_دکتره!
شیدا پوزخندی زد. امیر ابرو بالا انداخت. نگاه محبوبه خانم به سمت رها
کشیده شد.
صدرا: شوخی نکردم؛ تو کلینیک صدر کار میکنه! تو هم اونجا میرفتی نه
شیدا؟
شیدا ابرو در هم کشید و رو برگرداند.
چند روزی گذشته بود و این روزها شرایط بهتر شده بود. دلش هوای آیه
را داشت... روز سردی بود و دلش گرمای صدای آیه را میخواست. تلفن
را برداشت و تماس گرفت:
_سلام رها!
_سلام مادر خانومی، چه خبرا؟ یادی از ما نمیکنی؟
_من امروز اومدم تهران
_واقعا؟ آقاتون برگشتن که قدم به تهران گذاشتی؟ الان کجایی؟
آیه صدایش لرزید:
_خونه ام
لرزش صدای آیه باعث شد اندکی تامل کند:
_چیزی شده آیه؟ مشکلی پیش اومده؟
_مشکل؟! نه... فقط به آرزوش رسید؛ شهید شد، دیروز شهید شد!
جان از تن رها رفت. خوب میدانست آیه بدون او هیچ میشود... آیه
جاِن رها بود
جان از تنش رفته!
_میام پیشت آیه
تماس را قطع کرد. تازه از کلینیک آمده بود و کارهای خانه را تمام کرده
بود. میدانست صدرا در اتاقش است... در زد
_بفرمایید
رها سراسیمه مقابلش ظاهر شد. چهره ی وحشت زده رها، صدرا را روی
تخت نشاند و نگران پرسید:
_چی شده؟
_من باید برم؛ الان باید برم
صدرا گیج پرسید:
_بری؟! کجا بری؟
_پیش آیه، باید برم!
صدرا برخاست:
_اتفاقی افتاده؟
_شوهرش... شوهرش شهید شده؛ باید برم پیشش! آیه تنهاست. آیه دق
میکنه... آیه میمیره؛ باید برم پیشش!
_آیه همون همکارته که میگفتی؟
_آیه دلیل اینجا بودن منه، آیه دلیل و هدف زندگی منه!
_باشه! لباس بپوش میرسونمت. توی راه برام تعریف کن جریان چیه
رها نگاهی به لباسهای سیاهش انداخت. اشکهایش را با پشت دست
پس زد. چادرش را سر کشید و از اتاق خارج شد. صدرا هنوز هم مشکی
میپوشید. آدرس خانه ی آیه را که داد، صدرا گفت:
_خب جریان چیه؟
_شوهر آیه رفته بود سوریه، تا حالا چندبار رفته بود. دیروز خبر دادن
شهید شده... آیه برگشته. مادرش چند سال پیش از دنیا رفت؛ الان
تنهاست، باید کنارش باشم... اون حامله ست. این شرایط برای خودش و
بچه ش خیلی خطرناکه! مهمتر از اینا تمام وجود آیه همسرش بود.
دیوونه وار عاشق هم بودن... آیه بعد از رفتن اون تموم میشه! من باید
کنار آیه باشم. آیه منو از نیستی به هستی رسوند. همدم روزای سخت
زندگیم اون بود. حاال من باید براش باشم!
صدرا خودش را به خاطر آورد... تنها بود. دوستانش برنامه اسکی داشتند
و با یک عذرخواهی و تسلیت رفتند. خوش به حال آیه، خوش به حال
رها...
رها گفت می آید. آیه خوب میدانست که رفت و آمد خارج از برنامه در
برنامه ی رها کار سختی است؛ اما رها خیلی مطمئن گفت میآید، کاش
بیاید! دلش خواهرانه میخواست، دلش شانه ای برای گریه میخواست،
َ دلش حرف زدن میخواست، محرم اسرار میخواست ، مردش نبود و این
َ نبود نابودش میکرد ، مردش رفته بود و این رفتن جان از تن بود؛
کاش رها زودتر بیاید! بیاید تا آیه بگوید کودکش دو روز است تکان
نخورده است، بیاید تا آیه بگوید دلش مردش را می خواهد، بیاید تا آیه
بگوید زندگی اش سیاه شده است؛ بیاید تا آیه بگوید کودکش پدر
میخواهد، بیاید تا آیه بگوید دلش دیدار مردش را میخواهد؛ بیاید تا
آیه بگوید...
حاج علی داشت ظرفها را جمع میکرد که صدای زنگ خانه بلند شد.
َ رها را خوب میشناخت. در را باز کرد و خوش رد همراه او،
مردی امد ، مرد
خود را معرفی کرد.
_صدرا زند هستم، همسر رها. تسلیت میگم خدمتتون!
حاج علی تشکر کرد و صدرا را به پذیرایی دعوت کرد؛ حاج علی به نامزد
رها فکر کرد... احسان را میشناخت، پسر خوبی بود؛ اما این همسر
برایش عجیب بود. به روی خود نیاورد، زندگی خصوصی مردم برای
خودشان بود.
رها: سلام حاج آقا، آیه کجاست؟
حاج علی: تو اتاقشه
قبل از اینکه رها حرکتی کند، آیه در اتاق را باز کرد و خارج شد. چادر
سیاهش هنوز روی سرش بود. رها خود را به او رساند و در آغوش گرفت.
آیه روی زمین نشست، در آغوش رها گریه کرد. حاج علی رو چرخاند.
اشک روی صورتش باریدن گرفت... صدرا هم متاثر شده بود. چقدر شبیه
معصومه بود!
آیه اشک میریخت و میگفت... رها اشک میریخت و گوش می داد.
_دیدی رفت؟ دیدی تنها شدم؟ مرَدم رفت رها... عشقم رفت... رها من
بدون اون میمیرم! رها، زندگیم بود؛ جونم بود... رها بچه م به دنیا
نیومده یتیم شد... آیه مرد رها ، ایه هیچ شد رها ، دلم صداشو میخواد!
خنده هاشو میخواد! بانو گفتناشو میخواد! دلم براش تنگه... دلم برای قهر
کردنای دو دقیقه ایش تنگه... دلم اخماشو میخواد؛ غیرتی شدناشو
میخواد... دلم تنگه! دلم داره میترکه! دلم داره میمیره رها!
هق هق میکرد، رها محکم در آغوشش داشت. خواهرانه میبوسیدش؛
مادرانه نوازشش میکرد.
صدرا فکر کرد "معصومه هم اینقدر بیتابی کرد؟ اگر خودش بمیرد، رویا
هم اینگونه بیتابی میکند؟ رها چه؟ رها برایش اشک میریزد؟ یا از
آزادیاش غرق لذت میشود و مرگش برای او نجات است؟" نگاهش روی
تابلوی »وانیکاد« خانه ماند، خانه ای که روزی زندگی در آن جریان داشت
و امروز انگار خاک ُ
مرده بران پاشیده اند
صدرا قصد رفتن کرده بود. با حاج علی خداحافظی کرد و خواست رها را
صدا کند. رها، آیه را به اتاقش برده بود تا اندکی استراحت کند. این همه
فشار برای کودکش عجیب خطرناک است. حاج علی تقه ای به در زد و با
صدای بفرمایید رها، آن را گشود.
_پاشو دخترم، شوهرت کارت داره؛ مثل اینکه میخواد بره.
دل رها در سینه اش فرو ریخت؛ حتما میخواهد او را ببرد؛ کاش بگذارد
بماند!
وقتی مقابل صدرا قرار گرفت، سرش را پایین انداخت و منتظر ماند تا او
شروع کند و انتظارش زیاد طولانی نشد:
_من دارم میرم، تو بمون پیش آیه خانم. هر روز بهت زنگ میزنم، شماره
موبایلت رو بهم بده؛ شمارهی منم داشته باش، اگه اتفاقی افتاد بهم بگو.
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد
فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بود مهم نیست؛ متوجه شدی؟
لبخند بر لب رها آمد. چقدر خوب بود که میدانست رها چه میخواهد...
_چشم حتما...
شمارهاش را گرفت و در گوشیاش ذخیره کرد
صدرا رفت... رها ماند و آیه ی شکسته ی حاج علی
رها شام را زمانی که آیه خواب بود آماده کرد. میدانست آیه ی این روزها
به خودش بی اعتناست. میدانست آیه ی این روزها گمشده دارد.
میدانست مادرانه میخواهد این آیه ی شکسته؛ دلش برای آن کودک در
بطن مادر میسوخت؛ دلش برای تنهایی های آیه اش می سوخت.
با اصرار فراوان اندکی غذا به آیه داد. حاج علی هم با غذایش بازی
َ می کرد
ایه در پیچ و تاب مردش بود ، کجایی مرد روزهای تنهایی
ام ؟
کجایی هم نفس من؟ کجایی تمام قلبم؟ و سخت جای خالی اش درد
داشت. و سخت بود نبود این روزها... سخت بود که کودکی داشته باشی
مردت نباشد برای پرستاری. سخت بود سختی روزگار او. سخت بود که
مرد شود برای کودکش؛ سخت بود مادر و پدر شدن. جواب مادرشوهرش
را چه میداد؟ به یاد آورد آن روز را:
فخر السادات: من اجازه نمیدم بری! اون از پدرت اینم از تو... آیه تو یه
چیزی بگو!
-آیه رو راضی کردم مادر من، چرا اذیت میکنی؟ خب من میخوام برم!
دل در سینه ی آیه بیقراری میکرد. دلش راضی نمیشد؛ اما مانع رفتن
مردش برای دین خدا نبود
َ
َ مردش گفته بود اگر در
کربلا بودی ، چه میکردی ؟
جزو زنان کوفی بودی یا نه؟
مردش گفت الان وقت انتخاب است آیه. ِآیه سکوت کرد و مردش
َ رضایت دانست. حال مادرت چه می گوید مرد من؟ من مانعت شوم؟ من
زنجیر پایت شوم؟ مگر قول و قرار اول زندگیمان بال پرواز بودن نیست؟
مگر قول و قرار ما نبود که زنجیر پای هم نشویم؟ زیر لب زمزمه کرد:
_یا زینب کبری (س)...
مردش زمزمه
اش را شنید. لبخند به تمام اضطراب هایش زد، قلبش آرام
َ گرفت. دستهای لرزانش را مشت کرد ، مردش حمایت میخواست:
_مامان! اجازه بدید بره! میگن بهترین محافظ آدم، اجلشه، اگه برسه،
ایران و سوریه نداره!
َ
لبخند مردش عمیق تر شد ، راضی شدی مرد من؟"
َ
مادرشوهرش ابرو در هم کشید:
_اگه بلایی سرش بیاد تقصیر توئه! من که راضی نیستم.
چقدر آنروز تلاش کردی برای رضایت مادرت َمرد!
_مادرش چرا نیومده؟
حاج علی قاشق را درون بشقاب رها کرد، حرف را در دهانش مزمزه کرد:
_حاج خانم که فهمید، سکته کرد. الان حالش خوبه ها، بیمارستانه؛ به
محمد گفتم نیاد تهران، مادرش واجب تره! گفتم کارای قم رو انجام بده که
برای تدفین مهمون زیاد داریم.
آیه آهی کشید. میدانست این دیدار چقدر سخت است. دست بر روی
شکمش گذاشت "طاقت بیار طفلکم! طاقت بیار حاصل عشقم! ما از
پسش بر میایم! ما از پس این روزا برمیایم! به خاطر پدرت، به خاطر من،
طاقت بیار!"
-آیه!
پدر صدایش میکرد. نگاهش را به پدر دوخت: _جانم؟
_تو از پسش بر میای!
_برمیام؛ باید بربیام!
ادامه دارد ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#آغوش_درمانی۱۰ ☺️ آغوش گیری ، یکی از انواع لمس کردن است که اندوه و دلتنگی را از بین میبرد، ترس و
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز رسانه ها من و شما رو کنترل میکنند
پس لازم هست #سواد_رسانه_ای داشته باشیم
کار #جریان_تحریف این هست:تحریف واقعیت و دگرگونی وقایع
.
زود باور نکنیم...
#سواد_رسانه_ای
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ادوارد_اسنودن جاسوس فراری سازمان امنیت ملی آمریکا ▪️ادوارد اسنودن یکی از افسرهای اطلاعاتی nsa است
🔻قوانین#NSA
📌قانون اول
همه اطلاعات مخاطبین در سراسر جهان در بانک اطلاعاتی nsa ذخیره می شود (عکس هایی که ذخیره کردیم پیام ها وب گردی ها نحوه تعامل فیزیکی با دیگران و ... در دیتا سنتر ذخیره میشود)
📌قانون دوم
هرگونه ایمیل چت ویدئو و دیتا و هر چیزی که در فضای مجازی با این مجموعه ها انجام دادید در نهایت هر سال به دست nsa می رسد
#کتاب #بایگانی_همیشگی
خاطرات زندگی #ادوارد_اسنودن
مترجم محمد امین جندقیان
انتشارات نشر معارف
❣ @Mattla_eshgh
9.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ سناریوهای شاخهای اینستاگرام برای جذب فالوور/ از پویان مختاری و آناشید حسینی تا شادمهر عقیلی و ریحانه پارسا!
💸 پشت پرده سایتهای قمار چه خبره؟ | #ببینید
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
سعی میکنم هر روز یه سر بزنم که اگه کاری بود انجام بدم. خبری شد فوری بهم زنگ بزن، هر ساعتی هم که بو
#از_روزی_که_رفتی
نویسنده : سنیه منصوری
#قسمت ششم
🍃_به خاطر من... به خاطر اون بچه... به خاطر همه چیزایی که برات مونده از
پسش بربیا! تو تکیه گاه خیلیها هستی. یه عالمه آدم اون بیرون، توی
اون مرکز به تو نیاز دارن! دخترت بهت نیاز داره!
_شما هم میگید دختره؟
_باباش میگفت دختره! اونم مثل من دختر دوست بود.
_بود... چقدر زود فعل هست به بود تغییر میکنه!
_تو از پس تغییرات بر میای، من کنارتم!
رها: منم هستم آیه! من مثل تو قوی نیستم اما هستم، مطمئن باش!
آیه لبخندی زد به دخترک شکسته ای که تازه سر پا شده بود. دختری که
همسن و سال خودش بود اما مادری میکرد برایش، حالا میخواهد
پشت باشد، محکم باشد، تکیه گاه شود؛ شاید به خاطر احسان!
_از احسان چه خبر؟ عروسی کی شد؟
رها سر به زیر انداخت و سکوت کرد.
_ازدواج کردم
آیه شوکه پرسید:
_کی؟ چه بیخبر!
به دستهای رها نگاه کرد... حلقه ای نبود! صورتش هنوز دخترانه و
دست نخورده بود. قلب داغ دیده اش ترسید... از این نبودنها لرزید!
_تعریف کن، میشنوم!
_اما...
_اما نداره، جواب منو بده!
این آیه ی دقایقی قبل نبود. تکیه گاه بی پناهی های رها بود، دختر دلبند
حاج علی بود، دکتر آیه معتمد بود.
_خب اون آقایی که باهاش اومدم، صدرا زند... برادر شریک رامینه....
رها تعریف کرد و آیه گوش داد. حاج علی قصه ی این مادر و دختر را
میدانست، چه دردناک است این افکار غلط...
_خدای من! رها چرا منو خبر نکردی؟
رها دستپاچه شد.
_به خدا خانواده ی خوبی ان، اذیتم نمیکنن؛ تو آروم باش!
آیه فریاد زد:
_چرا اینکارو کردی؟ چرا قبول کردی؟ چرا از اون خونه ی لعنتی نزدی
بیرون؟ چرا اینکارو کردی؟ به من زنگ میزدی میومدم دنبالت؛ اصلا به
احسان فکر کردی؟ اون به جهنم... زندگی مادرت رو ندیدی؟ زندگی
خودت رو ندیدی؟
آیه بلند شد و قصد خارج شدن از آشپزخانه را داشت که حاج علی او را
نشاند:
_آروم باش دختر، کاریه که شده. نمک رو زخم نباش، مرهم شو براش.
رها اشک ریخت... برای خودش، برای بی کسیهایش، برای رهای بی کس
شده اش: _مادرم دستشونه آیه... مادرم!
آیه آه کشید:
_باید بهم میگفتی!
_بهم فرصت ندادن. کاری از کسی بر نمیومد.
_حداقل میتونستم کنارت باشم...
رها ملتمس گفت:
_الان باش! کنارم باش و بذار کنارت باشم...
آیه آغوش گشود برای دختر خسته ای که مقابلش بود. رها خود را در
آغوش خواهرانهاش رها کرد. رها مادرانه خرج میکرد، خواهرانه خرج
میکرد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ارمیا نگاه دوبارهای به خانه انداخت. دو روز گذشته بود. گوشه ای از
ذهنش درگیر و دار این خانواده بود. آخر این گوشه ی کوچک ذهن، کار
خودش را کرد. ارمیا را به آن کوچه کشاند. میخواست حال و روزشان
بداند. از زنی که همسر از دست داده و صبور است بداند، از بی قراریهای
پنهانش بداند، از پدری که دخترش را سیاهپوش به خانه آورده بود بداند،
میخواست از آیه و نمازهایش بداند، از قدرت دعاهایش بداند، از آه
مظلومانه ای که گاه به گاه از سینه اش خارج و رنج بود و درد بداند،
میخواست خدای حاج علی را بشناسد... خدای آیه را بشناسد؛
میخواست بداند آنچه را که هیچگاه نتوانسته بود بداند.
در کوچه قدم میزد. موتور در کنارش بود... مقابل در ورودی ساختمان. نه
نام خانوادگی حاج علی را میدانست، نه خبری از آنها میشد که
ببیندشان!
توجهش به خودرویی که مقابل موتورسیکلتش پارک کرد جلب شد. سر
چرخاند به سمت مرِد جوانی که از سمت راننده پیاده شده بود. این مرد را
دیروز هم دیده بود که از ساختمان خارج شد.
_ببخشید آقا.
-با منید؟
_بله. ازتون یه سوال داشتم؛ شما تو این ساختمون کسی رو میشناسید
که شهید شده باشه؟ یعنی میدونید کدوم واحده؟
مرد که دهان باز کرده بود بگوید اهل این خانه نیست، لب فرو بست و
سری به نشان تایید تکان داد.
_کدوم واحدن؟
-منم همونجا میرم، با من بیاید.
ارمیا با او همراه شد. وقتی زنگ واحد را زد، حاج علی را دید. مرد جوان
سلام و احوالپرسی کرد و بعد ارمیا را نشان داد:
_ایشون دنبال واحد شما میگشتن
حاج علی لبخند آشنایی زد:
_سلام آقا ارمیا! شما اینجا چیکار می کنید؟
ارمیا دست دراز شده حاج علی را در دست گرفت:
_خواستم خبری از دامادتون بگیرم
حاج علی هر دو را به داخل دعوت کرد:
_لطف کردید؛ فعال که خبری نیست، اما همین روزا دیگه میارنش. شماها
با هم آشنا نشدید؟
و بعد خودش معرفی کرد:
_آقا صدرا همسر یکی از دوستان دخترم آیه هستن، چند روزه که
همسرشون پیش دخترمن و ما رو مدیون لطفشون کردن.
صدرا محجوبانه گفت:
_اختیار دارید حاج آقا، انجام وظیفه است.
_لطفته پسرم؛ آیه وقتی رها خانم کنارشه آرومتره رها خانم هم
همینطوره؛ اما این آقا که دنبال ما میگشت، داستان داره، تو جاده
چالوس با هم آشنا شدیم. در جریان برف و بسته شدن راهها که بودید؟
صدرا تایید کرد و حاج علی ادامه داد:
_ما هم تو جاده گیر کرده بودیم که به کمک هم و به لطف خدا راه باز شد.
َ ارمیا و صدرا اظهار خوشوقتی کردند. صورت سه تیغ شده اصلا به این خانه و این شهید نمی آمد، انگار وصله ای ناجور بودند؛ یعنی
حاج علی هم آنان را وصله ی ناجور میدانست؟
ارمیا: اگه کمکی از من برمیاد در خدمتم.
_کاری نیست. خانواده ی خودش دارن کارها رو تو قم انجام میدن.
همکاراشم دنبال کاراش هستن. ما هم اینجا فقط منتظریم
صدای باز شدن در، توجه ارمیا را جلب کرد. از گوشه ی چشم دو زن
پوشیده در چادر سیاه را دید.
حاج علی: آیه جان! آقا ارمیا رو یادته؟ تو جاده چالوس!
نگاه آیه سرد و شیشه ای به جایی نزدیک ارمیا بود:
_لطف کردید تشریف آوردید!
صدایش گرفته بود. مگر صبوریه ایش تمام شدهاند که اینگونه صدایش
گرفته است؟!
دختر همراهش سلام کرد، حتما همان رها همسر صدراست.
آیه که نشست، ارمیا برخاست. جایش اینجا نبود... میان این آدمها که با
او و افکار و اعتقاداتش زمین تا آسمان فاصله داشتند. جایش در این
خانه نبود... مثل آن پسر صدرا، وصله ی ناجور در آن خانه بودند.
وقتی از آن خانه بیرون آمد، نفس عمیقی کشید. دلش هوای قهوه کرده
بود. روزمرگیهایش را دوست داشت... این خانه او را از روزمرگیهایش
دور کرده بود. در این خانه چشمها غلاف بود، اگر از غلاف هم در میآمد
هم راهی برای حریم شکنی نداشت. ارمیا که اهل از غلاف درآوردن
چشمهایش نبود، اما این خانه حریمش سخت بود. دست و پایش را گم
میکرد.
سوار موتور کراَسش شد و به سمت خانه به راه افتاد... خانه ای که کسی
در انتظارش نبود؛ کاش مسیح زودتر بازگردد، خانه بدون او وحشتناک
است؛ کاش یوسف بیاید! دلش برادری میخواست. شیطنت های مسیح و
یوسف را میخواست! دلش رهایی از اینهمه غم را میخواست!
مرد ، لعنت خدا بر تو که با رفتنت زنت را خاکسترنشین و مرا به این روز انداختی! لعنت به تو که به آواره های بعد از رفتنت
نیندیشیدی! لعنت به تو که رفتی و خودت را خلاص کردی؛ لعنت به تو
که هیچوقت نمیفهمی چه به روز ما آوردی!
مرد روزگار آیه را نمی
فهمید
ارمیا مردی که برای دنیای دیگران َ
مرده بود را نمی فهمید
َ
ارمیا خودخواهی مرد ایه را نمی فهمید
ُ
کلید انداخت و در را گشود. تاریکی خانه، در ذوقش زد. با آنکه انتظارش
را داشت اما باز هم دیدن دانستهها، راحت نیست. کفشهایش را همان
دم در، رها کرد. این خانه هیچگاه مهمانی نداشت؛ نیاز به تمیز و مرتب
کردن نداشت. لازم نبود وقت خود را سر کاری بگذارند که ارزشی ندارد. در
چیدمان خانه هیچ سلیقه ای به کار نرفته بود. تمام وسایل این خانه
وصله ای ناجور بودند. خانه ی سه پسر که بهتر از این نمیشود؛ خانه ای که
تک تک وسایلش را اندک اندک از این سمساری و آن سمساری خریده
بودند. هر سال خانه به دوش بودند. مسیح و یوسف هنوز نیامده بودند.
داستان حاج علی سخت ذهنش را درگیر کرده بود. حس و حالش به
خوردن شام نبود، مشغول کار شد. گاهی ذهنش گریزی به آن شهید و
همسرش میزد، اما سعی در آن داشت که حواسش را متمرکز کند...
سخت بود اما توانست. تا پاسی از شب مشغول کار بود. خسته برخاست
و دستی به صورتش کشید. گاز را روشن کرد، به همان گاز تکیه داد.
نگاهش را دور تا دور خانه انداخت. چقدر خانه آن شهید دوستداشتنی
بود. نه به خاطر بالای شهر بودنش که خانه ای ساده بود... ساده و زیبا. پر
از دلتنگیهای عاشقانه. دلش گرما میخواست، نگاه نگران میخواست،
دلش لبخند عاشقانه زنی مهربان را می خواست
َ
چیزی که هرگز نصیبش نمیشد. آرزوی ازدواج را در دل خاک کرده بود؛
کاش مثل مسیح خوشبین بود... خوشبین به لبخند خدا
کاش مثل یوسف امید داشت... امید به زندگی بهتر! کاش میتوانست تکانی به این زندگی
بدهد!
اگر جای آن شهید بود، هرگز آن زن و آن خانه ی گرم را ترک نمیکرد...
صدای کلید انداختن و باز شدن در خانه آمد؛ صدای پچ پچ های مسیح و
یوسف میآمد. خیال میکردند ارمیا خواب است:
_سلام
هر دو از ترس پریدند و به آشپزخانه نگاه کردند. ارمیا به ترسشان
خندید... از ته دل خندید. بعد از آنهمه بغض، قهقهه زد. میخندید به
ترس مسیح و یوفت، میخندید به ترس های خودش؛ میخندید به
تنهاییها و تاریکی و سردی خانه، میخندید به تنهایی های آن همسر
شهید، میخندید به دنیایی بازیچه اش بودند...
خنده هایش عصبی بود! یوسف به سمتش دوید. مسیح هم به دنبالش.
خنده ی ارمیا بند نمیآمد. اشک از چشمانش جاری بود و باز هم
میخندید. قهقهه هایش تبدیل به ضجه شده بود. یوسف او را محکم در
آغوش گرفته بود و مسیح لیوان آب سردی آورد.
یوسف: آروم باش پسر، چیزی نیست. نفس بکش! نفس بکش ارمیا!
دادا ِش من آروم باش، من هستم. آروم باش! دوباره چی به روزت اومده؟
افکار ارمیا پریشان بود. دلش پدری چون حاج علی را میخواست، دلش
خیلی نداشته ها را میخواست؛ دلش این زندگی را نمیخواست.
_چرا زندگی ما اینجوریه؟ دلم بوی غذا میخواد؛ دلم روشنی خونه رو
میخواد. دلم میخواد یکی نگرانم بشه، یکی دردمو بفهمه! یکی براش
مهم باشه چی میخورم. چی میپوشم! یکی باشه که منتظر اومدنم باشه،
یکی که صداش قلبمو به تپش بندازه! داره چهل سالم میشه و قلبم هنوز
سرد و تاریکه! داره چهل سالم میشه و هنوز کسی بهم بابا نگفته. حسرت
بابا گفتن یه عمر رو دلم موند، حالا باید حسرت بابا شنیدن رو به دل
بکشم. خسته ام یوسف... به خدا دیگه نمیکشم. ارمیا داره میمیره! خسته
شده! قلبش از بی دلیل تپیدن خسته شده! چرا خدا به بعضیا همه چیز
َ میده و به یکی مثل من هیچی نمیده
اون همه چیز داشت، همه
آرزوهای منو داشت! خونه، زندگی، همه چیز داشت. زن داشت، بچه داشت! زنش حامله بود، بچه داشت و رفت. بچه ای که تمام آرزوی زندگی
منه! همه ی آرزوهای منو یک جا داشت. یه خونه پر از نور و زندگی... یه
خونه با عطر زندگی! عطر غذای خونگی که با عشق پخته شده! زنی که
به خاطر نبودت زمین می خوره و بلند میشه. یه بچه که تا چند وقت
دیگه با دستای کوچیکش انگشت دستتو بگیره و بابا صدات کنه... اون
همه چیز داشت، یه پدر مثل حاج علی! یه زن مثل آیه، یه خونه مثل قصر
قصه های پریا. همه رو گذاشت و رفت. به خاطر کی؟ به خاطر چی؟ چی
ارزش جونتو داشت؟ به خاطر اون عربایی که وقتی بهشون نیاز داری بهت
پشت پا میزنن ! رفته و همه ی داشته هاش رو جا گذاشته! زنشو
جا گذاشته، بچه شو جا گذاشته، همه ی دنیا رو جا گذاشته. اون چیزایی رو
جا گذاشته که من یک عمر حسرت داشتنشو کشیدم. من به اون مرد
حسودی میکنم... من امروز آرزو کردم کاش جای اون بودم! آرزو کردم
کاش اون زندگی مال من بود! اون زن با همه ی معصومیت و نجابتش
مال من بود! اون بچه قراره به دنیا بیاد، مال من بود... که تو آغوش من
خوابش میبرد... که لبخند میزد برام و دنیام رو رنگ میزد. آرزو کردم
حاج علی پدرم بود... که پشتم باشه، پناهم باشه! حاج علی پدر
آرزوهامه... من همه ی آرزوهامو دیدم... دیدم که مال یکی دیگه بود،
کسی که لیاقتشو نداشت و ازشون گذشت...
هنوز حرف داشت. ارمیا خیلی حرفها داشت. دهان باز کرد که باز هم
بگوید که صدای اذان صبح در خانه پیچید؛ ارمیا حرفش را خورد و
نعره اش را آزاد کرد:
_بسه خدا... بسه! تا کی میخوای صدام بزنی؟ تا کی صبح و ظهر و شب
صدا میزنی؟ اینجا کسی نیست که جوابتو بده! من نمیخوام صداتو
بشنوم! نمیخوام بیام پیشت. من سجده نمیکنم... سجده نمیکنم به
تویی که منو یادت رفته! به تویی که منو رها کردی! من نمیخوام
بشنومت...
مسیح و یوسف با این درگیریهای ارمیا آشنا بودند... خیلی وقت بود که
ارمیا با خودش سر جنگ داشت.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیه چادر نمازش را سر کرد. قد قامت الصلاة کرد و قامت بست به حمد
خدای خودش، خدای تنهایی هایش، خدای عاشقانه هایش... سلام را که
داد، سر سجاده نشست. صدای نماز خواندن پدر را میشنید. به یاد آورد:
-قبول باشه بانو!
_قبول حق باشه آقا! -حالا یه صبحونه میدی؟ یا گشنه و تشنه برم سرکار؟
_خودتو لوس نکن، انگار تا حالا چندبار گرسنه مونده!
-هیچ بار بانو، تا تو هستی من وضعم خوبه!
مردش بلند خندید. صبحانه خوردند؛
َ
آیه پشت چشمی نازک کرد.
مردش، هر صبح این هفت سال را کنار هم، قبل از طلوع خورشید صبحانه
خورده بودند. کلاهش را به دستش میداد و در دل قربان صدقه اش
َ میرفت و زیر لب آیةالکرسی می خواند برای مردش.
وقتی به خودش آمد میز را دو نفره چیده بود. پدر نگاهش میکرد...
چشمان حاج علی پر از غم بود. چندباری آیه را صدا زده بود، اما آیه محو
در خاطرات بود و به یاد نمیآورد.
با صدای پدر به خود آمد و اول نگاهی به پدر و بعد به میز انداخت. آهی
کشید و گفت:
_یه صبحونه پدر، دختری بخوریم؟
صدای اعتراض رها بلند شد:
_چشمم روشن، حالا بدون من؟ زیر آبی؟!
آیه لبخند ملیحی زد:
_گردن من از مو باریکتره خانم دکتر، بفرمایید!
رها پشت چشم نازک کرد و صندلی عقب کشید و در حال نشستن جواب
داد؟ الان به من گفتی دکتر که منم بهت بگم دکتر؟
آیه هم کنارش جا گرفت:
_انقدر تابلو بود؟
_خیلی...
چقدر حاج علی مدیون بودن این دختر در خانه اش بود... دختری که
گاهی عجیب شبیه آیه میشود با آن چادر گلدارش.
ساعت هنوز هفت نشده بود که تلفن زنگ خورد، نگاه ها نگران شد. آیه
به یاد آورد...
ادامه دارد ....
❣ @Mattla_eshgh