مطلع عشق
بعدازظهر، آتليه تعطيل مي شد، و من به سلف سرويس (رستوران دانشكده) كه شبانهروزي بود، مي آمدم، تا آن ج
#استاد_عشق
#قسمت پانزده
🔻کنفرانس هسته ای ژنو
🍃 آن شب، وقتي مي خواستم از پدرم خداحافظي كنم، و بروم خاطرات ايشان را، در اتاقم
بنويسم، پدرم گفتند: «امشب، پيش از آن كه بخوابي، بيا بالا در دفترم با شما كار
دارم ».
وقتي به دفتر پدر رفتم، ايشان پيش از من، پشت ميزشان نشسته بودند. من هم روي
صندلي مخصوص خودم، كنار ميزشان نشستم، پدرم با نگاهي مهربان، نافذ و پر از
مسئوليت، به من نگاه كردند، وگفتند: «من پس فردا، براي شركت در كنفرانس هسته
يي، به ژنو (سوئيس) مي روم. بايد قول بدهي، مواظب مادر و خواهرت باشي و هر
كاري كه مادر گفتند انجام بدهي، درس هايت را خوب بخواني، و اگر خواهرت چيزي
لازم داشت و منطقي بود، برايش آماده كني. اگرهم خودت چيزي خواستي صبركن، تا
من از سفر بيايم
وقتي پدر خبر سفرشان را به من دادند، دلم از جا كنده شد. آخر وقتي پدرم در خانه
بودند، همه چيز بود. وقتي نبودند، به اصطلاح ما بچه ها، خانه پر از خالي مي شد. نمي
دانستم از غصه و ناراحتي، چه بگويم، حتي قطع شدن درس دادن پدرم از يك طرف، و
قطع شدن تعريف ماجراي زندگيشان از طرفي ديگر، مرا ناراحت مي كرد. حتي طاقت
يك شب، دوري از پدر را نداشتم. به هر حال، براي اين كه پدرم را خوشحال كنم،
حرف هايشان را پذيرفتم، و درباره ي برخي كارهايي كه بايد انجام مي دادم، از پدرم
سؤالاتي كردم. پدرم فهرستي ازكارهايي كه بايد انجام مي دادم، و اولين آن ها درس
خواندن بود، به دستم دادند. فهرست را، روي كاغذ تميزي، يادداشت كرده بودند. قول
دادم، همان طور كه پدرم مي خواهند، عمل كنم. پدر دستشان را، به طرفم درازكردند.
فهميدم مي خواهند جلوتر بروم، تا مرا ببوسند. ازجايم بلند شدم، و به طرفشان رفتم .
صورت پدرم را، مثل هميشه غرق بوسه كردم، و خدانگهدارگفتم. وقتي مي خواستم از
اتاق بيرون بروم، پدرم دوباره مرا صدا كردند، وگفتند:
- صبح با خواهرت مشورت كن، و ببين سوغاتي چه چيزي لازم داريد، تا برايتان
بياورم.
خوشحال شدم، و فورا و بدون معطلي، و از ايشان خواست، تا برايم يك دوربين فيلم
برداري، بياورند.
پدرم هم خنديدند، وگفتند:
🍃 بله، الان يادداشت مي كنم. فقط يادت نرود، صبح به خواهرت هم بگو چه
چيزي لازم دارد، برايش بياورم.
گفتم:
- بله، بله چشم. حتما مي گويم .
وقتي از اتاق خارج مي شدم، خوشحال بودم كه حداقل سرگذشت پدرم، به جاي خوبي
رسيده است. و تا وقتي كه ايشان از سفر برگردند، مي توانم به خاطرات پدر فكركنم.
موعد سفر پدرم، فرا رسيد. ساعت 5 صبح، بايد به فرودگاه مي رفتيم. هر وقت پدرم مي
خواستند، به سفر بروند، ما همراه ايشان تا فرودگاه مي رفتيم، ولي هنگام بازگشت،
خودشان با تاكسي به منزل مي آمدند. مشهدي اسماعيل، راننده دانشكده علوم، كه خارج
از وقت اداري براي ما كار مي كرد، آمده بود، تا ما را براي مشايعت پدر، به فرودگاه
ببرد. مادر، در سيني مثل هميشه قرآن، آب، آرد، سبزي و آ ينه را، حاضر كرده بودند.
آن را جلو آوردند. وقتي پدر از راهرو عبور مي كردند، دولا شدند، و به آيينه نگاه
كردند، و انگشتانشان را در آرد فرو كردند، قرآن را بوسيدند، بعد خداحافظي كردند، و
راه افتاديم. مادرم، آب كاسه را، كه مقداري سبزي هم در ان بود، پشت سر پدر بر
زمين ريختند .
وقتي به فرودگاه رسيديم، حال دگرگوني داشتم. پدر با لبخند هميشگي خود، و با چهره
يي آراسته، مهربان و بامحبت؛ توجه همه را، به خود جلب مي كردند. محال بودكسي درجمع، ايشان را ببيند، حتي بدون آن كه بشناسدشان، ناخود آگاه يك حس احترام،
نسبت به پدرم پيدا نكند. ايشان بار خود را تحويل دادند، و با هم به طرف در خروجي
راه افتاديم. از آن جا ديگر ما نمي توانستيم جلوتر برويم. از پدر خداحافظي كرديم، و
ايشان رفتند، اما من و خواهرم بي اختيار فرياد زديم :
- باباجون، باباجون.
پدرم فورا متوجه شدند، و برگشتند، و برايمان دست تكان دادند. آن قدر قشنگ و
ظريف دست تكان مي دادند، كه حاكي از ادب و تربيت شان بود. يادم افتاد، كه يك
روز همين طرز دست تكان دادن براي بدرقه كنندگان را، از روي كتاب آداب معاشرت
(اتيكت ) كه كتابي فرانسوي بود، به من و خواهرم ياد داده بودند. پدركلاهشان را، از
سرشان برداشتند، و از دور براي ما تكان دادند .
روز دوشنبه بود، و ما روز جمعه آش پشت پاي پدرم را، خورديم. مادرم، متخصص
پختن آش هاي خوشمزه ي تفرشي بودند .
اين سه هفته، مثل سه سال گذشت. خانه خالي بود، و انگار كسي در آن زندگي نمي
كرد. حضور پدرم، گرمي خاصي به خانه مي داد. نه تنها من، بلكه خواهر و مادرم نيز،
همين احساس را داشتد .
مادر دائم به ما مي آموختند،كه با دقت، دلسوزي، محبت، عشق و با هنرمندي، نسبت به
پدر احساس مسئوليت بيش تري بكنيم
پدر در سال دو يا سه بار، به سفر خارج مي رفتند. دو سه روز اول برايمان خيلي طاقت
فرسا بود، اما ياد گرفته بوديم، دوري ايشان را، تحمل كنيم .
پدر در اكثر مجامع علمي، كه مربوط به فيزيك بود، دعوت مي شدند. البته بيش تر
ازكنفرانس هاي فضا واتمي.
روزي كه قرار بود، پدرم از سفر برگردند، من و خواهرم از خوشحالي در پوست مان
نمي گنجيديم. از همه مهم تر اين كه، ديگر به انتظار زنگ تعطيلي مدرسه نمي نشتيم.
زيرا مادر با ناظم مدرسه صحبت كرده بودند، و اجازه گرفته بودند. ما را دو ساعت زود
تر از مدرسه، به خانه بياورند .
پدرم، خودشان از فرودگاه، به خانه مي آمدند، ما به انتظارشان در خانه مي مانديم.
بالاخره صداي زنگ خانه، بلند شد. من و خواهرم قرار گذاشته بوديم، با دوچرخه به
طرف در خانه برويم، تا زود تر برسيم .
يكي ازكارهاي زيباي پدرم اين بود،كه به محض رسيدن از سفر، بي آن كه به وقت يا
ساعت، روز يا شب توجهي كنند، اول چمدان هايشان را باز مي كردند، و سوغاتي هاي
ما را مي دادند. سوغاتي هايي كه نه تنها براي من و خواهرم آ ورده بودند، بلكه براي
تمام اهالي خانه، و اقوام نزديك و دوستان خيلي نزديك، مي آوردند. به هيچ وجه
استراحت را، در مواقع ورود از سفر براي خود جايز نمي دانستند، حتي بعد از سفري طولاني وخسته كننده، هميشه بيش ترين وقت را مي گذاشتند، تا اطرافيانش را خوشحال
كنند. حتي براي بچه هاي راننده دانشكده علوم، سوغاتي مي آوردند .
پدر، به محض اين كه از سفر به خانه مي رسيدند، شروع مي كردند به تعريف از سفر
خود. نكاتي به ياد ماندني، زيبا، آموزنده و شادي بخشي، از سفرشان برايمان تعريف مي
كردند و دائم از مادر و من و خواهرم مي پرسيدند، خوب شما تعريف كنيد. حتي از
حال مرغ و خروس ها،گربه ها و تك تك حيوانات خانه، مي پرسيدند. پدر هميشه در
سفرهايشان، ساكي مخصوص با خود داشتند. در كف ساك نايلني انداخته بودند، گونه
هاي گياهي را، كه ويژگي يا زيبايي خاصي داشت، و در ايران يافت نمي شد، با
خاكش در آن ساك مي گذشتند، و مي آوردند، تا در باغچه خانه بكارند. اين گياه هاي
ناياب را، معمولا دوست پدرم « مسيو كورنو»، كه از اساتيد دانشكده كشاورزي دانشگاه
ژنو در سوئيس، و رئيس باغ هاي شهر ژنو بود، با دستورالعمل مخصوص براي نگهداري
آن ها، به پدر مي دادند. اين بار سوغات، نهال كوچك سروي بود. زيپ ساك را
بازكردند. طبق معمول، در ته ساك مقداري خاك بود، و نهالي كه از سوزني ها و
خانواده سرو بود، و ميوه هاي كوچك قرمز رنگ، و بسيار زيبايي داشت .
جا دارد، به يك سوغات داخل كشور، اشاره كنم. روزي كه من و مادر و خواهرم و
پدر، به بندر انزلي رفته بوديم. ميهمان آقاي عابدي و آقاي دكتر فرشاد بوديم، كه از
همكاران پدرم در دانشكده علوم بودند. برادر آقاي عابدي، كه در بندر انزلي زندگي ميکرد
روزي ما را با قايق به تالاب انزلي برد. وقتي از ميان نيلوفرها عبور مي كرديم،
پدرم پرسيدند :
- آيا مي شود نمونه يي از نيلوفرهاي مرداب را، به تهران برد؟
آقاي عابدي، بلافاصله به داخل مرداب شيرجه يي زد، و از ته مرداب چند ساقه نيلوفر
آبي را، با ريشه بيرون كشيد، و دست پدرم داد. پدرم آن ها را در شيشه ي آبي
گذاشتند، و دور دهانه ي شيشه را، با پارچه يي به دقت بستند، و آن را به تهران
آوردند. بعد آن ها را داخل گلدان هايي كاشتند، وگلدان ها را، از كف حوض قرار
دادند. نيلوفر هاي آبي بعدها ريشه كردند، و الان بيش از 35 سال است،كه حوض خانه
ما، پر از نيلوفر هاي آبي بسيار زيباست .
ساعاتي بعد از رسيدن پدرم به خانه، مشغول كاشتن نهال سرو شديم. خاك را، طبق
دستورالعمل حاضركرديم، و به اندازه يك چاله ي بزرگ خاك باغچه را عوض كرديم،
تا آن سرو در خاك مناسب خودش، كاشته شود .
در همين اوقات، پدرم از موضوعات جالب و ديدني، صحبت مي كردند. مي دانستم، كه
مهم ترين موضوع براي پدر، اطلاع از وضع درس هاي من و خواهرم است. مي خواستند
بدانند، در غيابشان چه كرده ايم. براي اين كه محكي زده باشم، گفتم :
- به نظر شما، اگر فردا شب درس را شروع كنيم، خوب است؟
پدرگفتند:
بله البته، ولي چرا از فردا شب؟ شايد ازهمين امشب هم بشود .
گفتم:
- آخر شما خسته هستيد و...
هنوز حرفم تمام نشده بود،كه پدرگفتند:
هميشه فرصت براي استراحت كردن، پيدا مي شود. وقت را نبايد از دست داد ! امشب
وقت كافي داريم، كه درس هاي مدرسه ي شما و خواهرت را، مرور كنيم. ببينم در اين
مدت كه من نبوده ام، چه چيزهايي ياد گرفته ايد؟
ان شب، دو ساعت رياضي و فيزيك كار كرديم. در مورد درس هاي ديگر نيز، مرور
كوتاهي داشتيم. سه ربع ساعت از نيمه شب گذشته بود. پدر از زحمت هايي، كه مادر
براي درس خواندن ماكشيده بودند، خوشحال شدند، و خيلي از مادر تشكركردند. وقتي
مي خواستم از جاي خودم، و از كنار ميز درس بلند شوم، گفتم :
- اگر اجازه بدهيد، فردا شب، من سؤال هايم را، درباره ي دستگاه تلگرافي كه نقشه اش
را، قبلا برايم كشيده بوديد، و من در اين مدت آن را ساخته ام، ولي كار نمي كند، از
شما بپرسم، و اشكالاتش را رفع كنم. حالا برويم سراغ خاطرات شما .
اما همان طور كه حدس مي زدم، پدرم با لبخند هشدار دهنده يي گفتند:
- اول درس، بعد دستگاه تلگراف، و بعد خاطرات
البته انتظاري جز اين جواب را، نبايد از ايشان مي داشت. براي پدرم اول درس، بعد
تجربه و بعد از همه ي آن ها، چيرهاي ديگر مطرح بود. پدر را بوسيدم، و از اتاق خارج
شدم. براي شب بعد با اشتياق، لحظه شماري مي كردم. شب بعد فرا رسيد، و درس تمام
شد، و اشكالات تلگراف هم، رفع شد. چند دقيقه يي از شب گذشته بود، و من با اشتياق،
منتظر شنيدن خاطرات پدرم بودم .
پدر سرشان را، از روي نقشه ي تلگراف بلندكردند، و به شوخي گفتند :
- اول يك عينك بده، تا عينكم را پيداكنم !
عينك شان را پيدا كردم، و به دستشان دادم. پدرم عينكشان را به چشم زدند، و مرا
خوب نگاه كردند. ناخود آگاه احساس كردم، چهره ي پدرم روشن تر شده، و كمي
چاق تر و سرحال تر، به نظر مي رسند.گفتم :
- باباجون معلوم است،كه الحمداالله سفر به شما خوش گذشته است، هم رنگ
پوست تان روشن تر شده، و هم چاق تر شده ايد.
پدر گفت:
- بله، نفسي كشيده ام، شايد به خاطر دور بودن از بعضي كارشكني هاي اداري،
شايد هم به خاطر نظم خوب آن طرف ها و ملاحظه ي احترام به قانون، آرامش
بيش تري داشتم
ادامه دارد ...
مطلع عشق
📌 شیرِ سازنده 🍼 یکی از بزرگترین وظایف مادر در دوران نوزادی، شیر دادن به فرزند است که اهمیت ویژهای
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۵
👈 بسیاری از دردها و بیماریهای جسمی منشاء روانی دارند
و به بیماریهای (روان_ تنی) معروفند.
🤗 آغوش ، نیروی شگفت انگیزی دربردارد که درمانی برای دردها و مرهمی برای زخمهای روحی و روانی است.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_هفتم ✅اینجا اگر حیا بکنی خب معلومه #مشکل داری، با
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_هشتم
💠پسره اومده میگه رفتم خواستگاری خواهر رفیقم، با هم سالهاست رفیقیم، گفتم میخوام و رفتیم دیدیم و...
الان دلمو زده چیکار کنم❓چی بگم بهش❓
حالا میخوای چی بگی واقعاً❓
❌هم گناه هست هم روابط دوستی بهم میزنه، خیلی مفسده داره فقط هم در دنیا ظاهر نمیشه در آخرت هم باید جواب بده
پس باید خیلی دقت کرد، اون چیزی که برات مهم هست که همسر آیندت داشته باشه
👌از الان بدون تعارف روش تحقیق بکن، از دیگران بخواه، ممکنه دیگران عقلشون نرسه و با خودت میبری ممکنه در بیان ضعیف باشه یا عقلش رو نداشته باشه و به فکرش نیاد اصلاً، شما بگید🗣
💯آدم با شنیدن و دیدن این دورهها تجربتون بیشتر میشه انصافاً، الان شما میتونید #معلم ازدواج💍 باشید برای دیگران
🔷بگید به خواهرو مادرتون که من روم نمیشه، شما اونجا اینرو بگید، بپزیدشون و توجیه کنید آنچه #مدنظر شماست بپرسن 👍
و خوبه که خانواده دختر هم توجیه باشن
🔰ما یه جا رفتیم خواستگاری برای رفیقمون، بعد خانواده دختر چقدر خوب و متین برخورد کردن
و خواهرِ دختر قبل از اینکه من بگم یا بخوام گفت اینها برن با هم صحبت کنن،
خود اینها انقدر #رشد یافته که دختروپسر برن با همدیگه صحبت کنن و من واقعاً لذت بردم✅
👈🏻به نتیجه هم نرسید تو صحبتها متوجه شدن به هم نمیخورن، فهمیدن ناهماهنگی بینشون هست،
اما همین مقدار رشد خیلی عالی بود که خود خانواده دختر #پیشنهاد دادن 😊
چون سرنوشت دختر خودشون هست، نمیخوان دخترو بخورن اونجا که
میخوان بشینن با هم یک ساعت صحبت بکنن، ما اگر اینجا استنکاف کنیم و بد مون بیاد واقعاً #جهالت هست 👌
اگر دختر ندونه با کی ازدواج میکنه و کورکورانه بره جهالت هستش❌
همون مقدار که پسر نیاز داره بدونه همسر آیندش کی هست همون مقدارم دختر حق داره بدونه که پسر کی هست و چه شرایطی داره
همونطور که پسر شرایطی میزاره، دختر هم باید بزاره
هر دو طرف یکسری اصول دارن که باید رعایت بشه.
📍خیلی مهم هست
🔅خلاصه حق هیچکس نباید این وسط خورده بشه و بیتوجهی بشه به دو طرف
ادامه دارد...
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ 🎬 #استاد_شجاعی
💥 همسرم همهش غر میزنه؛
من که گفتم؛ فلان کار رو نکن!
من که گفتم؛ فلان چیزو نخر!
من میدونستم آخرش اینجوری میشه!
و ......
💥 چرا اینجوریه آخه؟
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
البته انتظاري جز اين جواب را، نبايد از ايشان مي داشت. براي پدرم اول درس، بعدتجربه و بعد از همه ي آن
#استاد_عشق
#قسمت شانزده
🍃بعد نزديك يك ربع ساعت، از بازديدي كه در سفرشان از يك مركز شتاب دهنده
هسته يي بسيار بزرگ و پيشرفته، به اسم مركز اتمي سرن داشتند. صحبت كردند. اين
مركز، از نظر اهميت در اروپا درجه اول را دارد. پدرم، توسط يكي از شاگردانشان، در
دانشگاه تهران،كه حالا از مديران مركز اتمي سرن بود، به آن جا دعوت شده بودند. در
اين سفر، همين شاگرد، امكانات كامپيوتري آن جا را، به مدت سه هفته در اختيار پدرم
قرار داده بود،كه در اين فرصت، 13 معادله نظريه ي بي نهايت بودن ذراتشان را، در آن
جا حل كرده بودند. يكي از اخلاق هاي پسنديده ايشان،كه من هرگز آن را فراموشي
نمي كنم، اين بودكه، محال بود، پدر جاي ديدني بروند، موضوع جالبي بخوانند، خبر
جالبي بشنوند، ولو علمي ترين خبر هم باشد، وما را به نحوي، در جريان قرار ندهند . هر
سني كه داشتيم، هر طور كه بود، و با هر زباني كه مي شد، ما را در جريان مسائل جديد
و جالب توجه، قرار مي دادند. به ياد آوردم، كه پدرم براي حل يك معادله از نظريه ي
خود، بايد شش ماه زحمت مي كشيدند، و اگر به اشتباهي بر مي خوردند، شش ماه وقت
مي گذاشتند، تا آن اشتباه را پيدا كنند. پدر معادلات خود را، با مداد و روي كاغذ
شطرنجي،كه باعث مي شد بتوانند ريز بنويسند، و اگر اشتباهي شد، آن را پاك كنند،
انجام مي دادند .
روزي به پدرگفتم
بهتر نيست چند ماه برويد به ژنو، درمركز سرن سوئيس، تا زودتر تعدادي از معادلات
خود را، به نتيجه برسانيد.
پدرگفتند:
- نه، هرگز. آن وقت اين كار به اسم سوييسي ها، تمام مي شود ! من مي خواهم به
اسم ايران و دانشگاه تهران، تمام بشود.
اقرار مي كنم، كه اين پاسخ تكان دهنده ترين، صريح ترين و عاشقانه ترين پاسخي بود،
كه از يك دانشمند شنيدم .
پدر، از اين سفر يك قوطي با خود آورده بودند، وكنار دست شان گذاشته بودند. قوطي
را به من دادند، وگفتند :
- اين دستگاه يك كايگر است، و تشعشعات اتمي را نشان مي دهد. يعني يك
شمارنده است. اگر يادت باشد، از سفر قبلي خود،كه براي افتتاح مركز اتمي هند
رفته بودم، يك تكه اورانيوم آوردم. مي تواني فردا صبح اين كايگر، وآن تكه
اورانيوم را بياوري، تا ميزان پرتو دهي آن را با هم اندازه بگيريم، تا كمي بيش
تر از تشعشعات اتمي بداني.
بعد از اين بود،كه پدرم متوجه بي تابي من شدند، و به من گفتند :
- آيا شما يادت مانده است،كه ما به كجاي خاطرات رسيده بوديم؟
مثل آدمي كه منتظر و بي تاب اين سؤال باشد، فورا گفتم:
بله، به جايي كه شما توانسيد، يك رشته ي تحصيلي تازه پيدا كنيد. به آن جا
رسيديم، كه قرار شد شما در دانشگاه سرربن، با استاد برجسته يي مثل پروفسور
فابري، فيزيك بخوانيد .
پدرم گفتند:
« بله، با تلاش و اشتياق خيلي زياد، پس از سه سال دكتراي فيزيك خودم را، با درجه
ممتاز و تبريك هيئت ژوري گرفتم. بايد برايت بگويم، كه معمولأ اين طور نمي شود،
و به همين دليل دانشگاه سوربن در اين مواقع براي فارغ التحصيلش، امتيازهاي خاصي
قايل مي شود، و معمولا اين نوع فارغ التحصيلان را، جذب مي كند
🔺دیدار با انیشتن
🍃«فكر مي كنم بد نباشد، حالا كه حرف فيزيك شد، به سراغ دانشمند ديگري هم برويم.
من چند نظريه در تحقيقاتم در زمينه ي فيزيك ارائه كردم. يكي حساسيت سلول هاي
فتوالكتريك، ديگري عبور نور از مجاورت ماده بود و آخري هم نظريه ي بي نهايت
بودن ذرات بود. در اين نظريه ها لازم بود، مطالبم را با اساتيد علم فيزيك، مطرح كنم.
براي همين سفرهايي به اروپا كردم، و در كشورهاي مختلف، با دانشمنداني مثل بور،
فرمي، بورن، ديراك و شرودينگر ملاقات كردم. نظر آن ها اين بود،كه چون نظريه
هاي من خيلي پيچيده است، بهتر است به سراغ پروفسور اينشتين بروم، و موضوعات
خود را با او، مطرح كنم. من اطلاعات لازم را نوشتم، و به دپارتمان پروفسور اينشتين،
در دانشگاه پرينستون پست كردم. من از ميان چند هزار داوطلبي، كه تقاضاهايشان را،
براي ارائه كارهايشان، براي پروفسور اينشتين فرستاده بودند، به عنوان يكي از پنج نفر انتخاب شدم، كه مي توانستم در كرسي اينشتين حضور پيدا كنم، و مطالب مورد نظر را،
با او مطرح كنم. اين موقعيت، يكي از شيرين ترين خاطرات عمر من است. از خوشحالي
در پوست نمي گنجيدم. بلافاصله به پرينستون آمدم، و براي ملاقات با اينشتين، به
كرسي او رفتم. با دستيار يا به اصطلاح آسيستان او، پروفسور شتراووس ملاقات كردم.
او خود فيزيكدان معروفي بود. دو روزكامل، براي بررسي نظريه من، وقت گذاشت.
صا ولا رسم آن مركز علمي همين بود . بعد از دو روز گفت:نظريه ي شما خيلي پيشرفته
به نظر مي رسد، و متأسفانه بررسي آن از حد من خارج است. بهتر است موضوع را، با
خود اينشتين، در ميان بگذاريد. به اين ترتيب، براي اولين بار، با بزرگ ترين مرد
فيزيك جهان، آلبرت اينشتين روبه رو ش مد . از اين لحظه، گيد ار و استاد من بود. اولين
ديد رارم ا ا، با و هرگز فراموش نمي كنم. برجسته ترين نكته، سادگي بي اندازه او بود.
پيراهن كشي، و كفش خيلي معمولي پوشيده بود. چهره يي آرام، مهربان و باتوجهي
داشت. بسيار متواضع بود. وقتي حرف مي زد، بسيار مؤدب و صميمي بود. اين حالات
او با بسياري از علماي ديگر متفاوت بود، و از همه مهم تر، دقت بيش از حد او، نسبت
به مخاطبش بود. هر وقت به عنوان يك استاد، اين حالات و روحيه او را، به ياد مي
آورم، براي من خيلي غرورانگيز و لذت بخش است. او با كمال سادگي، مهرباني و
حوصله مرا پذيرفت. يك ربع قبل از من، به محل ملاقات آمده بود. در اتاق انتظارش به
استقبال من آمد، و مرا به اتاق كارش برد. اتاق كار او، وسايلي بسيار ساده داشت.