eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ خط رسانه ای دشمن در شرایط بحرانی گاز 🔰 آنچه از محورهای رسانه ای جریانات معاند و معارض در چند روز گذشته مشهود است تلاش در جهت ایجاد نارضایتی به واسطه شرایط بحرانی گاز و احتمال قطع گاز شهری است. 🔹 بررسی‌ها نشان می‌دهد در جریان افت فشار گاز و بروز شرایط بحرانی تامین گاز در کشور، محورهای زیر به طور عمده در دستورکار جریان معاند و معارض برای فضاسازی علیه توان جمهوری اسلامی در تامین نیازهای مردم بود: 1️⃣ القاء بحران انرژی در کشور و عدم توانایی مسئولان در کنترل شرایط 2️⃣ تمسخر حاکمیت با کلیدواژه «زمستان سخت جمهوری اسلامی» 3️⃣ انتشار تصاویری از شرایط سخت مردم برخی شهرها و تلاش برای تولید نارضایتی 4️⃣ تلاش برخی از کانالهای معاند و پیج های وابسته، برای تشویق مردم به مصرف بیشتر گاز در جهت ایجاد اختلال در روند گاز رسانی کشور ❇️ مراقب باشیم در طرح نقدها و مطالبات، حساس باشیم و بی مهابا در رسانه با کلیدواژه های تند مطرح کنیم تا ناخواسته تکمیل کننده نقشه دشمن نشویم. ✍️ سید احمد رضوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 فرماندار تربت‌جام دیشب خودش به درِ خانه‌ها رفته و از مردم عذرخواهی کرد ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از فناوری‌های مرز دانشی در جهان! 🚘 انتقال توان بی‌سیم به خودروی برقی نخبگان دانشکده‌ی فنی دانشگاه تهران، بعد از پنج سال کارِ تحقیقاتی توانستند انتقال توانِ بی‌سیم به خودروی برقی را به دست بیاورند. با این تکنولوژی باطریِ برقی حذف میشه یا خیلی کوچیک میشه! عجیب و واقعی! تاریخ: ۱۴۰۱/۴/۶ ‌❣ @Mattla_eshgh
9.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃 فیلمی از نوع رفتار رهبر ایران با کودکان از ساعت ها پیش در کانال های مختلف در حال دست به دست شدن است. کودکان در مقابل او قرار میگیرند، برخی خواسته هایی را مطرح میکنند، برخی با زبان خود با او حرف میزنند و او به هر کدام واکنشی دارد ... پیشنهاد میکنم این بی نظیر را حتما ببینید😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
اینجا زلزله اومد
😕
۴/۲ ریشتر بود
مطلع عشق
🕊قسمت ۳۰۱ حامد انگار که بدیهی‌ترین حقیقت دنیا را، شنیده است، بدون تعجب و ناباوری، آه می‌کشد: - خو
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۰۲ نفس عمیقی می‌کشم ، و مشامم پر می‌شود از بوی آب و باروت و خون. پای دیوار، یک مجروح خوابانده‌اند. بشیر است که روی زمین دراز کشیده و دست روی چشمانش گذاشته. از دردِ پای زخمی‌اش لب می‌گزد ، و با وجود پارچه‌ای که بالای زخمش بسته‌اند، هنوز خونریزی‌اش بند نیامده. با دیدن بشیر، روی زمین زانو می‌زنم و آرام صدایش می‌زنم. دستش را از روی چشمش برمی‌دارد ، و نمی‌دانم چهره‌ام چطور شده که سعی می‌کند بخندد: - چیزی نیست آقا حیدر. نامردا پشت اون ساختمونن. هرکی بره توی خیابون می‌زننش! و نیم‌نگاهی به پای زخمی‌اش می‌اندازد. رستم اضافه می‌کند: - هربار از یه خراب‌شده‌ای میان بیرون و بچه‌ها رو مجروح می‌کنن. نمی‌شه هم دقیقاً فهمید کجان. دستی روی پیشانیِ عرق کرده بشیر می‌کشم: - خوب میشی، نترس. و بازوی رستم را می‌گیرم و دنبال خودم، کنار دیوار می‌کشانم: - کجان دقیقاً؟ رستم، دیوار نیمه‌آواری را آن سوی خیابان نشان می‌دهد که در حاشیه نهر است و می‌گوید: - فکر کنم دونفرن، پشت اون دیوارن. صدای حامد را از پشت سرم می‌شنوم: - مطمئنی جاهای دیگه نیستن؟ - این طرف خیابون رو پاکسازی کردیم. اون طرف هم بجز اون دیوار جای دیگه‌ای نمی‌شه سنگر گرفت. صدای دردآلود بشیر، مکالمه‌مان را قطع می‌کند. اسم حامد را صدا می‌زند و می‌گوید: - دلم خیلی روضه می‌خواد، میشه یکم برامون بخونین؟ 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۰۳ آخ که دقیقاً حرف دل من را زد ، و خیلی‌های دیگر را. این‌جا نیاز به روضه و توسل ، بیشتر از هرجای دیگری ست. اصلا مانند ذخیره آب و غذاست که باید مواظب باشی ته نکشد؛ که اگر بکشد، دیگر توانی برای جنگیدن نخواهی داشت. حالا فکر کن مثل بشیر زخمی باشی، دیگر چقدر این نیاز شدید خواهد شد... حامد سری تکان می‌دهد: - باشه... فقط برای تو؟ من و کمیل و رستم هم‌زمان می‌گوییم: - برای ما! حامد لبخند می‌زند، چهارزانو روی زمین می‌نشیند و چشمانش را می‌بندد؛ درست مانند مداحی که روی پله پایین منبر نشسته است؛ انگار نه انگار که جنگ وسط میدان جنگیم! کمی فکر می‌کند و بعد، کم‌کم صدای زمزمه‌اش بلند می‌شود: - ای اهل حرم میر و علمدار نیامد، سقای حسین سید و سالار نیامد... چقدر خوب شد که این نوحه را خواند؛ این نوحه یک اصالت و آشنایی خاصی دارد. نوحه‌ای که شاید تکراری باشد؛ اما هربار مانند یک خبر تازه، داغ و دردناک قلبت را تلنگر می‌زند ، و می‌سوزاند و اشکت ناخودآگاه می‌جوشد. بدون این که حامد اشاره‌ای بکند، خودمان سینه می‌زنیم، همراهش زمزمه می‌کنیم ، و اجازه می‌دهیم اشک، تمام غباری که در این چند روز بر جانمان نشسته است را پاک کند. نمی‌دانم؛ شاید پانزده دقیقه‌ای می‌گذرد ، تا زمانش برسد که با پشت دست اشک‌هایمان را پاک کنیم و دوباره برگردیم به دنیای بی‌رحمی که در آن قرار گرفته‌ایم؛ اما این بار سبک‌بال‌تر. حامد می‌خندد و با سر انگشت، اشک‌هایش را می‌گیرد: - خب دیگه، زیادی دوپینگ کردین. بسه دیگه! بشیر که در آستانه بیهوشی‌ست، با صدای کم‌جانش می‌گوید: - خدا خیرت بده آقا حامد. الهی حاجت‌روا بشی. حامد دو دستش را به حالت دعا بالا می‌برد: - الهی!
🕊 قسمت ۳۰۴ و دوربین دوچشمی‌اش را درمی‌آورد. با دقت به آن دیوار مخروبه آن‌سوی خیابان نگاه می‌کند و می‌گوید: - اینا انتحاری‌ان. کارشون اینه که تا وقتی زنده‌ن، تا جایی که می‌تونن از ما بکشن. یک دور تمام محیط را از نظر می‌گذرانم و به حامد می‌گویم: - ببین، من اگه بتونم برم پشت اون درختا، بهشون مشرف می‌شم. می‌تونم بزنمشون. حامد جهت اشاره دستم را می‌گیرد ، و به درختان درهم‌تنیده‌ای در حاشیه خیابان می‌رسد. سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: - ولی اگه بخوای بری اون طرف می‌زننت... باید حواسشون رو پرت کنیم. سریع می‌فهمم چه در فکر حامد می‌گذرد ، که بلند می‌گویم: - فکرشم نکن! خودم می‌رم. - چاره‌ای نداریم. باید شرشون رو بکنیم. این خیابون مهمه! رستم به کمکم می‌آید: - خب می‌شه یه راه دیگه‌ای پیدا کرد... - پیشنهادی داری؟ این را حامد محکم و بی‌رحمانه می‌گوید؛ با بی‌رحمی‌ای از جنس جنگ. جنگ جنگ است؛ دوست و رفیق و برادر سرش نمی‌شود. مثل یک هیولای وحشی می‌غرد و می‌درد هرآنچه را که سر راهش قرار گرفته باشد. و وقتی مقابل چنین هیولای بی‌رحمی هستی، باید به اندازه خودش بی‌رحم باشی... لب خشکم را انقدر زیر دندان‌هایم فشار می‌دهم که طعم آهن خون برود زیر زبانم. با پشت دست، خون لبم را می‌گیرم و اسلحه را از کنار دستم برمی‌دارم: - باشه! همزمان با حامد از جا بلند می‌شوم. حامد مشت آرامی به شانه‌ام می‌زند: - ببین، اون طرف فراته! کنار فرات می‌بینمت! به زور تلخندی می‌زنم. حامد و رستم روی لبه دیوار تکیه می‌دهند و خشابشان را از جا در می‌آورند تا از پر بودنش مطمئن شوند. خشاب من خالی ست ، و آن را با خشاب پر عوض می‌کنم. گلنگدن اسلحه‌مان را می‌کشیم و من، زیر لب «بسم الله الرحمن الرحیم» می‌گویم و با چند گام بلند، راه می‌افتم به سمت درخت‌ها.
🕊قسمت ۳۰۵ اولین قدم را که برمی‌دارم ، و از تیررس خارج می‌شوم، صدای رگبار را می‌شنوم ، و گلوله‌هایی که کنار پایم به زمین می‌خورند. خم می‌شوم و می‌دوم. تنها چیزی که می‌بینم، درختان درهم تنیده مقابلم است و صداهای پشت سرم را مبهم می‌شنوم؛ فریاد الله اکبر و صدای گوش‌خراش شلیک؛ پشت سر هم. تیرهایی که دیگر به سمت من شلیک نمی‌شوند؛ چون حامد و رستم، طبق نقشه حواس داعشی‌ها را پرت کرده‌اند. همه توانم را در پاهایم می‌ریزم ، و گام‌های بلند برمی‌دارم تا زودتر برسم به جان‌پناه و زودتر حامد و رستم بتوانند برگردند پشت دیوار؛ جایی که خطر تهدیدشان نکند. - لبیک یا زینب! این جمله را یک نفر فریاد می‌زند؛ از عمق جانش. انقدر بلند داد می‌کشد و لبیک می‌گوید که صدایش خراشیده می‌شود. صدایش آشناست، حامد است. سرم را بر نمی‌گردانم. به نزدیک درخت‌ها که می‌رسم، با یک خیز بلند، شیرجه می‌زنم میان بوته‌ها و درخت‌ها و چشمانم را می‌بندم. یک دور غلت می‌زنم؛ اول دستانم روی زمین می‌آید و بعد گردن و سرم و در آخر، نیم‌تنه‌ام. خاک و سنگ و شاخه‌های درختان، دست و صورتم را خراشیده‌اند و می‌سوزد. جفت‌پا روی زمین می‌ایستم. کمیل که چهارزانو روی زمین نشسته، برایم دست می‌زند و بی‌خیالِ صدای درگیری، می‌گوید: - آفرین! یه شیرجه غلت عالی و یه پرش یک و نیم‌متری! هنوز اونقدرام پیر نشدی! گوش تیز می‌کنم، صدای درگیری نمی‌آید دیگر. نه صدای الله اکبر، نه شلیک و نه لبیک یا زینب گفتن حامد. باز هم همان سکوت ترسناک میدان جنگ. با تکیه به اسلحه، روی زانو بلند می‌شوم تا خیابان را دید بزنم. یک نفر افتاده وسط خیابان؛ افتاده... از این‌جا که من هستم، سرش پیدا نیست. بی‌سیم را بیرون می‌کشم و تقریباً داد می‌کشم: - عابس عابس حیدر! جواب نمی‌آید. رستم را صدا می‌زنم و صدای هق‌هق گریه رستم را می‌شنوم: - عابس رو زدن!