eitaa logo
مطلع عشق
277 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر شدن، مغز زنان را تغییر می‌دهد 🔹پژوهشگران حوزه پزشکی دریافتند که حاملگی می‌تواند انعطاف‌پذیری عصبی، یا مدلسازی مجدد را در مغز زنان بهبود دهد. ‌❣ @Mattla_eshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول قرار بود فقط هل بده از یه جایی به بعد دید سوار بشه بهتره😂😍 ‌❣ @Mattla_eshgh
012.mp3
2.18M
🎙 رابطه صحیح زن و شوهر 🌴 بخش دوازدهم ⭕️ ادامه‌ی موضوع قبل: زن و مرد باید در اطاعت امر خدا یار یکدیگر باشند! 🔴 ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۳۶۱ و از همه مهم‌تر، فایل‌هایی با حجم بالا اما فرمت‌های عجیب و ناشناس که نمی‌توانیم بازشان
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 ۳۶۲ همزمان با حرف زدنش، دود از دهانش بیرون می‌آید. تکیه می‌دهد به در تراس و خیره می‌شود به بیرون؛ به آسمان آرام تهران. دوباره از سیگارش کام می‌گیرد. می‌گوید: - تعجب کردی نه؟ - چی؟ - سیگاری بودن من برات عجیبه. می‌مانم چه جوابی بدهم ، که نه ناراحت بشود نه من دروغ بگویم. دنبال حرفی برای عوض کردن بحث هستم. دود سیگارش را فوت می‌کند ، به سمت بیرون؛ اما فایده ندارد و بوی سیگار به مشامم رسیده و مرا به سرفه انداخته. می‌گوید: - ریه‌ت هنوزم حساسه؟ جواب نمی‌دهم. انقدر جواب نمی‌دهم که خودش همه آنچه از من می‌داند را به زبان بیاورد. دوباره از دهانش دود بیرون می‌دهد ، و دوباه سرفه می‌کنم. از بچگی از بوی سیگار تنفر داشتم؛ شاید چون پدر را به سرفه می‌انداخت. سینه‌ام از فشار سرفه می‌سوزد. احساس می‌کنم الان است که ریه‌هایم از هم بپاشد. - از وقتی جانباز شدی، ریه‌هات خیلی حساس شدن. بالاخره نگاهش را از پنجره می‌چرخاند ، به سمت من که سعی دارم جلوی سرفه کردنم را بگیرم. نمی‌خواهم بفهمد درد می‌کشم؛ اما وقتی از زخمِ ریه‌هایم خبر داشته باشد، فهمیدنش چندان سخت نیست. انگار می‌خواهد بخاطر دانستنش، به من فخر بفروشد: - درد داری؟ برای فرار از زیر نگاه خیره و سبزرنگ و صدای کلفتش، فرار می‌کنم به سمت آشپزخانه؛ بدون هدف. یک لیوان آب برای خودم می‌ریزم ، و تا آخر سر می‌کشم. بوی سیگار هنوز هم در تمام مجراهای تنفسی‌ام پیچیده و اذیتم می‌کند. بدتر شد. حالا مسعود فکر می‌کند چقدر حال من بد است! از گوشه چشم، می‌بینمش که سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش را می‌اندازد توی تراس و با پا له می‌کند.
قسمت ۳۶۳ از گوشه چشم، می‌بینمش که سیگارِ نیمه‌سوخته‌اش را می‌اندازد توی تراس و با پا له می‌کند. باید بسپارم برایش یک زیرسیگاری بیاورند ، که تراس را کثیف نکند! با همان نیشخند عجیبش، نگاهم می‌کند و می‌گوید: - شماها زیادی بچه مثبتین! یکم منفی بودن هم ایرادی نداره. دوست دارم خیره بشوم ، به چشمان سبزش و بگویم مشکل تو دقیقاً چیست؟ اما نمی‌گویم. شاید غرورم اجازه نمی‌‌دهد. حرفش را نشنیده می‌گیرم و بحث را عوض می‌کنم: - با توجه به گرایش‌های فکری صالح و رفتار این مدتش، احتمالا فقط یه تامین‌کننده مالیه نه بیشتر. وضع مالیش خوبه، توی قشر روحانی‌های مخالف نظام هم آشنا زیاد داره. مسعود سرش را تکان می‌دهد و پنجره را می‌بندد: - از اون طرف هم پولش رو می‌گیره. گردش حسابش رو بررسی کردم. نذوراتی که از مردم می‌گیره خیلی کمه. بیشتر پولی که می‌گیره از یکی دوتا حساب خارجی براش واریز می‌شه. از کویت و امارات. - خب پس. چیزی که تا اینجا مشخص شد، اینه که مهره اصلی صالح نیست. احسان هم... در اتاق استراحت با شتاب باز می‌شود و محسن می‌دود بیرون. مسعود می‌غرد: - چه خبرته؟ در دل می‌گویم ، همین یک ربع پیش خودت هم همینطوری در را باز کردی و پابرهنه دویدی وسط افکار من! محسن که دهان باز کرده بود ، تا حرفی بزند، دهانش را آرام می‌بندد و شوقی که در چهره‌اش بود هم رنگ می‌بازد. دو روز است که تبعیدش کرده‌ام ، به اتاق استراحت تا دور از سر و صدا، پیام‌های احسان و مینا را رمزگشایی کند. می‌گویم: - چی شده محسن جان؟ دوباره شوقی در صدا و چشمان محسن پیدا می‌شود و می‌گوید: - آقا فهمیدم. شکستم. - رمز اون فایل‌ها رو یا پیام‌ها رو؟ - هردوش.
🕊 قسمت ۳۶۴ ذوق محسن به من هم منتقل می‌شود و تلخیِ رفتار مسعود را از یادم می‌برد: - بریم ببینم چیه! و پشت سرش می‌روم به اتاق استراحت. اتاق استراحت‌شان از اتاق دانش‌آموزهای کنکوری هم بهم ریخته‌تر است. روی تخت هردو پر است از کاغذ و یک لپ‌تاپ. جواد روی تخت، پشت انبوه کاغذها و لپ‌تاپ گم شده است اما صدایش درنمی‌آید. از بی‌سر و صدا بودنش تعجب می‌کنم. محسن هم این را می‌فهمد ، و صورتش سرخ می‌شود. بالای سر جواد می‌ایستد و با یک متکا می‌زند توی سرش: - بیدار شو! خاک تو سرت! وقتی چهره خواب‌آلود جواد را می‌بینم ، که از روی کاغذها بلند می‌شود، به این نتیجه می‌رسم که آقا خواب تشریف داشتند. جواد خمیازه می‌کشد و کنار دهانش را با پشت دست پاک می‌کند: - هان چیه؟ قبل از توضیح محسن، چشمش می‌افتد به من و نیم‌خیز می‌شود: - عه! سلام آقا... ببخشید من خواب نبودم فقط دراز کشیده بودم... یعنی باور کنین همین الان... آهی از سر نومیدی می‌کشم: - اشکال نداره. به کارت برس. یادم باشد بروم یقه ربیعی را بگیرم ، و بگویم این چه تیمی ست که برای من چیده‌ای؟ یک نفرشان که معلوم نیست مشکلش با من چیست با این رفتارهای عجیبش، یک نفر دیگرشان هم اصلا بهش نمی‌خورد مامور باشد و انگار آمده خانه خاله. دلم برای بچه‌های خودمان ، بیشتر تنگ می‌شود. برای شوخی‌های امید، زرنگی کمیل و جدیت مرصاد. مسعود پنجره را باز می‌کند ، تا هوای گرفته و سنگین اتاق عوض شود و دست دیگرش را در هوا تکان می‌دهد: - اه! اینجا بوی باغ وحش گرفته. شما مگه حمام نرفتین این دو روز؟ محسن دوباره سرخ می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد: - عباس آقا گفته بودن تا رمزش رو نشکستم حق ندارم از اتاق بیرون بیام، بجز برای دستشویی.
گوشه لب باریک مسعود ، کمی کج می‌شود و شاید بتوان اسمش را خنده گذاشت. بی‌توجه به مسعود، از محسن که با موهای ژولیده و چشمان سرخ مقابلم ایستاده می‌پرسم: - خب چی شد؟ تن تپل و سنگینش را رها می‌کند روی تخت و لپ‌تاپش را می‌گذارد روی زانوهایش. کنارش می‌نشینم. می‌گوید: - آقا، حدستون درست بود. این دختره همونیه که بهش خط می‌ده. بهش می‌گه از چیا حرف بزنن روی منبر، کیا رو دعوت کنن، چه روضه‌ای بخونن و چقدر پول لازمه که بریزه به حسابش. احسان هم از مراسم‌ها فیلم می‌گیره و برای دختره می‌فرسته. اون فایل‌ها درواقع فیلم بوده. ولی یه طوری رمزگذاری کرده بود که ما اولش فرمتش رو نشناسیم و نفهمیم چیه. نمی‌دانم خوشحال باشم یا ناراحت. از یک طرف، یک قدم جلو رفته‌ایم و از سویی، فهمیدم مهره اصلی در مرزهای ایران نیست. شاید این دختر هم مهره اصلی نباشد؛ اما وقتی خارج از ایران نشسته و دارد به احسان دستور می‌دهد، یعنی مافوقش هم در ایران نیست. با این وجود، برای این که خستگی از تن محسن برود، شانه‌اش را فشار می‌دهم: - آفرین عالی بود. گزارشش رو بنویس و بهم بده. محسن دفتر سررسیدی از کنارش برمی‌دارد و می‌گوید: - آقا، الگوی رمزگذاری پیام‌هاشونو توی این دفتر نوشتم. می‌خواید خودتون بخونید. جواد سرش را از روی لپ‌تاپش بلند می‌کند: - البته اگه بتونید خط خرچنگ قورباغه اوباما رو بخونید! و می‌زند زیر خنده. صورت تپل و سفید محسن گل می‌اندازد و می‌گوید: - راست می‌گه آقا... خطم خیلی بده. دفتر را باز می‌کنم و نگاهی به نوشته‌های درهمش می‌اندازم. به این فکر می‌کنم، که باید یک دور دیگر خودم نوشته‌های محسن را رمزگشایی کنم تا الگوی رمزگذاری احسان را بفهمم! با این وجود، لبخند می‌زنم و می‌گویم: - اشکال نداره. می‌خونمش بالاخره. بازم ممنون. بعد از این که گزارشت رو نوشتی، یه ساعت خواب جایزه داری.
🕊 قسمت ۳۶۶ محسن به پهنای صورتش می‌خندد: - دستتون درد نکنه آقا! بی‌صبرانه برای خروج از اتاق ، و هوای خفه و دم‌کرده‌اش انتظار می‌کشم. از اتاق بیرون می‌روم و به مسعود می‌گویم: - خب؛ با این اوضاع باید بریم سراغ کدوم؟ مسعود دستش را داخل جیب‌هایش می‌برد ، و چندبار روی پنجه و پاشنه پایش جابه‌جا می‌شود. منتظرم چیزی که در ذهنم چرخ می‌خورد، از دهان مسعود بیرون بیاید و همین اتفاق هم می‌افتد: - صالح! لازم نیست توضیح بدهد دیگر. خیره می‌شود به چشمانم و نگاهم را می‌دزدم؛ شاید چون می‌ترسم فکرم را بخواند. با این وجود، هرچه در فکر من هست را بلند می‌گوید: - صالح فقط یه بانیه. به کاری که می‌کنه اعتقاد نداره. پس شاید بشه دوبلش... به اینجا که می‌رسد، جواد با عجله و درحالی که تندتند سر و وضعش را مرتب می‌کند، از اتاق بیرون می‌آید. - کجا؟ جواد مقابلم می‌ایستد اما روی پا بند نیست. نفس‌نفس می‌زند: - باید برم جام رو با کمیل عوض کنم. - برو خدا به همراهت. می‌دود به سمت در؛ اما با صدای من متوقف می‌شود: - جواد! سریع برمی‌گردد: - جونم آقا؟ - حواست رو جمع کن، شاید لازم باشه صالح رو جلب کنیم. سرش را کمی خم می‌کند: - چشم آقا.
🕊 قسمت ۳۶۷ گوشی‌ام در جیبم ویبره می‌رود. شماره نیفتاده. جواب می‌دهم و صدای حاج رسول را از پشت خط می‌شنوم: - سلام عباس جان. خوبی؟ کارا روبه‌راهه؟ چقدر مهربان شده حاج رسول! فکر کنم حالا که نیستم، قدرم را دانسته! -سلام حاجی! چه عجب یادی از ما کردین. -ما که همش به یادتیم. هرچی دردسر و بدبختی برامون پیش میاد یادت می‌کنم. -ممنون از محبت‌تون. -خب دیگه خودتو لوس نکن. زنگ زدم بگم اون دختربچه‌ای که توی دیرالزور پیداش کرده بودی رو آوردن ایران! -چی؟ این را انقدر بلند گفته‌ام ، که مطمئنم مسعود و محسن هردو گوش تیز کرده‌اند که بفهمند چه شده است. حاج رسول می‌گوید: -یه دوره کوتاه برای درمان آوردنش. همراه چندتا مجروح سوری دیگه. -خب...الان کجاست؟ -تهرانه. خواستم بهت بگم که اگه وقت داشتی یه سری بهش بزنی. شاید حالش بهتر شد. مردد می‌شوم که بروم یا نه. بروم بیشتر وابسته می‌شود و نروم، در انتظار دست و پا می‌زند. دارم تلاش می‌کنم این دوگانگی را حل کنم که حاج رسول می‌گوید: -آدرس رو برات پیامک می‌کنم. فقط عباس، جان هرکی دوست داری احتیاط کن. باشه؟ هنوزم اونایی که قصد ترورت رو داشتن رو دستگیر نکردیم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است