مطلع عشق
🕊قسمت ۳۰۱ حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را، شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد: - خو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۳۰۲
نفس عمیقی میکشم ،
و مشامم پر میشود از بوی آب و باروت و خون.
پای دیوار، یک مجروح خواباندهاند.
بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته.
از دردِ پای زخمیاش لب میگزد ،
و با وجود پارچهای که بالای زخمش بستهاند، هنوز خونریزیاش بند نیامده.
با دیدن بشیر،
روی زمین زانو میزنم و آرام صدایش میزنم. دستش را از روی چشمش برمیدارد ،
و نمیدانم چهرهام چطور شده که سعی میکند بخندد:
- چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون میزننش!
و نیمنگاهی به پای زخمیاش میاندازد.
رستم اضافه میکند:
- هربار از یه خرابشدهای میان بیرون و بچهها رو مجروح میکنن. نمیشه هم دقیقاً فهمید کجان.
دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر میکشم:
- خوب میشی، نترس.
و بازوی رستم را میگیرم و دنبال خودم، کنار دیوار میکشانم:
- کجان دقیقاً؟
رستم، دیوار نیمهآواری را آن سوی خیابان نشان میدهد که در حاشیه نهر است و میگوید:
- فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن.
صدای حامد را از پشت سرم میشنوم:
- مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟
- این طرف خیابون رو پاکسازی کردیم. اون طرف هم بجز اون دیوار جای دیگهای نمیشه سنگر گرفت.
صدای دردآلود بشیر، مکالمهمان را قطع میکند.
اسم حامد را صدا میزند و میگوید:
- دلم خیلی روضه میخواد، میشه یکم برامون بخونین؟
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۰۳
آخ که دقیقاً حرف دل من را زد ،
و خیلیهای دیگر را.
اینجا نیاز به روضه و توسل ،
بیشتر از هرجای دیگری ست. اصلا مانند ذخیره آب و غذاست که باید مواظب باشی ته نکشد؛ که اگر بکشد،
دیگر توانی برای جنگیدن نخواهی داشت.
حالا فکر کن مثل بشیر زخمی باشی،
دیگر چقدر این نیاز شدید خواهد شد...
حامد سری تکان میدهد:
- باشه... فقط برای تو؟
من و کمیل و رستم همزمان میگوییم:
- برای ما!
حامد لبخند میزند،
چهارزانو روی زمین مینشیند و چشمانش را میبندد؛ درست مانند مداحی که روی پله پایین منبر نشسته است؛
انگار نه انگار که جنگ وسط میدان جنگیم!
کمی فکر میکند و بعد، کمکم صدای زمزمهاش بلند میشود:
- ای اهل حرم میر و علمدار نیامد،
سقای حسین سید و سالار نیامد...
چقدر خوب شد که این نوحه را خواند؛
این نوحه یک اصالت و آشنایی خاصی دارد.
نوحهای که شاید تکراری باشد؛
اما هربار مانند یک خبر تازه، داغ و دردناک قلبت را تلنگر میزند ،
و میسوزاند و اشکت ناخودآگاه میجوشد.
بدون این که حامد اشارهای بکند،
خودمان سینه میزنیم، همراهش زمزمه میکنیم ،
و اجازه میدهیم اشک،
تمام غباری که در این چند روز بر جانمان نشسته است را پاک کند.
نمیدانم؛
شاید پانزده دقیقهای میگذرد ،
تا زمانش برسد که با پشت دست اشکهایمان را پاک کنیم و دوباره برگردیم به دنیای بیرحمی که در آن قرار گرفتهایم؛
اما این بار سبکبالتر.
حامد میخندد و با سر انگشت، اشکهایش را میگیرد:
- خب دیگه، زیادی دوپینگ کردین. بسه دیگه!
بشیر که در آستانه بیهوشیست، با صدای کمجانش میگوید:
- خدا خیرت بده آقا حامد. الهی حاجتروا بشی.
حامد دو دستش را به حالت دعا بالا میبرد:
- الهی!
🕊 قسمت ۳۰۴
و دوربین دوچشمیاش را درمیآورد.
با دقت به آن دیوار مخروبه آنسوی خیابان نگاه میکند
و میگوید:
- اینا انتحاریان. کارشون اینه که تا وقتی زندهن، تا جایی که میتونن از ما بکشن.
یک دور تمام محیط را از نظر میگذرانم
و به حامد میگویم:
- ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف میشم. میتونم بزنمشون.
حامد جهت اشاره دستم را میگیرد ،
و به درختان درهمتنیدهای در حاشیه خیابان میرسد.
سرش را تکان میدهد و میگوید:
- ولی اگه بخوای بری اون طرف میزننت... باید حواسشون رو پرت کنیم.
سریع میفهمم چه در فکر حامد میگذرد ،
که بلند میگویم:
- فکرشم نکن! خودم میرم.
- چارهای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه!
رستم به کمکم میآید:
- خب میشه یه راه دیگهای پیدا کرد...
- پیشنهادی داری؟
این را حامد محکم و بیرحمانه میگوید؛
با بیرحمیای از جنس جنگ.
جنگ جنگ است؛
دوست و رفیق و برادر سرش نمیشود.
مثل یک هیولای وحشی میغرد و میدرد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد.
و وقتی مقابل چنین هیولای بیرحمی هستی، باید به اندازه خودش بیرحم باشی...
لب خشکم را انقدر زیر دندانهایم فشار میدهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم.
با پشت دست، خون لبم را میگیرم و اسلحه را از کنار دستم برمیدارم:
- باشه!
همزمان با حامد از جا بلند میشوم. حامد مشت آرامی به شانهام میزند:
- ببین، اون طرف فراته! کنار فرات میبینمت!
به زور تلخندی میزنم.
حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه میدهند و خشابشان را از جا در میآورند تا از پر بودنش مطمئن شوند.
خشاب من خالی ست ،
و آن را با خشاب پر عوض میکنم.
گلنگدن اسلحهمان را میکشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» میگویم
و با چند گام بلند، راه میافتم به سمت درختها.
🕊قسمت ۳۰۵
اولین قدم را که برمیدارم ،
و از تیررس خارج میشوم، صدای رگبار را میشنوم ،
و گلولههایی که کنار پایم به زمین میخورند.
خم میشوم و میدوم.
تنها چیزی که میبینم، درختان درهم تنیده مقابلم است و صداهای پشت سرم را مبهم میشنوم؛
فریاد الله اکبر و صدای گوشخراش شلیک؛ پشت سر هم.
تیرهایی که دیگر به سمت من شلیک نمیشوند؛ چون حامد و رستم،
طبق نقشه حواس داعشیها را پرت کردهاند.
همه توانم را در پاهایم میریزم ،
و گامهای بلند برمیدارم تا زودتر برسم به جانپناه و زودتر حامد و رستم بتوانند برگردند پشت دیوار؛
جایی که خطر تهدیدشان نکند.
- لبیک یا زینب!
این جمله را یک نفر فریاد میزند؛
از عمق جانش. انقدر بلند داد میکشد و لبیک میگوید که صدایش خراشیده میشود. صدایش آشناست، حامد است.
سرم را بر نمیگردانم.
به نزدیک درختها که میرسم، با یک خیز بلند، شیرجه میزنم میان بوتهها و درختها و چشمانم را میبندم.
یک دور غلت میزنم؛
اول دستانم روی زمین میآید و بعد گردن و سرم و در آخر، نیمتنهام.
خاک و سنگ و شاخههای درختان،
دست و صورتم را خراشیدهاند و میسوزد.
جفتپا روی زمین میایستم.
کمیل که چهارزانو روی زمین نشسته،
برایم دست میزند و بیخیالِ صدای درگیری، میگوید:
- آفرین! یه شیرجه غلت عالی و یه پرش یک و نیممتری! هنوز اونقدرام پیر نشدی!
گوش تیز میکنم،
صدای درگیری نمیآید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه لبیک یا زینب گفتن حامد.
باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ.
با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند میشوم تا خیابان را دید بزنم.
یک نفر افتاده وسط خیابان؛ افتاده...
از اینجا که من هستم،
سرش پیدا نیست. بیسیم را بیرون میکشم و تقریباً داد میکشم:
- عابس عابس حیدر!
جواب نمیآید.
رستم را صدا میزنم و صدای هقهق گریه رستم را میشنوم:
- عابس رو زدن!
🕊 قسمت ۳۰۶
دنیا روی سرم آوار میشود.
دروغ میگوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و میدیدم آن که افتاده کیست؟
خون از زیر تن حامد ،
روی آسفالت شارعالنهر پخش میشود. دقیقاً در تیررس افتاده...
دارد تکان میخورد،
آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند میکند.
نور امیدی در دلم روشن میشود ،
که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده میماند...
حامد دارد جان میکَند؛ روی زمین.
وقت تردید و مکث نیست.
به کمینگاه تروریستها مشرف هستم
و دقیقاً میتوانم هیکل نحسشان را ببینم.
یک نفرشان از پشت دیوار ،
بیرون میخزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما میخواهد کارش را تمام کند؛
اما قبل از این که نشانه بگیرد ،
و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش مینشانم و نقش زمینش میکنم.
رفیقش که متوجه شده ،
تیر غیب خوردهاند، هراسان این سو و آن سو را نگاه میکند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم،
تیری به سمتش شلیک میکنم ،
که به هدف نمیخورد؛ اما جهت شلیک را میفهمد.
لوله اسلحهاش را میچرخاند به سمتم و...
-تتق... تق...
سه تیری که از کنار گوشم میگذرند ،
و تنه درختی که به آن تکیه دادهام را میخراشند.
سرم را خم میکنم و چشم میبندم تا برادههای چوب به چشمانم نخورند.
میخواهم هدفش بگیرم؛
اما او از جانپناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند.
تیر رستم، در گردنش مینشیند و بر زمین میغلتد.
با خلاص شدن شرشان،
دیگر چیزی جز حامد را نمیبینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین میکشد.
نمیفهمم چطور از جا کنده میشوم
تا خودم را به حامد برسانم...
🕊 قسمت ۳۰۷
چندبار سکندری میخورم ،
و چند قدمیاش که میرسم، رمق از پاهایم میرود و میافتم روی زمین؛
زمینی که از خون حامد سرخ شده.
خودم را میکشانم تا پیکر حامد ،
که حالا کمتر تکان میخورد.
دستانم روی آسفالت کشیده میشوند و میسوزند.
با صدایی که به زور از حلقم خارج میشود و سرفههای پشت سر هم،
آن را منقطع میکند، صدایش میزنم:
- حا... حامد... د... دا...داداش...
سینهام از تحرک و نفس زدن زیاد میسوزد و تیر میکشد.
سوراخ سرخی روی قلب حامد،
به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهنکجی میکند که:
ببین! این یکی هم از دستت رفت!
گرما و رطوبت خونش را ،
زیر دستم حس میکنم. چشمانش را باز میکند و با دیدن من،
لبخند میزند:
- خو...ب... شد... اومدی...
نفسم بالا نمیآید؛
شاید چو حامد نمیتواند نفس بکشد. از دهانش خون میریزد و آرام سرفه میکند؛ من هم.
با دستان لرزان،
سرش را میگذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست میگذارم روی زخم قلبش.
خون گرم از زیر دستم میجوشد و آتشم میزند.
میدانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد.
لبهای حامد آرام تکان میخورند؛
سرم را که نزدیکتر میبرم، میشنوم که آرام و منقطع میگوید:
- حـ...سیـ...ن...
فقط همین یک کلمه.
انگار بیش از این نمیتواند. تنها چیزی ست که میخواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند.
از دهانش «حسین» میجوشد ،
و خون میریزد. حسین... همه هستیاش.
دست خونینش را میگیرم ،
و دستم را فشار میدهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او.
درمانده و ناامید،
مانند غریقی دست و پا میزنم برای نجاتش:
- آمبولانس!
این را خطاب به رستم داد میزنم؛
اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه میافتد.
در دل به حامد التماس میکنم:
- تو دیگه نه!
و بلند صدایش میزنم؛
با تمام توان.
انگار کمیل است که مقابلم جان میکَنَد.
🕊 ادامه دارد....
مطلع عشق
محتوای #دروغ چطور ساخته میشوند؟ 🎥 برشی از فیلم سینمایی «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا که در
(امام زمان (عج) و ظهور)👆
روز چهارشنبه( #خانواده_و_ازدواج )👇
🔴 #رفتارهای_ویروسی
💠 یک ظرف #شیر که میلیونها مولکول دارد با چند #میکروب، سلامت خود را از دست میدهد و کسی نمیگوید چرا میلیونها مولکول شیر را فدای چند عدد #میکروب، میکنید؟
💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما #وظایف خود را نسبت به همسر خود انجام میدهیم امّا نمیدانیم چرا حسّ میکنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و #لذّت دلخواهمان را ندارد
💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی #میکروبها در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم میکند.
💠 به فرض رفتارهایی که از آن #سوءظن به همسر برداشت میشود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهینآمیز و #تمسخر همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بیاحترامی به زن، #بددهانی کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانوادهی یکدیگر و دهها رفتار دیگر
💠 راه #شناخت این میکروبها مطالعه نسبت به برخی تفاوتهای مهمّ روانشناسی زن و مرد است، راه دیگر آن #مشاوره دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواستها و گلایههای #پرتکرار همسر میباشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکسالعمل و گفتار بشدّت #ناراحت میشوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود.
💠 #میکروب_زدایی از انجام بسیاری کارها در زندگی لازمتر و ضروریتر بوده و اولویّت بیشتری دارد.
❣ @Mattla_eshgh