eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 برخی کارها بشدت از شما در نزد شوهر می‌کاهد. مثل مخفی‌کاری و کردن برخی امور در زندگی از شوهر... 💠 وقتی شوهر از امور پنهان، مطلع شود او را می‌کند چرا که او فکر می‌کند او را حساب نکرده‌اید و نظرش برایتان مهم نبوده است. 💠 با این‌کار، شوهرتان نسبت به کارهای آینده شما می‌شود. به شما در برخی کارها شک می‌کند و عامل بسیاری از بگومگوها و می‌گردد. ‌❣ @Mattla_eshgh
✅ اگر بچه بدی کرد، نگو: تو بد هستی، بگو: کارت بد بود. «إِنِّي لِعَمَلِكُمْ‏ مِنَ الْقالِينَ» (شعرا/۱۶۸) ✅ قرآن می‌گوید: اگر کسی خلاف کرد، نگو بیا، تو غلط کردی؛ تو خلاف کردی. بگو: عملت خلاف است. 🌐 درس‌هایی از قرآن - ۳۱ /۲/ ۱۳۹۸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برعندازا و مدعیان ازادی زن ببینید همین ۵۰ سال پیش:)) زمان پهلوی در ارسنجان، هر کی ازدواج میکرد، شب اولِ ازدواج، همسرش از آنِ حبیب الله خان معتضدی، نماینده حکومت پهلوی و خان اون منطقه بود پ ن : فیلم گریه‌های اهالی ارسنجان در مستند خان‌گزیده‌ها هنگام صحبت از تجاوزات خان‌ها! ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🔺ماجرای یک خواب قبل از به دنیا آمدن فرزند «یک هفته قبل از به دنیا آمدن پسرم دو شب خواب دیدم من و ه
🔺از افسردگی تا تصمیم به خودکشی 🍃فکر می‌کردند دنیا به کامشان است وقتی پسربچه‌ای زیبا را در آغوش گرفتند اما شادی پس از به دنیا آمدن نوزاد بور و زیبا خیلی زود تبدیل شد به یک بهت و غم بزرگ؛ غمی که بعداً حکمتش را فهمیدند. ماجرا از زبان «علیرضا بایرامی» بشنوید؛ «وقتی امیر هادی به دنیا آمد خانه ما غرق نور و شادی بود. هادی چهره‌ای معمولی داشت. وقتی به چشمانش نگاه می‌کردیم احساس می‌کردیم ما را می‌بیند و حتی وقتی دو ماهه بود فکر می‌کردم من را از بقیه تشخیص می‌دهد. اما چهارماهگی که هادی را برای چکاب پیش دکتر بردیم، در کمال ناباوری دکتر گفت پسرتان نابینا است، دنیا روی سرمان خراب شد. به تهران آمدیم و هادی را به مطب معروف‌ترین متخصصان چشم پزشکی بردیم تا شاید فرجی شود. هنوز امید داشتیم. حتی یک بار به اتاق عمل هم رفت. پزشکان امید دادند و گفتند ممکن است بینایی یک چشمش را به دست بیاورد، اما آب پاکی را وقتی به دستمان ریختند که دکتر از اتاق عمل بیرون آمد و گفت اصلاً شبکیه چشمان پسر شما تشکیل نشده است. گفت خودتان و بچه‌تان را اذیت نکنید. ما در بدترین شرایط روحی قرار گرفتیم. شاید اصلاً حالا درست نباشد که اینها را بگویم اما ابایی نداریم. اتفاقاً باید بگوییم که شاید کسانی که خواننده این گزارش شما باشند دستشان بیایند که چطور خدا در اوج ناامیدی و اندوه، نور می‌تاباند به زندگی آدم‌ها. من و همسرم آنقدر در شرایط روحی بدی قرار داشتیم که حتی یک زمانی تصمیم به خودکشی گرفتیم. خجالت می‌کشم که بگویم اما حتی به مرحله اقدام به خودکشی هم رسیدیم. یک بار همسرم قرص خورد و من متوجه شدم و به بیمارستان بردمش.» ادلمه دارد ...
005.mp3
1.99M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش پنجم ⭕️ پر شدن ظرف روان خانم‌ها موجب می‌شود که خانم‌ها بیشتر به بیرون بودن تمایل پیدا کنند! 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
❤️نکات مهم در وساطت❤️ در واسطه‌گری برای ازدواج، مسائلی را باید در نظر گرفت که باعث اثرگذاری و مانع از آسیب می‌شود. 1⃣ اخلاص وساطت در ازدواج را باید به‌عنوان یک عبادت و تنها برای خدا انجام داد. 2⃣ معرفی بر اساس شناخت معیارها برای معرفی دو نفر به هم حداقل باید از معیارهای درجه‌یک آن دو مطلع بود. 3⃣ ایجاد نکردن آسوده‌خاطری نباید طوری حرف زد که دو طرف خیال کنند دیگر نیازی به شناخت از راه گفت‌وگو، تحقیق یا مشاوره ندارند. پس از معرفی، تأکید کنید که طرفین بدون در نظر گرفتن معرف، خودشان برای شناخت یکدیگر تلاش کنند. 4⃣ بیان همهٔ ویژگی‌های مثبت و منفی برخی از ترس اینکه مبادا ازدواج سر نگیرد، هنگام معرفی فقط از ویژگی‌های مثبت سخن می‌گویند. در حالی که وظیفهٔ اصلی معرف، شناساندن کامل دو طرف به یکدیگر است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨 بارها در این چند سال اخیر تکیه کرده‌ام و تأکید کرده‌ام ... 🚨می‌بینید که من بارها گفته‌ام، و کسی کاری نمی‌کنه ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #شصت_وشش انقدر پریشان بودم ، که حتی زبانم به گفتن ذکر هم نمی‌چرخید. فقط به این فکر می‌کردم
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 مقنعه مطهره را صاف کردم ، که گردنش پیدا نباشد. جرأت نمی‌کردم به گردن کبودش دست بکشم. گفتم: - مگه نمی‌گید گردنش ممکنه شکسته باشه؟ چرا آتل نمی‌بندید؟ باز هم چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بی‌سیمش را از جیبش درآورد. دیگر نگاهش نکردم. چشم دوختم به مطهره. چند تار مو از موهای مشکی‌اش از زیر مقنعه بیرون آمده بود. احساس می‌کردم خواب است. طوری که بیدار نشود، با انگشتانم سعی کردم موهایش را برگردانم زیر مقنعه. موهایش بخاطر عرق چسبیده بودند به سرش. عرقش سرد بود؛ سرش هم. پشت دستم را گذاشتم روی گونه‌اش. یخ بود. نمی‌فهمیدم؛ مطهره من انقدر یخ و بی‌روح نبود! دستم را گرفتم مقابل لبان نیمه‌باز و کبودش. انگار می‌خندید. چشم بستم و تمام حواسم را روی دستم متمرکز کردم تا بتوانم گرمای دم و بازدمش را بفهمم؛ اما هیچ نفهمیدم. از بینی‌اش هم. به امدادگر نگاه کردم. حرف‌هایش پشت بی‌سیم تمام شده بود؛ اما نگاهمان نمی‌کرد. انگار فهمیده بود از نگاهش خوشم نمی‌آید. دست لرزانم را بردم به سمت مقنعه مطهره؛ زیر مقنعه‌اش. می‌ترسیدم دست بگذارم روی گردنش؛ اما باید نبضش را چک می‌کردم. آرام دست گذاشتم روی شاهرگ گردنش. نبض انگشتان خودم را می‌فهمیدم؛ اما نبض مطهره را نه. دلم در هم پیچید. انگار تازه داشتم می‌فهمیدم چه شده. ناباورانه به امدادگر گفتم: - چرا نبضش نمی‌زنه؟ نگاه امدادگر دوباره آمد روی صورتم و رنگ ترحم گرفت. بلندتر پرسیدم: - چرا نفس نمی‌کشه؟ باز هم جواب نداد. خیز گرفته بود؛ انگار می‌خواست اگر لازم شد بیاید و نگذارد دیوانه‌بازی در بیاورم. دوباره مطهره را نگاه کردم. سرش افتاده بود به سمت من. یک لبخند محو روی لب‌هایش بود. یک دستم را گذاشته بودم روی دست لاغر و ظریف مطهره و یک دستم را فشار دادم روی قفسه سینه‌ام. قلبم درد می‌کرد. تیر می‌کشید. چندبار صدایش زدم؛ جواب نمی‌داد. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت - عباس جان، سوژه دوم داره میاد به سمت تو. صدای مرصاد است ، که باعث می‌شود از فکر و خیال آن شب بیرون بیایم. دست می‌کشم روی صورتم و می‌گویم: - باشه، تو هم بیا به من دست بده. ده دقیقه بعد، تروریست دوم هم رسید. مرصاد در ماشین، آن سوی خیابان نشسته بود. از کنارش رد شدم ، و با نگاه به او فهماندم که این‌جا هستم. مرصاد در بی‌سیم گفت: - عباس قدم بعدی چیه؟ - فعلا فقط تعقیب و مراقبت. احتمالاً باید تا وقتی با مامور تخلیه‌شون دست میدن صبر کنیم. بیست دقیقه‌ای گذشت ، تا از خانه بیایند بیرون. سوار یک ماشین می‌شوند و راه می‌افتند. مرصاد زودتر می‌رود دنبالشان و بعد هم من با موتور. *** جلال ایستاده بود کنار خیابان؛ با ماشینش. منتظر مسافر بود. معمولاً مسافر سوار می‌کرد که خانواده‌اش مشکوک نشوند به درآمدش. جلو رفتم و در صندلی جلو را باز کردم.بسم‌الله گفتم و بلند سلام کردم: - احمدآباد! اخم‌هایش توی هم بود. فقط سرش را تکان داد. راه نیفتاد؛ منتظر بود سه نفر دیگر هم سوار شوند. طبق هماهنگی قبلی، سه نفر از بچه‌های خودمان سوار شدند تا راه افتاد. گفتم: - خبر داری سمیر رو گرفتن؟ اخمش بیشتر شد: - منظورتون رو نفهمیدم! پوزخند زدم: -فهمیدی. البته خیالت راحت، آزادش کردن! صدایش لرزان شد و بالا رفت: - من نمی‌فهمم سمیر کیه و قضیه چیه؟ اشتباه گرفتی! گفتم: - جلال کریمی، فرزند کاظم، متاهل و فاقد فرزند، مدرک دیپلم، کارگر سابق یک کارگاه مبل‌سازی و در حال حاضر بی‌کار، فاقد سوءسابقه کیفری. هنوزم میگی اشتباه گرفتم؟