eitaa logo
مطلع عشق
275 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 💠 هنگامی که با همسر خود بیرون منزلید نشان دهید که از بودن کنار او هستید! 💠 گاه به دور از چشم دیگران دست او را بگیرید، به او یا چشمک بزنید و هیچگاه در جمع، همسرتان را نکنید. 💠 بعداً از اینکه همسرتان در مهمانی، فلان توجّه خاص و شیرین‌ را به شما داشت از او ویژه کنید تا برای تکرار آن در دفعات بعدی انرژی داشته باشد. ‌❣ @Mattla_eshgh
حجت الاسلام مهدوی ارفع-کاخک.mp3
40.71M
🔶 نگاهی نو به فرزندآوری ⭕️ جشن دشمنان اسلام از کاهش جمعیت ایران 💠 تبیین راهکارهای جلوگیری از افتادن در سیاه چال جمعیتی ✅ حجت الاسلام مهدوی ارفع ‌❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از دلنوشته های یک طلبه
🔹سخنی کوتاه با متحصنین🔹 ✍ محمد رضا حدادپور جهرمی سلام علیکم و رحمت الله ان‌شاءالله در دنیا و آخرت روسپید و همواره مورد عنایات امام عصر ارواحنا فداه باشید. برای کسی که داغ و مصیبت اسفناک فرهنگی در کشور میبیند اما یا دانش مقابله ندارد و یا زورش به کسی نمیرسد و فقط درخواست اجرای دقیق قانون و حمایت از نهادهای قانون گذار و انقلابی را دارد، شاید در نگاه و مرحله اول، تحصن و پناه بردن به حرم امامزادگان شریف، تنها راهی است که به ذهنش می‌رسد. سپس چند شخصیت دینی و بزرگوار به آن جمع سر میزند و تفقدی میکند و اعضای آن جمع به خودشان می‌گویند که خیلی عالی شد. حداقلش این است که دغدغه خودمان را مطرح کردیم و نمیتوانیم ساکت و بی تفاوت بنشینیم. ان‌شاءالله خداوند متعال در فردای قیامت، اجر این حرکت آرام و به دور از هیاهو را به شما عنایت خواهد کند. اما عزیزان! بعنوان کمترین شاگرد مکتب دین که سالها در حوزه درس خوانده و همچنین علاقمند به مطالعات سیاسی و انقلابی است عرض میکنم که الان نه تنها تکلیف شرعی در خصوص ضرورت بست نشینی تحت این عنوان به گردن شما نیست بلکه نتیجه چندانی بدان مترتب نخواهد شد. چرا که در میدان جنگ ترکیبی و در شرایطی که ارتش آمریکا پس از سالها دو نیروی مهم «سایبری» و «شناختی» را به ارتش خود اضافه کرده و جهان اسلام و جهان کفر در حال حل معادلات پیچیده یکدیگر در عرصه های نرم هستند، صرفا با تاکید شما بانوان بزرگوار در تحصن مبنی بر وضع قانون صحیح و یا اجرای قوانین بر جا مانده ، مشکل ما حل نمی‌شود. مشکل پیچیده تر از این حرفهاست. چند پلن کوتاه و دم دستی از آنالیز اوضاع را در داستان تقسیم آوردم. ببینید چه خبر است و چقدر اوضاع حساس و ترکیبی است! فرض بفرمایید تحصن شما جواب داد و دو سه مطالبه ای که دارید نیم بند و نیمه و ناقص به آن عمل شد. آیا مقابله با حرکات پیچیده مهره های شطرنج استکبار محسوب می‌شود؟ آیا بعد روشنگری دارد و قرار است از حقیقتی مخفی پرده برداری کند؟ آیا رسانه ملی فشل و نهادهای فرهنگیِ دچار روزمرگی و برخی نهادهای ناظری که دچار اعمال سلیقه های شخصی هستند را اصلاح و یا رسوا می‌کند ؟ ما این همه قانون بر زمین مانده داریم. آیا صرفِ وضع قوانین جدید و یا حتی اجرای دقیق برخی از قوانینی که چنین دستخوش تفسیر اشتباه و یا اعمال سلیقه شده، مشکلاتمان را حل میکند؟ ما الان با زلزله ای به نام «هر قانونی که به نفعم نیست، اشتباه است» و «حاضرم برای اعلام انزجارم از قانون غلط هزینه بدهم» مواجهیم! آیا این موج را با تحصن و یا امضای طومارهای متعدد و ارسال به این و آن میتوان جمع کرد؟ و ده ها نکته دیگر که از ترس اتهام سیاه نمایی، عدم ذکرش بهتر است. نظر بنده این است و ممکن است نپذیرید اما بنظر حقیر، راهش تحصن نیست. کسانی که دولت مورد علاقه شان و مجلس مورد اعتمادشان سر کار باشند اما مجبور باشند برای حاکمیت سخن خداوند و قانون اساسی در گوشه ای تحصن کنند، قطعا یک گوشه کار می‌لنگد! شک نکنید. متوجه منظورم هستید؟ به جای تحصن، بگردید و انگشت روی نقاط اصلی درد بگذارید و فرزندانتان را جوری بار بیاورید که دانا و توانا بشوند و بروند آن نقاط را در دست بگیرند و مدیریت کنند. تحصن شما عزیزان در حد تلنگری که زدید و غلیان غیرت دینیتون رو بروز دادید کافی بود. بیش از این نتیجه‌ی جدیدی نخواهد داشت. نوح از طوفان و‌ بلای بزرگی که در راه بود خبر داشت اما تحصن نکرد. اقدام به ساختن کشتی کرد و نسل بشر و سایر موجودات را نجات داد. خدا حفظتون کنه. ان‌شاءالله همیشه مورد عنایت مادر سادات سلام الله علیها باشید. @Mohamadrezahadadpour
12.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رادیویی گروه فرهنگی رسانه ای مبین ‌❣ @Mattla_eshgh
6.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⁉️ تبلیغ خانواده یا هم‌باشی و زنازادگی؟ ❌ بعد از بردن فینال جام جهانی فوتبال هر کدوم از سلبریتی‌های ورزش آرژانتینی یه گوشه از زمین با خانواده‌هاشون خوشحالی می‌کردن و شما در ظاهر تبلیغ خانواده می‌دیدین اما واقعیت تلخ و پشت صحنه‌ی آن، این است که برخی از این بچه‌ها زنازاده هستند و بسیاری از این فوتبالیست با دوست‌دختر و پارتنر خود هم‌باشی (زندگی بدون ازدواج و هیچ قید و بندی) دارند!! 🔸 برای مثال درحالی که در ایران برخی دارند از فوتبال و شخصیت مسی، بت می‌سازند، دو فرزند اول لیونل مسی حاصل ده سال او با همسرش بوده و خارج از چارچوب ازدواج (زنازاده) متولد شدند. مسی بعد از ده سال، با همسرش ازدواج کرد و پس از آن صاحب فرزند سوم شدند! ‌❣ @Mattla_eshgh
اونایی که آخرش نفهمیدن ایام فاطمیه چه روزهایی هستش این عکسهارو بخونن طبق نظر آیت الله خامنه‌ای و اکثرمراجع شب که امشب باشه، مصادف با ایام فاطمیه نیست. روز شهادت سه‌شنبه‌ی هفته بعد هستش و یکی دوروز قبل و بعدش ایام فاطمیه دوم میشه. البته اگرم امشب مصادف با فاطمیه داشت، منافاتی با سنت حسنه شب یلدا که صله‌رحم هست نداشت.
مطلع عشق
قسمت #صدوشصت صدای خش‌دار ولی آشنای حامد را میان فش‌فش بی‌سیم می‌شنوم: -آره. بگو هوامو داشته باشن
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 رو به حاج احمد که پشت سرم ایستاده می‌کنم: -گفت آمبولانس بگیم بیاد. مجروح آورده! حاج احمد خیره شد به تویوتای هایلوکس خاکستری رنگِ حامد که داشت به ما نزدیک می‌شد: -چه دل شیری داره این پسر! زد تو دل آتیش! الله اکبر! تویوتا را در فاصله پنج متری نگه می‌دارد. با این که جانی در پاهایم نمانده، به طرفش قدم برمی‌دارم. از ماشین پیاده می‌شود ، و قبل از این که من به او برسم، سیاوش و مجید و سیدعلی می‌دوند به طرفش و حامدِ از دمِ مرگ برگشته را در آغوش می‌گیرند. حامد فقط می‌خندد ، و اشاره می‌کند به کابین عقب و قسمت بارِ ماشین: -برید به مجروحا کمک کنید. سیاوش زودتر از همه در ماشین را باز می‌کند. دور حامد که خلوت می‌شود، من مقابلش می‌ایستم و جلوی ریختن اشک‌هایم را می‌گیرم. مرد که گریه نمی‌کند؛ حتی اگر اشک شوق باشد. می‌گویم: -واسه همین دیوونه‌بازیاته که بهت میگن عابس؟ سرش را تکان می‌دهد ، و من را در آغوش می‌کشد. چندبار با کف دست به پشتم می‌زند و می‌گوید: -از قیافه‌ت معلومه حلوام رو هم خورده بودین! - موشک هدایت‌شونده بود...چطور نتونستن بزننت؟ خودم را از آغوشش بیرون کشیدم ، و به چهره آرامش نگاه کردم. انگار نه انگار که همین الان از مرگ برگشته است؛ از دل آتش. لبخند می‌زند: -آیه وجعلنا* رو گذاشتن واسه همین وقتا دیگه! و دستش را می‌گذارد سر شانه‌ام: -مهم نیست دشمنت چی داره. مهم اینه که تو خدا رو داری یا نه؟ جمله‌اش در سرم می‌پیچد. مهم این است که خدا را داری یا نه؟ اولین بارش نبود. حداقل من تا قبل از این هم یکی دو چشمه از این کارهایش را دیده بودم. حامد با مرگ بازی می‌کرد. یک بارش در عراق بود، همان وقتی که رفته بودیم برای حفاظت از زوار. فکر کنم سال نود و چهار بود. ______________ *: آیه 9 سوره مبارکه یاسین: وَجَعَلْنَا مِن بَيْنِ أَيْدِيهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَيْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ يُبْصِرُونَ (ما از جلو رويشان سدّى و از پشت سرشان سدّى قرار داده‏ايم و آنها را (از هر سو) پوشانده‏ايم (يا چشمانشان را كور كرده‏ايم)، از اين رو نمى‌‌بينند. پیامبر در لیلۀ المبیت با خواندن این آیه توانستند بدون این که توسط مشرکان دیده بشن از مکه خارج بشن. خاطرات زیادی از رزمندگان دفاع مقدس نقل شده که با خواندن این آیه، از چشم سربازان بعثی پنهان موندند. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
قسمت در یکی از هتل‌های شهر کربلا ، بمب گذاشته بودند. وقتی رسیدیم بالای سر بمب، فهمیدیم تایمر دارد و تایمرش با کنترل از راه دور فعال می‌شود. حامد یک نگاه به تایمر پنج دقیقه‌ای ، روی بمب کرد که داشت چشمک می‌زد و هنوز به کار نیفتاده بود و یک نگاه به من. گفت: -تا بچه‌های تخریب برسن این‌جا طول می‌کشه، اگه هتل رو تخلیه کنیم هم مردم می‌ترسن. معلوم نیست اونی که کنترل دستشه کِی تایمر رو فعال کنه. راست می‌گفت. حامد یک نفس عمیق کشید و بمب را با احتیاط برداشت: -من اینو می‌برم خارج از شهر. و راه افتاد به سمت خروجی هتل. عرق سرد روی تنم نشست. در ذهنم دنبال راهی غیر از این می‌گشتم. تا خواستم دهان باز کنم و حرفی بزنم، حامد اجازه نداد: -تو هم رد کسی که کنترل بمب دستشه رو بگیر. نباید زیاد دور شده باشه. اگه موفق شدی قبل از فعال کردن تایمر پیداش کنی که هیچی، خیلی عالیه. اگرم نه من بازم پنج دقیقه وقت دارم برسم به یه زمین بایر اطراف شهر تا بمبش به کسی آسیب نزنه. رسیدیم به در پشتیِ هتل. اعتراض کردم: -داری دیوونگی می‌کنی! قبل از این که سوار ماشینش شود، برگشت و با آرامش نگاهم کرد: -تمام این شهر حرم آقاست، توی حرم آقا هم جای این چیزا نیست. - بذار من برم! - تو بهتر می‌تونی اون تروریست رو پیدا کنی. موفق باشی. یا علی. و رفت؛ با یک بمب حدوداً سه کیلویی. دوست داشتم بنشینم روی زمین ، و زارزار گریه کنم، برای حامدی که مرگ را با خودش برده بود. وقتی رد بمب‌گذار را زدیم ، و پیدایش کردیم، هنوز انقدر دور نشده بود که تایمر را فعال کند. وقتی برگشت، حس الان را داشتم. اشک شوق تا لبه پلک‌هایم آمده بود. حامد هم مثل الان، هیچ نشانی از ترس در صورتش نبود. فقط لبخند زد و گفت: -مردم دلگرمی‌شون به ماست، ما رو پناه خودشون می‌دونن؛ ولی پناه همه ما، پناه همه عالم ، خود سیدالشهداست.
قسمت *** هر چند ثانیه یک بار ، به بیرون خانه سرک می‌کشم. حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کنار کوچه. روی اموال مردم حساس است. با این که حکم شرعی‌اش را پرسیده‌ایم ، و می‌داند بخاطر شرایط جنگی و رها شدن خانه‌ها، نماز خواندن داخل آن‌ها هم اشکال ندارد، باز هم تا رضایت صاحب‌خانه را نگیرد ، داخل خانه‌ها نماز نمی‌خواند. حتی اگر مطمئن باشد خارج از خانه در تیررس است. کمیل به دیوار تکیه داده ، وقتی من را می‌بیند که برای چندمین بار سراغ حامد آمده‌ام، می‌گوید: -خب چکارش داری؟ برو به کارات برس، اینی که من می‌بینم حالا حالاها نمازش تموم نمیشه. سیمش تازه وصل شده. وقتی تموم شد خبرت می‌کنم. نگاهی به آسمان نیمه‌تاریک مغرب می‌اندازم ، و نفسم را با حرص بیرون می‌دهم. کمیل می‌خندد: -تازه این نماز مغربشه. عشا هنوز مونده! سرم را تکان می‌دهم، به کمیل چشم‌غره می‌روم و برمی‌گردم داخل. سیاوش دارد بین بچه‌ها غذا پخش می‌کند. در ظرف یک‌بارمصرف را باز می‌کنم ، و اشک شوق در چشمانم جمع می‌شود از غذای شاهانه‌مان: سیب‌زمینی آب‌پز و پنیر و نمک به ضمیمه نان. میان جمعی که از ایرانی‌ها ، و بچه‌های فاطمیون تشکیل شده می‌نشینم. اعضای تیم شناسایی‌ام هم میانشان هستند؛ اما هیچ‌کس نمی‌داند این‌ها بچه‌های شناسایی‌اند. یک نفر از بچه‌های ایرانی دارد خاطره تعریف می‌کند: -آقا ما همون اوایل توی دمشق با این تکفیریا درگیر شده بودیم، درگیری خونه به خونه بود. خیلی نزدیک بودیم بهشون، یعنی ما توی اتاقای خونه بودیم، اونا توی اتاق دیگه... مجید می‌پرد وسط حرفش: -کم لاف بِزِن بابا! نیمی‌شِد که! سیدعلی می‌زند پس کله مجید: -تو که اون روزا سوریه نبودی چرا الِکی حرف می‌زِنی؟ صدای این دوتا از چندکیلومتری تابلو است انقدر که لهجه‌شان غلیظ است. مجید با سیدعلی کله می‌گیرد: -نه که تو اون‌جا بودِی!
قسمت سیدعلی کم می‌آورد و به کسی که خاطره تعریف می‌کرد نگاه می‌کند: -خب ادامه‌شا بوگو! مرد غر می‌زند: -خب نمی‌ذارین بگم که. کجا بودم...؟ آهان... این تکفیریا تا فهمیدن ما مدافع حرمیم شروع کردن فحش دادن و گفتن شما رافضی و مرتد هستین. یه رفیقی داشتم اسمش صالح بود. وقتی دید این تکفیریا دارن رجز می‌خونن خیلی غیرتی شد، عربی هم بلد نبود، دیگه همین‌طوری شروع کرد جواب دادن، همش داد می‌زد انت شیعه علی بن ابی‌طالب! انت پیرو سیدعلی خامنه‌ای! حالا نگو می‌خواسته بگه ما شیعه‌ایم، اشتباهی گفته و بلد نبوده. ما مونده بودیم بخندیم یا بجنگیم. همش بهش می‌گفتم صالح! باید بگی انا شیعه! باید بگی نحن شیعه! همه می‌زنند زیر خنده. نمی‌دانم چرا من کلا به این راحتی‌ها خنده‌ام نمی‌گیرد؛ با این که کاملا خنده‌دار بودن ماجرا را درک می‌کنم. کمیل هم حتی دارد می‌خندد، ولی من فقط لبخند می‌زنم و شروع می‌کنم به پوست گرفتن سیب‌زمینی. هنوز ناخنم را توی پوست سیب‌زمینی فرو نکرده‌ام که صدای فریادی از بیرون خانه می‌شنوم. همه ساکت می‌شوند. یک نفر دارد کمک می‌خواهد: -ساعدنی! ساعدنی! زوجتي تموت!(کمکم کنید! کمکم کنید! زنم داره می‌میره!) با شنیدن جمله آخرش، ظرف غذا را می‌گذارم روی زمین و اولین نفر بلند می‌شوم و به طرف در می‌روم. مردی از مردم بومی شهر السعن است. چون این مناطق تازه آزاد شده، تعداد ساکنانش کم‌اند و وضعیت خدماتی در شهر خیلی خوب نیست. بیرون می‌دوم. مرد دارد گریه می‌کند و اشک می‌ریزد. جلو می‌روم، شانه‌هایش را می‌گیرم و تکانش می‌دهم تا به خودش بیاید: -ما المشكلة؟(مشکل چیه؟) نگاهم می‌کند و می‌نالد: -زوجتي في حالة مخاض، لكن ليس لدي سيارة لنقلها لعيادة.(زنم درد زایمان داره؛ ولی ماشین ندارم که ببرمش درمونگاه.) ماشینی که تحویل گرفته‌ام کنار حیاط پارک است. نگاهش می‌کنم. مرد ضجه می‌زند: -زوجتي تموت!(زنم داره می‌میره!)
قسمت رو می‌کنم به مرد؛ به عمق چشمان عاجز و ملتمسش. صورت سبزه‌اش از عرق برق می‌زند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده. ما برای حفظ جان مردم این‌جاییم؛ مگر نه؟ این را از خودم می‌پرسم ، و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین. می‌دانم شهر آن هم در شب ناامن است؛ اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد. بشیر جلو می‌آید: -آقا خطرناکه. یهو به کمین می‌خورید! نگاهی به جمع بقیه بچه‌ها می‌اندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من. نمی‌شود جوان‌های مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیب‌زمینی بخورم. در جواب بشیر لبخند می‌زنم. -سعد جلو می‌دود؛ یکی از بچه‌های سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است. می‌گوید: -سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.) سر تکان می‌دهم ، و به مرد اشاره می‌کنم جلو بنشیند تا راهنمایی‌مان کند به سمت خانه‌اش. سعد هم روی صندلی‌های عقب می‌نشیند و راه می‌افتم. نگاهی به کوچه می‌اندازم. حامد هنوز دارد نماز می‌خواند؛ کمیل را هم نمی‌بینم. سوییچ را می‌چرخانم ، و ماشین روشن می‌شود. پایم را که روی پدال گاز فشار می‌دهم، چیزی ته دلم خالی می‌شود. شب‌ها در کوچه‌های خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟ وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛ اما مایی که تا این‌جا آمده‌ایم از قبل خطرش را هم به جان خریده‌ایم. کمیل همیشه در موقعیت‌های خطرناک ، که قرار می‌گرفتیم، با بی‌خیالی می‌خندید و می‌گفت: -خب دیگه تهش اینه که شهید می‌شیم، ترس نداره! بعد هم شروع می‌کرد قصه بافتن ، از نحوه‌های مختلف شهادت؛ آن هم به فجیع‌ترین و دردناک‌ترین حالت‌های ممکن. می‌خواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان. سعد ساکت است. مرد هنوز گریه می‌کند. هربار از او می‌پرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان می‌دهد. دعا می‌کنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم. برای این که اضطراب مرد کم‌تر شود، می‌پرسم: -شو اسمک؟(اسمت چیه؟)