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبتهای استاد الهی قمشهای که آقای نقویان نقل قول کرده بود!
تا انتها ببینید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت_298 اولین بار بود مسجد نیویورک رو به اسم خطاب میکرد اخم کم رنگی بین ابروهام نشست: بریم مسجد چ
┈┈•••♡🦋♡•••┈┈
💙 #ضحی 💙
#قسمت 299
لبخندی به صورت غرق اندوهش زدم و پیشونیش رو بوسیدم:
چرا عزیزم من هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمیکنم
ببخشید اگر از برخوردم ناراحت شدی
من منظور بدی نداشتم
بابت تصمیمت هم بهت تبریک میگم
ولی حداقل چند روز دیگه به خودت زمان بده مطمئن شو
از پای میز بلند شدم
به نظرم به این زمان بعد از ابراز نظرش نیاز داشت
...
روزهای هفته پشت هم میگذشت و هر روز ژانت از من میخواست با هم به مسجد نیویورک بریم و من هربار با یک توضیح کوتاه ازش میخواستم باز کمی فکر کنه و مطمئن تر بشه
دلم میخواست ببینم تا کجا به من متکی میمونه و تا چه حد توی تصمیمش جدیه
روز شنبه که روز تعطیل بود اصرار ژانت بیشتر شد اما من تزم رو بهانه کردم و گفتم که نمیتونم همراهش برم
به نظر می اومد کمی گیج شده و از دستم دلخوره
ولی به نظرم براش لازم بود
نمیخواستم متکی به من تصمیم بگیره
باید تنها با تصمیم متفاوت و خاصش روبه رو میشد
روز یکشنبه بعد از صرف صبحانه دوباره همون درخواست رو تکرار کرد و من هم کم و بیش همون حرفها رو بهش زدم اما اینبار انگار اتفاقی که منتظرش بودم افتاده بود:
_ضحی من اصلا این رفتار تو رو نمیفهمم
واقعا این حرفا از تو بعیده
میگم من مطمئنم به همه چیزش فکر کردم
چرا باید وقتمو هدر بدم؟
بقول خودت از کجا معلومه که تا کی زنده ام
من میخوام زودتر شهادتین بگم و مسلمان بشم
لطفا همین امروز بریم من دیگه از این وضع بلاتکلیف خسته شدم!
خواهش میکنم
_ آخه امروز...
تیله های عسلیش به لرزش دراومد:
یا همین امروز منو میبری یا خودم تنها میرم
بهتم رو که دید از جاش بلند شد:
از کتایون نه ولی از تو توقع کمک داشتم رفیق
پشت کرد که بره
دستش رو گرفتم و ایستادم
محکم بغلش کردم و کنار گوشش گفتم:
ژانتِ عزیزم بهت تبریک میگم
خوش اومدی!
ازم جدا شد و لبخند زد: باهام میای؟!
سری تکون دادم:
چرا که نه
امروز بعد از ظهر
دستی به هم زد: پس امشب شام مهمون من
رو به اتاق پاشنه چرخوند و صدا بلند کرد: بداخلاقا هم بشنون
امشب شام میخوام ببرمتون بیرون
یه رستوران خوب!
کتایون با صدای بلند گفت:
ولخرجی نکن ورشکست میشی
واسه اوقات بیکاری پس انداز کن!
لبخندی زدم و ژانت هم به سختی خندید
روی شونه ش زدم:
و از سرزنش هیچ سرزنش کننده ای...
آروم لب زد: نمیترسند!
_احسنت
عادت کن به این حرفا بخندی
این قدم اوله
حالا هم برو تا بعد از ظهر به کارات برس
...
جلوی آینه روسریم رو سر میکردم و کنارم ژانت با وسواس تمام موهاش رو زیر کلاهش جمع میکرد
شال گردنش رو هم با دقت دور گردن پیچید و دکمه های بارونیش رو بست
من هم بارونیم رو تن کردم و چترم رو از جاکفشی برداشتم
نم نم بارون یک ساعتی میشد شهر رو برای قدمهای ژانت به سمت معشوقش آب و جارو میکرد
ژانت نگاهی به کتایون که با لپ تاپ مشغول کار روی طرح گرافیکیش بود انداخت و خطاب قرارش داد: میخواستم شام مهمونت کنم
نمیای؟!
سر بلند کرد: شامت سرمو بخوره
هرجا میخواستی بری تو این بارون میرسوندمت
ولی اینجا رو نه...
نمیخوام تو اشتباهت سهیم باشم!
ژانت سعی میکرد دلخور نشه:
باشه اصلا من اشتباه میکنم
ولی بقول خودت آدما حق دارن اونجوری که میخوان زندگی کنن
من نمیخوام ما رو برسونی فقط ساعت هشت بیا اون رستورانی که همیشه منو میبردی
اگر نیای ناراحت میشم رفیق...
پشت کرد و از در بیرون رفت
نگاهی به چهره گرفته کتایون انداختم و آروم زیر لب گفتم: خداحافظ!
به اصرار ژانت یک ایستگاه زیر بارون قدم زدیم
البته با چتر
حالش خیلی خوب بود
مدام لبخند میزد و زیر لب میگفت: دارم میام!
و من فقط لبخند میزدم و در سکوت همراهیش میکردم
سوار اتوبوس که شدیم دست توی کیفش برد و آینه اش رو بیرون کشید
دوباره با وسواس موهای بیرون اومده رو زیر کلاه داد و شالش رو طوری تنظیم کرد که گردنش رو بپوشونه
شال گردن بافتم رو روی گردن مرتب کردم و پرسیدم:
اینجوری سخت نیست؟!
به نظرم با روسری راحتتره
_منم همین فکرو میکنم
ضمنا اینجوری کسی نمیفهمه من مسلمانم ولی باروسری چرا!
ولی خب من که روسری ندارم!
نگاهم روی صورت زیباش عمیق شد:
دلت میخواد دیگران بدونن تو مسلمانی؟
لبخندش زیباتر شد:
_دلم میخواد فریاد بزنم و به همه بگم این گنج رو پیدا کردم
چقدر خوبه که من یک زنم
اگر مرد بودم هیچکس از ظاهرم نمیفهمید من مسلمانم
ولی حالا وقتی حجاب بگذارم، مثل تو، همه میفهمن...
دستش رو گرفتم:
خوش بحالت ژانت
به حالت غبطه میخورم
این روزا برات روزای خیلی خوبیه
ازشون خوب استفاده کن
برای منم حتما دعا کن...