✨رَبَّنَا هَبْ لَنَا مِنْ أَزْوَاجِنَا وَذُرِّيَّاتِنَا قُرَّةَ أَعْيُنٍ وَاجْعَلْنَا لِلْمُتَّقِينَ إِمَامًا ✨
⚡️پروردگارا! به ما از ناحيه ي همسران و فرزندانمان مايه ي روشني چشم عطا كن و مارا پيشواي پرهيزگاران قرار ده
( ۷۴- سوره فرقان )
🔴 #سوت_اشتباه_در_زندگی
💠 اگر در بازی فوتبال، #داور تشخیص درستی ندهد و سوت اشتباه بزند درست است که بازیکن در دل خود نظر داور را قبول ندارد امّا حق ندارد در عمل نظر #داور را نپذیرد و با داور دست به یقه شود چرا که هرج و مرج میشود و فدراسیون میتواند، بازیکن متمرّد از دستور اشتباهِ داور را #توبیخ و جریمه کند. اگر بازیکن، متواضعانه و بدون داد و قال نظر داور را بپذیرد زمینهی روانی مناسبی را جهت قضاوتِ بدون خطا برای #داور فراهم میکند و درصد خطاهای او کمتر خواهد شد.
💠 در زندگی مشترک یکی از صفات عالی #زن که در روایات آمده است مطیع بودن نسبت به مرد است. هیچ مردی بیخطا نیست امّا وجود دستورات اشتباه و #طبیعی مرد (نه دستورات غیرشرعی و گناه) نباید باعث سرپیچی و اطاعت نکردن زن و درگیری لفظی با شوهر گردد چرا که طبق آموزههای دینی اگر مخالفت زن منجر به #فتنه، اختلاف و دعوای زن و شوهری شود سرپیچی از دستور مرد جایز نیست.
💠 نکتهی دقیقی که اگر خانمها رعایت کنند #سود و بهرهی آن به جیب آنها میرود این است که اطاعت متواضعانه از مرد و اشباع روحیهی #اقتدار وی به شدّت شما را محبوبِ مرد میکند و اتّفاقاً زمینه را برای مدیریّت سالم او فراهم میکند.
💠 #محبوبیّت حاصل از مطیع بودن، به قدری کارساز است که مرد را از فضای لجبازی، دیکتاتوری و قلدرگری دور میکند و به مرور، رفتارها و دستورات منطقی و از جنس #درک همسر از او صادر خواهد شد چرا که مردها اگر اطاعتپذیری از همسر خود ببینند روحیهی #پهلوانی آنها اجازه نمیدهد که شما را درک نکنند.
❣ @Mattla_eshgh
#آیت_الله_حائری_شیرازی
✅ اصول تربیت...
💥اصول تربیت راست گفتن، امانت داری، اهمیت دادن به وعهدههای داده شده و حفظ کرامت کودک است.
📌اگر روش تربیتی با ترساندن و ایجاد وحشت در محیط خانه باشد، بچه دروغگو، عقدهای و منافق بار میآید.
💥برای اینکه بچه عقدهای نشود، به او احترام بگذارید، محبت کنید و از او مطالبه مسئولیت داشته باشید. چون اگر مطالبه نداشته باشید، بچه هرز میرود.
#تربیت_فرزند
#سبک_زندگی_اسلامی
🍃بچه را خواباندم. سه تای دیگر را نهار دادم. نشستم پای سجاده کمی قرآن بخوانم. به صفحه دوم نرسیده، بیدار شد. بغلش کردم. با پاهایش بازی اش گرفته بود با قرآن. مصحف را گذاشتم کنار و فکر کردم "سهم من چه؟"
دست روی صورتم گذاشت و برداشت و خندید☺️. دالی بازی اش را گرفتم، ادامه دادم؛ و خندید. از ته دل. به مسخره بازیهای من، به تکرار صدباره حرکات دست من.
سه تای دیگر هم به ما پیوستند. خنده های آنها چهارنفره شد؛
سهم من کامل تر!…
پشت همان شکلکهای مسخره، قلقلک های نوبتی، فکر کردم: اصلاً مادری، جز عبادت چیست؟
آن هم #عبادت دائماً سَرمَدا!
تمام روز خدمت به خلق خدا، آن هم کسانی که جزتو پناهی ندارند! کسانی که حتی اگر آب بخواهند و تو سیرابشان نکنی، تشنه میمانند!
وقتی نیت صالح و شایسته است،چطور هر لبخند من به کودکم عبادت نیست؟ وقتی رَوش صحیح است چطور کارهایی از من که منجر به شاد کردن چند کودک میشود عبادت نباشد؟
(که فرمود: نزد خدا عبادتی محبوبتر از شادکردن مؤمنان نیست!)
مُطعم بودن، ساقی بودن، خادم بودن، شادکننده بودن عبادت نیست؟
حتی من فکر میکنم همین که منِ انسان، مطابق با #فطرت الهی خود، فرزنددار شده ام و #والدگری میکنم، همین تبعیت از فطرت بی نقص الهی، خودش عبادت است! چون پشت پا زدن به نظم خلقت نیست، کجروی نیست.
اصلاً همین که امانت دارِ خلیفه خدایم!
تلاش برای حفظ امانت، عبادت نیست؟
متّصف شدن به صفات خدا را بگو!
این که یک مادر، چون خدای مهربانش، رازدار است، بخشنده است، انیس است، پرده پوش است، رفیق است، معین است، سریع الرضا است، میکوشد دائم الفضل باشد، صبور باشد، حلیم باشد، شکور باشد،…
این مسلک، این تلاشها، عبادت است!
اینها به کنار!
تلاش بیست و چهاری برای #کظم_غیظ را بگو! این که دیگر خود عبادت است! هی برسی به نقطه جوش، هی لا اله الا الله گویان لب بگزی، جرعه خشم فرودهی!
روزه زبان چطور؟ مدام مراقب باشی کلماتت، جملاتت، لحنت چیست تا مبادا الگوی بدی شوی برای مُتِربیهایت!
از این هم بگذر
دائم التوبه بودن چی؟! چه کسی بیشتراز یک مادر هی خودش را محاسبه میکند، هی قول میدهد که ازفردا بهتر میشود، هی توبه میکند با بغض و اشک؟
آن عبادتهای پنهانیتر را بگو؛
توکل مدام، حسن ظن به خدا، دعا برای غیر خود،…
.🙂مادری
که جمع همه اینهاست
-وقتی با نیت و روش نیک است-
اگر دائم العبادة بودن نیست
اگر مصداق عبودیت و تسلیم نیست
پس چیست؟
آن هم عبادتی که از آفت عُجب و ریا به دور است! چون غالباً در سِتر است. خدا پسندیده که مستور باشد؛ تا بماند بین خودمان و خودش•❀🌸❀•
مادری هاتون قبول وازمادربودنتان لذت ببرید و شکرگذار...
اگر باخوندش آروم شدی لطفاً ثوابش روهدیه کنید👈 به مادری مهربان.... جمیله زنده دل)🙏
002.mp3
1.5M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش دوم
⭕️ دعوای زن و شوهر
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
مبارزه مان جدیتر شد. مبارزه مان ھم ساعتھای تعطیل باشگاه ستاره بود. میرفتیم و انقدر بھدر و دیوار و
#شاخه_زیتون
#قسمت چهل و هفت
🍃و ھیچوقت نمیگفت عشقش کیست ؛ تا الان کھ خودم فھمیده ام
کجایی ای کھ عمری در ھوایت نشستم زیر بارانھا؟ کجایی؟/ اگر مجنون اگر لیلا، غریبم در بیابانھا؛ کجایی؟
این شعر را کھ میخواند عشق میکرد. از تھ دلش میخواند. حالا من ھم دوست دارم برایش
بخوانم؛ اگر نگاه ھای زیرچشمی عمو و بقیھ بگذارد
ھواپیما در ایران مینشیند و گفت وگوی من و ارمیا تمام میشود. بھ زحمت از تابوت ارمیا
جدایم میکنند. در فرودگاه شھید بھشتی اصفھان، چند ماشین نظامی با چراغھای گردان مقابل
ھواپیما صف کشیده اند و مقابلشان مردھایی مسلح و آماده درگیری با لباس مشکی نیروھای ویژه
و چھره ھای پوشیده ایستاده اند. این ھمھ آدم آمده اند استقبال ما؟ مثل فرودگاه بغداد، بدون تشریفات
معمول سوار یک ون در محوطھ باند میشویم. تا زمان سوار شدن، چشمم بھ در ھواپیماست کھ
تابوت ارمیا و مرضیھ را بیرون میآورند یا نھ. شیشھ ھای ون مثل قبل دودیست و حتی از
داخل ھم طوری پرده کشیده اند کھ بھ ھیچ وجھ بیرون را نبینیم
بعد از تقریبا چھل و پنج دقیقھ، ماشین متوقف میشود و در حیاط یک خانھ دو طبقھ پیاده
میشویم. اولین نفری کھ میبینم، لیلاست کھ درآغوشم میگیرد و تسلیت میگوید. حوصلھ حرف
زدن ندارم. فقط سرم را تکان میدھم. لیلا ھم کھ خستگی و درد را از چھره ام میخواند، بھ مرد
میانسالی کھ کنارش ایستاده است میگوید
آقای خلیلی، اتاق آقای منتظری رو نشونشون بدید لطفا
و من را دنبال خودش میبرد داخل خانھ. این خانھ ھم اثاثیھ زیادی ندارد. لیلا اتاقی را کھ فقط
یک تخت و میز و دو صندلی در آن است نشانم میدھد
ببخشید عزیزم. دو سھ روز باید قرنطینھ باشی تا خیالمون بابت امنیت خودت و مسائل دیگھ راحت بشھ
با نگرانی میگویم
من میخوام خاکسپاری ارمیا شرکت کنم
فعلا ارمیا و مرضیھ توی سردخونھ ھستن. تا مراحل اداریشون انجام بشھ و بھ
خانواده ھاشون خبر بدیم قرنطینھ تو ھم تموم شده
روی تخت مینشینم و از درد سینھ ام بھ خودم میپیچم. لیلا متوجھ میشود و میگوید
خوبی؟
خوبم. فقط یکم بدنم کوفتھ ست
لیلا بھ میز اشاره میکند کھ دو ظرف غذا روی آن گذاشتھ اند
بیا ناھار بخور، صبح تا حالا فکر کنم ھیچی نخوردی
میل ندارم؛ اما بھ اصرار لیلا پشت میز مینشینم. ھمین دیروز با مرضیھ داشتم ناھار میخوردم،
امروز مرضیھ در سردخانھ است و من با ھمکارش سر ناھار نشستھ ام ! لیلا لبخند عصبی ام را
میبیند و اشتھایش کور میشود. یکی دو لقمھ بھ زور میخورم و دست میکشم. اصلا اشتھا
ندارم. لیلا کھ رفتار عصبی ام را میبیند میگوید
چیزی شده عزیزم؟
درحالیکھ سعی دارم جلوی خودم را بگیرم کھ گریھ نکنم میگویم
دیروز ھمین موقع با مرضیھ ناھار میخوردیم
لیلا آه میکشد
خیلی وقت نیست میشناسمش. اما از وقتی شناختمش، تا یادم میآد آرزوش شھادت بود.
راستش من نیروی عملیات نیستم، اما دیدم بچھ ھای عملیات یھ صفای خاصی دارن؛ یھ حالت
مشتی و با مرام. مخصوصا کھ از بقیھ بھ شھادت نزدیکترن. مرضیھ ھم یکی از اونا بود
یک موبایل بھ من میدھد و میگوید
بیا با مادربزرگت صحبت کن کھ نگران نشن. بگو ھمھ چیز خوبھ، بقیھ ھم رفتن زیارت شماره عزیز را میگیرم. عزیز بیخبر از ھمھ جا، با شنیدن صدای من ذوق میکند
سلام عزیزم. زیارتت قبول
سعی میکنم صدایم گرفتھ نباشد
سلام دورتون بگردم. خوبین؟
ممنون. شما خوبین؟ مامان، بابا، آرسینھ، ھمھ خوبن؟
الحمدلله رفتن زیارت. من ھتلم
چرا صدات گرفتھ مادر؟
خستھم، خوابم میآد
عزیزم برو بخواب مادر. خیلی ھم برای من دعا کن
چشم عزیز. کاری ندارین؟
نھ فدات بشم. خدا نگھدارت
خدا حافظ
لیلا چند کاغذ و یک خودکار مقابلم میگذارد و میگوید
اگھ حال داشتی، تمام اتفاقایی کھ توی عراق افتاد، مخصوصا حوادث خونھ امن رو اینجا مو بھ مو بنویس. احتمالا شب کارشناس پرونده میآد اینجا، باھات کار داره
و میرود و من را با انبوه فکر و خیال تنھا میگذارد؛ با خیال ارمیا و مرضیھ، ستاره و پدر و
مادرم. کاغذھا را جلو می آورم و نگاھشان میکنم. از من انتظار دارند چھ بنویسم؟ خودشان کھ
وقتی آمدند ھمھ چیز را دیدند. انبوھی از حرف در دلم تلنبار شده اما دستم بھ قلم نمیرود. انگار
میترسم سدی کھ مقابل غصھ ھایم ساختھ ام ترک بردارد و سیلاب راه بیافتد. مثل دانش آموزی
کھ در جلسھ امتحان نشستھ اما چیزی برای نوشتن بھ ذھنش نمی آید بھ برگھ نگاه میکنم
ھیچوقت اینطوری نبودم. ھمیشھ چیزی برای نوشتن داشتم. در مدرسھ، سر زنگ انشا اولین
نفر بودم که انشایم را تمام میکردم . اما حالا دوست ندارم بنویسم. بنویسم مرضیھ ، خودش را سپر من کرد و من برخورد گلولھ ھای سربی داغ را با بدنش حس کردم؟ بنویسم جلوی
چشمم افتاد روی زمین و چشمھایش را بست؟ بنویسم از کنار جنازه اش رد شدم و رفتم کھ جان
خودم را نجات بدھم؟ خاک بر سر من... خاک بر سر من کھ ھنوز زنده ام. خاک بر سر من کھ
جان عزیز مرضیھ فدای من شد. من انقدر ارزش نداشتم کھ فرشتھ ای مثل مرضیھ برایم قربانی
شود. صدای گلولھ ھایی کھ بھ مرضیھ خوردند در گوشم میپیچد و ھمزمان، ضرباتش را حس
میکنم. نمیدانم مرضیھ دردش گرفتھ یا نھ؟ شنیده ام شھدا موقع شھادت درد نمیکشند، چون امام
حسین (علیھ السلام) را میبینند و انقدر محو دیدن روی ماه امام میشوند کھ درد یادشان
میرود. یعنی آن لحظھ کھ مرضیھ جان داده، امام حسین (علیھ السلام) آنجا بودهاند و من حواسم
نبوده؟ شاید اگر من ھم دقت میکردم حضور امام را میفھمیدم
تا عصر، سرم را کمی روی ھمان برگھ ھا میگذارم و میخوابم و بعد از نماز مغرب، لیلا
میگوید آماده باشم کھ کارشناس پرونده را ببینم. میدانم منظورش مرصاد است و حوصلھ
دیدنش را ندارم؛ چون من را بھ یاد شھادت ارمیا میاندازد. اما بر خلاف میلم، در میزند و
پشت سر لیلا، با عصا وارد میشود
پشت میز مینشینند و مرصاد میگوید
بازم بابت برادرتون تسلیت میگم
ھیچ نمیگویم. نگاھی بھ برگھ ھا میاندازد و میگوید
لطفا ھرچی یادتونھ بنویسید. برای تکمیل پرونده بھش نیاز داریم
فقط سرم را تکان میدھم. آمده بود کھ ھمین را بگوید؟
ادامھ میدهد
بعد از اینکھ از قرنطینھ خارج شدید، نباید با ھیچکس درباره اتفاقات توی عراق صحبت کنید.
اگر کسی از موقعیت ستاره و منصور پرسید، مثل ھمیشھ بگید سر کار ھستن یا مسافرتن. فعلا
تا زمان اجرای حکم، بھ جز اقوام نزدیک کسی نباید درباره دستگیریشون بدونھ. بھ مادربزرگ
و پدربزرگتون ھم بگید یھ مشکلی پیش اومد و دم مرز بازداشت شدن. درباره شھادت ارمیا ھم،
بگید اومده بوده زیارت کھ توی حادثھ تروریستی شھید شده. متوجھید؟
باز ھم سر تکان میدھم. اینھا را لیلا ھم میتوانست بگوید. مرصاد میپرسد
ببینم، فکر میکنید ستاره برای چی توی حملھ بھ اون خونھ شرکت کرد، درحالیکھ خطر زیادی براش داشت؟
دستم را روی صورتم میگذارم و یاد حرفھای ستاره میافتم. مرصاد طوری نگاه میکند کھ
انگار مطمئن است جواب سوالش را فقط من میتوانم بدھم. بھ سختی لب باز می
کنم
ستاره ارمیا رو کشت
یعنی اومده بود کھ ارمیا رو بکشھ؟
سرم را پایین میاندازم. از یادآوری حرفی کھ ستاره درباره پدر و مادرم زد قلبم تیر میکشد.
آرام میگویم
خودشم میدونست کارش خطرناکھ. ولی گفت...وقتی طیبھ...یعنی مادر من...توی اون اتوبوس میسوخت...نتونستھ جون دادنش رو ببینھ...حالا میخواست مردن من رو ببینھ
نفسم را بیرون میدھم. برای گفتن این جملھ تمام رمقم رفت. درد در سینھ ام میپیچد و چھره ام
جمع میشود از درد. مرصاد با شنیدن جملھ ام جا میخورد و میگوید
چرا این رو زودتر نگفتید؟
با اخم نگاھش میکنم کھ یعنی چرا انتظار بیخود داری از من؟ تعجبش را کنترل میکند و
میپرسد
ادامه دارد ....
مطلع عشق
🔴 #سوت_اشتباه_در_زندگی 💠 اگر در بازی فوتبال، #داور تشخیص درستی ندهد و سوت اشتباه بزند درست است که ب
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇