🕊 قسمت ۲۹۶ و ۲۹۷
- تو دیدی کجا افتادن؟
- نه دقیق... یکیشونو دیدم. زخمی بود.
- ببین، الان آمادهن اگه برگردیم بزننمون. هرکدوم سریعتر باشیم برندهایم.
حامد سرش را تکان میدهد و دوباره،
تا سه میشمارم. این بار با شماره سه، هردو داد میزنیم:
- یا حسین!
و برمیگردیم ،
و انگشت روی ماشه میگذاریم.
حامد قبل از این که دوباره توسط همان داعشی به رگبار بسته شود، او را میزند.
- تتق... تق...
سه تیری که به دیوار شلیک میشود،
گرد و خاک را در هوا پخش میکند و سرم را میدزدم.
صدای شلیکش قطع میشود؛ احتمالا خشابش تمام شده.
از فرصت استفاده میکنم ،
و سرم را از پشت طلاقیه بیرون میآورم تا بزنمش؛ اما قبل از من، عزرائیل کارش را ساخته و تمام کرده.
وقتی مطمئن میشویم ،
کس دیگری نمانده است، از طلاقیه عبور میکنیم و قدم به خانه مجاور میگذاریم؛ هرچند با وجود یک نارنجک منفجر شده و جنازه پنج داعشی، دیگر نمیتوان اسم آن را خانه گذاشت.
یک طلاقیه دیگر در دیوار روبهروست ،
که حتماً این سه داعشی، از همین طریق به کمک دوستانشان آمدهاند.
حامد بالای سر تکتکشان میرود ،
تا از مردنشان مطمئن شود. بوی خون و باروت در اتاق پیچیده است و تمام دیوارها زخمیاند.
این اتاق احتمالا اتاق خواب خانهای بوده؛
این را از میز آرایش گوشه اتاق و تخت دونفرهاش میشود فهمید.
تا قبل از این درگیری،
اتاق خواب زیبایی بوده و پیداست که خانمِ خانه، برای چیدنش وقت زیادی گذاشته.
روی آینه شکسته میز آرایش،
کاغذهای کوچکی چسبانده شده که یکی از آنها را میخوانم:
- الشمس هدیه الصیف، الزهور هدیه الربیع، و انت هدیه العمر یا حبیبتی!(خورشید هدیه تابستان است، گل ها هدیه بهار و تو هدیه یک عمر؛ عشق من!)
لبخند تلخی میزنم.
مشابه این جملات کم نیستند دورتا دور آینه؛ اما نمیدانم قدرت عشق زوج این خانه قویتر بوده یا چنگالهای وحشیِ جنگ؟
یعنی هنوز با هم هستند؟
چشمم به جمله دیگری میافتد:
- مش هاممنی الدنیی کلا وانت حدی؛ بعرف شو بدی، بدی حبک أکتر بعد... (دنیا برایم هیچ اهمیتی ندارد وقتی تو در کنارم هستی؛ میدانم چه میخواهم؛ میخواهم تو را بیش از پیش دوست بدارم...)
و باز هم همان لبخند تلخ.
من حتی وقت نکردم یک جمله مثل این را به مطهره بگویم. نه وقتش بود و نه من بلد بودم این جملات را...
اصلا همین که در مقابل مطهره،
حرف زدن عادی یادم نمیرفت و زبانم بند نمیآمد هم جای شکرش باقی بود؛ چه رسد به این حرفها!
من چقدر برای مطهره کم گذاشتم و به رخم نکشید!
از اتاق خانه خارج میشویم ،
تا خانه را پاکسازی کنیم. این خانه از قبلی آشفتهتر است.
از ظرفهای کثیف تلنبار شده ،
در آشپزخانه و لباسها و ملافههایی که دور تا دور خانه پخش شده، میتوان حدس زد نیروهای داعش چندروزی را در اینجا گذراندهاند.
قاب عکسها را و هرچیزی را ،
که به مذاقشان خوش نیامده، شکستهاند و روی دیوارهای خانه یادگاری نوشتهاند.
حتی روی یکی دوتا از دیوارها، پرچم داعش را با میخ کوبیدهاند.
کس دیگری در خانه نیست.
حامد دست میاندازد بالای پرچم داعش درحالی که زیر لب «یا حسین» میگوید، محکم پرچم را پایین میکشد.
صدای پاره شدن کنارههای پرچم،
قلبم را کمی آرام میکند. با انزجار نگاهی به پرچم سیاه داعش میاندازد
و میگوید:
- حیف اسم خدا و پیغمبر...
و پرچم را میاندازد ،
روی صورت یکی از داعشیهایی که کشتهایم. توفیق پایین کشیدن پرچم دوم را نصیب خودم میکنم.
🕊 قسمت ۲۹۸
دستم که به پارچه پرچم میخورد،
حس میکنم به یک لاشه متعفن دست زدهام.
بوی تعفنش وقتی شدیدتر میشود ،
که بدانی نام خدا و پیامبرش را گذاشتهاند پای همه جنایتهایشان و چهره شیطانی خودشان را پشت مقدسترین نامها پنهان کردهاند.
با تمام خستگیام،
به دیوار تکیه میدهم؛ حامد هم.
عمیق و آرام نفس میکشیم تا هیجانِ درگیری، جای خودش را به آرامش بدهد.
حامد میگوید:
- آب داری عباس؟
سرم را تکان میدهم و دست میبرم به سمت قمقمهام.
تکانش میدهم و مطمئن میشوم که هنوز آب دارد.
آن را به سمت حامد دراز میکنم.
با وجود رسیدن پاییز،
هوا گرم است و تعجبی ندارد که قمقمهها زود خالی شود.
حامد قمقمه را از دستم میقاپد.
درش را باز میکند و برخلاف تصورم، آب را روی زخم صورتش میریزد.
چند قطره خون با آب مخلوط میشود.
حامد صورتش را در هم میکشد و با گوشه چفیهاش، صورتش را پاک میکند.
میخواهد قمقمه را به سمت دهانش ببرد که لحظهای مکث میکند:
- عباس... امشب شب تاسوعاست، آره؟
فکر کنم این سومین بار است که دارد تاریخ را میپرسد.
میگویم:
- آره.
در قمقمه را میبندد و آن را پس میدهد:
- دستت درد نکنه!
هردو به هم لبخند میزنیم.
میدانم این دو روز، دیگر به قمقمه احتیاج پیدا نخواهم کرد.
حامد که هنوز کمی نفسنفس میزند میگوید:
- دلم برای هیئتمون توی اصفهان تنگ شده... کاش اونجا بودم...
- کاش کربلا بودیم... نه؟ یادته محرم پارسال و سال قبلش کربلا بودیم؟
لبخند میزند و چشمانش را میبندد؛
پیداست که از یادآوری آن روزهای سخت اما شیرین، غرق در لذت شده.
همراه حامد،
لذت حفاظت از حرم را زیر زبانم مزمزه میکنم و میخندم.
حامد میگوید:
- خب الانم کربلاییم دیگه! فرقی نداره... مهم نوکریه!
جملهاش را زیر لب تکرار میکنم:
- مهم نوکریه...
🕊 قسمت ۲۹۹
***
با این که تمام شب را بیدار بودم ،
و فقط دو ساعت بعد از نماز صبح خوابیدم، اصلا خواب به چشمم نمیآید.
امروز تاسوعاست ،
و اصلا مگر خواب در چنین روزی معنا دارد؟
از وقتی خورشید درآمد تا الان،
کوچه به کوچه و خانه به خانه، دیرالزور را زیر پا گذاشتهایم.
دیرالزور شهری ست ،
که یک سویش بیابان است و یک سویش رود فرات. ما از سوی بیابان به دیرالزور وارد شدهایم و داریم قدم قدم به فرات نزدیک میشویم.
دفعه قبلی که داشتم ،
حاشیه فرات را زیر پا میگذاشتم، کمیل همراهم بود و خودش گفت که هرشب کنار فرات سینه میزنند؛
برای همین است که عطش شدیدی برای رسیدن به فرات دارم.
عطش است؛ اما نه به آب؛
به شهادت. حتماً آن عطش که در کربلا بود هم از این جنس بوده...
وگرنه کدام عاقلی بین شهادت و آب، آب را انتخاب میکند؟!
بوی آب میآید؛
بوی فرات. اینجا که هستیم، قسمت سرسبز و باصفای دیرالزور است.
جایی طرف شمال دیرالزور ،
که یک انشعاب کوچک از فرات از آن میگذرد و اطرافش پر است از باغ و زمینهای کشاورزی کوچک.
چهرهاش مثل سلماست،
زیبا اما زخمی و اشکآلود؛ مثل خرمشهر و آبادان، مثل تمام شهرهای زیبای جنگزده.
- اون پرچم رو بده به من!
پرچم سرخِ «یا ابالفضل العباس» ،
را که لوله شده، به دست حامد میدهم، دست حامد را میگیرم و خودم را میکشانم بالا؛ روی پشتبام مسجد.
مسجد جامع انسبنمالک؛
مسجدی که از بالای بامش، میتوان همان انشعاب کوچک از رودخانه فرات را دید و نسیمی که از آب خنک فرات برمیخیزد را حس کرد.
میگویم:
- حامد، اینجا توی تیررسیم!
🕊 قسمت ۳۰۰
حامد سرخوشانه میخندد انگار نه انگار که وسط جنگیم:
- نترس بابا، این گلولهها بدون اذن خدا هیچ کاری ازشون برنمیاد!
این را جمله را ،
با تمام اطمینانش به زبان میآورد و راست روی بام مسجد میایستد.
نفس عمیقی میکشد ،
و پرچم داعش را از روی بام مسجد برمیدارد. حتی به پرچم داعش نگاه هم نمیکند؛ انگار که لاشه متعفن یک موش باشد.
منظره دیرالزور از بام مسجد زیباست ،
و بدون سیاهیِ پرچم داعش، زیباتر؛ هرچند این سیاهی را به سادگی نمیتوان از چهره شهر پاک کرد.
خانههای ویرانه هم انگار پرچم داعشند ،
و فریاد میزنند که یک زمان، هیولایی به نام داعش در شهر حکمرانی میکرد.
حامد به من میگوید:
- پرچم رو خودت آوردی تا اینجا، خودت نصبش کن!
پرچم سرخ را باز میکنم.
بوی گلابش میان بوی باروتِ جنگ میپیچد و با بوی فرات درهم میآمیزد.
پرچم را میبوسم ،
و آن را بالای مسجد نصب میکنم. آرام با باد تکان میخورد و مانند دست نوازش، بر سر شهر نیمهویران کشیده میشود.
- ببین عباس، این فراته ها! داره میره کربلا...
همین یک جمله کافی ست برای هوایی شدن. نمیدانم چرا؛ اما حس میکنم حامد تنها کسی ست که این راز را میفهمد.
برای همین است که میگویم:
- کمیل و بقیه شهدا هرشب کنار فرات سینه میزنن...
برمیگردد به سمتم:
- رفیق شهیدت رو میگی؟
- آره...
و حامد انگار که بدیهیترین ،
حقیقت دنیا را شنیده است، بدون تعجب و ناباوری،
آه میکشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.
انگار قبل از من هم این را شنیده است ،
و چیز جدیدی نیست برایش. شاید حتی دارد صف شهدا را کنار فرات میبیند.
- خیلی بیشتر از خیلی...
🕊قسمت ۳۰۱
حامد انگار که بدیهیترین حقیقت دنیا را،
شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه میکشد:
- خوش به حالشون. حتماً خیلی لذت داره.
- خیلی بیشتر از خیلی...
حرفم را میخورم.
میترسم ادامه بدهم؛ این راز من است... حامد آن چیزهایی که من دیدهام را ندیده است...
من دیدم، چشیدم، نوشیدم و مست شدم...
و برگشتم!
چه بازگشت سختی!
پشیمان نیستم؛
اما از آن لذت نمیشود گذشت و نگرانم که خاطرهاش در ذهنم کمرنگ شود...
صدای کمیل را از پایین مسجد میشنوم:
- آقا خطرناکه، تو رو خدا بیاین پایین!
حامد میزند سر شانهام:
- بیا بریم پایین داداش. این بچه الان سکته میکنه از نگرانی تو.
- بریم.
به زمین که میرسیم،
یکی از بچههای فاطمیون میدود جلو و میان نفسهای پریشان و بریدهاش میگوید:
- صد متر... بالاتر... سر شارعالنهر... گیر افتادیم...
حامد اخم میکند و من میپرسم:
- چطوری؟
جوان دست من را میگیرد ،
و دنبال خودش میکشد. مقابلمان یک فرعی هست که مستقیم میرسد به شارعالنهر؛
اما هیچ عاقلی در شرایط جنگی این راه را انتخاب نمیکند.
از میان باغها و زمینهای کشاورزی،
موازی با شارعالنهر قدم برمیداریم و میرسیم به کوچه باریکی که آن هم به شارعالنهر میرسد؛
شارعالنهر: خیابانی موازی با همان انشعاب فرات.
حالا از قبل به فرات نزدیکتریم.
پشت دیواری پناه میگیریم ،
که رستم هم کنار آن نشسته است و آب قمقمهاش را روی سرش میریزد.
تاسوعاست ،
و تشنگی را از لبهای حامد میتوان خواند،
اما از صبح قمقمهاش را داد به یکی از بچهها و تا الان هم حتی کلمه «آب» را به زبان نیاورده است.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
مطلع عشق
محتوای #دروغ چطور ساخته میشوند؟ 🎥 برشی از فیلم سینمایی «سگ را بجنبان» محصول سال ۱۹۹۷ آمریکا که در
👆سواد رسانه
پستهای روز سه شنبه ( #امام_زمان (عج) و ظهور)👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #بانک_ایده
▫️ تمیز کردن مسیر رفت و آمد به نیت فرج و سلامتی امام زمان...
🔅 هرکسی تو هر جایگاهی میتونه برای امام زمان کار کنه. کاری که برای امام زمان انجام بشه کوچک و بزرگ ندارد.
❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻️شرایط در «تلآویو» متشنج است!
🔹 رسانههای صهیونیستی از شرایط متشنج امنیتی در تلآویو خبر میدهند.
🔹 به نوشته این رسانهها، نیروهای امنیتی برای مقابله با تظاهرات علیه نتانیاهو که طبق فراخوان داده شده قرار است در میدان هبیم در تل آویو برگزار شود، وارد میدان شدهاند.
🔹تصاویر نشان از درگیری پلیس و اعتراض کنندهها دارد.
🔸 شنیدهها حکایت از جمعیت ۸۰هزار نفری معترضین دارد.
▫️ این شلوغیها خوب یا بد، فقط یه معنی داره. انگار واقعاً دنیا داره مهیای ظهور میشه.
📣 #اخبار
❣ @Mattla_eshgh
تیم ملی هاکی دختران ایران با شکست عربستان فینالیست شدن.🇮🇷😎
ان شاءالله قهرمانیشون👌🏻
❣ @Mattla_eshgh
🔴چند وقت پیش رفتیم جایی یکی از پیرزن های مجلس شروع کرد فحش به نظام ✊
و دعا برای روح شاهنشاه ...😕
اون موقع چیزی نگفتم
اما بعد اینکه شام صرف شد نشستم کنارش گفتم حاج خانوم شنیدم ماشالله همه بچه ها و نوه هاتون تحصیلکرده هستن !
لبخندی زد و با افتخار گفت بله اون پسرم لیسانس هست اون نوه ام دکتری هست اون یکی پزشکی میخونه و... خداروشکر نان حلال و زحمتکشی دادیم بهشون ☺️
گفتم : آفرین به شما ، خودتون تا کلاس چندم خوندین؟!
گفت: من تا کلاس پنجم درس خوندم 😓
گفتم : کدوم مدرسه؟
گفت : تا کلاس سوم مدرسه روستامون ، کلاس چهار و پنجم رو هم نهضت سواد آموزی خوندم
گفتم : پس هوش بچه ها و نوه هاتون به شما نرفته احتمالا به خاله ای و عمه ای کسی رفتن درس خون شدن 😉
گفت : نه خواهر برادرام هم بیشتر از دبستان سواد ندارن !! اتفاقا هوشی من داشتم هیچکس نداشت 😏
گفتم : پس چرا درس نخوندین ؟ حتما تنبل بودین ،! 😅
گفت: نخیر !! خیلی هم زرنگ بودم منتها بد شانسی ما اون موقع امکانات نبود ، مدرسه تو روستاها اکثرا نبود یا تا دبستان بود !! اگه امکاناتی که بچه های الان دارن من داشتم الان مدرک پروفسوری داشتم 😌 قدیم اصلا برای سواد ارزش قائل نبودن ، از بچگی دست چپ و راستم شناختم بردنم پشت دار قالی ، تو قالیباف خونه بزرگ شدم ، صبح تا شب باید برای ارباب قالی میبافتیم بعدشم بدو بریم از سرچشمه آب بیاریم گاو و گوسفند علف بدیم و مثل الان لوله کشی و لباسشویی و این حرفا نبود ... وقتی برای درس خوندن نداشتیم همون سه کلاس رو هم شبانه خوندم !!
گفتم : خب نمیرفتین قالیباف خونه ،
گفت: خب اگه نمیرفتیم چیزی نداشتیم بخوریم باید قالی میبافتیم که اخر برج پدرمون پولی از ارباب بگیره قند و چایی و کبریت وبقیه مایحتاجمون رو بخره
گفتم: شاه میدونست شما اینجور زندگی دارید؟! آخه زندگی سردار سلیمانی خوندم مثل شما بود ، پدر خودمم مثل شما بوده و تو سختی زندگی میکردن ، چرا شاهنشاه براتون کاری نمیکرد؟! چرا ۸۰ درصد مردم ایران تو زمان شاه بیسواد بودن؟! تازه انقلاب اومده یک نهضت راه انداخته که بتونه بیسوادی رو ریشه کن کنه؟!
حاج خانوم یک نگاهی کرد 😨
گفتم : چرا دارید حقایق رو وارونه جلوه میدین ؟
گفت: چی بگم از بس گرونیه
گفتم : مدل ماشین بابات زمان شاه چی بود؟! حتما تو اون ارزانی ها بهترین ماشین خریدین؟
گفت : ما اصلا ماشین نداشتیم فقط ارباب داشت !
گفتم : زمان شاه مستطیع شدین رفتین حج حاج خانوم شدین؟!
گفت : نه چند سال پیش رفتم مکه سوریه و کربلا هم رفتم
گفتم : چرا تو زمان شاه همه چیز ارزون بود نرفتین
گفتم : شاهنشاه استان بحرین رو چند فروخت؟!
دشت ناامید و هیرمند را چند؟ جزایر اریایی و زردکوه را چطور؟و......
گفت : مگه شاه فروخت ؟!
گفتم : وقتی استان فروخته نفهمیدین چطوری از بقیه اختلاس هاشون باخبر میشدین؟!
خلاصه گفتم تاریخ رو تحریف نکنید لطفا از شاه اسطوره تو ذهن بچه هایی که حاضر نیستن لحظه ای تو شرایط و امکانات زمان شاه زندگی کنند نسازید !!!
سرش انداخت پایین و چیزی نگفت.😂
➖➖➖
نمایشنامه لازمه دوستان تبدیلش کنن به فایل صوتی
حداقل دو نفره
➖➖➖➖➖
ارسال پیام به شیخ قمی در ایتا↙️
@sheijqomi_tablighGharb
کانال روشنگری شیخ قمی↙️
https://eitaa.com/joinchat/23527424Cc6ba52ee21
هدایت شده از خوشخبر
🔴 خجالت نکشیم
دوست عزیز! کانال "خبرهای خوش ایران" رو برای همه بفرست. آخه چرا ایرانیا، جایی برای رصد خبرهای خوش کشورشون نداشته باشن؟! 🧐
بله؛ ضعفهایی هست و باید رفع بشه اما کارهای مفید زیادی هم انجام میشه
📌این کانال عاااالیه 👌👌
وارد بشید و خودتون ببینید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3193438243C5161aeab75
❌ برای ایراندوستا بفرستید 👆👆