قسمت #صدوشصت_وپنج
رو میکنم به مرد؛
به عمق چشمان عاجز و ملتمسش.
صورت سبزهاش از عرق برق میزند و قطرات اشکش با عرق قاطی شده.
ما برای حفظ جان مردم اینجاییم؛ مگر نه؟
این را از خودم میپرسم ،
و پاسخش این است که دست مرد را بگیرم و ببرم به سمت ماشین.
میدانم شهر آن هم در شب ناامن است؛
اما حتی اگر یک درصد احتمال داشته باشد که همسر مرد واقعاً درحال مرگ باشد، نباید معطل کرد.
بشیر جلو میآید:
-آقا خطرناکه. یهو به کمین میخورید!
نگاهی به جمع بقیه بچهها میاندازم. اگر خطری هم هست باشد برای من.
نمیشود جوانهای مردم را بفرستم در دل خطر و خودم بنشینم نان و سیبزمینی بخورم.
در جواب بشیر لبخند میزنم.
-سعد جلو میدود؛ یکی از بچههای سوری و اهل تدمر که از نیروهای حامد است.
میگوید:
-سآتي معك. انه خطير. (همراهتون میام. خطرناکه.)
سر تکان میدهم ،
و به مرد اشاره میکنم جلو بنشیند تا راهنماییمان کند به سمت خانهاش.
سعد هم روی صندلیهای عقب مینشیند و راه میافتم.
نگاهی به کوچه میاندازم.
حامد هنوز دارد نماز میخواند؛ کمیل را هم نمیبینم.
سوییچ را میچرخانم ،
و ماشین روشن میشود. پایم را که روی پدال گاز فشار میدهم،
چیزی ته دلم خالی میشود.
شبها در کوچههای خلوتِ یک شهرِ تازه آزاد شده خطرناک نیست؟
وجب به وجب خاک سوریه خطرناک است؛
اما مایی که تا اینجا آمدهایم از قبل خطرش را هم به جان خریدهایم.
کمیل همیشه در موقعیتهای خطرناک ،
که قرار میگرفتیم،
با بیخیالی میخندید و میگفت:
-خب دیگه تهش اینه که شهید میشیم، ترس نداره!
بعد هم شروع میکرد قصه بافتن ،
از نحوههای مختلف شهادت؛
آن هم به فجیعترین و دردناکترین حالتهای ممکن.
میخواست ترس خودش و ما بریزد و عادی شود برایمان.
سعد ساکت است.
مرد هنوز گریه میکند.
هربار از او میپرسم از کدام سو بروم و او با دست جهت را نشان میدهد.
دعا میکنم به موقع برسیم و بتوانیم همسر مرد را نجات بدهیم.
برای این که اضطراب مرد کمتر شود،
میپرسم:
-شو اسمک؟(اسمت چیه؟)