بیمارستان روز شلوغی داشت. احسان خسته مقابل سرپرستاری ایستاد.
همین چند ساعت پیش زینب سادات را دیده بود، اما الان هیچ کجای
بخش نبود. از یکی از پرستارها پرسید: خانم علوی رو ندیدین؟
پرستار به احسان نگاه کرد: کاری دارید من انجام میدم
احسان: نه. کاری ندارم. ندیدمشون تو بخش
پرستار: یک آقایی اومده بودن دیدنشون، رفت حیاط
احسان متعجب گفت: آقا؟
پرستار: بله. انگار از شهرستان اومده بودن.
احسان مردد ایستاده بود که پرستار پرسید: شما خانم علوی رو
میشناسید؟
احسان از فکر بیرون آمد. اندکی درنگ کرد و گفت: دختر خاله ام هستن.
پرستار را متعجب بجای گذاشت و به سمت حیاط رفت.
نیاز به گشتن نبود. زینب سادات با یک نامحرم در جای دور و خلوت
نمیرفت. مرد را شناخت. آنقدر آشنا بود که چیزی مثل غیرت در درونش
بجوشد. صدای محمدصادق بلند و محکم بود: این آخرین باره که این رو
میگم! بهتر از من برای تو نیست زینب. اشتباه نکن.
زینب سادات آرام حرف میزد: من حرف هامو زدم. نظرم عوض نشده.
محمدصادق: اگه مثل مامانت داری ناز میکنی، من بیشتر از ارمیا برات
صبر کردم! ناز و ادا هم حدی داره.
زینب سادات اخم کرد: بحث این چیزها نیست. ما هیچ تفاهمی با هم
نداریم و جواب من منفیه.
محمدصادق: من میخوامت و به دستت میارم. تفاهم هم خودش به
وجود میاد.
احسان جلو آمد: اتفاقی افتاده خانم علوی؟
محمدصادق به احسان نگاه کرد. فورا او را شناخت: سلام آقای دکتر! شما
هم اینجا هستید؟
احسان: سلام. بله من هم اینجا مشغول کار هستم.
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: دلت رو به دکترهای اینجا خوش
نکن! بچه سوسول هایی که از اسم خدمت سربازی هم میترسن و پشت
کتابهاشون قایم میشن!
احسان اخم کرد: ببخشید من اینجا ایستادم و میشنوم ها!
محمدصادق سینه به سینه احسان ایستاد: گفتم که تو هم بشنوی،
خیالاتی نشی. هر چند که گروه خونی تو به دختر چادری ها نمیخوره! تو
کل خاندان شما جز رها خانم، کسی چادری هست؟
احسان: خیالات من به خودم مربوطه! تو هم زیاد به ایمانت دل نبند!
مگه نشنیدی که هفتاد سال عبادت، یک شب به باد میره!؟
محمدصادق رو به زینب سادات کرد: تا فردا منتظر جوابت هستم.
خداحافظ
زینب سادات سری به افسوس تکان داد و گفت: این همه اعتماد به نفس
رو از کجا آورده؟
به سمت احسان برگشت، نگاهش جایی حوالی یقه لباسش بود: ببخشید
آقای دکتر، حرفهاش از سر عصبانیت بود.
احسان هم به زمین نگاه کرد: شما چرا معذرت خواهی میکنید؟ بفرمایید
بریم داخل. هنوز چند تا ویزیت دارم.
احسان کنار زینب سادات گام بر میداشت. نجابت و متانت رفتار و منش
زینب سادات احسان را جذب میکرد. به محمدصادق بابت این همه اصرار
و پافشاری حق میداد اما این که زینب سادات را حق خود میدانست را
هم نمیتوانست انکار کند.
متانتت را دوست دارم بانو. همان نجابت چشمان پر از شرم و حیاییت
را. نجابت خنده بی صدایت را. نجابت لبخند های از ته دلت به کودکان
دردمند را. صبوری ات را دوست دارم بانو. مهربانی ات را دوست دارم
بانوـ اصلا هر چیزی که تو داری را دوست دارم بانو... تو مهتابی. تو پاک
درخشانی. کسوف چادرت هم نمیتواند درخشش تو را حتی اندکی کم
رنگ کند. میدانی بانو؟ کسوف را هم دوست دارم.
🍃از سرو صدای زیاد از خواب بیدار شد. سرش
درد می کرد و این سر و صدا سِر دردناکش را دردناک تر میکرد.
دستی به موهای آشفته اش کشید و بعد صورتش را ماساژی داد و روی
تخت نشست. صداها از حیاط می آمد. چیزی در آنها بود که دلش را به
شور انداخت. پنجره را باز کرد و شنید.
صدرا: شاید بعد بیمارستان رفته خرید.
زهرا خانم: نه پسرم. بدون اینکه به من بگه جایی نمیره!
ایلیا: تازه همیشه منو با خودش میبره برای خرید.
رها: شاید با دوستاش باشه.
ایلیا: زینب دوستی نداره. اون هم اینجا! باز هم باید اطلاع میداد.
مهدی: گوشیش هنوز خاموشه.
رها: تو هی زنگ بزن شاید روشن کرد.
زهرا خانم: به سیدمحمد گفتید؟
صدرا: آره الان میرسه.
صدای گریه زهرا خانم همراه با ناله هایش به گوش رسید و بند دل
احسان پاره شد: خدا چکار کنم؟ جواب حاج علی رو چی بدم؟ جواب
سیدمهدی رو چی بدم؟ آخ آیه! چی به سر امانتیت اومده! خدایا!
احسان به سمت حیاط دوید. خود را درون حیاط انداخت: چی شده؟
صدرا به احسان نگاه کرد و چیزی در ذهنش جرقه زد. به سمتش گام
برداشت و دستشانش را روی بازوان احسان گذاشت: امروز تو بیمارستان
زینب رو دیدی؟
احسان سر تکان داد: آره.
صدرا: بعد از اتمام شیفت کاری چی؟ دیدیش؟
احسان: آره. سوار ماشین شدن و رفتن.
زهرا خانم گفت: شاید تصادف کرده؟
دوباره زیر گریه زد و محسن هم که کنارش روی زمین نشسته و
مادربزرگش را در آغوش داشت، اشک از چشمانش ریخت.
صدرا دوباره از احسان پرسید: تو راه تصادفی ندیدی؟
احسان گفت: نه. مگه چی شده؟
صدرا: نیومده خونه.
احسان به ساعتش نگاه کرد: پنج ساعته که نیست؟
دلش به شور افتاد. ناگهان ذهنش به محمدصادق رفت.
احسان: امروز...
همه به احسان نگاه کردند. سکوتش باعث شد رها بپرسد: امروز چی؟
نمیدانست گفتنش درست است یا نه. تردید داشت. شاید زینب ناراحت
شود! اما نگرانی امان دلش را بریده بود.
احسان: امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان. با زینب خانم صحبت
کرد و درباره ازدواج و اینکه تا فردا بهشون وقت میده تا فکر کنن. زینب
خانم خیلی ناراحت و پریشون بودن بعد از رفتنش.
ایلیا داد زد: لعنت به تو محمدصادق؟ چرا دست از سر ما برنمیداری؟
زنگ در به صدا در آمد. مهدی دوید و در را باز کرد. سید محمد و سایه
پریشان وارد شدند.
سیدمحمد: اومد؟
ایلیا: نه عمو!
سیدمحمد دستش را دور ایلیا انداخت و گفت: پیداش میشه عمو جون!
پیداش میشه!
سایه: بهتر نیست به بیمارستانها زنگ بزنید؟
احسان: به نظر من چند گروه بشیم؟ بیمارستانها و مسیر رو چک کنیم؟
یک گروه هم خونه باشن که اگه اومدن، خبر بدن؟
رها که مدتی در فکر بود آرام گفت: رفته قم!
سیدمحمد حواسش به زمزمه رها جمع شد: چرا قم؟ اونم بی خبر؟
رها آهی کشید: احسان میگه امروز محمدصادق اومده بود بیمارستان.
زینب دلش که بگیره میره پیش باباش!
سیدمحمد تلفنش را از جیب لباسش در آورد و تماس گرفت: سلام حامی
جان! خوبی؟
حامی:سلام سیدجان! الحمدالله
سیدمحمد: خانومت، بچه ها خوبن؟
حامی:خوبن! الحمدالله . شما خوبی؟ خانم، بچه ها، خوبن؟ یادی از ما
کردی؟
سیدمحمد: همه خوبیم. راستش یک زحمت داشتم برات.
حامی: شما رحمتی سید! در خدمتم!
سیدمحمد: میتونی بری گلزار سر خاک مهدی؟
حامی: نگرانم کردی سید. چی شده؟
سیدمحمد: حالا بعدا برات تعریف میکنم. فقط فوری هستش. ببین زینب
سادات اونجاست!
حامی: دارم آماده میشم. الان میرم.
سیدمحمد: حامی، فوری هستش ها! منتظر تماست هستم.
حامی:نگران نباش. یا علی
تماس را قطع کرد و دوباره شماره گرفت.
سید محمد: یک تار مو از سر زینب سادات کم بشه، به خاک برادرم قسم
کاری میکنم پشیمون بشی!
محمدصادق: متوجه منظورتون نمیشم سید!
سیدمحمد: متوجه نمیشی؟ به چه حقی مزاحم زینب شدی؟
محمدصادق: من مزاحم زینب نشدم!
سیدمحمد: زینب نه! زینب خانم! مواظب حرف زدنت باش.
محمدصادق: نامزدمه و هر جور بخوام صداش میکنم!
سیدمحمد: کدوم نامزد؟ نامزدی که چند سال پیش بهم خورد؟
محمدصادق: ببین سید، زینب زن من میشه، اینقدر داد و بیداد نکنید!
این موضع گیری های اشتباهتون فقط باعث میشه بعد ازدواج دیگه
نذارم ببینیدش!
سیدمحمد: تو ببین دستت بهش میرسه یا نه، بعد منو تهدید کن.
محمدصادق: ببخشید اما شما هیچ کاره هستید. نه پدرش هستید نه
مادرش! حتی اونقدر عمو نبودی که برادرزاده خودت رو ببری پیش خودت
زندگی کنه، چه برسه به ایلیای بیچاره که هیچ کسی رو نداره!
سیدمحمد غرید: بزرگتر از دهنت حرف میزنی بچه! خیلی بزرگتر از دهنت!
من قیم زینب هستم! برو دعا کن زینب سادات پیدا بشه!
محمدصادق نگران شد: مگه گم شده؟
سیدمحمد پوزخند زد: بعد از مزاحمت تو!
محمدصادق: اون پسره به شما گفت؟
سیدمحمد: به تو ربطی نداره کی به ما گفته. دور و بر زینب سادات
ببینمت دیگه اینقدر آروم نمیمونم!
تماس را قطع کرد و گفت: این پسره ادب و احترام سرش نمیشه.
احسان دلش شور میزد. آنقدر که طاقت نیاورد و پرسید: این آقا حامی که
بهش زنگ زدید، مورد اعتماد هست؟
صدرا دستش را گرفت و لبخند آرامش بخشی زد و زمزمه کرد: داری
خودتو لو میدی ها! آروم باش.
سیدمحمد گفت: آره. دوست سیدمهدی بود. خونه اش نزدیک گلزاره.
تلفنش زنگ زد و بعد از وصل تماس سیدمحمد نفس راحتی کشید و
نشست. تماس را قطع کرد و لبخند زد و به جمع نگاه کرد: سرخاک باباش
بود!
دلها آرام شد.
بعد از بحث های فراوان قرار شد احسان و مهدی و با اصرار فراوان ایلیا
به قم و به دنبال زینب سادات بروند. سیدمحمد که از بیمارستان آمده بود
خسته بود و چشم هایش دو کاسه خون شده بود، رها و صدرا هم که
بعد از آمدن به خانه درگیر گم شدن زینب سادات بودند، زهرا خانم هم
که پا درد به او اجازه سفر نمیداد.
شبانه به راه افتادند.
🍃 زینب سادات خود را مقابل قبر پدر رساند.
نگاهش به نوشته روی قبر خیره ماند.
"سرهنگ شهید سیدمهدی علوی "
کنار قبر نشست و اشک از چشمانش جاری شد.
زینب سادات: سلام بابا جون. خوش میگذره؟ چرا بد بگذره؟ مامان و
بابات پیشت هستن، مامان آیه و بابا حاجی! رفیقات، عمو یوسف و بابا
ارمیا! اونجا برای خودت همه رو جمع کردی.
کمی صدایش بالا رفت و هق هقش بیشتر شد: من رو چرا نبردی؟ نگفتی
دخترم تنها چکار کنه؟ غیرتت این بود بابا؟ که مزاحم ناموس خودت
بشن؟ رفتی تا ناموس این مملکت آروم باشه؟ پس من چی؟ حق من
چیه؟ من نباید آروم باشم؟ حق بی پدر من کجاست؟ چرا من تنهام؟ چرا
رهام کردید؟ مگه خودت بابا ارمیا رو نفرستادی برام؟ مگه خودت مهرشو
به دل بچگی های من ننداختی؟ چرا بابا؟ چرا ازم گرفتیدش؟ به کی بگم
دردمو؟ به کی بگم مزاحم ناموست میشن؟ بابا من با ایلیا چکار کنم؟ من
مادر بودن بلد نیستم! من نمیدونم با دلتنگیهای خودم چکار کنم. نمیدونم
با غریبی ایلیا چکار کنم. بابا غیرتت کجاست؟ بیا پشت و پناه دخترت
باش! منو به امید کی گذاشتی و رفتی؟ بابا برگرد! برگرد پشتم باش! بزن
تو گوشش و بگو دور دخترمو خط بکش! بابا ازت شاکی ام! خدا! خدا
شکایت تو رو به کی ببرم؟ به کی بگم یک دختر حقش بی پدری و بی
مادری نیست؟ حقش طعنه و کنایه نیست! خدا! دنیا به من بد کرد خدا!
تنهام خدا! من بابامو میخوام! بابام.
سرش را روی خاک گذاشت و اشک ریخت. هق هق کرد. درد کشید. قلب
صبور و مهربانش درد داشت. درد بی کسی!
چشمانش بسته شد و لحظه ای همانجا روی خاک به خواب رفت.
در جنگلی سبز خود را یافت. همراه کاروانی به سمت کربلا میرفت. نماز
میخواند و راه میرفت. به چشمه ای زلال رسید. دست در آب کرد و
نوشید. صدای پدرش را شنید: زیارتت قبول بابا جان. رسیدی کربلا
زینب سادات به چشمه نگاه کرد و بعد بلند شد و طواف کرد. بعد از
طواف توجه اش به سمتی جلب شد. قدم به سمتش برداشت. از جنگل
خارج شده بود و میان بیابان خشک و سوزانی ایستاده بود. مردی را دید
که جنین وار خود را در آغوش دارد و کودکی در آغوشش گریه میکند.
مرد شیشه شیری پر از روغن در دهان کودک گذاشت و کودک خورد.
محمدصادق را شناخت. میخواست به سمتش برود و بگوید با این کار
بچه را میکشد. اما نمیتوانست. مردی با لباسهای خاکی کنار خود دید.
مرد گفت: شرمنده ام دخترم. از پسرم بگذر! من جلوی پدرت رو سیاهم!
من و ببخش دخترم.
زینب سادات از خواب پرید. گریه اش گرفت. میدانست مرد در خواب،
پدر شهید محمدصادق است. از شرمندگی شهید، خودش هم شرمنده شد.
زیر لب گفت: بخاطر شما حلالش کردم. بابا! بهش بگو حلال کردم پسرش
رو. بگو شرمنده نباشه! بگو فقط کمکم کنه!
ساعت ها نشست و با پدر درد و دل کرد. در امامزاده نماز خواند و اشک
ریخت. از خدا طلب یاری کرد و خود را به مهربانی های پدر سپرد.
آنقدر مشغول راز و نیاز بود که متوجه مردی که مقابلش نشست و فاتحه
خواند هم نشد.
حامی: دلتنگ بابات شدی؟
زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو
حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا
رو تو غم فرو برده؟ نمیگی اینجوری میای اینجا، دل شهدا میگیره؟
زینب سادات: دل دختر شهید گرفته! دل بی کسی هاش گرفته.
حامی: یک ملتی رو شرمنده شهدا کردی با این حرفت.
دستی بر مزار رفیقش کشید: شرمنده ام سید. شرمنده ام کاری کردیم دل
یادگارت بگیره. شرمنده ام که امانتی تو چشمهاش خیس اشک شده.
زینب سادات: عمو! شما اینجا چکار میکنید؟
حامی: سیدمحمد زنگ زد. دل نگران امانت برادرش بود. کسی میدونه
اینجایی؟
زینب سادات شرمنده شد: یادم رفت.
حامی: من به عموت زنگ زدم. دارن میان دنبالت. زینب خانم که
فراموشکار نبود.
زینب سادات: امروز خیلی حس بی کسی کردم عمو! خیلی! یکهو خودم رو
دیدم که اینجام. دلم پر بود.
حامی: اشکال نداره. یک کمی نگرانی برای ما لازمه! لازمه تا بیشتر
حواسمون رو به امانتی های شهدا جمع کنیم. پاشو بریم خونه. بچه ها
منتظرتن.
زینب سادات: ممنون. میخوام بازم پیش بابا باشم و باهاش حرف بزنم.
حامی بلند شد: همین اطراف هستم تا سید برسه. حواسم بهت هست.
راحت باش.
🍃 سه مرد مقابل زینب سادات، کنار قبر سید مهدی
نشستند.
چشمان از گریه سرخ و پف کرده زینب به برادرانش افتاد. ایلیا گفت:
خیلی بدی! چطور دلت اومد نگرانمون کنی؟
زینب سادات با صدای گرفته اش گفت: ببخشید. حالم خوب نبود.
مهدی گفت: اینبار دیگه نمیذاریم اذیتت کنه.
زینب سادات لبخند زد. نگاهش بین برادرانش چرخید: بی پدری سخته و
ما خوب اینو میدونیم. حالا چرا لشکر کشی کردین؟
مهدی گفت: چون یکی باید ماشین تو رو بیاره، یکی مثل من هم تو رو.
این داداشتم که دل تو دلش نبود و اومد.
زینب سادات اخمی کرد: تو مگه فردا مدرسه نداری؟
ایلیا خندید: فردا تعطیله خواهر خانمی!
مهدی بلند شد و گفت: بریم که تو خونه منتظرمون هستن. زودتر بریم تا
دلشون آروم بشه.
زینب سادات دستی به قبر پدر کشید و در دل گفت: ببخشید بابا! من به
تو افتخار میکنم!
مهدی و ایلیا در دو طرف زینب سادات قرار گرفتند و به سمت خروجی
گلزار شهدا به راه افتادند.
احسان هنوز نشسته بود. نگاهش به سنگ دوخته شد.
سلام سید! میدونم خیلی پر رو هستم. میدونم رسمش نیست. اما سید!
دستمو بگیر! دل دخترت رو باهام نرم کن! میدونم لایقش نیستم! اما
رفیقت، ارمیا، میگفت دستت باز
و دست مثل مارو میگیری ، سید منو
لایق دخترت کن! کمکم کن سید! تو رو به جدت قسم کمکم کن!
احسان با ماشین خودش و مهدی پشت فرمان خودروی زینب سادات
نشست. ایلیا به بهانه تنهایی احسان، همراه او شد و زینب سادات تمام
راه از محمدصادق و حرف هایی که دلش را میسوزاند گفت و مهدی
برادرانه پای درد و دلهای خواهرانه زینبش نشست. خواهری که عجیب
این روزها دل نازک شده بود. خواهری که به پاکی برگ گل بود، به زلالی
آب روان! خواهری که همان آیه رحمت خدا بود.
ادامه دارد .....
❣ @Mattla_eshgh
💠 اعمال شب قدر ١٩ ماه مبارک رمضـان
🌙 اين شب با عظمت آغاز شب هاى قدر است، و شب قدر آن شبى است كه در طول سال، شبى به خوبی و فضليت آن يافت نمىشود، و عمل در اين شب از عمل در طول هزار ماه بهتر است، و تقدير امور سال در اين شب صورت میگيرد، و فرشتگان و روح كه اعظم فرشتگان الهى است، در اين شب به اذن پروردگار به زمين فرود میآيند، و به محضر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف مىرسند و آنچه را كه براى هر فرد مقدّر شده بر آن حضرت عرضه میدارند.
🕌 اعمـال شب قـدر بر دو نوع است:
✅ اول : اعمالى است كه در هر سه شب بايد انجام داد، و آن چند عمل است:
1⃣ غسل (مقارن با غروب آفتاب)
2⃣ دو ركعت نماز كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، هفت مرتبه «توحيد» خوانده، و پس از فراغت از نماز هفتاد مرتبه بگويد:«أَسْتَغْفِرُ اللّه وَ أَتوبُ الَيْهِ».
در روايت نبوى است كه از جاى برنخيزد تا خدا او و پدر و مادرش را بيامرزد.
3⃣ قرآن بر سر گرفتن
4⃣ ده مرتبه چهارده معصوم را صدازدن
5⃣ زیارت امام حسین علیه السلام
6⃣ احیا و شب زنده داری
7⃣ صد ركعت نماز كه فضليت بسيار دارد و بهتر آن است كه در هر ركعت پس از سوره «حمد» ، ده مرتبه «توحيد» خوانده شود.
8⃣ قرائت دعای جوشن كبير
9⃣ خواندن دعای " اَللّهُمَّ اِنّي اَمْسَيْتُ لَكَ عَبْداً داخِراً ... "
✅ دوم: اعمال مخصوص هر یک از اين شبها است.
🔻اعمال شب نوزدهم ماه مبارک رمضان
1⃣ گفتن صد مرتبه
«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّي وَ أَتُوبُ إِلَيْهِ»
2⃣ گفتن صد مرتبه
«اللَّهُمَّ الْعَنْ قَتَلَةَ أَمِيرِالْمُؤْمِنِينَ»
3⃣ خواندن دعاى "یا ذَالَّذی کانَ..."
4⃣ خواندن دعای "اللَّهُمَّ اجْعَلْ فِيمَا تَقْضِي وَ تُقَدِّرُ ..."
📚 برای خواندن ادعیهی ذکر شده به کتاب مفاتیح الجنان مراجعه شود
🆔 @afterlife_ir
🍃أللَّہُمَ؏َـجِّڸْ لِوَلیِڪَ ألْفَـرَج
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
نحوه دعا در شب قدر.mp3
9.22M
#تلنگری
#استاد_شجاعی
#استاد_میرباقری
امشب مهمه چطور دعا کنیم!
مهمه چی بخواییم!
مهمه چجوری بخواییم!!!
امشب، درست در شب قدر نوزدهم اگر ندونیم چطور دعا کنیم و چه تقدیراتی رو طلب کنیم... بازنده ایم 💥
🌠 ویژه #ليلة_القدر
@Ostad_Shojae
مطلع عشق
🌺 مجموعه ی جدیدی، براتون آماده کردیم؛ به اسمِ #تکنیک_های_مهربانی 👈 در مجموعه ی #تکنیک_های_مهربانی
پستهای روز چهارشنبه(خانواده وازدواج)👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ ولنگاری فرهنگی ...
بی هویتی یا شهوت دیده شدن؟
🔹چندیست در اینستاگرام دختران مذهبی اینفلوئنسر شدهاند و بعضا عادیسازی برای زندگی و سفر مجردی در سفرهای خارجی یا داخلی را ترویج میکنند.
❗️بعضا سفر دختران مجرد بدون خانواده به امارات، بزرگترین مرکز فحشا در منطقهی جنوب غرب آسیا ...!
💢 جالب است بدانید امارات اخیراً مصرف مشروبات الکلی و زندگی مشترک بدون ازدواج را قانونی و جریمه و عقوبت برای حاملگی زنان خارج از ازدواج (زنازادگی) را لغو کرده است!
❣ @Mattla_eshgh
#معرفی_انیمیشن_مناسب
مناسب بالای 3 سال
🍃 #انیمیشن «توییر لی ووها»، داستان خانواده بامزه «توییرلی وو» است.
بیگهو بزرگ، تودلو، چیکدی و چیک و پیکابو بسیار کنجکاو هستند و از ماجراجویی در قایق قرمز بزرگ خود لذت میبرند.
آنها همیشه با قایق خود به سرزمین انسانها سفر میکنند و با کمک دوستانشان چیزهای جدید و هیجان انگیزی را کشف میکنند.
تهیه کننده :
آن وودکریس وود
تهیه شده :
سازمان هنری رسانهای اوج
نویسنده :
استیو رابرتز
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
زینب سادات به حامی نگاه کرد: سلام عمو حامی: سلام یادگار سیدمهدی! چی شده که بغض صدات تمام گلزار شهدا
#از_روزی_که_رفتی
#قسمت هفتم
🍃 ماشین ها جلوی خانه پارک شدند. همه از ماشین پیاده شدند. احسان
پیاده شد و در را بازکرد. مهدی به ایلیا گفت در را باز کند تا ماشین را
داخل حیاط بگذارد. زینب سادات به دنبال احسان وارد خانه شد. با
صدای در، رها و زهرا خانم و سایه در ورودی خانه رها را باز کرده و منتظر
بودند. با دیدن احسان و زینب سادات به سمت زینب هجوم آوردند و او
را در آغوش کشیدند.
در این میان، حضور محمدصادق اخم به چهره زینب سادات آورد اما
حرفی که زد، همه را هاج و واج باقی گذاشت.
محمدصادق که با نفرت به زینب سادات زل زد و گفت: نگران این خانم
بودید؟ ایشون که بهش خوش گذشته! یک روز میگه مهدی داداشمه و
کارهاشو توجیه میکنه، امروز چی؟ اینم داداشتونه خانم؟
احسان گفت: حرف دهنت رو بفهم!
محمدصادق از خانه بیرون زد و با صدای بلندی گفت: خواستگاریمو پس
میگیرم.
سیدمحمد در پی محمدصادق رفت اما صدای زینب مانع شد: بذار بره
عمو! بذار شرش کم بشه!
صدرا غرید: اون به تو تهمت زد!
زینب سادات لبخند آیه مانندی زد و گفت: جواب این حرفشو باید بابام
بده! بابام حقمو میگیره!
بعد عذرخواهی کرد و به سمت واحد خودشان رفت.
🍃 محمدصادق پریشان و ناراحت از خانه بیرون زد.
دلش به زینب سادات خوش بود. دلش خوشبختی میخواست. حسی از
سالهای دور کودکی. حس خواستن دختر پاک و نجیبی که دردهای او را
میشناخت. دلش خوش بود به نجابت چادرش. دلش شکسته بود.
زینبش را طور دیگری میخواست. زینبش برای همیشه باورهایش را
شکست. چقدر تلاش کرده بود تا رفتارش را تغییر دهد، تا دل دختری را
بدست آورد که آرزوی همه زندگی اش بود.
دلشکسته خود را به هتل رساند. دلشکسته خود را روی تخت انداخت و
دل شکسته به خواب رفت.
مردی مقابلش ایستاد. خوب او را میشناخت. چشمان خشمگین مرد، به
چشمانش خیره شد. سیلی اول که به صورتش خورد درد در تمام تنش
پیچید.
صدای مرد را بدون تکان لبهایش، شنید: این رو بخاطر اشکهای امروز
دخترم زدم.
ضربه بعدی، محمدصادق را روی زمین انداخت: این بخاطر تهمتی بود که
به دخترم زدی. این همه سال، هیچ وقت ازم شکایت نکرد! اما تو کاری
کردی نه تنها شکایت کنه، که اشک بریزه و بگه پشت و پناهش باشم.
من هیچ وقت چشم از دخترم برنداشتم.
محمدصادق، آیه و ارمیا را پشت سیدمهدی دید. نگاهشان پر از غم و
اندوه بود.
دستی روی شانه محمدصادق نشست. نگاهش را به فرد پشت سرش
انداخت. پدرش بود. صدایش را درون ذهنش شنید: شرمندمون کردی!
محمدصادق از خواب پرید. صورتش میسوخت. تپش قلبش شدید بود.
عرق روی تمام تنش نشسته بود.
مقابل آینه ایستاد. دو طرف صورتش قرمز بود. دستی روی قرمزی ها
کشید. روی زمین نشست و با صدای بلند گریه کرد. دلش از خودش، از
قضاوت های عجولانه اش، از بی پروایی کلامش گرفته بود. دلش از
خودش گرفته بود. خودش که تمام آرزوهایش را خاکستر کرده بود.
خودش که چوب عادت های غلطش را خورده بود. به سجده افتاد و با
گریه گفت: خدایا! زینب رو ازم نگیر! تمام دلخوشیم رو ازم نگیر!
احسان نماز صبحش را خواند. قرآن ارمیا را در دست گرفت و صفحه ای
را خواند. بعد قرآن را بوسید و به سجده رفت: خدایا! کمکم کن هم ُکف
زینب سادات بشم. کمک کن دست رد به سینه ام نزنه!
بعد بلند شد، کمی عقب رفت و به تخت تکیه داد. یاد صدای گرفته و
قدم های سست زینب سادات، وقتی از کنار قبر پدرش بلند شده بود،
دلش را لرزاند. جرات نگاه کردن به صورتش را نداشت. میدانست دیدن
آن چشمان سرخ، کار دست دلش میدهد.
بانو! دست دلم نیست. تو را از همه خواستنی های دنیا بیشتر میخواهم.
بانو! دست دلم نیست که دست روی تو میگذارد! اصلا خودت را دیده
ای؟ اصلا حواس نگاهت به خودت هست؟ اصلا میدانی که چقدر
خواستنت زیباست؟ محمدصادق در کوچه قدم میزد. بعد از آن رویای
صادقه، دیگر نمیتوانست پلک بر هم بگذارد. منتظر بود زینب سادات را
ببیند. نگاه پر از ِگله ارمیا و آیه، نگاه پر از خشم سیدمهدی و نگاه شرم زده
پدر، از مقابل چشمانش دور نمیشد. هرگاه دستش را روی جای سیلی
میگذاشت، درد را احساس میکرد.
خدایا! چه کنم؟ من فقط دلبسته ام. دل به نازدانه سیدمهدی! نازدانه
ارمیا! نازدانه آیه! دلش با سختی رفتار من نرم نمی شود. چه کنم که ذات
من سخت است و ذات او به لطافت بهار؟ خدایا! دلم را نشکن. از تمام
دنیا، تنها زینب را برای خودم میخواهم. زینب...
زینب سادات بی خبر از پریشانی مردی در کوچه به انتظار نشسته، آرام
خوابیده بود. به آرامی خواب کودکی هایش، به آرامی لالایی های مادرانه
آیه، به آرامی آغوش امن و پدرانه ارمیا. امشب سرش را با خیال راحت
زمین گذاشت. امشب راحت خوابید. آنقدر که در تمام عمرش راحت نبود.
امشب آیه بود و ارمیا و سیدمهدی. امشب میان خوابهای مخملی اش،
پدر نازش را کشید. مادرا پای درد و دلهایش نشست و ارمیا؛ ارمیای
همیشه آرام، همیشه مظلوم و همیشه پدر برای زینب، نگاهش به
دخترش بود.
زینب از خواب با صورتی غرق در اشک شادی و دلتنگی بیدار شد. مقابل
قاب عکس های روی دیوار اتاقش ایستاد. جواب لبخند پدر را با لبخند
داد. یاد حرف های سیدمهدی در خوابش افتاد،
سیدمهدی: میدونم برات کم گذاشتم دخترم. اما من کسی رو برات
فرستادم که از خودم هم بهتر برات پدری کرد.
و نگاه زینب سادات به چشمان همیشه محجوب ارمیا افتاد. ارمیایی که
جلو آمد و دست زینب سادات را گرفت: شرمنده که تنها موندی. نترس،
کسی هست که منتظره تا اجازه بدی پشت و پناه و تکیه گاهت باشه!
کسی که راه سختی داره میره تا به تو برسه. زینب جانم! آیه باش! مثل
آیه بخشنده باش! مثل آیه تکیه گاه باش! مثل آیه بال باش!
و دست مادر که روی شانه اش نشست و صدایش در مان و دلش
پیچید: تو از آیه بهتری! تو زینت پدری، دخترم! تو زینبی! زینب!
زینب به لبخند مادرش در قاب چشم دوخت و گفت: تو اسطوره منی
مامان! اسطوره من! اسطوره ام باش مادر...
دستی به قاب عکس ارمیا کشید: من خیلی خوشبخت بودم که شما
پدری کردی برام. ممنون بابا! ممنون!
زینب سادات با نشاط تر از هر روز دیگری، از اتاق خارج شد. سر به سر
مامان زهرا گذاشت. خندید و خاطره گفت. لبخند های مامان زهرا را
ذخیره ذهن و جانش کرد و روزش را با دعای خیر آغاز کرد.
آغاز کرد، بی خبر از بی تابی های محمدصادق، نگرانی ها و دلشوره های
احسان. شروع کرد اما...
همه چیز هیچ وقت همیشه خوب نمی ماند. همیشه کسی هست که با
اعصاب و روانت بازی کند. تازه از خانه بیرون آمده بود و میخواست به
سمت خودرواش برود که تلفن همراهش زنگ خورد. نگاهش را به شماره