eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
حاج علی: بسپرید دست خدا، خدا خودش بهترین رو براشون رقم میزنه انشااشاءالله آیه لبخند زد به مادرانه های محبوبه خانم. زنی که انگار بدش نمیآمد رها عروس خانه اش باشد. رهایی که به جرم نکرده همراه این روزهایشان بود... چند روزی تا عید مانده بود. خانه بوی عید نداشت. تمام ساکنان این خانه عزادار بودند. پدر، پسر، همسر... شهاب نبود، سینا نبود، سیدمهدی هم نبود... سال بعد چه؟ چند نفر میآمدند و چند نفر می رفتند؟ فقط خدا میداند! تلفن زنگ خورد. روز جمعه بود و همه در خانه بودند؛ صدرا جواب داد و بعد از دقایقی رو به محبوبه خانم کرد: _مامان... آماده شو بریم! بچه ی سینا به دنیا اومده. محبوبه خانم اشک و لبخندش در هم آمیخت. به سرعت خود را به بیمارستان رساندند. صدرا: مامان، تو رو خدا گریه نکن! الان وقت شادیه؛ امروز مادربزرگ شدیها! محبوبه خانم اشک را از روی صورتش پاک کرد: _جای سینا خالیه، الان باید کنار زنش بود و بچه شو بغل میکرد! پرستار بچه را آورد. خواست در آغوش مادرش بگذارد که معصومه رو برگرداند. محبوبه خانم: چی شده عروس قشنگم؟ چرا بچه تو بغل نمیکنی؟ معصومه: نمیخوام ببینمش! صدرا: آخه چرا؟ عمویش جوابش را داد: _معصومه نمیتونه بچه رو نگه داره، تا آخر عمر که نمیتونه تنها بمونه، باید ازدواج کنه! یه زن که بچه داره موقعیت خوبی براش پیش نمیاد؛ الان یه خواستگار خوب داره، اما بچه رو قبول نمیکنه! صدرا ابرو درهم کشید: _هنوز ِعده ی معصومه تموم نشده، هنوز چهار ماه و ده روز از مرگ سینا ّده نگذشته! درسته بچه به دنیا اومده اما باید تا پایان چهارماه و ده روز صبر کنه لااقل حرمت ِ عزای مادر منو نگه نداشتین، ُ صبرکنه؛ شما حفظ کنید! صدرا از اتاق بیرون رفت. محبوبه خانم سری به تاسف تکان داد و کودک را از پرستار گرفت: _خودم نگهش میدارم، تو به زندگیت برس! کودک را در آغوش گرفت و اشک روی صورتش غلطید. رو برگرداند گفت: _صدرا تسویه حساب میکنه، کارهای قانونیشم انجام میده که بعدا مشکلی پیش نیاد! چقدر درد دارد که شادی هایت را با زهر به کامت بریزند! وارد خانه که شدند، زهرا خانم اسپند دود کرد، آیه لبخند زد. رها خجالت زده ی معصومه بود، اما معصومه ای نیامد. نگاهها متعجب شده بود که محبوبه خانم روی مبل نشست و با لبخند تلخی گفت: _بچه رو نخواست، قراره شوهر کنه! زهرا خانم به صورتش زد. صدرا هنوز اخم بر چهره داشت. آیه: حالا باید چهکار کنید؟ صدرا به سمت مادرش رفت و بچه را در آغوش گرفت. به سمت رها رفت و کودک را به سمتش گرفت: ِ _مادرش میشی؟ اگه قبولش کنی میشه پسر من و تو! رها نگاه به آیه انداخت، نگاهش آرام بود. به مادر نگاه کرد، با لبخند سری به تایید تکان داد. چشمان محبوبه خانم منتظر بود. رها دست دراز کرد و بچه را گرفت. صدرا نگاهش را به آیه انداخت:
_اگه اجازه بدید اسمشو بذاریم مهدی آیه با بغض لبخند زد و تایید کرد. نامت همیشه جاویدان است یا صاحب الزمان: _من کی ام که اجازه بدم اسم امام رو روی پسرتون بذارید یا نه! َمرد بشه. این کارم فقط از دست رها برمیاد صدرا: میخوام مثل سیدمهدی باشه، رها: مگه میتونی حضانتش رو بگیری؟ صدرا: حضانتش میرسه به پدربزرگم، به خاطر اینکه توانایی نداره کفالتش میرسه به من! رها به صورت مَهدی نگاه کرد و زمزمه کرد: _سلام پسرکم! صدرا به پهنای صورت لبخند زد..."ممنونم خاتون! ممنون که هستی ، تو معجزه ی خدا هستی خاتون خاتونم! ممنون که مادر میشوی برای تنهایی های یادگار برادرم مقابلش روی رها در اتاقی که با مادرش شریک شده بود نشسته ومهدی روی زمین در خواب بود. آیه در زد و وارد شد: _مبارکه! زودتر از من مادر شدیها! َ رها هنوز نگاهش ب مهدی بود: _میترسم آیه، من از مادری هیچی نمیدونم! آیه: مگه من میدونم؟ مادرت هست، مادرشوهرت هست؛ یادمیگیری، بهش عشقی رو بده که مادرش ازش دریغ کرد... رها مادر باش؛ فقط مادر باش! باقیش مهم نیست، باقیش با خداست، این بچه خیلی خوششانسه که تو مادرش شدی، که صدرا پدر شد براش! آیه سکوت کرد. دلش برای دخترکش سوخت. "طفَلک من!" رها: آیه کمکم میکنی؟ من میترسم! آیه: من همیشه هستم، تا زنده ام کنارتم! از چیزی نترس، برو جلو! امیر زنگ زده بود که برای دیدن بچه می آیند. رها لباسهای مهدی را عوض کرده بود و شیرش را داده بود. بچه در بغل روی مبل نشسته بود و صورتش را نگاه میکرد. تمام کارهایش را خودش انجام میداد، به جز صبحها که سرکار بود. زحمتش با مادربزرگهایش بود که عاشقش بودند. آیه کنارش نشست: _شما که مهمون دار ید چرا گفتی من بیام پایین؟ رها لب برچید: _خب میخواستم احسان رو ببینی دیگه، بعدشم مادر احسان اصلا با من خوب نیست، تو هستی حس بهتری دارم. آیه لبخندی به رها زد و پشت چشمی برایش نازک کرد: شستی، حالا چی شده خانمُ _اون رویای بدبخت رو که خوب اونشب شدی؟! صدرا که نزدیک آنها بود حرف آیه را شنید: منم برام جالبه که یهو چطور اونطور شیر شد! آخه همه ش میترسه، تازه ِ بدتر از همه اون روزی بود که توی کلینیک دیدمش، اصلا انگار دِم در خونه عوضش میکنن! آیه: شما کدوم رها رو دوست دارید؟ "کدام رها را دوست دارم؟ رها که در همه حالاتش دوستداشتنی بود!" _رهای اونشبو! آیه: پس بهش میدون بدید که خودشو نشون بده، این منو ِدق داده تا فهمیدم چطور باید شکوفاش کرد. "شکوفایت میکنم بانو!"
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغوش رهایی اش دید، همانجا ایستاد و لب برچید. رها، مهدی را به دست آیه داد و آغوشش را برای احسان کوچکش باز کرد. احسان با دلتنگی در آغوشش رفت و خود را در آغوشش مچاله کرد. رها: سلان آقا، چطوری؟ احسان: سلام رهایی، دیگه منو دوست نداری؟ رها ابرویی بالا انداخت! پسر ِک حسوِد من: _معلومه که دوستت دارم! ِ احسان: پس چرا نی عمو سینا رو برداشتی برای خودت؟ چرا منو برنداشتی؟ رها دلش ضعف رفت برای این استدلالهای کودکانه! آیه قربان صدقه اش میرفت با آن چشمان سیاه و پوست سفیدش که میدرخشید! رها: عزیزم ، برداشتنی تو نبود که... مامان تو میتونه مواظب تو باشه، اما مامان این نمیتونست، برای همین من کمکش کردم! احسان: مامان تو نه! شیدا که از صحبت با محبوبه خانم فارغ شده بود روی مبل نشست: _احسان! این حرفا چیه میزنی؟ آیه سالام کرد. شیدا نگاه دقیقتری به او انداخت و بعد انگار تازه شناخته باشد: _وای... خانم دکتر! شمایید؟ اینجا چیکار میکنید؟ آیه: خب من اینجا مستاجرم؛ البته چون با رها جان دوست و همکار هستم، الان اومدم پایین؛ تعریف پسرتون رو خیلی شنیده بودم. شیدا برای رها پشت چشمی نازک کرد و نگاه به امیر انداخت: _امیر خانم دکتر رو یادته؟ امیر احوالپرسی کرد و رو به صدرا گفت: _نگفته بودی دکتر آوردی تو خونه! صدرا: من گفتم! رها خیلی وقته اینجاست. شیدا: منظورمون اون دختره نیست! آیه: منو رها جان همکاریم؛ از اولای دانشگاه بود که همکلاس شدیم. تو ِ کلینیک صدر هم هم دکترامون رو توی یک روز ارائه دادیم؛ کاریم؛ حتی ِتز البته نمره ی رها جان بهتر از من شد! شیدا اخم کرد: _خانم دکتر... آیه حرفش را برید: _لطفا اینقدر دکتر دکتر نگید، اسمم آیه ست. شیدا تابی به چشمانش داد: _آیه جان شما چقدر هوای رفیقتونو داریدا! آیه: رفاقت معنیش همینه دیگه! شیدا: اما شان و شئونات رو هم باید در نظر گرفت، این دوستی در شان شما نیست! صدرا مداخله کرد: ِ مهدیه، بهتره این موضوع _شیدا درست صحبت کن! رها همسر منه، مادر رو قبول کنی. امیر: اینو باید رویا قبول کنه که کرده، ما چیکار داریم صدرا. امیر چشم غرهای به شیدا رفت که بحث و جدل راه نیندازد. صدرا: اصلا به رویا ربطی نداره، رویا از زندگی من رفته بیرون و دیگه هیچوقت برنمیگرده! شیدا و امیر متعجب گفتند: _یعنی چی؟ صدرا: رویا از زندگی من رفت بیرون، همینطور که معصومه از زندگی مهدی رفته. شیدا: یعنی حقیقت داره؟ ادامه دارد ... ‌❣ @Mattla_eshgh
🌊 ۴۰۰ گیگ ظرفیت پهنای باند کشور از دسترس خارج شد رییس روابط‌عمومی وزارت ارتباطات: 🔹۴۰۰ گیگ ظرفیت که ازطریق شرکت روس تلکام و از مسیر کشور اوکراین تأمین می‌شود، از ساعت ۱۸ (۱۴ اسفند) قطع شده است. 🔹وزارت ارتباطات در حال برقراری لینک‌های جایگزین ازطریق سایر مسیرهای بین‌المللی می‌باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
🔺امنیت در شبکه های اجتماعی و پیام رسان ها 🍃 پستی با هر محتوایی در شبکه‌های اجتماعی نگذارید به طور مثال چالش عکس کارت ملی که هکرها می توانستند از آن سوء استفاده کنند 🍃ایمیل های خاص برای شبکه‌های اجتماعی استفاده کنید شماره خاص برای شبکه های اجتماعی داشته باشید 🍃هک اجتماعی در شبکه پیام رسان ها بسیار اتفاق می‌افتد هر بازه زمانی در یک دوره منظم عکس ها گالری تان را به کامپیوتر منتقل کنید 🍃 بستن دسترسی های بی مورد گوشی به طور مثال نرم افزار موقعیت یاب نیازی به دسترسی به دوربین دوربین گوشی شما ندارد دسترسی اش را ببندید 🍃در مسیر نصب نرم افزار ها دقت کنید ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ انتقاد طنز پرداز مشهور آمریکایی از نژادپرستی در سبک اطلاع‌رسانی رسانه‌های غربی | ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
صدای زنگ خانه بلند شد. صدرا که در را باز کرد، احسان دوان دوان به سمت رها دوید. وقتی کودک را در آغو
پانزدهم 🍃محبوبه خانم: آره حقیقت داره، بچه ها برای شام میمونید؟ احسان هیجان زده شد: _بله... صدرا: خوبه! مادرزنم یه غذایی درست کرده که باید بخورید تا بفهمید غذا چیه؛ البته دستپخت خانوم منم عالیه ها، اما مامان زهرا دیگه استاد غذاهای جنوبیه! زهرا خانم در آشپزخانه مشغول بود اما صدای دامادش را شنید و لبخند زد. "خدایا شکرت که دخترکم سپیدبخت شد!" صدرا به رخ میکشید رهایش را... به رخ میکشید دختری را که ساکت و مغموم شده بود. "سرت را بالا بگیر خاتون من! دنیا را برایت پیشکش میکنم، لبخند بزن و سرت را بالا بگیر خاتون!" َ آخر هفته بود و آیه طبق قرار هر هفته سمت مردش می رفت َ روی خاک نشست. "سلام یار سفر کرده ی من ! تنها خوش میگذرد؟ دلت تنگ شده است یا از رود فراموشی گذر کرده ای؟دل من و دخترکت که تنگ است. حق با تو بود... خدا تو را بیشتر دوست داشت، یادت هست که همیشه میگفتی: "بانو! خدا منو بیشتر از تو دوست داره! میدونی چرا؟ چون تو رو به من داده!" اما من میگویم خدا تو را بیشتر رد؛ اصلا تو را برای خودش برداشت ُ دوست دارد چون تو را پیش از من برد و آیه را جا گذاشت!" ِ خاک نشسته بود هنوز سر که پاهایی مقابلش قرار گرفت. فخرالسادات َ بود، سر خاک پسر آمده بود. کمی آنطرف مردش بود! فخرالسادات که نشست، سلامی گفت و فاتحه خواند. چشم بالا آورد و گفت: _خواب مهدی رو دیدم، ازم ناراحت بود! فکر کنم به خاطر توئه؛ اون روزا حالم خوب نبود و تو رو خیلی اذیت کردم، منو ببخش، باشه مادر؟! آیه لبخند زد: _من ازتون نرنجیدم دست در کیفش کرد و یک پاکت درآورد: _چندتا نامه پیش پدرم گذاشته بود، پشت این اسم شما بود. پر کرده بود. ُ پاکت را به سمت فخرالسادات گرفت. اشک صورتشان را نامه را گرفت و بلند شد و به سمت قبر شوهرش رفت... َ تحویل سال نزدیک بود. آیه سفره ی هفت سینش را روی قبر مردش چیده بود ، حاج علی سر مزار رفته بود چیده بود، حاج علی سر مزار رفته بود، فخرالسادات روی قبر همسرش سفره چیده بود؛ چقدر تلخ است این روز که غم در دل بیداد میکند! سال که تحویل شد، جمعیت زیادی خود را به مزار شهدا رساندند فاتحه میخواندند و تسلیت میگفتند. "معامله ات با خدا چگونه بود که دو سر سود بود؟ چگونه معامله کردی که بزرگ این قبیله ی هزار رنگ شدی؟ چه چیزی را وجه المعامله کردی که همه به دیدارت می آیند؟ تنها کسی که باخت من بودم... من تو را باختم... من همه ی دنیایم را باختم!" ِ وقتی سر خاک بلند کرد.زیر دلش درد میکرد ساعات زیادی در سرما روی زمین نشسته بود! دستی روی کشمش کشید و کمرش را صاف کرد. فخرالسادات کنارش ایستاد: _با تو خوشبخت بود... خیلی سال بود که دوستت داشت؛ شاید از همون موقعی که پا توی اون کوچه گذاشتی، همه ش دل دل میکرد که کی بزرگ میشی، همه ش دل میزد که نکنه از دستت بده؛ با اینکه سالها بچه دار نشدید و اونم عاشق بچه ها بود اما تو براش عزیزتر بودی؛ خدا هم معجزه کرد برای عشقتون، مواظب معجزه ی عشقت باش!
حاج خانم دور شد. حاج علی به سمت آیه میآمد، گفته بود که بعد از تحویل سال میآید و آمده بود. حاج علی نشست که فاتحه بخواند که گوشی آیه زنگ خورد؛ رها بود: _سلان، عیدت مبارک! آیه: سلام، عید تو هم مبارک، کجایی؟ ِ خاکِ سینا، رها: اومدیم سر پدرش و پدرم! آیه: مهدی کجاست؟ رها: آوردمش سر خاک باباش، باید باباش رو بشناسه دیگه. آیه: کار خوبی کردین، سلام منو به همه برسون و عید رو به همه تبریک بگو. ِ پدرش نشسته بود و دست روی قبر گذاشته و فاتحه میخواند؛ قیافه اش آشنا نبود. نزدیک که رفت حاج علی گفت: _آقا ارمیا هستن "ارمیا؟ ارمیا چه کسی بود؟ چیزی در خاطرش او را به شب برفی کشاند. نکند همان مرد است؟ چرا اینقدر عوض شده است؟ این ته ریش چه بود؟" صورت سه تیغ شده اش مقابل چشمانش ظاهر شد و به سرعت محو شد." اصلا به من چه که او چگونه بود و چگونه هست؟ سرت به کار خودت باشد!" سلام کرد و به انتظار پدر ایستاد. ارمیا که فاتحه خواند رو به حاج علی کرد: _حاجی باهاتون حرف دارم! حاج علی سری تکان داد که آیه گفت: _بابا من میرم امامزاده! ارمیا: اگه میشه شما هم بمونید! حاج علی تایید کرد و آیه نشست.
ارمیا: قصه ی سیدمهدی چه؟ حاج علی: یعنی چی؟ ارمیا: چرا رفت؟ حاج علی: دنبال چی هستی؟ ارمیا: دنبال آرامش از دست رفته م. حاج علی: مطمئنی که قبلا آرامشی بوده؟ ارمیا: الان به هیچی مطمئن نیستم. حاج علی: الان چی میخوای؟ ارمیا: میخوام بدونم چی باعث شد از جونش و زنش و بچه ش بگذره و بره؟ آیه لب باز کرد: _ایمانش! حس اینکه از جا مونده های کربلاست... بیتاب بود، همه ی روزاش شده بود عاشورا، همه ی شباش شده بود عاشورا! از هتک حرمت َحرم صحبت مکرد و وحشت داشت، یه روز گریه می کرد گفت دوباره به َحرم امام حسین (ع) جسارت شده! بعد از هزار و چهارصد سال دوباره حرمت رو شکستن، میگفت میخوام بشم دستای ابالفضل العباس؛ میگفت َحرم عمهم رو به خاک و خون کشیدن؛ میخوام بشم علی اکبر! گریه میکرد که بذارم بره، پاهاش زنجیر من بود... رهاش که کردم پر کشید! ِ آخه گریه نمازش جگرمو آتیش میزد . آخه هر بار سوریه اتفاقی میافتاد به خودش میگفت بیغیرت! مهدی بوی یاس گرفته بود... مهدی دیدنیها رو دیده بود و شنیده بود. اون صدای "هل من ناصر ینصرنی" رو شنیده بود. دیگه چی میخواید؟ ارمیا: خودشو مدیون چی میدونست که رفت؟ حاج علی: مدیون سیلی صورت مادرش، مدیون فرق شکافته شده ی پدرش، مدیون جگر پاره پاره ی نور چشم پیامبر؛ مدیون هفتاد و دو سر به نیزه رفته؛ مدیون شهدای دشت نینوا، مدیون قرآن روی نیزه ها!
ارمیا: پس چرا مردم اونزمان نفهمیدن؟ ُ حاج علی: چون ِشکمهاشون از حرام پر شده بود اگه شکمت از حرام پر نباشه، شنیدن صداش حتی بعد از قرنها هم زیاد سخت نیست! ارمیا: از کجا بفهمم کدوم راه، راه حقه؟ حاج علی: به صدای درونت گوش بده! کدوم رو فطرتت میپذیره؟ َ اسلامی که کودک 6 ماهه روی دست پدر پرپر می رهم کنه یا اسلامی که میشه روی زخم یتیم ها؟ اسلاِم دفاع از مظلوم شبیه اسلام امام حسین علیه السلامه یا اسلامی که جلوی چشمای بچه هاسر میُ بره ارمیا: شاید اونا هم خودشون رو حق میدونن! شاید اونا هم دلیل دارن که افتادن دنبال گرفتن حقشون! مگه نمیگن حضرت زهرا (س) هم دنبال فدک رفت؟ اونا هم شاید طلب دارن؛ امام حسین (ع) هم رفت دنبال حکومت، حاجی دفاع از کشور یه چیزه اما آدمایی که به ما ربط ندارن یه طرف دیگه، اصلا تو کتابهاتون نوشته سوریه آزاد نمیشه؛ چرا الکی بریم بجنگیم! حاج علی: فدک حق بود که ضایع شد. فدک حق امامت بود و خلافت، اصلا خلافت و امامت جدا از هم نبود، از هم جدا کردنش؛ حق رو از حق دارش گرفتن، فدک یعنی حکومت مطلق امیرالمومنین، حکومت امام حسین (ع) ارمیا: اینکه شد موروثی و شاهنشاهی! مردم باید انتخاب کنن! حاج علی: اونا آفریده شدن برای هدایت بشر! اونا بالاترین ِعلم رو برای هدایت بشر دارن، تو اگه بخوای یک نقاشی بکشی وقتی یه طرحی جلوته که از همه طرف بهش اشراف داری بهتر رسمش میکنی یا وقتی که فقط یک نقطه کوچیک از اون رو می بینی مشرف به تمام دنیا ُ اونا مشرف به همه ی دنیا هستن، ی حق و باطل ها؛ به همه ی هستها و نیستها، به همه دروغها و راستیها؛ شاید سوریه آزاد نشه، اما مهم تلاِش ما برای کمک به مظلومه مهم تلاش ما برای حفظ حریم ولایته، امام حسین (ع)
میدونست اونجا همه ی مردها کشته و زنها اسیر میشن. رفت تا به هدف بزرگترش برسه؛ از عزیزترین چیزها و کسانش گذشت برای ما اسلام رو نگهداره، اصلا بحث تکلیف و وظیفه ست؛ نتیجه ش به ما ربطی نداره؛ البته اگر نتیجه ظاهری منظور باشه، ما مامور به وظیفه ایم نه نتیجه! ارمیا : من ُگم شدم توی این دنیا حاجی، هیچکسی به دادم نمیرسه! حاج علی: نگاه کن! چهارده چراغ روشنای دنیات هستن و چهارده دست به سمتت دراز شدن، تمام غرق شده های این دنیا اگه اراده کنن و دست دراز کنن بی برو برگرد قبولشون میکنن و نجانشون میدن! خدا توبه کارا رو دوست داره. آیه در سکوت نگاهشان میکرد. "چه میکنی سیدمهدی؟ یارکشی میکنی؟ مگر یاد کودکی هایت کرده ای که یار جمع میکنی برای بازیای که برایمان ساختهای؟" 🍃سال نو که آمد، احساسات جدید در قلبها روییده بود. صدرا دنبال بهانه بود برای پیدا کردن فرصتی برای بودن با زن و فرزندش. محبوبه خانم هم ِ از افسردگی درآمده و مهدی بهانه ی خنده هایش شده بود؛ انگار سینا بار دیگر به خانه اش آمده بود... شب کنار هم جمع شده و تلویزیون میدیدند که محبوبه خانم حرفی را وسط کشید: _میدونم رسمش اینجوری نیست و لیاقت رها بیشتر از این حرفهاست؛ اما شرایطی پیش اومد که هر چند اشتباه بود اما گذشت و الان تو این شرایط قرار گرفتیم. هنوز هم ما عزاداریم و هم شما، اما میدونم که باید از یه جایی شروع بشه، رها جان مادر، پسرم دوستت داره؛ قبولش میکنی؟ اگه نه هر وقت که بخوای میتونی ازش جدا شی! اگه قبول کنی و عروسم بمونی منت سرمون گذاشتی و مدیونت هستیم. حق توئه که زندگیتو انتخاب کنی، اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد