eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🕊 قسمت ۴۰۰ نیم‌ساعت داریم به اذان ظهر ، و من قرار بود ساعت ده مسجد باشم؛ اما افتاده‌ام در یک عملیات تعقیب و مراقبتِ تعریف نشده. اصلا نمی‌دانم دقیقاً ، دنبال چه کسی هستم؛ یکی از عوامل ترور خودم یا نیروی عملیاتی محسن شهید یا... چهارچشمی اطراف را نگاه می‌کنم. اگر قرار باشد خفتم کنند، الان فرصت خوبی ست برایشان. شاید اگر چیزی دستگیرم شود، پرونده کمی جلو بیفتد. مسئله این است که از بابت محسن ، و هیچ‌کدام از اعضای تیم مطمئن نیستم تا موقعیتم را اطلاع بدهم. بد دردی ست بی‌اعتمادی. مثل خوره می‌افتد به جانت ، و تو را وسط دریایی از تردید و تهدید، روی یک جزیره کوچک تنها می‌گذارد. در چنین شرایطی، دو راه داری: یا بنشینی لب ساحل آن جزیره، زانوهایت را بغل کنی و به امواج تردید و تهدید خیره شوی تا بیایند و با خود ببرندت، یا چند تخته پاره پیدا کنی و برای خودت یک قایک یا کلک بسازی و بزنی به دل دریا؛ به امید این که نجات پیدا کنی. در کرم رنگ خانه باز می‌شود ، و همان مرد با موتور جدیدی از خانه بیرون می‌آید. این بار هم کلاه ایمنی روی صورتش است ، و تنها از رنگ لباس و هیکلش شناختمش. پلاک این یکی موتور را می‌شود خواند. به ذهنم می‌سپارمش. دوباره راه می‌افتد ، و من هم پشت سرش. ته دلم حرص قرارم با رفیق سیدحسین را می‌خورم ، و این که حتماً چقدر معطل شده و به من و سیدحسین بد و بیراه گفته. مسیر موتورسوار یکی شده ، با مسیرم به سمت مسجد صاحب‌الزمان و دارد به مسجد نزدیک‌تر می‌شود. یعنی اتفاقی ست این نزدیک و نزدیک‌تر شدنش به مسجد؟ یا مثلا مثل من قرار دارد و می‌خواهد نماز بخواند آنجا؟ در دل دعا می‌کنم، این مسیر را اتفاقی طی کرده باشد؛ اما شواهد عکس آن را نشان می‌دهد. زنگ هشدار مغزم به صدا در می‌آید؛ آژیر قرمز. قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا...
🕊 قسمت ۴۰۱ قبلا امام جماعت را زده بودند و حالا... نمی‌دانم هدفشان کیست یا چیست. چون این ساعت را مرخصی گرفته‌ام، حتی بی‌سیم هم همراهم نیست و اگر بود هم، با توجه به وجود نفوذی، چندان به کارم نمی‌آمد. باید خودم یک فکری به حالش بکنم. در دل چهارده صلوات نذر می‌کنم که فاجعه پیش نیاید. میان راهش یک نفر دیگر را هم سوار می‌کند. هردو کلاه ایمنی دارند ، و غیرقابل شناسایی‌اند؛ یعنی مثل دو مورد قبلی، کاملا حواسشان به دوربین‌های مداربسته هست. حالا که دونفر شدند، نگرانی‌ام بیشتر می‌شود. داخل کوچه مسجد که می‌پیچند، نفر دوم از زیر کاپشنش چیزی بیرون می‌کشد؛ یک چوب بلند؛ یک چماق. تنم می‌لرزد با دیدن این صحنه. این بار هدفشان تصادف نیست. زیر لب ذکر «یا زهرا» را تکرار می‌کنم. جلوی مسجد هنوز شلوغ نیست؛ چون تا اذان وقت هست هنوز. به در مسجد که می‌رسند، همان که ترک موتور نشسته، با چماقش می‌افتد به جان موتورسیکلتی که جلوی در مسجد پارک شده. نفس آسوده‌ای می‌کشم ، که جان کسی در خطر نیست. با موتور گاز می‌دهم که بروم دنبالشان. دیگری، با دیدن من، اسپری رنگی که از جیب کاپشنش درآورده را سر جایش برمی‌گرداند و می‌خواهد بزند به چاک. صدای افتادن موتور روی زمین و شکستن آینه‌اش که بلند می‌شود، چندنفر از مسجد بیرون می‌دوند و می‌دوند دنبال موتورسوارها.
🕊 قسمت ۴۰۲ بیشتر گاز می‌دهم که برسم بهشان. نگرانم که سرعت بالایمان جان عابران را به خطر بیندازد. حالا که فهمیده‌اند من دنبالشان هستم، بی‌ملاحظه‌تر و وحشی‌تر می‌رانند. می‌خورند قفسه‌های یک سوپرمارکت ، و اجناسش می‌ریزند روی زمین. فروشنده بیرون می‌دود و با داد و بی‌داد، حرف‌هایی می‌زند که نمی‌شنوم. تندتر گاز می‌دهم. سر ظهر است و امیدوارم این دور و برها مدرسه نباشد. می‌پیچند داخل یک کوچه. می‌خواهم پشت سرشان بپیچم داخل کوچه که یک ماشین مقابلم ترمز می‌کند. ترمز می‌گیرم و فرمان موتور را می‌چرخانم که به ماشین نخورم. لاستیک‌های موتور روی زمین کشیده می‌شوند و خاک بلند می‌شود. راننده ماشین، پیاده می‌شود و می‌گوید: - هوی! کوری؟ من اما اصلا حواسم به او نیست. با چشم موتورسوارها را دنبال می‌کنم که در رفتند. لعنتی. خودم را دلداری می‌دهم که دستم خیلی خالی نیست. آدرس دوتا خانه را دارم و پلاک یک ماشین و یک موتور را. موتور را کنار در مسجد روی جک می‌زنم. همهمه در حیاط مسجد بالا گرفته است. وارد حیاط می‌شوم. جوانی که فکر کنم صاحب موتور باشد، نگاه پریشانی به موتورِ درب و داغانش می‌اندازد و با چهره وا رفته می‌گوید: - نرفتین دنبالشون؟ هرکدام از جوان‌ها دهان باز می‌کنند که حرفی بزنند؛ اما زودتر از همه می‌گویم: - چرا من رفتم. ولی گمشون کردم. همه نگاه‌ها برمی‌گردد به سمت من و روی سرم سنگینی می‌کند. چهره تک‌تکشان را از نظر می‌گذرانم. بزرگ‌ترینشان همان جوانی ست که فکر کنم صاحب موتور است و شاید بیست و سه چهار سالش باشد. بقیه همه نوجوانند و پشت لب‌هایشان تازه دارد سبز می‌شود. مبهوت به من مثل اجل معلق رسیده‌ام نگاه می‌کنند و من نمی‌دانم چطور باید خودم را به این آدم‌های تازه معرفی کنم. صدای اذان از گوشیِ بچه‌ها و بلندگوی مسجد بلند می‌شود و نجاتم می‌دهد.
🕊 قسمت ۴۰۳ همان جوان که از همه بزرگ‌تر است، با صدایی گرفته و درحالی که هنوز به موتورش خیره است می‌گوید: - برید برای نماز. دیر می‌شه الان. فکر کنم خودش باشد؛ رفیق سیدحسین. اسمش چی بود؟ به حافظه‌ام التماس می‌کنم. او هم سید بود انگار. سید... سیدمصطفی... همه می‌روند برای نماز ، بجز همان جوان که فکر کنم اسمش مصطفی باشد. خیره است به موتورش؛ اما مطمئنم اصلا آن را نمی‌بیند و هوش و حواسش اینجا نیست. جلو می‌روم، لبخند روی لب می‌نشانم و دست دراز می‌کنم که دست بدهم: - نمی‌خوای بریم نماز؟ غصه نخور. درستش می‌کنیم. تازه نگاهش می‌افتد به من ، و این‌بار با دقت بیشتری می‌بیندم. اصلا انگار اولین بار است که من را دیده. فکر کنم موتورش را خیلی دوست داشته که انقدر ناراحت است بنده خدا. همراهی‌اش می‌کنم تا داخل مسجد برای نماز. خب من از الان مربی سرودم. یک مربی سرود باید چه‌جور آدمی باشد؟! باید چطور رفتار کند؟ چقدر سخت شده کارم. برای همین است که سجده بعد از دو نماز را بیشتر طول می‌دهم و دست به دامان خدا می‌شوم برای هموار شدن راه. *** امسال اولین سالی بود ، که اربعین کربلا نبودم. سال‌های قبل، نزدیک محرم و اربعین که می‌شد، هرطور بود خودم را می‌رساندم کربلا برای حفاظت از زوار. این کار برایم چیزی فراتر از زیارت بود. اصلا گاهی به عقب که نگاه می‌کنم، می‌بینم این کار تنها چیزی بود که با قطعیت می‌توانم بگویم از انجامش پشیمان نیستم؛ بهترین ساعت‌های عمرم و شاید تنها سرمایه و بازده زندگی‌ام. امسال اما، حامد کربلاست و من نه. حامد برای همیشه ساکن حرم ارباب شده و من... ای خاک بر سر من..... 🕊 ادامه دارد....
🕊 قسمت ۴۰۴ امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط تهران. آنقدر که در مراسم قمه‌زنی‌شان خون و خونریزی کردند، روی داعش هم سفید شد. داعش حداقل دشمنش را می‌زند، این‌ها با قمه‌شان افتاده‌اند به جان اصالت و عقلانیت شیعه. بدانند یا ندانند، قمه را روی فرق سر شیعه فرود می‌آورند نه سر خودشان. حالا می‌فهمم سیدمصطفی و رفیقش، حسن، چرا دائم دارند مثل مرغ پرکنده بال‌بال می‌زنند که یک کاری بکنند برای جمع کردن هیئت محسن شهید. هربار جلسه می‌گیرند، هرکدام از اعضای شورای بسیج یک ربع داد و بی‌داد می‌کند از کم‌کاری ناجا و بسیج و سپاه که چرا کاری به محسن شهید ندارند. نمی‌دانند خودم به تک‌تک این نهادها سپرده‌ام فعلا حساسیت ایجاد نکنند تا به موقعش ببریمشان زیر ضربه. تمام تلاشم این است که ترمز بچه‌های بسیج را بکشم تا یک وقت کار سرخود نکنند. آن‌ها از پشت پرده این هیئت و تیم عملیاتی قوی و سرویس‌های جاسوسی پشت آن اطلاع ندارند؛ نه آن‌ها و نه مردمی که به عشق اهل‌بیت(ع)، زیر پرچم این هیئت سینه می‌زنند. حس می‌کنم دارم کم‌کم عادت می‌کنم، به آن نگاهِ پنهان که هرجا می‌روم روی سرم سایه انداخته. گاه انقدر ضدتعقیب می‌زنم ، و در خیابان‌ها می‌چرخم که سرگیجه می‌گیرم؛ فقط برای این که لحظاتی راحت بشوم از دست آن نگاه پنهان. از وقتی فهمیدم آمارم را دارد ، و هر جا می‌روم سریع ظاهر می‌شود، سعی کرده‌ام غیرقابل‌پیش‌بینی رفتار کنم تا گیج بشود. نوجوان‌ها را تازه مرخص کرده‌ام. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم کار با نوجوان انقدر سخت باشد. هر یک نفرشان اندازه یک بمب اتم انرژی دارند و نمی‌شود گفت چرا. خب خودم هم در این سن همینطور بودم، نه خانواده و نه اولیای مدرسه از دستمان آرامش نداشتند. تازه من بچه مثبت حساب می‌شدم دربرابر کمیل! - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. 🕊 ادامه دارد.... 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 ؛ 🌇 در هر طلوع آرزوی خورشید این است: کاش غروب امروزم به‌خیر شود با ظهورت... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج 🖼 ‌❣ @Mattla_eshgh
ارتش از پایگاه هوایی زیرزمینی خود رونمایی کرد 🔹این پایگاه بزرگ زیرزمینی، قابلیت پذیرش و بکارگیری عملیاتی جنگنده‌های جدید نیروی هوایی ارتش را نیز خواهد داشت. 🔹یکی از مهم‌ترین پایگاه‌های هواییِ نیروی هوایی ارتش که جنگنده های آن مجهز به موشک‌های کروز برد‌بلند می‌باشند با حضور فرماندهان ارشد نیروی‌های مسلح و ارتش رونمایی شد. 🔹لازم به ذکر است ویژگی ممتاز این پایگاه قرارگیری آن در میان کوه‌ها و اعماق زمین است. ‌❣ @Mattla_eshgh
6.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴رونمایی پایگاه زیرزمینی عقاب ۴۴ نیروی هوایی ارتش عقاب ۴۴ فقط یکی از چندین پایگاه بزرگ زیرزمینی نیروی هوایی ارتش است. ‌❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۰۴ امسال اربعین، خودم شخصا رفتم هیئت محسن شهید و از آنچه دیدم خشکم زد. قمه می‌زدند وسط ت
🍃🌹🍃 🌹🍃 🍃 🌹رمان امنیتی، انقلابی جلد اول ؛ رفیق جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند) 🕊 قسمت ۴۰۵ - نخیر، فرق من و تو این بود که تو زیرزیرکی شیطنت می‌کردی و قیافه‌ت مظلوم بود، ولی کارای من همیشه لو می‌رفت. وگرنه جفتمون ظرفیت به آتیش کشیدن مدرسه رو داشتیم. این را کمیل می‌گوید و تکیه می‌زند به دیوار. می‌گویم: - واقعاً چرا مدرسه رو آتیش نزدیم؟ - نمی‌دونم. خیلی نقشه‌های جذاب داشتم برای این کار، ولی اسلام دست و پام رو بسته بود. هردو می‌زنیم زیر خنده. حقیقتاً همه حرف‌هایش شوخی نبود. واقعاً حبس کردن یک نوجوانِ سرشار از انرژی در کلاس‌های درس، آن هم درحالی که هیچ خلاقیت و فعالیت مفیدی در مدرسه وجود ندارد، مثل در دست نگه داشتن یک نارنجکِ بدون ضامن است. ما واقعا آقامنشی می‌کردیم ، که مدرسه را خراب نمی‌کردیم روی سرشان؛ آن هم درحالی که مجبور بودیم شش ساعت سر کلاس درس دست به سینه بنشینیم و به درس‌هایی گوش بدهیم که اصلا کاربردی نبودند برای زندگی واقعی؛ فقط در حد تست بودند و کنکور و امتحان. کمیل متفکرانه دست می‌زند زیر چانه‌اش: - میگم حتما یه کتاب بنویس در نقد سیستم آموزشی. - اگه این پرونده ختم به خیر شد شاید بهش فکر کردم. - الان می‌خوای چکار کنی؟ شانه بالا می‌اندازم. فکری به ذهنم رسیده؛ اما اجرایش دیوانگی محض است. از جنس همان دیوانگی که حاج حسین سال هشتاد و هشت کرد. تنها کار کردن و گزارش ندادن به بالا و پنهان‌کاری و این‌ها... کمیل سریع می‌گوید: - چاره‌ای نداری. همون کاری رو بکن که توی فکرت بود. گوشی غیرکاری‌ام را درمی‌آورم. لب‌هایم را روی هم فشار می‌دهم و دنبال شماره خانه امید می‌گردم. امیدوارم خانه باشد امروز. خانمش جواب می‌دهد و می‌گوید امید بعد دو روز تازه رسیده خانه و خواب است. خب مهم نیست. می‌دانم این بنده خدا همینطوری هم یک دنیا خواب از زندگی‌اش طلبکار است؛ اما به او اعتماد دارم و نمی‌خواهم وقتی اداره است با او حرف بزنم. برای همین محترمانه از خانمش می‌خواهم بیدارش کند؛ کارمان فوری ست! 🍃نویسنده فاطمه شکیبا 🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است 🍃 🕊🍃 🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۰۶ - سلام. صدای خواب‌آلوده امید را می‌شنوم: - سلام و درد. سلام و زهرمار. گفتم میری تهران یه نفس راحت می‌کشم. من نمی‌تونم از دست تو آرامش داشته باشم؟ - شرمنده، فعلا نمی‌تونی. شاید اگه شهید شدم راحت شدی. - بعید می‌دونم. اگه به تو باشه، وقتی می‌خوام بخوابم از اون دنیا میای میگی کار فوری دارم. تک‌خنده‌ای می‌کنم و می‌گویم: - ول کن این حرفا رو. خط خونه‌تون سفیده؟ - آره. بگو چکار داری؟ می‌خوام بخوابم. - یادته یه نرم‌افزار داشتی که روی گوشی نصب می‌شد ولی صاحب گوشی نمی‌فهمید؟ بعد هم می‌شد راحت موقعیتش رو فهمید؟ خمیازه‌ای می‌کشد و می‌گوید: - تو دهات ما به اینا می‌گن بدافزار. می‌خوای چکار؟ - می‌خوام دیگه. صدای خش‌خش پتو و بالش که از پشت خط به گوش می‌رسد، احتمالا به این معناست که امید در رختخوابش نشسته. می‌گوید: - توی تهران نیروی سایبری قحطه که باید منِ بدبخت رو زابه‌راه کنی؟ - دیگه داری زیادی سوال می‌کنی. می‌تونی برام بفرستیش یا نه؟ دوباره خمیازه می‌کشد؛ این‌بار بلندتر: - آره... ولی مگه بلدی باید چکارش کنی؟ - خب تو بهم یاد می‌دی دیگه. نفسش را محکم بیرون می‌دهد و غرغر می‌کند: - ای مرده‌شورت رو ببرن عباس که نمی‌تونم روت رو زمین بندازم.