مطلع عشق
ادب و نجابت هنوز هست! آیه با رضایت صاحب اونه که اینجاست، پس رفع زحمت کن! _صدرا! این دختره داره م
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت سیزدهم
نویسنده : سنیه منصوری
🍃 رها رفت و جوابی به حرفهای زده شده نداد، تایید و تکذیب نکرد، فقط
رفت...
"کجا رفتی خاتون؟ دل به صدایی دادم که در پی حقش این و آنسو
میرفت! دل به طلبکاریت خوش کرده بودم! دل به طالب من بودنت
خوش داشتم! دلم خوش شده بود که پای دلم وسط نیامده از آنم
میشوی! کجا رفتی خاتونم؟چه کرده با دلت این آیه؟ چه کرده که
بغضش میشود فریادت؟ چه کرده که اشکش میشود غوغایت؟ چه کرده
که مادر میشوی برایش؟ چه کرده این آیه ی روزهایت خاتون؟ به من هم
بیاموز که سخت درگیر این روزمرگی هایت گشته ام! من درگیر توئم رها..."
رها رفت و نگاه صدرا مات جایی که دقایقی قبل ایستاده بود، ماند!
رها که سر بر بالین نهاد، بغضش شد اشک و اشکش شد هق هق برای
ِ آیه ی که تا آمد، شد پشت... شد پناه! برای حرف رویای
های تلخ
همسرش اشک ریخت. رو به آسمان کرد:
_خدا... آیه میگه هرچی شد بگو "شکر" باشه، منم میگم شکر!
رها به روزهایی که میتوانست بدتر از امروز باشند اندیشید. به مادرش
مردی که یک پسر داشت. به کتک
که شد زن دوم مردی که مادرش از
خواهرهای شوهرش میخورد! به رنجهایی که از بددهنی مادر شوهرش
میکشید. "مادرم! چه روزهای سختی را گذرانده ای! این روزهایت به
فکر سرنوشت شوم من نگران گذرد؟ منی که این روزها، آرامتر از تمام
روزهای آن خانه ی پدری ام؟ ِمردی که سی و پنج سال تو را آُزرد و اشک
مهمان چشمانت شد!"
با صدای اذان چشم گشود. صدا زدنهای خدا را دوست داشت؛ "حی
علی الصلاة " دلش را میبرد. وضو که ساخت و چادر سپیده یادگار آیه اش
را که سر کرد مردی در اتاقش را باز کرد و به نظاره نشست نمازش
را
مردی که نمازهایش به زور به تعداد انگشتان دستش می
رسید
چند
روزی بود که صبحهایش را اینگونه آغاز میکرد. به قنوت که رسید، صدرا
دل از کف داده بود برای این عاشقانه های خاموش! قبل از رها کسی در
این خانه نماز خوانده بود؟ به یاد نمیآورد! به یاد نداشت کسی اینگونه
عاشق باشد... اینگونه دلبسته باشد!
"رها! تو که برایم نقشی از ریا نیستی؟! تو کارهایت از عشق است! مگرنه؟
تو خوب بودن را خوب بلدی، مگر نه؟ تو رهایم نکن رها... تنهایم! تنهاترم
نکن رها!"
رهای این روزهایش دیگر نقش و نقاب دین داری نبود؛ حقیقت آن چادر
بود؛ حقیقت آن نماز بود! رها از نقش و رنگهای دروغین رها بود!
َ قبل از اتمام سلام نمازش رفت... مردی روزهایش را
نگاه به او آغاز میکند
ساعت هفت و نیم صبح که شد، رها لباس پوشیده، آماده ی رفتن بود.
قرار بود که با آیه بروند. قصد خروج که کردند، صدرا صدایش زد: _صبر
کن رها، میرسونمت!
_ممنون، با آیه میرم!
_مگه امروز میان سرکار؟
_آره از امروز میاد. با هم میریم و میایم!
_همون ساعت 2 دیگه؟
رها سری به تایید تکان داد.
_کلا مرکز بعدازظهرا کار نمیکنه؟
_نه بعدازظهرا گروه دیگه کار میکنن! دکتر صدر معتقده زنها باید برای
ناهار خونه باشن و کانون خانواده رو حفظ کنن؛ میگه فشار کاری زیاد
باعث میشه نتونن خانواده رو کنار هم نگه دارن برای همینه که ما صبحا
تا ساعت دو هستیم و شعار ناهار با خانواده رو داریم تحقیقات نشون
غذا خوردن با خانواده سر ِ یک سفره، باعث میشه
بچه ها کمتر از
خونه فراری بشن و رو به جنس مخالف بیارن. ما هم که ساعتی حق
ویزیت میگیریم؛ پنج یا شش تا مراجع در روز داریم؛ البته بیشتر بشه هم
روی روحیه ی خودمون تاثیر منفی داره... کلا دکتر صدر اعتقادات خاص
خودش رو داره، پول درآوردن بعد از حفظ سلامت.
َ
_پس مرد خوبیه
_برای ما بیشتر پدره!
دلش حسرت زدهی پدر بود! آنقدر حرفش حسرت داشت که دل صدرا
برایش سوخت "چه در دل داری خاتون؟ تو که پدر داری! من
حسرت زدهی دیدار پدرم باید بمانم!"
آیه: بشین پشت فرمون خانم، من که نمیتونم با این وضع رانندگی کنم!
رها: آخه با این وضع سرکار اومدنت چیه؟ خب مرخصی میگرفتی
َ
آیه: نیاز دارم به کار! سرم گرم باشه برام بهتره!
ساعت 10 صبح رها با مراجعش مشغول صحبت بود. در اتاق با ضرب باز
شد، رها چشم به سمت در گرداند، رویا بود.
_پس اینجا کار میکنی؟
_لطفا بیرون باشید، بعد از اتمام وقت ایشون، در خدمتتون هستم!
_بد نیست تو که اینقدر چادر دور خودت پیچیدی، توی یه اتاق در بسته
با نامحرم نشستی؟ شیطون نیاد وسطتون!
رها تشر زد:
_لطفا بیرون باشید خانم! خانم موسوی... خانم موسوی... لطفا با نگهبانی
تماس بگیرید!
رویا پوزخندی زد:
_جوش نیار! حرف دارم باهات؛ بیرون منتظرم، معطلم نکن!
رها کلافه شده بود. معذرت خواهی کرد و مشاورهای که دقایق آخرش بود
را به پایان رساند
رویا وارد اتاق شد
_از زندگی من برو بیرون!
_من توی زندگی تو نیستم
_هستی! وقتی اسمت توی شناسنامه ی صدراست یعنی وسط زندگی منی!
_من به خواست خودم وارد زندگی آقای زند نشدم که الان به خواست
خودم برم بیرون.
_بالاخره که صدرا طلاقت میده، تو زودتر برو!
_کجا برم؟
_تو کار داری، حقوق داری، میتونی زندگی خودتو بچرخونی. از اون خونه
برو! من صدرا رو راضی میکنم.
_هنوز نفهمیدید آقای زند دیگه به حرف شما زندگی نمیکنه!
_و این تقصیر توئه... تو بری همه چیز درست میشه!
رویا فریاد زد و آیه نفس گرفت. صدا را شناخته بود.
از مراجعش
عذرخواهی کرد و به سمت اتاق رها پا تند کرد. تازه وارد پنج ماهگی شده
ِ بود و سنگینی اش هر روز بیشتر میشد
در اتاقِ رها را که باز کرد ، اتفاق افتاد... رها رو گرداند سمت در و نگاه به آیه دوخت. رویا آیه را دید
و برافروخته تر شد و فریاد زد:
_همه ش تقصیر شما دوتاست، شوهرمو دوره کردید که از من بگیریدش!
رها چشم از آیه نگرفت. نگاهش شرمنده ی آیه اش بود. رویا به سمت
رهایی رفت که ایستاه بود مقابل میزش و نگاه به آیه داشت. با کف
دست به سینه ی رها زد. رهایی که حواسش نبود و با آن ضربه، به زمین
افتاد و چشمهایش بسته شد.
آیه جیغ زد و نگاهش مات رهای بیحرکت شد. خون روی زمین را که
قرمز کرد، دکتر صدر و مشفق هم رسیدند... سایه که رها را دید جیغ
کشید.
دکتر مشفق: خانم موسوی... خانم موسوی... با اورژانس تماس بگیرید!
تمام مراجعان و کادر درمانی آنجا جمع شده بودند. دکتر مشفق در حال
معاینه ی رها بود، استاد روانپزشکی رها بود. پلیس آمد، اورژانس هم آمد،
یکی رویا را برد و دیگری رها را!
در بیمارستان، رها هنوز بیهوش بود. آیه بالای سرش دعا میخواند و
گهگاه با تلفن رها به صدرا زنگ میزد... هنوز خاموش بود!
آیه به پلیس هر آنچه را که دیده بود گفته بود و اکنون منتظر همسر رها
بودند! طرف کدام را میگرفت؟ زنش یا نامزدش؟
بعد از چند ساعت بلاخره تماس برقرار شد و صدای صدرا در گوشی
پیچید:
_رها الان کار دارم، تازه از دادگاه اومدم بیرون! تا نیم ساعت دیگه یه
دادگاه دیگه دارم، خودم بهت زنگ میزنم.
قبل از آنکه تماس را قطع کند آیه سخن گفت:
_آقا صدرا!
قلب صدرا در سینه اش فرو ریخت؛ از صبح دلش شور میزد و حالا... چرا
آیه با تلفن رها به او زنگ زده بود؟ رهایش کجاست؟
_چی شده؟ رها کجاست؟
_بیمارستان... بیاید! بهتون نیاز داره.
صدرا بدون فکر کردن به هر چیزی فقط گفت:
_اومدم!
صدرا بیقرار بود، با سرعت میرفت. به بیمارستان که رسید، چشم
چرخاند برای دیدن آشنا... کسی نبود! از اطلاعات درباره ی رهای این
روزهایش پرسید و به آیه رسید...
_آیه خانم!
آیه نگاه به صدرای بیقرار کرد، میدانست سوالش چیست، پس منتظر
نشد که او بپرسد: _بیهوشه، هنوز به هوش نیومده؛ ضربه ی سختی به
سرش خورده!
_چرا؟ تصادف کردید؟
تلفن صدرا زنگ خورد. پدر رویا بود! چه بدموقع! صدا را قطع کرد اما
دوباره زنگ خورد. کلافه از آیه عذرخواهی کرد و جواب داد:
_الان نمیتونم، باهاتون تماس میگیرم!
آقای شریفی: صبرکن صدرا، مشکلی پیش اومده! خودتو برسون کلانتری،
بهت نیاز دارم.
صدرا وکیل آقای شریفی بود، اصلا از همین طریق رویا دیده بود و
ِ بیمار
عاشقش شده بود. گوشی را قطع کرد و به سمت در اتان رفت:
_برمیگردم! شما پیشش باشید، زود میام.
آیه رفتنش را نگاه کرد"چیزی مهمتر از تمام زندگیت هست آقای زند؟"
وقتی به کلانتری رسید، آقای شریفی را دید: _سلام، چیشده؟ من باید
برم بیمارستان!آقای شریفی: چیز مهمی نیست، فقط تو باید رضایت بدی!
_رضایت چی؟
آقای شریفی: چیزی نیست، زیادم طول نمیکشه، با من بیا!
وارد اتاق افسر نگهبان شدند.
_اینم آقای زند همسر خانم مرادی، اومدن برای رضایت!
نام فامیل رها که به همسری صدرا معرفی شد برایش عجیب بود! چرا
این موضوع را مطرح کردهاند؟
صدایی افکارش را پاره کرد:
_صدرا، زودتر منو از اینجا ببر!
"رویا اینجا چه میکنی؟"
صدرا: اینجا چه خبره؟
افسر نگهبان: مگه شما خبر ندارید؟
صدرا سری به نشان نه تکان داد و اخم افسر نگهبان در هم رفت:
_شما گفتید میدونن چی شده و دارن برای رضایت میان و این خانم
برای همین نرفتن بازداشتگاه!
آقای شریفی: مشکلی نیست، ایشون نامزد دخترم هستن، الان رضایت
میدن!
افسرنگهبان: نامزد دختر شما یا همسر خانم مرادی؟
آقای شریفی: هر دو!
افسر نگهبان سری به حالت افسوس تکان داد و رو به صدرا توضیح داد:
_این خانم به جرم حمله به خانم مرادی دستگیر شدن، پدرشون میگن
شما رضایت میدید، این درسته؟ رضایت میدید یا شکایت دارید؟
سعی کرد ذهنش را به کار بیندازد، رهای این روزهایش در بیمارستان بود.
آیه چه گفت؟ هنوز به هوش نیامده! رویا در کلانتری و رضایت صدرا را
میخواست؟ چه گفت افسر نگهبان؟ گفت همسر خانم مرادی یا نامزد
خانم شریفی؟! صدرا چه کسی بود؟ در تمام این زندگی اش چه کسی بود؟
رویا دیشب چه گفته بود؟ رها که صبح با لبخند سرکارش رفته بود! امروز
بیشتر از تمام روهای گذشته با او حرف زده بود! رویا کجای این قصه بود؟
صدرا: چه بلایی سر رها اومده؟ یکی برای من توضیح بده چرا زنم رو
تخت بیمارستانه؟
آقای شریفی: چیزی نشده، الان مهم اینه که رویا رو ببریم بیرون، اون
ترسیده!
"رهایش هم میترسید، وقتی زن او شده بود! وقتی رویا داد زده بود،
حتما باز هم ترسیده بود! رهایش را ترسانده اند؟ این روزها رها از همیشه
ترسانتر بود. صدرا که ترسش را دیده بود و فهمیده بود!
صدرا: پرسیدم چی شده؟ چرا زنم بیمارستانه!
آقای شریفی: چیه زنم زنم راه انداختی؛ انگار همه چیزو فراموش کردی؟
صدرا رو به افسر نگهبان کرد:
_چی شده؟ لطفًا شما بهم بگید!
افسر نگهبان: طبق اظهارات شاهد...
رویا به میان حرفش دوید:
_اون دوستشه، هرچی گفته دروغ گفته!
افسر نگهبان: ساکت باشید خانم وگرنه مجبورم بفرستمتون بازداشتگاه!
این آقا هم انگار میلی به رضایت نداره، پس ساکت باشید! داشتم
میگفتم آقای زند، طبق گفته شاهد ماجرا، این خانم تو محل کار خانم
مرادی باهاشون درگیری لفظی داشتن و در یک حرکت ناگهانی ایشون رو
هل دادن، همسرتون زمین میخورن و بیهوش میشن! ضربه ای که به
ُسرشون وارد شده شدید بوده و هنوز به هوش نیومدن؛ دکتر میگه تا
به هوش نیان میزان آسیب مشخص نمیشه؛ متأسفانه معلوم نیست ِکی
بههوش بیان...
دنیا دور سر صدرا چرخید. سرش به دوران افتاد. رهای این روزهایش
شکننده بود... رهای این روزهایش به تکیه گاهی مثل آیه تکیه داده و
ایستاده بود. رهای این روزهایش که کاری به کار کسی نداشت! آیه را
آورد برای خاطر رهایی که دل دل میزد برایش! چرا رها خوابید؟ بیدار شو
که چشمی انتظار چشمانت را میکشد! این سهم تو از زندگی نیست!
آقای شریفی: تو رضایت بده؛ الان باید برم سفر، وقتی برگشتم، با هم
صحبت میکنیم و مسئله رو حل میکنیم!
چرا همه فکر میکردند رها مهم نیست؟ چرا انتظار دارند صدرا از
همسرش بگذرد؟ چطور رفتار کردی که زنت را اینگونه بیارزش کرده اند
رد؟
َ
حالا میدانست چرا وقتی از بیمارستان بیرون آمد، نگاه آیه تلخ
شد... شاید او میدانست صدرا به کجا و برای چه میرود؛ شاید او هم از
همین رضایت میترسید!
صدرا: من از این خانم...
مکثی کرد. به رویای روزهای گذشته اش فکر کرد. رویایی که تنهایش
گذاشت سر خاک تنها برادرش؛ رویایی که همیشه متوقع بود و با بهانه و
بی بهانه قهر بود! رهای این روزهایش همیشه آرام بود و صبور... مهربانی
میکرد و بی توقع بود!
نفس گرفت: شکایت دارم!
"به خاطر کدام گناهت شکایت کنم؟ مظلومیت خوابیده روی تخت را یا
نیشهایی که به او زدی؟ حرفهای تلخت را یا دلهایی که شکستی را؟
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگی ام شده! اویی که نمازش آرا
دلم گشته؟"
صدرا رو برگرداند و از بیمارستان خارج شد. رهایش روی تخت بیمارستان
بود و بیشتر از آنکه او نیازمند صدرا باشد، صدرا نیازمند او بود!
چند روز گذشته بود و صدرا بالای سرش، آیه مفاتیح در دست داشت و
میخواند. چندباری پدر رویا به سراغش آمده بود. رویا هنوز هم در
بازداشتگاه بود. تکلیف رها که روشن نبود. صدرا هم به هر طریقی که بود
مانع از آزادی موقت رویا شده بود.
چشمان رها لرزید... صدرا بلند شد و زنگ بالای سرش را زد. دقایقی بعد
چشمان رها باز بود و دکتر بالای سرش!
معاینه ها که انجام شد رها نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت. آسمان
غبار گرفته!
صدرا: خوبی رها؟
َ
رها تلخ شد، بد شد، برای مردی که باشد برایش:
َ
_خوب؟ باید میمردم تا خوب باشم. با روزای قبل فرقی ندارم؛ شما برید
به کارتون برسید!
ِ
صدرا: رها! این حرفا چیه؟ تو زن منی
رها: زنت اومد دنبال حقش، زنت اومد تو رو بگیره! گفتم که ربطی به من
نداره، گفتم که زنش نیستم، گفت برو... گفتم نمیتونم؛ گفتم نمیشه! اما
گفت با تو حرف میزنه، گفتم صدرا این روزا به حرف تو نیست، گفت
تقصیر توئه! کدوم تقصیر؟ چرا هیچکس رفتار بدشو نمیبینه؟ نمیبینه
دل میشکنه؟ نمیبینه کاراش باعث میشه کسایی که دوستش داشتن از
دورش برن! به من چه که تو نگاهت سرد شده؟ به من چه که رویا تو رو
حقش میدونه! سهم من چیه؟
صدرا: آروم باش رها؛ همه چیز درست میشه!
رها: نه تو خونه ی پدرم جا دارم نه تو خونه ی شوهرم، چی درست
میشه؟
آیه مداخله کرد:
_رها... این امتحان توئه، مواظب باش مردود نشی!
آیه از اتاق بیرون رفت. رها نیاز داشت خودش را دوباره بسازد، آخر دلش
شکسته بود!
صدرا حس شکست میکرد. رهای این روزهایش خسته بود... خسته بود
مردش تکیه گاه
و مرهمش نبود
َزود بود
، خسته بود
برایش که آیه باشد برای رهایش! رها آیه میخواست برای رها شدن...
رها آیه میخواست برای بلند شدن؛ آیه شاید آیه ی رحمت خدا باشد برای
او و رهایی که برای این روزهایش بود.
رها را که به خانه آوردند، محبوبه خانم با لبخند نگاهش کرد:
_خوبی مادر؟
رها نگاهش رنگ تعجب گرفت. لبخند محبوبه خانم عمیقتر شد:
_اینقدر عجیبه؟ من اونقدرا هم بد نیستم که الان تعجب کنی، ما رو
ببخش، اصلا نمیدونم چرا راه رو غلط رفتم؛ اما خوشحالم که این اشتباه
باعث شد تو به زندگی ما بیای
ِ محبوبه خانم افتاد. مادرش بود که نگاهش می
نگاه آیه به پشت سر کرد:
_مامان!
_جانم دخترکم؟
رها خود را در آغوش مادر رها کرد و هر دو گریستند... رها اشک صورت
مادر را پاک کرد:
_اینجا چیکار میکنی؟ چطور اینجا رو پیدا کردی؟
یه هفته قبل پدرت سکته کرد
مردی که پدر بود سوخت. "چطور باید جواب آن
َرها دلش برای همه ظلم
را میداد؟ چطور جواب حقهایی را که ناحق کرده بود را میداد؟"
ادامه داد ....
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 #پ
پستهای روز شنبه (امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
#آغوش_درمانی ۱۳
❤️ انتقال عشق از طریق آغوش گیری، بسیار آرامش زاست. بگونه ای که بی خوابی را تاحد زیادی کنترل میکند.
تناسب و تقویت عضلات دست و شانه در کودکان نیز از آثار آغوش گیری است.
💍 همچنین عامل محرک در ازدیاد عشق و علاقه زوجین، و مانعی مؤثر از بی بند و باری و از هم پاشیدگی خانواده هاست.
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
#ملاک_های_انتخاب_همسر #استاد_محمد_شجاعی #جلسه_چهاردهم ✍مرحلهی بعد تحقیق هستش، تحقیق هست در مورد د
#ملاک_های_انتخاب_همسر
#استاد_محمد_شجاعی
#جلسه_پانزدهم
🌸یک موقع است خب انسان یک شناختی داره از طریق مثلاً استاد دختر.
دختر جایی کلاس میره، انسان میتونه با مربیان دختر، معلمهاش، مدیر مدرسش صحبت بکنه، بگه که امر خیری هست ما آمدیم تحقیق🗒 بکنیم.
❓که مثلاً این دختر چجوری هستش.
از فامیلاش میتونه سوال بکنه، از همسایههاش میشه سوال کرد، عرض کنم خدمتتون جاهایی که به هرحال این دختر در خارج #ارتباط داره.
کسایی که به نحوی با دختر👱♀ آشنایی دارند، انسان میتونه تحقیق بکنه و سوالاتش را بهاصطلاح #دقیق بپرسه.
بعضی وقتها پسرها👱♂ اطلاعات کلی فقط کافی نیست براشون، اطلاعات جزئیتری میخوان،
❇️میتونه اونجا با معلمینِ مثلاً دختر صحبت بکنه، با کسایی که از نظر روحی باهاش نزدیک هستند.
↙️↙️ بعضی وقتها خانواده دختر آنقدر بهاصطلاح رشد دارند که انسان میتونه
با بعضی از اعضای خانواده خودِ دختر تماس بگیره☎️
مثلاً بیاد بگه که، به دوستش یا با اون آقا، ما میخوایم بیایم با خواهر تو ازدواج بکنیم،
بعد چجوری هست به نظرت مثلاً با من سازگاری داره؟ نداره؟
⁉️❓
🤔 به نظرت این خصوصیات را داره؟ نداره؟
میتونه یک همچین زندگی را با شرایطی که من دارم مثلاً اداره بکنه؟😯 تحمل بکنه؟
آدم میتونه حتی از نزدیکترین کسان دختر هم در اینباره سؤال بکنه.
و چقدر هم خوب هست که این توی مردم باشه، که مردم این اطلاعات را راحت در اختیار قرار بدن✔️
✅حتی نزدیکان یک دختر، برادر یک دختر، عرض کنم خدمتتون که خواهر یک دختر.
باشه خیلی #راحت این اطلاعات رد و بدل بشه و اگر صلاح هست خب این ازدواج💍 صورت بگیره.
🗣 در اسلام خیلی روی اینجور مسائل سهل گرفتند.
خیلی سهل و ساده گرفتند طوری که داریم بعضی از علمای👳♂ ما میاومدند مثلاً بین شاگردهای خودشون میگفتند که من دختر دارم
👌🏻اگر کسی از شما میخواد ازدواج بکنه دخترای من هستند، میتونه ازدواج بکنه.
#رشد جامعه خیلی زیاد بود، بخصوص در مورد متدینین، علما، خیلی.
در زمان صدر اسلام هم همینطور بوده خیلی خوب بوده مثلاً زن میاومده در محضر پیغمبر
👈🏻میگفته که آقا من میخوام ازدواج بکنم یک همسر برای من انتخاب بکنید.
یعنی خود زن #پیشنهاد میداده و رشد خیلی بالایی⬆️ بوده تو این جهت و چقدر خوب بود
🔸پیغمبر هم مثلاً گاهی وقتها میگفته فلان کس هست.
برید مثلاً باهاش ازدواج بکنید یا مثلاً به فلان کس میگفت.
⬅️گاهی وقتها هم بوده که پیغمبر تو مسجد میگفته آقا این خانم احتیاج به شوهر داره کی حاضره با این خانم ازدواج بکنه⁉️
ببینید چجوری بوده وضعیت.
☑️خیلی سهل میگرفتند.
ادامه دارد...
هدایت شده از سنگرشهدا
ای پاسداران!
ازنفس سبزشماست که مرزهای وطن،خط اَمنِ زیستن رابه دورنقشه سرخ ایمان ترسیم میکند..
درخت وجودتان همواره سرافرازباد،ای سبزپوشان بهارایمان⚘
#سبزپوشان_ولایت
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شهید_محمدحسین_محمدخانی
#روز_پاسدار_مبارک🌷
j๑ïท ➺ @sangarshohada🕊🕊
#استاد_ابوترابی
🚨کسی کاری نمی کنه...
📌 نوع جملات [حضرت آقا] و حساسیت و کیفیت سخنان هم [در موضوع بحران جمعیت] متمایز هست؛ تقریباً از عموم مسائل انقلاب متمایز هست ادبیات ایشان ...
📌در بعضی از بیاناتشون «استعانت» میکنند. یک بار یادم هست در جلسهای که در محضرشان بودیم، وقتی آمدیم بیرون به یکی از دوستان گفتم که خب، حالا «هل من ناصر» یعنی چی دیگه؟
📌 یک ربع حضرت آقا صحبت فرمودند، یک ربع صورتشان پر از ناراحتی بود و بعد، یکی از جملاتشان این بود که: «میبینید که من بارها گفتهام و کسی کاری نمیکنه» ...
🌐 سخنرانیِ بحران جمعیت؛ خطرات و امیدها (۹۸/۰۹/۲۹)
#فرزندآوری
#بحران_جمعیت
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
برای خودم یا برای او؟ اویی که تمام زندگی ام شده! اویی که نمازش آرا دلم گشته؟" صدرا رو برگرداند و
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت چهاردهم
🍃 _خدای من... من نمیدونستم!
اشک ریخت برای پدری که پدری را بلد نبود.
ِ _بعد از هفتمش که فقط خانواده خاکش، رامین منو از خونه
رفتن سر
بیرون کرد. نمی دونستم کجا برم و چیکار کنم. شماره ی آیه رو داشتم،
بهش زنگ زدم و اومد دنبالم و آوردتم اینجا. اونموقع بود که فهمیدم
بیمارستانی و چه اتفاقی افتاده. بعد هم زحمتم افتاد گردن محبوبه خانم.
_این چه حرفیه؟ اینجا خونه ی رها جان هم هست.
رها تعجب کرده بود از این رفتار مادرشوهری که تا چند روز قبل نگاهش
هم نمیکرد... آیه لبخند زد. یاد چند روز قبل افتاد که محبوبه خانم به
خانه اش آمد...
محبوبه خانم: شرمنده که مزاحم شدم، اما اومدم باهاتون مشورت کنم.
درواقع یه سوال ازتون داشتم.
حاج علی: بفرمایید ما در خدمتیم!
محبوبه خانم: زندگیمون به هم ریخته، عروسم بعد از مرگ پسرم رفته و
قصد برگشت نداره! نامزدی صدرا با دختری که خیلی دوستش داشت
به هم خورده! دختری عروسم شده که نمیشناسمش اما همیشه صبور و
مهربونه! خون پسرم رو بخشیدن و این دختر رو آوردن گفتن خونبس!
حاج آقا من اینا رو نمیفهمم، نمیفهمم این دختر چرا باید جای برادرش
مجازات بشه؟ این قراره درد بکشه یا ما با هر بار دیدنش باید عذاب
بکشیم؟ اللنم که گوشه بیمارستان افتاده!نمیدونم باید چیکار کنم، این
حالمو بدتر میکنه.
حاج علی اندکی تامل کرد:
_دستور دین خدا که مشخصه، یا ببخش و تمامش کن یا قصاص کن و خونبس که از قدیم در بعضی مناطق بوده والانم هست
ُ
از کجا ریشه داره رو نمیدونم! اونم حتما
حکمتی توش بوده، اما حکم خدا نیست! شما اگه ببخشی، قلبت آروم
میشه و جریان تمام میشه، بعد از قصاص هم جریان تموم میشه، اما
وقتی خونبس آوردی یعنی هر لحظه میخوای برای خودت یادآوری کنی
که چی شد و چه اتفاقی افتاد. اون دختر به گناه نکرده مجازات شد و خدا
از گناه شما بگذره که مظلوم رو آزار دادید؛ قاتل کس دیگه بود و الان داره
آزاد زندگیشو میکنه. شما کسی رو مجازات کردید که هیچ گناهی
نداشت جز اینکه مادرش هم قربانی همین رسم بود. مادرش هم سختی
زیاد کشید. آیه و رها خانم سالهاست با هم دوستن و من تا حدودی از
زندگیشون خبر دارم! اون دختر نامزد داشت و به کسی دل بسته بود.
شما همه ی دنیا و آرزوهاش رو ازش گرفتید.
محبوبه خانم: خدا ما رو ببخشه، اونموقع داغمون زیاد بود. اونموقع
نفهمیدم برادر شوهرم به پدرش چی گفت که قبول کرد خونبس بگیره،
فقط وقتی که کارها تموم شده بود به ما گفتن. فرداش میخواست رها رو
عقد کنه که صدرا جلوشو گرفت. میگفت یا رضایت بدید یا قصاصش
کنید؛ مخالف بود. خودش وکیله و اصلا راضی به این کار نبود. میگفت
عدالت نیست، اما وقتی دید اونا زیر بار نمیرن راهی نداشت جز اینکه
حداقل خودش با رها ازدواج کنه. بهم گفت صبر کنم تا یکسال بگذره و
دختره رو طلاق میده که بره سراغ زندگیش! میگفت عمو با اون سن و
سال این دختر رو حروم میکنه تا زنده است میشه اسیر دستشون. منو
فرستاد جلو که راضی شدن عقدش بشه. پسرم آدم بدی نیست! ما
نمیخواستیم اینجوری بشه، مجبور شدیم بین بد و بدتر انتخاب کنیم!
حاج علی: پس مواظب این امانتی باشید که این یکسال بهش سخت
نگذره!
محبوبه خانم: فکر کنم دل صدرا لرزیده براش! رویا با رفتارای بدش خیلی
بد از چشم همه افتاده، الان حتی دیگه صدرا هم علاقه ای بهش نداره! رها
همه ی فکرشو درگیر کرده، نمیدونم چی میشه! رها اصلا صدرا رو
میپذیره یا نه!