مطلع عشق
📌 #طرح_مهدوی ؛ #عاشقانه_مهدوی 🔹 حال زمان فقط با تو خوب میشود... 🔅 فرازی از #دعای_ندبه ۱۰ 🖼 #پروف
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز یکشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #توجه_به_فضای_شخصی
💠 هیچ مردی نباید فضای #شخصی همسرش را از او بگیرد. زنان فضاهایی دارند که مختص به خودشان است.
💠 مثلا: "امشب #دامن آبیمو بپوشم بهتره یا قرمزه رو؟"
💠 مرد نباید این فضا را از او بگیرد، چون خودش نمیتواند #جایگزینی برای آن باشد.
💠 زنها در این مدل حرفها کلی #انرژی عاطفی رد و بدل میکنند که مردها هیچ وقت نمیتوانند چنین کاری بکنند.
❣ @Mattla_eshgh
007.mp3
2.16M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش هفتم
⭕️ وضعیت و نگاه به زن در دنیای غرب
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
🛑 #سریال سارق روح
🍃در مورد عرفان های کاذب و فرقه های ضاله کذاب و دروغگو در فریب دخترها وپسران جوان و دبیرستانی
ساخته مرکز بررسی جرایم سازمان یافته ی سازمان اطلاعات کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و قرارگاه امنیتی ثارالله تهران بزرگ و اداره کل بررسی و رصد فرق و ادیان سازمان اطلاعات سپاه
🔺هر شب ساعت۲۱
🔺و تکرار فردا ساعت ۱۳
📍از شبکه آی فیلم
شمارا به دیدن این سریال روشنگر و آگاه کننده و چالشی دعوت میکنیم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹بیانات امام خامنهای دربارهی زنان #خانه_دار در منزل #شهید_ارمنی وهانج رشیدپور:
🏡 "مردم به زن خانهدار به چشم زن بیکار نگاه میکنند؛ در حالی که کاری که زن خانهدار میکند، از کار بیشتر مردهایی که بیرون از خانه کار میکنند سختتر است؛ چون رئیس داخل خانه، خانم است. مدیریت خانه فقط پخت و پز نیست."
📥 #ببینید | دریافت کیفیت بالا aparat.com/v/jv0eX
🗓 ویژه میلاد حضرت مسیح علیهالسلام
#نسل_سازی
❣ @Mattla_eshgh
قیچی بی انصافی.mp3
3.11M
#یک_دقیقه_حرف_حساب
💥 قیچیِ بی انصافی!
اوایل ازدواج رابطهمون خیلی عاشقانه بود،
یک روز ازش دور میشدم دلم پر میکشید
⚠️ ولی دیگه مدت هاست رغبتی به هم نداریم!
#استاد_محسن_عباسی_ولدی
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت #صدوهفتادوهشت سرگیجهام کمی بهتر است. چشمانم را دوباره میبندم و در ذهنم آموزشهای ضدشکنج
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت #صدوهفتادونه
زیر لب زمزمه میکنم:
بسم الله الرحمن الرحیم.
سعد از جایش بلند میشود ،
و به طرف پلهها میرود. اینبار هم دونفر آمدهاند.
برای این که فکر نکنند ترسیدهام،
با آرامش سرم را تکیه میدهم به دیوار و چشم میبندم. اصلا انگار نه انگار!
کمیل میگوید:
-دمت گرم، همینطوری ادامه بده.
صدای گفت و گو میآید ،
و یکی از صداها آشناست؛ همان مرد است. دارد از سعد میپرسد من به هوش آمدهام یا نه.
از میان پلکهایم میبینمشان؛
هنوز همان کلاشِ سرنیزهدار دستش است.
همان مرد اولی میآید به سمت من،
و مقابلم مینشیند. بوی تند عرقش میزند زیر بینیام. یقهام را چنگ میزند و مرا جلو میکشد؛ چشم در چشم.
میغرد:
-شو اسمک؟(اسمت چیه؟)
یک نیشخند اعصاب خوردکن
– از همانها که مخصوص کمیل بود – روی لبهایم نگه میدارم:
-سیدحیدر!
یقهام بیشتر در مشتش مچاله میشود،
این بار به سمت دیوار هلم میدهد و به دیوار کوبیده میشوم.
درد در سر و ستون فقراتم میپیچد ،
و سرگیجهام بدتر میشود؛ اما اجازه نمیدهم درد در چهرهام پیدا شود و باز هم میخندم.
میغرد:
-مجوسی!
و چند کلمه دیگر هم پشت هم ردیف میکند ،
که معنایش را نمیفهمم؛ اما حتما فحش است دیگر!
سعد دارد با مرد دومی حرف میزند؛
اما درست متوجه نمیشوم چه میگوید.
مرد اولی دستش را روی گردنم فشار میدهد. میان دیوار و دست مرد گیر افتادهام و راه نفسم هر لحظه تنگتر میشود.
چشمانم را روی هم فشار میدهم ،
و سرم بیشتر درد میگیرد؛ اما باز هم میخندم.
چشمانم سیاهی میرود.
الان است که بیهوش بشوم. لبم را گاز میگیرم.
دهانم را باز و بسته میکنم تا نفس بکشم؛
اما نمیتوانم. انگار واقعا قصد دارد من را بکشد.
کمیل شروع میکند به شهادتین خواندن:
-اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمداً رسول الله...
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت #صدوهشتاد
میخواهم همراهش بخوانم؛
اما نمیتوانم.
صدای گفت و گوی سعد ،
با مرد دوم بالا گرفته است. مرد اولی برمیگردد و به مرد و سعد نگاه میکند.
دستانش از دور گردنم شل میشود؛
بعد هم من را رها میکند و میرود به سمت سعد و دوستش.
ناخودآگاه با ولع تمام هوا را به سینه میکشم.
همهجا را تار میبینم.
گلویم میسوزد و سرفه امانم را میبرد.
خم میشوم روی سینهام و سرفه میکنم.
حالا سعد و دو مرد دیگر دارند واقعاً با هم دعوا میکنند.
نگاهشان میکنم.
انقدر بلند داد میزنند که متوجه نمیشوم چه میگویند.
سرم سنگین است ،
و هنوز سرفهام بند نیامده. نامرد چقدر محکم فشار داد، معلوم نیست چه مرگش بود!
کمیل میگوید:
-میخواست فقط یه زهر چشم ازت بگیره تا حساب کار دستت بیاد!
بعد کنارم مینشیند و بازویم را میگیرد:
-نفس بکش داداش. چیزی نیست.
میخواهم نفس بکشم؛
اما گلو و سینهام میسوزد و هوا را پس میزند.
کمیل سرم را در آغوش میگیرد ،
و میبوسد. سردردم بهتر میشود. ته دلم به این فکر میکنم که اگر کمیل را نداشتم چکار میکردم؟
کمیل در گوشم زمزمه میکند:
-من و تو به هم قول دادیم تا تهش با هم باشیم مگه نه داداش؟
لبخند میزنم.
کمکم نفسم برمیگردد سرجایش.
دستانم درد میکنند؛ انگار خون در رگهای دستم ایستاده است و خواب رفتهاند.
دعوای سعد و آن دو مرد ،
هنوز به نتیجه نرسیده است. نشنیده میتوانم حدس بزنم سر پول دعواست.
ناگاه مرد دوم ،
سلاح کمریاش را درمیآورد ،
و قبل از این که سعد بخواهد حتی فکر کند، گلولهای میان ابروهای سعد مینشاند.
پیشانی سعد از هم میپاشد ،
و دراز به دراز میافتد روی زمین. لبم را میگزم. کاش عاقبتش این نمیشد.
راستش با این که من را به دردسر انداخت، دلم برایش میسوزد.
بوی خون سعد میزند زیر بینیام،
و دلم در هم میپیچد. صورتش کلا بهم ریخته.
مرد دوم ،
اسلحهاش را غلاف میکند. نگاهم را از جنازه سعد میگیرم.
میآید بالای سرم و کمی براندازم میکند،
بعد مینشیند و چانهام را میان دستانش میگیرد:
-سمعت عندک معلومات مفيدة. يجب نتحدث عن ذلك. (شنیدم اطلاعات خوبی داری. باید روش صحبت کنیم.)
هم لحن حرف زدنش و هم چهرهاش آرامتر از دیگری به نظر میرسد.
احتمالاً مافوق مرد اولی ست ،
و از او حرفهایتر. فقط نگاه میکنم؛ با همان نیشخند معروف کمیل.
میگوید:
-أتفهم؟(میفهمی؟)
🕊 قسمت #صدوهشتادویک
مرد اولی میگوید:
-قال سعد يعرف العربية. (سعد گفت عربی بلده.)
مرد دوم سرش را تکان میدهد:
-زین! إذن جاوبنی! (خوبه! پس جوابمو بده!)
باز هم نگاهش میکنم.
کمیل میخندد:
-اینا خیلی عجولن. تو هم به جای لالبازی، چهارتا حرف حماسی بزن مثل توی فیلما!
از حرف کمیل خندهام میگیرد ،
و ناگاه میزنم زیر خنده؛ بلند و از ته دل.
مرد اول سرنیزهاش را ،
میگذارد زیر گلویم. چقدر تیز است! کمی گلویم را میخراشد.
خشم از چشمان قرمز و دندانهای به هم قفلشدهاش بیرون میریزد:
-لا نملك وقتا! تحدث! (وقت نداریم! حرف بزن!)
خندهام بند نمیآید؛
حتی با این که میدانم اگر دستش کمی تکان بخورد، این سرنیزه شاهرگ گردنم را میبُرد.
اصلا درستش همین است؛
این که وقتی تیغ روی گردنت است، به چشمان قاتلت نگاه کنی و بخندی.
کمیل میخندد:
-اصلاً نمیدونه چی میخواد! همینطوری میگه حرف بزن!
خندهام بیشتر هم میشود.
از دست این کمیل...
مرد میخواهد فریاد بکشد؛
اما مرد دوم دستش را میگذارد زیر لوله اسلحه مرد اول و آن را کنار میزند:
-اهدء. إحنه نتحدث. أليس كذلك؟ (آروم باش. ما داریم با هم حرف میزنیم؛ مگه نه؟)
مرد اولی آرام میشود.
نیشخند میزنم به این سیاست هویج و چماق؛ پلیس خوب و پلیس بد.
مرد دوم همچنان چانهام را گرفته است:
-أ سیدحیدر اسمک؟(اسمت سیدحیدر بود؟)
فقط پلک بر هم میگذارم که یعنی بله.
ادامه میدهد:
-ما هو دورك بين القوات؟ (وظیفهت بین نیروها چی بود؟)
کمیل میگوید:
-کار خاصی نمیکرد، همینطوری برای خودش میپِلِکید!
باز هم آن لبخند از روی لبم محو نمیشود.
به چشمان مرد نگاه میکنم.
برخلاف مرد اولی هنوز عصبانی نشده.
چند ثانیه در سکوت میگذرد
و مرد دوم میگوید:
-انا أکره الخشونۀ. جاوبنی!(من از خشونت متنفرم. جوابم رو بده!)
باز هم نگاهش میکنم. باز هم سکوت.
از گوشه چشم حواسم به مرد اولی هست که دارد غیظ میخورد.
ناگهان فریاد میکشد ،
و سرنیزهاش را بالا میآورد. اینبار مرد دوم هم جلویش را نمیگیرد.
چشمانم را نمیبندم؛
باز هم خیره میشوم به چشمان مرد.