15.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ببینید به چه شکل سادهای دروغ آلبانی نشینان رو میشه!
به همین سادگی دروغ میگن
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی تکنولوژی برای فریب افکار عمومی دست بکار میشود.
چشماتو واکن ندهندت فریب
❣ @Mattla_eshgh
پویش بدون فرزندم هرگز
تنهاکمپین رسمی،جهت حمایت از #داریوش و کودکانی است که دولتهای اروپایی جهت آزمایشات اجتماعی و هویت زدایی ،
از والدین با زور جداشده اند با امید به این که آغاز این پویش پایان فراق باشد
ارتباط مستقیم:
تلگرام @dariush9567
ایتا @Mamanedariush
🚨 اسیر سرگرمیهای زیانبار در فضای مجازی یا غیر آن نشوید
🔻 رهبر انقلاب در دیدار اخیر نخبگان: هر چه شما از این تواناییِ نخبگی استفاده کنید، این چشمه بیشتر در درون شما خواهد جوشید، نخبهتر خواهید شد؛ هر چه بیشتر کار کنید، بیشتر خواهد شد. خسته نشوید، متوقّف نشوید، اسیر سرگرمیهای زیانبار نشوید. سرگرمیهای زیانباری هم وجود دارد، این یک غفلت است ، حالا در فضای مجازی یا غیر مجازی؛ اسیر این سرگرمیها هم نشوید. ۱۴۰۱/۷/۲۷
📝 متن کامل بیانات👇
https://khl.ink/f/51184
💢 مقایسه جالب نتیجه جستجوی کلمه “iran” در مرورگر آمریکایی و روسی
🔹 به این میگن تکنیک تصویر سازی ...
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
قسمت #صدوشصت_وشش برمیگردد و چند لحظه گیج نگاهم میکند. انقدر اضطراب دارد ، که اسم خودش را هم یاد
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صدوشصت_وهفت
دستی از پشت سر،
دستمال نمداری را روی صورتم میگیرد ،
و محکم فشار میدهد؛
انقدر محکم که راه نفسم را میبندد و چشمانم سیاهی میروند.
چیزی نمیبینم؛
اما صدای مبهم جیغِ یک زن و فریادِ یک مرد را میشنوم و چند لحظه بعد...
سکوت...
***
-عباس! عباس مادر! اذانه ها، نمیخوای بیدار شی؟
دستی میان موهایم کشیده میشود.
صدای اذان گفتن پدر میآید سر سجاده.
بلند اذان میگوید که ما بیدار شویم.
هوا سرد است و پتو گرم.
دوست ندارم از گرمای پتو جدا شوم؛ مخصوصا که نوازش مادر هم ضمیمه آن شده است.
مادر دوباره صدایم میکند:
-عباس پاشو مادر!
به سختی چشم باز میکنم. آفتاب میخورد فرق سرم.
صدای کمیل را از بالای سرم میشنوم:
-بیا عباس. فکر کنم پیداش کردم!
سنگینی تجهیزات به کمرم فشار میآورد.
کمیل کمی جلوتر از من دارد از صخرهها بالا میرود.
«دوره آموزشی زندگی در شرایط سخت» و مهارت صخرهنوردی.
کمیل از من بهتر است.
از دیوار راست هم بالا میرود.
دست میگیرم به صخرهها ،
و خودم را بالا میکشم. هوا گرم است و دارم عرق میریزم.
دارم عرق میریزم؛ اما نه بخاطر گرمای هوا که از شدت تحرک.
خم میشوم و دست مرصاد را که روی زمین افتاده میگیرم.
این سومین نفری بود که زمین زدم.
مرصاد بلند میشود ،
و با اشاره حاج حسین، میرود میان بقیه بچهها که منظم و خبردار در سالن تمرین ایستادهاند؛
اما حاج حسین به من اجازه خروج از میدان مبارزه را نمیدهد.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
قسمت #صدوشصت_وهشت
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم ،
که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده ،
و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
-کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام ،
و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد ،
و من دست خالی.
یک نفر محکم داد میزند:
-علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید ،
و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد ،
و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم ،
و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند ،
به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام،
خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم ،
و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده،
دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند.
تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت،
با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین.
از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛
هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید. دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.
قسمت #صدوشصت_ونه
عرق صورتم را پاک میکنم ،
و میایستم مقابل در خانهشان.
نگاهم به دستهگل نرگس است و زنگ در را فشار میدهم.
از برادرش شنیدم گل نرگس دوست دارد.
صدای قدمهایش روی موزاییکهای حیاط را میشنوم و بعد در را باز میکند.
لبخند ملیح و محجوبی میزند ،
و سرش را پایین میاندازد.
هنوز یخش باز نشده؛
خودم هم کمی از او ندارم. دست و پایم را گم کردهام.
درحالی که دستپاچگی از حرکاتم میبارد،
گل را روبهرویش میگیرم.
با دیدن گل لبخندش پررنگتر میشود ،
و چشمانش برق میزنند. گل را دو دستی میگیرد
و زیر لب میگوید:
-ممنون!
و گل را میبوید.
تعارف میزنم که بنشیند داخل ماشین.
نسبت به قبل امیدوارتر شدهام. انگار دلخور نیست؛
حداقل رفتارش این را نشان نمیدهد.
با یک هفته تاخیر داریم میرویم خرید عقد؛ بخاطر ماموریت من.
با این وجود انگار عصبانی نیست؛
دلخور هم.
راستش را بخواهید خودم را آماده کرده بودم که اخم و قهرش را تحمل کنم و نازش را بخرم و منت بکشم؛
اما به رویم نمیآورد ،
که یکهو فردای مهر برون غیب شدم و یک هفته ماموریتم طول کشید.
اصلا انگار نه انگار.
خیالم راحت میشود و ته دلم آرزو میکنم کاش مطهره همیشه همینطور بماند؛
کاش از دستم دلخور نشود.
با این وجود، خودم قدم پیش میگذارم:
-ببخشید که...
اجازه نمیدهد حرفم کامل شود:
-اشکال نداره!
نفس عمیقی میکشم ،
و زیرچشمی نگاهش میکنم. دارد آرام گلهای نرگس را نوازش میکند.
قلبم چقدر تند میزند؛
طوری که انگار صدای ضربانش را مطهره و تمام مردم شهر میشنوند.
قلبم تند میزند؛
انگار ضربانش را همه دنیا میشنوند.
در یک تونل راه میروم.
یک تونل نیمهتاریک.
دنبال کسی هستم. باید پیدایش کنم.
خستهام و هوا سرد است؛
خیلی سرد.
بدنم کوفته است؛ نمیدانم چرا، شاید از فعالیت زیاد.
خیلی خستهام.
دستانم را جلوی دهانم میگیرم و ها میکنم که گرم شوند.
تندتر میروم.
صدای همهمه از دور میآید. همه جا تاریک است.
باید بروم...دنبال یک نفر...
اما نمیدانم کجا.
صدای نفس زدن و خرناس کشیدن از پشت سرم میشنوم؛ صدای خرناس و دندانقروچه یک حیوان.
خیلی نزدیک است.
میخواهم برگردم که پهلویم تیر میکشد و میسوزد. از درد نفسم بند میآید و پاهایم شل میشوند.
قسمت #صدوهفتاد
یک چیز نوکتیز در پهلویم فرو رفته؛
انقدر عمیق فرو رفته که حس میکنم الان است که از سمت دیگر بیرون بزند.
دستی آن چیز نوکتیز را ،
از پهلویم بیرون میکشد؛ دردش شدیدتر میشود.
از سرما به خودم میلرزم.
خون گرم روی بدنم جریان پیدا میکند.
- عباس جان! مادر! بیدار شو دیگه!
سرم تیر میکشد و گوشهایم زنگ میزنند.
گلویم از خشکی میسوزد.
سرم سنگین است.
صداها محو میشوند؛
سکوت....
دوست دارم بخوابم تا سردردم خوب شود. نمیتوانم سرم را تکان بدهم.
گیج میرود.
تشنهام.
میخواهم بلند شوم و بروم دنبال آب؛
اما بدنم کرختتر از آن است که بتوانم تکانش بدهم.
پلکهایم حکم یک وزنه ده تُنی را پیدا کردهاند که به سختی بازشان میکنم.
چیزی نمیبینم. هیچچیز.
نه میشنوم و نه میبینم.
نکند مُردهام؟
اما مرگ که این شکلی نیست. من هنوز فرشته مرگ را ندیدهام!
کمی که میگذرد،
چشمانم به تاریکی عادت میکنند.
جایی تاریک است و درش را هم نمیبینم. یک جایی شبیه زیرزمین.
به ذهنم فشار میآورم ،
تا یادم بیاید من اینجا چکار میکنم. درد سر و گردنم، اولین نشانه است تا یادم بیاید آخرین ادراکم از واقعیت چه بود.
واقعیت و رویا با هم قاطی شدهاند.
مطهره،
مادر،
کمیل،
دورههای آموزشی...
همه هجوم آوردهاند به این زیرزمین تاریک.
کمکم رویا رنگ میبازد ،
و حواسم جمع میشود. یک نفر زد پشت سرم، همینجایی که هنوز از درد ذقذق میکند ،
و بعدش هم دستمال خیس
و بعد سکوت.
پس آن دستمال خیس،
آلوده به ماده بیهوشکننده بوده و این کرختی و بیحالی که در بدنم هست هم اثر همان ماده است؛
مگر چقدر بیهوشکننده به آن دستمال زده بود که انقدر اثرش قوی است؟
میخواهم دستم را بالا بیاورم ،
و سرم را لمس کنم که ببینم ورم کرده یا نه؛
اما متوجه میشوم دستانم از پشت بسته است.
چندبار تکانشان میدهم؛
هرکس بسته خیلی محکم بسته نامرد.
یادتان هست گفته بودم ،
بدترین اتفاق برای یک مامور امنیتی-اطلاعاتی اسارت است؟
الان من دقیقاً در همان موقعیت قرار گرفتهام؛ چیزی بدتر از مرگ.
آن هم درحالی که نمیدانم دقیقاً با کی طرفم.
با یادآوری این که چه اتفاقی افتاد،
انبوهی از افکار و سوالات آوار میشوند روی سرم.
چقدر وقت است که بیهوشم؟
نباید زمان زیادی باشد؛ چون هنوز سردردم خوب نشده.
چه بلایی سر صامد و همسرش آمد؟
چرا صدای جیغ و داد میآمد؟
کسی متوجه گم شدن من شده است؟
سعد چه شد؟
سعد... سعد پشت ما نشسته بود.
نکند سعد...
وای خدایا...