eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۳۰۶ دنیا روی سرم آوار می‌شود. دروغ می‌گوید حتما... کاش دوربین دوچشمی داشتم و می‌دیدم آن که افتاده کیست؟ خون از زیر تن حامد ، روی آسفالت شارع‌النهر پخش می‌شود. دقیقاً در تیررس افتاده... دارد تکان می‌خورد، آرام و نرم. دارد بدنش را با تکیه به دستانش از روی زمین بلند می‌کند. نور امیدی در دلم روشن می‌شود ، که هنوز زنده است، فقط زخمی شده... اگر به موقع به دادش برسم زنده می‌ماند... حامد دارد جان می‌کَند؛ روی زمین. وقت تردید و مکث نیست. به کمین‌گاه تروریست‌ها مشرف هستم و دقیقاً می‌توانم هیکل نحسشان را ببینم. یک نفرشان از پشت دیوار ، بیرون می‌خزد؛ متوجه تکان خوردن حامد شده و حتما می‌خواهد کارش را تمام کند؛ اما قبل از این که نشانه بگیرد ، و دست نجسش ماشه را لمس کند، تیری در سرش می‌نشانم و نقش زمینش می‌کنم. رفیقش که متوجه شده ، تیر غیب خورده‌اند، هراسان این سو و آن سو را نگاه می‌کند؛ اما قبل از این که متوجه شود کجا هستم، تیری به سمتش شلیک می‌کنم ، که به هدف نمی‌خورد؛ اما جهت شلیک را می‌فهمد. لوله اسلحه‌اش را می‌چرخاند به سمتم و... -تتق... تق... سه تیری که از کنار گوشم می‌گذرند ، و تنه درختی که به آن تکیه داده‌ام را می‌خراشند. سرم را خم می‌کنم و چشم می‌بندم تا براده‌های چوب به چشمانم نخورند. می‌خواهم هدفش بگیرم؛ اما او از جان‌پناهش بیرون آمده تا بهتر من را بزند و همین فرصتی ست برای رستم که کارش را تمام کند. تیر رستم، در گردنش می‌نشیند و بر زمین می‌غلتد. با خلاص شدن شرشان، دیگر چیزی جز حامد را نمی‌بینم که افتاده روی زمین و پاشنه پوتینش را روی زمین می‌کشد. نمی‌فهمم چطور از جا کنده می‌شوم تا خودم را به حامد برسانم...
🕊 قسمت ۳۰۷ چندبار سکندری می‌خورم ، و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمین؛ زمینی که از خون حامد سرخ شده. خودم را می‌کشانم تا پیکر حامد ، که حالا کم‌تر تکان می‌خورد. دستانم روی آسفالت کشیده می‌شوند و می‌سوزند. با صدایی که به زور از حلقم خارج می‌شود و سرفه‌های پشت سر هم، آن را منقطع می‌کند، صدایش می‌زنم: - حا... حامد... د... دا...داداش... سینه‌ام از تحرک و نفس زدن زیاد می‌سوزد و تیر می‌کشد. سوراخ سرخی روی قلب حامد، به من و تمام امیدی که برایم مانده بود دهن‌کجی می‌کند که: ببین! این یکی هم از دستت رفت! گرما و رطوبت خونش را ، زیر دستم حس می‌کنم. چشمانش را باز می‌کند و با دیدن من، لبخند می‌زند: - خو...ب... شد... اومدی... نفسم بالا نمی‌آید؛ شاید چو حامد نمی‌تواند نفس بکشد. از دهانش خون می‌ریزد و آرام سرفه می‌کند؛ من هم. با دستان لرزان، سرش را می‌گذارم روی زانویم و ناامیدانه، دست می‌گذارم روی زخم قلبش. خون گرم از زیر دستم می‌جوشد و آتشم می‌زند. می‌دانم اگر دستم را فشار بدهم هم فایده ندارد. لب‌های حامد آرام تکان می‌خورند؛ سرم را که نزدیک‌تر می‌برم، می‌شنوم که آرام و منقطع می‌گوید: - حـ...سیـ...ن... فقط همین یک کلمه. انگار بیش از این نمی‌تواند. تنها چیزی ست که می‌خواهد آخرین بار، با تمام اعضا و جوارحش، با بازمانده رمقش فریاد بزند. از دهانش «حسین» می‌جوشد ، و خون می‌ریزد. حسین... همه هستی‌اش. دست خونینش را می‌گیرم ، و دستم را فشار می‌دهم. هنوز گرم است؛ انقدر که انگار من درحال جان دادنم نه او. درمانده و ناامید، مانند غریقی دست و پا می‌زنم برای نجاتش: - آمبولانس! این را خطاب به رستم داد می‌زنم؛ اما انقدر ناامیدانه که بجای هر اقدامی، به گریه می‌افتد. در دل به حامد التماس می‌کنم: - تو دیگه نه! و بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. 🕊 ادامه دارد....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 💠 یک ظرف که میلیون‌ها مولکول‌ دارد با چند ، سلامت خود را از دست می‌دهد و کسی نمی‌گوید چرا میلیون‌ها مولکول شیر را فدای چند عدد ، می‌کنید؟ 💠 گاهی زن و شوهر ادّعا دارند که ما خود را نسبت به همسر خود انجام می‌دهیم امّا نمی‌دانیم چرا حسّ می‌کنیم فضای زندگی برای ما آرامش مطلوب، صمیمیّت و دلخواهمان را ندارد 💠 یکی از عوامل مهم این قضیه وجود برخی در رفتارهای زن و شوهر است که گهگداری فضای زندگی را مسموم می‌کند. 💠 به‌ فرض رفتارهایی که از آن به همسر برداشت می‌شود میکروب خطرناکی است مثل رفتار پلیسی و تجسّسی نسبت به وسائل و کارهای همسر و یا رفتار توهین‌آمیز و همسر در جمع، عدم اطاعت زن از مرد، بی‌احترامی به زن، کردن، کینه، خودبرتر بینی، تخریب خانواده‌ی یکدیگر و دهها رفتار دیگر 💠 راه این میکروب‌ها مطالعه نسبت به برخی تفاوت‌های مهمّ روان‌شناسی زن و مرد است، راه دیگر آن دینی است و نیز توجّه و حسّاس بودن به درخواست‌ها و گلایه‌های همسر می‌باشد به فرض اگر بارها بیان کرده که از فلان رفتار، عکس‌العمل و گفتار بشدّت می‌شوم باید نسبت به آنها مراقبت نمود تا همسرمان آزرده خاطر نشود. 💠 از انجام بسیاری کارها در زندگی لازم‌تر و ضروری‌تر بوده و اولویّت‌ بیشتری دارد. ‌❣ @Mattla_eshgh
📝 بانوی ویراستار گیلانی برنده جایزه ادبی جلال آل‌احمد شد جایزه ادبی جلال آل‌احمد، امسال در بخش‌های نقد ادبی، داستان‌های کوتاه، رُمان، مستند نگاری و ۲ بخش ویژه سردار سلیمانی و مدافعان سلامت برگزار شد. در پانزدهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد، خانم «نرجس توکلی»، ویراستار گیلانیِ کتاب «اینجا سوریه است» نوشته «زهره یزدان‌پناه» موفق به دریافت لوح تقدیر و تندیس شد و ۱۵ میلیون تومان جایزه دریافت کرد. بیشتر بخوانید 📆۱۴۰۱/۱۰/۲۵ ‌❣ @Mattla_eshgh
010.mp3
1.53M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش دهم ⭕️ ویژگی‌های نگاه مالکیّت و تفاوتش با نگاه امانت‌داری 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
🔴مردم ایران، الگوی واقعی مردم جهان هستند👇 قم ۱۵۰هزار متر مکعب مشهد ۱ میلیون متر مکعب همدان ۲ میلیون متر مکعب اصفهان ۲٫۵ میلیون متر مکعب تهران ۷ میلیون متر مکعب گیلان ۱۰درصد گاز مصرفی زنجان ۲۰ درصد و سمنان ۵۰ درصد گاز کمتری مصرف کردن.. به کوری همه براندازا ، ایران همچین مردم دلسوزی داره❤️ ✍️ آدم
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۰۷ چندبار سکندری می‌خورم ، و چند قدمی‌اش که می‌رسم، رمق از پاهایم می‌رود و می‌افتم روی زمی
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۰۸ بلند صدایش می‌زنم؛ با تمام توان. انگار کمیل است که مقابلم جان می‌کَنَد. همیشه حسرت می‌خوردم ، که چرا موقع شهادت کمیل، کنارش نبودم و حالا فهمیده‌ام همان بهتر که نبودم و ندیدم. پیشانی‌ام را ، روی پیشانی عرق کرده حامد می‌گذارم و صدایش می‌زنم. حامد می‌خندد؛ عمیق و شیرین. همیشه قشنگ می‌خندید، زیاد می‌خندید، برعکس من. و باز هم از میان لبان خندان و خشک و خونینش، فقط یک کلمه بیرون می‌آید: - حـ... سیـ... ـن... حاج حسین می‌گفت ، تمام زندگیِ هرکس، در مرگش منعکس می‌شود؛ موقع مرگ دیگر کسی نمی‌تواند تظاهر کند. و تنها کسی موقع جان دادن ، از دهانش «حسین» می‌جوشد که یک عمر با حسین علیه‌السلام زندگی کرده باشد. دیگر برای هر چیزی دیر است؛ برای احیای قلبی، برای بستن زخم، برای سوار کردنش در آمبولانس... و ضربان قلب حامد زیر دستم، کم‌کم بی‌رمق می‌شود؛ یعنی نمی‌دانم اصلا قلبی مانده است که بتواند بتپد یا نه؟ سرش را محکم در آغوش می‌گیرم ، و باز التماسش می‌کنم: - تو نه... لطفا نه... فقط یک تک سرفه و یک لخته خون و یک «حسین»ِ منقطع دیگر، فاصله یک قدمی حامد تا شهادت را پر می‌کند و بعد، من می‌مانم و بیچارگی‌ام؛ من می‌مانم و دردِ بی‌درمانِ جاماندگی. چند لحظه با بهت نگاهش می‌کنم و بعد، تمام بغضی که در سینه‌ام تلنبار شده بود بیرون می‌ریزد و با تمام توان داد می‌کشم: - یا حسیــــن! سر حامد را به سینه‌ام می‌چسبانم ، و پیشانی‌اش را می‌بوسم؛ یک بار، دوبار... هزاران بار. انگار کمیل است که مقابلم جان داده. انگار می‌خواهم تلافی نبودنم کنار کمیل را هم بکنم. رستم شانه‌های لرزانم را می‌گیرد و فشار می‌دهد: - آقا، آمبولانس اومده، اون طرف اول فرعیه. بیاید کمک کنید بشیر رو ببریم، آقا حامد رو هم... و بغض امانش نمی‌دهد. نفس عمیقی می‌کشم که بر خودم مسلط شوم. 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۳۰۹ جنگ است دیگر؛ بی‌رحم و وحشی. در یک لحظه، با یک شلیک، با یک انفجار، همه هستی‌ات را به باد می‌دهد؛ کاری هم ندارد که آن کسی که از تو می‌گیرد، برادرت است یا رفیقت؛ کاری ندارد که با هم عقد اخوت خوانده‌اید یا نه... در جنگ فقط یک لحظه کافی ست ، برای بی‌برادر شدن، برای تنها شدن، برای در هم شکستن ستون یک خانواده، برای از دست رفتن امیدِ پدر و مادرها، برای سیاه شدنِ لباس سپیدِ تازه‌عروس‌ها. نمی‌توانم حامد را این‌جا رها کنم. تجهیزاتش را بشیر برمی‌دارد و پیکرش را من. به کمیل می‌سپارم کنار حامد بماند. او را روی دوشم می‌اندازم؛ الان است که تمام استخوان‌هایم زیر بار غمش خرد بشود. کمرم و سینه‌ام تیر می‌کشد از درد؛ دردِ بی‌برادری. حامد را کنار دیوار می‌گذارم ، و با کمک رستم، برانکارد بشیرِ بی‌هوش را از زمین برمی‌دارم. بشیر آرام ناله می‌کند. در دلم التماس می‌کنم: - حداقل تو زنده بمان... زمین انگار ناهموارتر از قبل است ، و دستان من ضعیف‌تر. دنیای مقابلم هم تیره شده است؛ انگار خورشید زودتر از همیشه غروب کرده. نفسم تنگی می‌کند ، و من بی‌توجه به سرفه‌های مداوم و اصرارهای رستم برای دست کشیدن ازدواج حمل بشیر، مُصر هستم که او را برسانم به آمبولانس. مسیر صدمتری میان درختان به اندازه صدکیلومتر طولانی می‌شود و بشیر را که در آمبولانس می‌گذاریم، رستم به راننده می‌گوید: - صبر کن، یه شهید هم داریم... و با این جمله انگار دوباره از درون می‌شکنم. برانکاردی وجود ندارد برای بردن حامد. خودم دوباره پیکر سردش را ، روی دوش می‌اندازم و زانوانم زیر سنگینی داغش خم می‌شود. کمیل دستش را سر شانه‌ام می‌زند: - یکم صبر داشته باش عباس جان! تموم می‌‌شه! دوست دارم سرش داد بزنم ، که این را بارها گفته‌ای و هنوز تمام نشده. و باز هم همان مسیر طولانی و دشواری که قبلا انقدر ناهموار و دراز به نظر نمی‌آمد.