قسمت #نود
***
مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم ،
و در اتاق راه میرفتم.
با این که به بچههای مرزبانی غرب سپرده بودم کسی کاری به کار قرار تجهیز نداشته باشد
و بچههای اداره ایلام هم ،
تیم تروریستی را زیر چترشان گرفته بودند، باز هم دلم آرام نبود.
نمیدانم چرا؛
اما همیشه باید کاری را خودم انجام بدهم تا خیالم راحت راحت بشود. این هم شاید یک عیب باشد؛ اما چکار کنم؟
برای چندمین بار بیسیم را برداشتم و با بچههای اداره ایلام ارتباط گرفتم:
- یاسین یاسین عباس...
- یاسین به گوشم.
- اعلام موقعیت؟
- تجهیزشون انجام شده، دارن میرن به سمت شرق. موردی نیست.
- بسیار عالی یاسین جان. هرخبری شد به من اطلاع بده.
- چشم.
بیسیم را گذاشتم روی میز ،
و با دو انگشت، پیشانیام را فشردم. چشمان و سرم درد میکرد.
ساعت دو و نیم نصفهشب بود؛
اما با این که شدیداً کمبود خواب داشتم، دلم نمیخواست بخوابم.
حس بدی بود ،
این که میدانستم الان یک تیم تروریستی مسلح دارند در خیابانها و جادههای ایران وول میخورند.
فعلا نمیتوانستیم دستگیرشان کنیم؛
چون باید به تیمهای تروریستی دیگر هم میرسیدیم و همه را با هم زیر ضربه میبردیم.
جلال قرار بود ،
آمار قرارهای تجهیز را به ما بدهد؛ البته اصل کارش این بود که ما را رساند به سرتیم تجهیزشان؛
همان مرد درشتهیکلی که در پارتی دیده بودم.
اسمش حافظ بود؛
اصالتاً ایرانی اما ساکن ترکیه.
یکی دو سال میشد که برگشته بود ایران برای خرید و فروش اسلحه و تجهیز تیمهای تروریستی.
قسمت #نود_ویک
- عباس جان نمیخوای بخوابی؟
برگشتم به سمت صدا.
میلاد بود که داشت صندلی چرخدارش را هل میداد به سمت من.
نور آبیِ مانیتور لپتاپش روی صورتش افتاده بود. شکستهتر از سنش به نظر میرسید.
بعد از حادثه وحشتناکی که سال هشتاد و هشت تجربه کرد و چندماهی به کما رفت، با نذر و نیاز و دعای خانوادهاش توانست به دنیا برگردد؛ اما بدون پا.
ویلچر نشین شد ،
و دیگر نتوانست به عنوان نیروی عملیات فعالیت کند.
گفتم:
- نمیتونم بخوابم. اعصابم ریخته به هم.
و رها شدم روی مبل کنار اتاق. با دست چشمانم را ماساژ دادم.
دست میلاد روی شانهام نشست:
- شما ناراحت نباش دادا. یکم بخواب. اگه خبری شد بیدارت میکنم.
- راستی امید کجاست؟
میلاد لبخند زد و دندانهای مصنوعی و ردیفش پیدا شد؛ فک و دندانهایش در آن تصادف آسیب جدی دیده بود.
گفت:
- حواست نیستا! باهاش تماس گرفتن، فوری مرخصی گرفت رفت، من اومدم بجاش. قراره دوباره بابا بشه.
لبخند زدم. بابا شدن به امید میآمد.
با خودم گفتم امید بابای خوبی میشود؛ حتی اگر نتواند بیشتر وقتش را با بچههایش بگذراند. از آن باباهایی میشود که در زمان کمِ بودنشان هم خاطره خوب میکارند در ذهن بچهها.
من چی؟
شاید اگر مطهره زنده بود من هم پدری را تجربه کرده بودم. شاید من هم بابای خوبی میشدم...
به مطهره گفته بودم ،
دلم میخواهد یک دختر داشته باشم که اسمش را بگذارم زینب. شاید اگر مطهره زنده بود، زینبمان دو سه سالش بود...
شاید...
میلاد دید که دوباره رفتهام توی فکر. برای همین دوباره زد سر شانهام:
- یکم بخواب عباس جان. من بیدارم، حواسم هست.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
#غیبت_خانواده_همسر_ممنوع 💠 از صحبت کردن ناشایست پشت سر خانواده همسرتان بپرهیزید. 💠 چون هم باعث اخت
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
هدایت شده از عماریار
9.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️ دوره آموزشی #48_بازی_در_هم_بازی
🌟 چطور با بچههامون بازی کنیم؟!
⭕️ ما درباره نیاز حیاتی فرزندان خود به «بازی کردن» اطلاعات اندکی داریم و معمولاً با واکنشهای اشتباه، ناخواسته به آینده آنها ضربههای جبران ناپذیری وارد میکنیم.
💡 اگر تاکنون در حوزه «بازی» مطالعه نداشتهاید، میتوانید از ایدههای جذاب این دوره برای بازی با فرزندان خود استفاده کنید.
📺 برای تهیه این دوره وارد لینک زیر شوید🔻
🌐 b2n.ir/48bazi
✅ معرفی هزاران ساعت آموزش کاربردی با حرفهایها در #عماریار 👇
https://eitaa.com/joinchat/1460338702C7e130ac336
18.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔥مهم
همجنسبازی از کجا وارد کارتونهای بچهها شد؟
✍متاسفانه مفاهیم همجنسبازی کمکم وارد تمام کارتونهای محبوب بچهها میشود. بعد از «دنیای اسباببازیها»، حالا نوبت به یک انیمیشن رده خردسالان رسیده که با مفاهیم همجنسبازی آلوده شد
❣ @Mattla_eshgh
✅ الطاف خفیه الهی
🔰 یکی از الطاف خفیه الهی در حوادث اخیر، شکستن شاخ توهم سلبریتی ها (شاخ های مجازی) بود.
🔰 این جماعت در توهم این نکته بودند که با توجه به محبوبیتشان در فجازی و استقبال فزاینده از آنان توسط مردم در جامعه، قدرت تاثیرگذاری بالایی دارند و هر زمان که اراده کنند، میتوانند مردم را به کف خیابان آورده و در مقابل حاکمیت قرار دهند😉
🔹 در حوادث اخیر، برای تمام این شاخ های مجازی، مشخص شد عمده جیغ و کف وهورای فالورهایشون صرفا در همان فضای مجازی است و بس👌
🔸 قطعا پس از این، با توجه به تمهیدات حاکمیت، شاهد سر به زیر شدن بیشتر این جماعت خواهیم بود👌
🔹 بسیاری از مثلا هنرمندانی که احضار و بازداشت شده بودند، در لحظات و ساعات اولیه، پر مدعا و مغرورانه با بازپرس و بازجویان صحبت میکردند اما وقتی مشاهده کردند نه اقدام محکمی در دفاع از آنان شد و نه پرونده آنان سبک هست، کوه توهماتشان فرو ریخت و شروع به التماس و شکرخوری کردند و به دنبال وکیل بودند برای خلاصی😅😅
◀️ خلاصه، کوه توهم سلبریتی ها در کف میدانِ واقعیت موشی زائید که موجب ترس خودشان شد تا حاکمیت😅
❣ @Mattla_eshgh
2.23M
✅ تکنیکهای اقناع رسانه ای
🔻 تکنیک ششم: حسن تعبیر (معادل سازی)
🔻 تکنیک هفتم: برچسب زدن (نام گذاری)
🔹 این دو تکنیک، قرینه یکدیگر هستند، در واقع در حسن تعبیر به موضوعات از دریچه مثبت نگریسته میشود و در ذهن مخاطب با کلمات و استعاره های خوشایند نقش میبندد و در تکنیک برچسب زدن با نگاهی منفی و از کلماتی خشن، نفرت انگیز و ناخوشایند استفاده میگردد.
🔸 این دو تکنیک نیز در رویه رسانه ها بسیار رایج و پرکاربرد و همچنین دارای اثرگذاری بالا هستند مشروط بر اینکه در جای خود و به صورت صحیح استفاده گردند.
✍️ سید احمد رضوی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #نود_ویک - عباس جان نمیخوای بخوابی؟ برگشتم به سمت صدا. میلاد بود که داشت صندلی چرخدارش ر
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #نود_ودو
و کمی به شانهام فشار آورد ،
تا دراز بکشم روی مبل. کفشهایم را درآوردم و سرم را گذاشتم روی دسته چرمی مبل. چشمانم را بستم.
آخرین تصویری که مقابلم دیدم،
میلاد بود که لپتاپش را گذاشته بود روی زانوهایش و نور آبیِ لپتاپ بر صورتش افتاده بود.
صدای برخورد انگشتان میلاد با صفحه کیبورد و فشرده شدن دکمهها برایم حکم لالایی داشت.
خوابم سنگین نشد؛
یعنی کلا خواب من سبک است.
هنوز کمی صدای اطراف را میشنیدم؛ صدای فشرده شدن دکمهها. گاهی قطع میشد و گاهی نه.
کمکم این صدا هم آرام گرفت ،
و هرازگاهی صدای کلیک کردن و تک صدای زدن دکمه اینتر به گوش میرسید.
از بیرون هم صدایی نمیآمد؛
شهر در سکوت بود و فقط یک جیرجیرک در حیاط اداره کنسرت راه انداخته بود. آرامش شب را دوست داشتم.
نمیدانم چقدر پلکهایم را گذاشتم روی هم ،
و در خلسه خواب و بیداری غوطهور شدم؛
اما ناگاه حس کردم ،
صدای فشرده شدن دکمههای کیبورد و کلیکهای میلاد تندتر و بیشتر شده؛ مثل صدای بارانی که ناگهان شدت بگیرد و تبدیل به رگبار شود.
چشمانم را باز کردم.
نگاهم به ساعت دیواری افتاد که ساعت چهار صبح را نشان میداد.
چشمانم سر خورد به سمت صورت میلاد ،
که نور لپتاپ روشنش کرده بود. اخمهایش رفته بود توی هم و چشم از مانیتور نمیگرفت.
سرم را کمی بلند کردم و گفتم:
- میلاد چی شده؟
جواب نداد. اصلا فکر کنم نشنید. نشستم روی مبل و کفشهایم را پا زدم:
- میلاد با توام! چیزی شده؟
میلاد سرش را بلند کرد. هنوز اخم داشت:
-یکی داره گوشی خانم رحیمی رو هک میکنه!
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #نود_وسه
مطهره چهارزانو نشسته است ،
روی فرشهای حرم و زیارتنامه میخواند؛ همانجایی که دلم میخواست در اولین سفر مشهدی که با هم میرویم آنجا بنشینیم.
صحن انقلاب، روبهروی پنجره فولاد.
هیچوقت نشد با هم بیاییم اینجا.
الان هم خودش تنها نشسته و یک دستش را زیر چانه زده، یک نگاهش به گنبد است و یک نگاهش به زیارتنامه.
دوست دارم بروم کنارش بنشینم؛ اما خجالت میکشم.
میدانم که ذهنم را میخواند ،
و حتماً فهمیده یک نفر دیگر غیر از خودش هم چند روزی ست در ذهنم قدم میزند.
از مطهره خجالت میکشم،
از خودم و از امام رضا علیهالسلام هم.
دوست دارم مطهره را صدا بزنم،
با هم حرف بزنیم و بپرسم از دستم ناراحت است یا نه.
من الان مطهره را دوست دارم؟ قطعاً...
هر بار مادر پیشنهاد ازدواج را وسط میکشید محکم ردش میکردم چون حس میکردم هیچکس مثل مطهره نیست.
چون دوست داشتم همیشه مطهره را در قلبم زنده نگه دارم. شاید چون تا مدتها بعد از مطهره، من با فکرش زندگی میکردم.
بعد از مطهره، دیگر جرات نزدیک شدن به زندگی شخصی و معمولی را نداشتم.
پناه میبردم به پروندههای امنیتی؛
به کار. نه این که زندگیام یکنواخت باشد، نه. زندگی یک مامور امنیتی هیچوقت یکنواخت نمیشود.
شاید حتی کارم بهتر از قبل هم شده بود؛
چون میتوانستم تمام حواس و تمرکزم را بگذارم روی پروندهها.
مانند جنگجویانی که همه کشتیهای پشت سرشان را آتش زده بودند تا مجبور باشند پیشروی کنند و راهی برای عقبنشینی نداشته باشند، من هم راه عقبنشینی را بسته بودم.
شاید کارم را بهتر انجام میدادم؛
اما تمام فشار را هم خودم باید تحمل میکردم.
من الان مطهره را دوست دارم یا نه؟
دیگر خسته شدم از این که این سوال را برای هزارمین بار از خودم بپرسم و هرچه زیر و روی مغزم را بگردم، برایش جواب پیدا نکنم.
قسمت #نود_وچهار
دوست دارم چشمانم را ببندم ،
تا نسیم سحرگاه حرم صورتم را نوازش کند.
هیچ جای دنیا،
آرامشِ سحرگاه حرم را ندارد. صدای مناجات میآید.
مطهره نگاه از زیارتنامه میگیرد ،
و سرش میچرخد به طرف من.یک آن حس میکنم ته دلم خالی میشود و قلبم میریزد. انگار از نگاهش میترسم.
به چهرهاش دقت میکنم.
اثری از نارضایتی نمیبینم در چشمانش. یک لبخند محو روی صورتش هست.
این یعنی مطهره از من دلخور نیست؟
گلویم خشک شده.
دوست دارم صدایش بزنم و بگویم من را ببخش؛ اما نمیتوانم.
دلم برایش تنگ شده.
این یعنی هنوز دوستش دارم؟ مطهره چی؟ او هنوز من را دوست دارد؟
مطهره از جا بلند میشود.
کتاب دعا را میگذارد روی فرشهای صحن و آرام از کنارم رد میشود؛ مثل نسیم. عطرش را حس میکنم.
کفشهایش را میپوشد؛
همان کفشهای مشکی ساده را که آن شب هم پوشیده بود.
میرود و نگاهش میکنم؛
انقدر که میان زائرها گم شود.نگاهم خیره است به کتاب دعایی که روی فرشهای حرم جا مانده.
میدانم کسی باور نمیکند؛
اما مطهره بود. خودش بود؛ زنده و شفاف. خودِ خودش؛ حتی شفافتر از وقتی که توی این دنیا بود.
دستی روی شانهام فشرده میشود.
از جا میپرم و سر میچرخانم.پدر است که روی ویلچر نشسته و کمی خم شده تا با من حرف بزند.
لبخند میزند و میگوید:
- کجا رو نگاه میکردی پسر؟
مغزم قفل میکند.
نمیدانم باورش میشود یا نه؛ اما ترجیح میدهم این دیدار شیرین را زیر زبان خودم نگه دارم و با کسی مطرحش نکنم:
- چی؟ هیچ جا.
پدر هم پِی ماجرا را نمیگیرد.
دستش را از روی شانهام برمیدارد و روی جلد سرمهای کتاب دعایی که بر زانویش جا خوش کرده میگذارد:
- تو اگه میخوای برو زیارت، من همینجا منتظر میمونم.
- پس شما چی بابا؟ نمیخواین بیاین؟