قسمت #صدوشصت_وهشت
نیمنگاهی به حاج حسین میکنم ،
که ایستاده کنار سالن تمرین، محکم و مقتدرانه.
پاهایش را به عرض شانه باز کرده ،
و دستانش را از پشت در هم قلاب کرده است.
با اخم به ابوالفضل و کمیل اشاره میکند که جلو بیایند و میگوید:
-کمیل مسلح به باتوم باشه.
ای بابا! چرا هِی سختترش میکند؟ اشکال ندارد.
دست میکشم روی پیشانیام ،
و عرقم را پاک میکنم. نفسم را بیرون میدهم و گارد مبارزه میگیرم.
کمیل باتوم به دست مقابلم میایستد ،
و من دست خالی.
یک نفر محکم داد میزند:
-علی!
کیاپ میکشیم و حمله میکنیم سمت هم.
کمیل جلوتر میآید ،
و میخواهد با باتوم حمله کند که دستش را در هوا میگیرم، پشتم را به کمیل میکنم و خم میشوم.
اول کمی وزنش روی من میافتد ،
و بعد در هوا میچرخد و به پشت میافتد روی زمین.
باتوم را از دستش بیرون میکشم ،
و پرت میکنم یک گوشه.
هنوز بلند نشدهام که ابوالفضل حمله میکند ،
به سمتم و میخواهد گردنم را بگیرد، اما همانطور که در حالت نیمهنشستهام،
خم میشوم و دستانش را میگیرم.
با دو پا فرود میآید روی زمین مقابل من و حالا رودررو میجنگیم.
ضربه پایش را با دست دفع میکنم ،
و کف پایم را به سینهاش میکوبم. چند قدم عقب میرود.
با کمیل که حالا بلند شده،
دونفری حمله میکنند. یک ابوالفضل پایم را میگیرد و کمیل گردنم را.
از زمین بلندم میکنند.
تمام بدنم را متمایل میکنم به یک سمت،
با دستانم شانههای کمیل را میگیرم و با پاهایم به ابوالفضل فشار میآورم.
سهتایی با هم میافتیم روی زمین.
از جا بلند میشوم و بالای سرشان میایستم.
به حاج حسین نگاه میکنم؛
هنوز اخم دارد اما میتوان ته چشمانش لبخند را هم دید. دست کمیل را میگیرم که بلند شود؛ ابوالفضل را هم.
حاج حسین به کمیل و ابوالفضل اجازه نمیدهد بروند؛ یک نفر دیگر را هم اضافه میکند و میگوید هرسهتا مسلح شوند برای مبارزه با من.
عرق صورتم را پاک میکنم و میایستم.