فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 چگونه مالک دل همسرم شوم ⁉️
🔰 #آیتالله_حائری
❣ @Mattla_eshgh
📝 بانوی ویراستار گیلانی
برنده جایزه ادبی جلال آلاحمد شد
جایزه ادبی جلال آلاحمد، امسال در بخشهای نقد ادبی، داستانهای کوتاه، رُمان، مستند نگاری و ۲ بخش ویژه سردار سلیمانی و مدافعان سلامت برگزار شد.
در پانزدهمین دوره جایزه ادبی جلال آلاحمد، خانم «نرجس توکلی»، ویراستار گیلانیِ کتاب «اینجا سوریه است» نوشته «زهره یزدانپناه» موفق به دریافت لوح تقدیر و تندیس شد و ۱۵ میلیون تومان جایزه دریافت کرد.
بیشتر بخوانید
📆۱۴۰۱/۱۰/۲۵
#فرهنگی
#بانوان
❣ @Mattla_eshgh
010.mp3
1.53M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر
🌴 بخش دهم
⭕️ ویژگیهای نگاه مالکیّت و تفاوتش با نگاه امانتداری
🔴 #دکتر_حبشی
❣ @Mattla_eshgh
🔴مردم ایران، الگوی واقعی مردم جهان هستند👇
قم ۱۵۰هزار متر مکعب
مشهد ۱ میلیون متر مکعب
همدان ۲ میلیون متر مکعب
اصفهان ۲٫۵ میلیون متر مکعب
تهران ۷ میلیون متر مکعب
گیلان ۱۰درصد گاز مصرفی
زنجان ۲۰ درصد
و سمنان ۵۰ درصد گاز کمتری مصرف کردن..
به کوری همه براندازا ، ایران همچین مردم دلسوزی داره❤️
✍️ آدم
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۰۷ چندبار سکندری میخورم ، و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمی
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۰۸
بلند صدایش میزنم؛
با تمام توان.
انگار کمیل است که مقابلم جان میکَنَد.
همیشه حسرت میخوردم ،
که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیدهام همان بهتر که نبودم و ندیدم.
پیشانیام را ،
روی پیشانی عرق کرده حامد میگذارم و صدایش میزنم.
حامد میخندد؛ عمیق و شیرین.
همیشه قشنگ میخندید، زیاد میخندید، برعکس من.
و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش،
فقط یک کلمه بیرون میآید:
- حـ... سیـ... ـن...
حاج حسین میگفت ،
تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس میشود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمیتواند تظاهر کند.
و تنها کسی موقع جان دادن ،
از دهانش «حسین» میجوشد که یک عمر با حسین علیهالسلام زندگی کرده باشد.
دیگر برای هر چیزی دیر است؛
برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس...
و ضربان قلب حامد زیر دستم،
کمکم بیرمق میشود؛ یعنی نمیدانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟
سرش را محکم در آغوش میگیرم ،
و باز التماسش میکنم:
- تو نه... لطفا نه...
فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر،
فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر میکند و بعد،
من میمانم و بیچارگیام؛
من میمانم و دردِ بیدرمانِ جاماندگی.
چند لحظه با بهت نگاهش میکنم و بعد،
تمام بغضی که در سینهام تلنبار شده بود بیرون میریزد
و با تمام توان داد میکشم:
- یا حسیــــن!
سر حامد را به سینهام میچسبانم ،
و پیشانیاش را میبوسم؛
یک بار، دوبار...
هزاران بار.
انگار کمیل است که مقابلم جان داده.
انگار میخواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم.
رستم شانههای لرزانم را میگیرد و فشار میدهد:
- آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم...
و بغض امانش نمیدهد.
نفس عمیقی میکشم که بر خودم مسلط شوم.
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۰۹
جنگ است دیگر؛
بیرحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستیات را به باد میدهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو میگیرد، برادرت است یا رفیقت؛
کاری ندارد که با هم عقد اخوت خواندهاید یا نه...
در جنگ فقط یک لحظه کافی ست ،
برای بیبرادر شدن،
برای تنها شدن،
برای در هم شکستن ستون یک خانواده،
برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها،
برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازهعروسها.
نمیتوانم حامد را اینجا رها کنم.
تجهیزاتش را بشیر برمیدارد و پیکرش را من.
به کمیل میسپارم کنار حامد بماند.
او را روی دوشم میاندازم؛
الان است که تمام استخوانهایم زیر بار غمش خرد بشود.
کمرم و سینهام تیر میکشد از درد؛
دردِ بیبرادری.
حامد را کنار دیوار میگذارم ،
و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بیهوش را از زمین برمیدارم.
بشیر آرام ناله میکند.
در دلم التماس میکنم:
- حداقل تو زنده بمان...
زمین انگار ناهموارتر از قبل است ،
و دستان من ضعیفتر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده.
نفسم تنگی میکند ،
و من بیتوجه به سرفههای مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن ازدواج حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس.
مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی میشود و بشیر را که در آمبولانس میگذاریم،
رستم به راننده میگوید:
- صبر کن، یه شهید هم داریم...
و با این جمله انگار دوباره از درون میشکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد.
خودم دوباره پیکر سردش را ،
روی دوش میاندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم میشود.
کمیل دستش را سر شانهام میزند:
- یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم میشه!
دوست دارم سرش داد بزنم ،
که این را بارها گفتهای و هنوز تمام نشده.
و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمیآمد.
🕊 قسمت ۳۱۰
صدای نفس زدن کمیل را میشنوم ،
که پشت سرمان میآید.
حامد را که به آمبولانس تحویل میدهم،
کمیل با پشت دست عرق از پیشانی میگیرد و با چشمانی که نگرانی را داد میزند
میگوید:
- آقا شمام برید عقب!
چشمانم بیش از همیشه درشت میشود و بلند میگویم:
- چرا؟ حامد شهید شده، نمیشه منم برم.
- دستور حاج احمده. همین الان بهم گفت. جانشین آقا حامد هست. شارعالنهر هم پاکسازی شده دیگه.
از حالات صورتش و از لحن گفتارش میتوان فهمید یک جای کار میلنگد.
میپرسم:
- خود حاج احمد بهت گفت؟
- آره، بیسیم زدم شهادت آقا حامد رو اطلاع دادم. بهم گفتن سریع من و شما هم بریم عقب. توضیحی ندادن.
کلافه و سردرگم،
به حاج احمد بیسیم میزنم و آب پاکی را روی دستم میریزد که باید برگردم؛
اما نمیگوید چرا و همین عصبانیام میکند.
چارهای نیست.
همراهِ حامد بودن خوب است؛ اما از دور شدن از معرکه جنگ ناراضیام.
داخل آمبولانس مینشینم ،
و خودم را جمع میکنم. یاد حرف کمیل میافتم وقتی که خودم مجروح شده بودم:
- رزمندهها اگر ببینن نیروهای ایرانی زخمی شدن، روحیهشونو میبازن...
حالا فکر کن آن نیروی ایرانی،
حامدی باشد که بمب انرژی ست و با لبخندهایش، شوخیهایش، روضه خواندنش و شجاعتش، روحیه تزریق میکند در جان رزمندهها.
آن وقت شهادت چنین کسی میشود کابوس...
چفیه مشکیای که دور سرش بسته است را باز میکنم و آن را روی صورتش میاندازم؛
اما خیلی زودتر از آن که فکر میکردم،
دلم برای چهرهاش تنگ میشود...
🕊 قسمت ۳۱۱
***
خستهام و کوفته؛
خیلی بیشتر از خستگیِ یک سفر پنجاه کیلومتری از دیرالزور تا دمشق.
خستگیام، از جنس خستگیِ کسی ست ،
که پنجاه کیلومتر پیکر رفیق شهیدش را به دوش کشیده باشد؛
داغ شهادت رفیقش را ،
به دوش کشیده باشد و در دریای یک مجهول بزرگ دست و پا زده باشد.
چرا در چنین موقعیت حساسی ،
به من گفتند برگرد؟
وقتی گفتند یکسره باید بروی دمشق ،
و نمیتوانی میان راه توقف کنی، پایم را کردم توی یک کفش که باید حامد هم همراهم بیاید.
نگذاشتم ببرندش معراج شهدای تدمر.
آوردمش معراج شهدای دمشق؛ جایی که بتوانم خودم غسلش بدهم.
من و کمیل با هم قرار گذاشته بودیم ،
هرکدام زودتر شهید شدیم، دیگری آن که شهید شده را غسل بدهد و کفن کند و در خاک بگذارد.
یک بار که با کمیل ،
کلکل راه انداخته بودیم سر این که کدام یکی زودتر شهید میشود،
کمیل میان خندههایش گفت:
- اصلا اومدیم و مفقودالاثر شدم. اونوقت به گردنت میمونه، دماغت میسوزه.
و کمیل سوخت.
طوری سوخت که نشد غسلش بدهم. چیزی نمانده بود از کمیل. سوخته بود.
- دماغ تو هم سوخت!
کمیل این را میگوید ،
و برایم زبان در میآورد. او که نمیفهمد حال من را...
دینش ماند به گردنم و حسرتش به دلم.
فقط توانستم ،
خودم در خاک بگذارمش و تلقینش بدهم...
اِسْمَعْ اِفْهَمْ یا کمیل بْنَ رسول... هَلْ انْتَ عَلَی الْعَهْدِ الَّذِی فَارَقْتَنا عَلَیهِ...؟(بشنو و بفهم کمیل فرزند رسول، آیا تو بر آن عهدی که با آن از ما جدا شدی هستی؟)
عجب سوالی بیمعنایی!
کمیل سوخته بود و عهدش را نشکسته بود، آن وقت من از او میپرسیدم پای عهدت هستی یا نه؟!
پرسیدن داشت این سوال؟
کمیل سرش میرفت و قولش نه.
پای عهدش با من هم ایستاده است هنوز.
🕊 قسمت ۳۱۲
- بابا جان، شهید که غسل نداره.
سرم را بلند میکنم ،
و خیره میشوم به چشمان سرخِ مش باقر.
صدایش شکستهتر از همیشه است ،
و حتی انگار لهجه مشهدیاش هم مثل قبل بامزه نیست.
با گفتن این جمله ،
دوباره اشک راه باز میکند روی صورتش.
تازه وضو گرفته است و آب از دستانش میچکد.
سعی میکنم بغضِ صدایم به چشم نیاید
و میگویم:
- میدونم، ولی حالا که شرایطش هست میخوام غسلش بدم.
آهی از ته دل میکشد و سرش را تکان میدهد:
- باشه بابا جان. ولی کاش صبر میکردی نیروهاش بیان.
- نمیشه. اونا فعلا توی دیرالزور دستشون بنده.
مش باقر راه میافتد به سمت نمازخانه ،
و من فقط صدای هقهق گریه و زمزمههای نامفهومش را میشنوم ،
و کلمه «حامد» و «پسرم» را میان کلماتش تشخیص میدهم.
سرم را میاندازم پایین ،
که دیگر چشمم به کسی نیفتد.
نمیخواهم کسی بپرسد ،
حامد چطور شهید شد؛ چون حرف زدن الان برایم سختترین کار دنیاست.
میخواهم فقط به حال خودم بگذارندم.
این که چرا گفتهاند بیا دمشق هم ،
این وسط شده قوز بالا قوز. گوشه ذهنم چشمک میزند و مانند یک حشره مزاحم در گوشم وزوز میکند.
منتظر حاج احمد نشستهام ،
بلکه علت این دستورش را بفهمم. هر صدای پایی که میشنوم، زیرچشمی در را نگاه میکنم که ببینم حاج احمد است یا نه؛
اما نیست.
انگار اصلا یادش رفته حامد شهید شده ،
و یادش رفته انقدر فوری و فوتی به من دستور داده برگردم.
دوباره آرنجم را میگذارم روی زانویم ،
و سرم را میان دستانم میگیرم.
چشمم میافتد به کیسهای که ،
در آن وسایل حامد را گذاشتهاند. چیز زیادی همراهش نبود،
یک گوشی نوکیای قدیمی،
یک قرآن جیبی،
یک ساعت مچی
و یک مهر تربت.
غیر از اینها،
بیسیم و اسلحهاش بود که تحویل دادم
و لباسها و چفیهاش که هنوز همراه خودش است.
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش،
ویبره گوشی نوکیای حامد است..
🕊 قسمت ۳۱۳
کیسه میلرزد و میدانم این لرزش،
ویبره گوشی نوکیای حامد است.
از وقتی شهید شد تا الان،
هرجا آنتن داشتهایم این گوشی زنگ خورده و من آن را روی حالت بیصدا گذاشتهام.
قبل از این که شهید شود هم ،
یکی دوباری با خانوادهاش تماس گرفت؛ هرچند در چنین شرایطی با تماس گرفتن هم جز صدای خشداری که دائم قطع و وصل میشود،
چیزی به دست نمیآوری.
خانواده حامد را نمیشناسم؛
اما مطمئنم میان خانوادهاش هم همینقدر دوستداشتنی بوده ،
و این را هم میدانم که بعد از شهادت پدرش، او ستون خانوادهشان بوده.
برای همین است که میترسم به آن نوکیا دست بزنم.
صدای خفیف لرزشش مثل صدای آژیر است؛ انگار یک نفر دارد در گوشم داد میکشد
که:
- بدبخت شدی؛ حالا میخوای به خانوادهش چی بگی؟
دست میبرم به سمت موبایل؛
نمیدانم دست من لرزانتر است یا موبایل که دائم ویبره میرود.
دستم را روی دکمه قرمزش نگه میدارم ،
و گزینه خاموش شدن را انتخاب میکنم.
صدای ویبره قطع میشود ،
و نفس راحتی میکشم؛ هرچند میدانم بالاخره میفهمند.
این را مطمئنم ،
که آن کسی که قرار است خبر شهادت حامد را به خانوادهاش بدهد، من نیستم.
خبر شهادت کمیل را هم نتوانستم بدهم. ایستاده بودم سر کوچهشان و هربار میخواستم بروم جلو و در بزنم،
در چندقدمی در خانه متوقف میشدم.
با تمام وجودم از خدا میخواستم ،
ای کاش حاج حسین بود و خودش این کار را انجام میداد؛
اما بعد یادم میافتاد حاج حسین هم رفته است.
آخر سر هم مرصاد نجاتم داد ،
و این بار را از روی دوشم برداشت.
مجید را میبینم ،
که وارد حیاط میشود. حالت صورتش گنگ و پریشان است ،
و انگار دنبال کسی میگردد؛
اما نمیداند چه کسی. چشمانِ گود رفتهاش دودو میزنند و شاید حتی کمی تلوتلو میخورد.
از جا میپرم و جلو میروم:
- مجید! مجید!
با همان نگاه گیجش برمیگردد به سمتم:
- هان؟
ادامه دارد ...