فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😱«خاطرات فرنگ🔞 شیخ قمی»😱
😱۲۱ بار سفر خانم پزشک مسیحی آرژانتینی برای ازدواج با یک جوان ایرانی مسلمان
📍شیخ: مگه آرژانتین مرد نداره؟
📍خانمدکتر آرژانتینی مسیحی: متاسفانه مردها یا هرز چشم شدند یا همجنس باز یا دیگه تمایلی به تشکیل خانواده ندارند.😱
❣ @Mattla_eshgh
هدایت شده از KHAMENEI.IR
4_5990190140406894258.mp3
15.57M
🎙 بشنوید | صوت کامل بیانات رهبر انقلاب در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش. ۱۴۰۱/۱۱/۱۹
💻 Farsi.Khamenei.ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج دختری ثروتمند و زیبا در مصر با پسری نابینا که شرط کرده بودند دامادشان حافظ قرآن باشد . این داماد صدای بسیار زیبایی در تلاوت قرآن دارد
❣ @Mattla_eshgh
مطلع عشق
🕊 قسمت ۴۱۰ داخل کوچه باریکی میپیچم. چقدر این کوچهها درهم تنیده است... هیچکس نیست ، و انتهای کو
🍃🌹🍃
🌹🍃
🍃
🌹رمان امنیتی، انقلابی #خط_قرمز
جلد اول ؛ رفیق
جلد دوم ؛ خط قرمز (رمان بلند)
🕊 #قسمت ۴۱۱
برق چاقوی ضامندار را در دست سومی میبینم؛ محطاطتر و عصبانیتر دارد به سمتم میآید.
برق چاقوی ضامندار نفر سوم را که میبینم، یاد خوابی که دیده بودم میافتم.
چاقویی که از پشت در پهلویم فرو میرفت... نه. الان وقتش نیست شاید.
اولی نالهکنان دارد خودش را به سمت موتور میکشد
و دومی هم فکر کنم کمی زمان ببرد تا بتواند خودش را جمع کند.
قمه را میاندازم کنار کوچه.
به دردم نمیخورد و سلاح خوشدستی نیست؛ درضمن نمیخواهم بکشمشان.
نگاهم قفل شده در چشمان مرد چاقوکش؛ مانند دو گرگ گرسنه خیرهایم به هم.
حمله میکند و برندگی چاقویش زودتر از خودش، میرسد به پهلویم.
صدای پاره شدن تار و پود لباسم با سوزش پهلویم همزمان میشود.
یک خراش است فقط.
دستش را همانجا میگیرم ،
و میپیچانم. چاقویش را میگیرم و با دست آزادم، کفگرگی محکمی مینشانم وسط صورتش.
پرت میشود به عقب؛ اما دوباره جلو میآید.
دستی که روی پهلوی خونینم گذاشته بودم را برمیدارم و بیتوجه به زخمم،
هجوم میبرم به سمتش.
درد پهلو به سوزش ریه اضافه شده و اندکی حرکاتم را کندتر و ضعیفتر کرده.
مشتی که میخواهم به صورتش بزنم را در هوا میگیرد؛ اما در مبارزه حرفهای نیست و نمیداند دست را چطور باید بگیرد که من نتوانم آزادش کنم.
برای همین به راحتی ،
دستم را از دستانش بیرون میکشم و مشت دیگرم را وسط صورتش میزنم.
بینیاش میشکند و خون میریزد روی صورتش.
همان که آرنجش شکسته بود،
حالا خودش را رسانده به موتور و سوارش شده. مینالد:
- بیاین بریم!
رفیقش به حرفش توجه نمیکند؛
چون جریتر شده و دارد برای یک حمله بدتر به من آماده میشود.
پنجه بوکسی از جیبش در میآورد ،
و خون دهانش را روی زمین تف میکند.
🕊 ادامه دارد....
🍃نویسنده فاطمه شکیبا
🌹کپی بدون نام نویسنده غیرمجاز است
🍃
🕊🍃
🍃🕊🍃
🕊 قسمت ۴۱۲
مرد اولی مینشیند روی موتور،
و با دست سالمش، فرمان موتور را میگیرد و هندل میزند. مهم نیست فرار کند؛ فعلا الان اولویت اول این است که زنده بمانم.
مثل گرگ زخمخورده،
میدود جلو و پنجهبوکسش را به سمت دهان و دندانهایم نشانه گرفته.
راستش اصلا دوست ندارم دندانهای نازنین و سالمم توی چنین درگیری بیسر و تهی آسیب ببیند و بخواهم کلی پول بابت دندانپزشکی و اینها بدهم!
درنتیجه، قبل از این که برسد به من،
لگدی به شکمش میزنم که پرت شود عقب. چون بینیاش شکسته،
هنوز گیج است و تلوتلو میخورد.
موتور روشن میشود و مرد اولی در میرود؛ که البته بعید میدانم با این آرنج شکسته و رانندگیِ یک دستی، بتواند سالم خودش را به مقصد برساند.
مرد مقابلم پوزخند میزند؛ که معنایش را نمیفهمم.
کمیل داد میزند:
- عباس پشت سرت!
میخواهم برگردم ،
که ضربهای به پشت سرم میخورد و بعد، یک نفر از پشت سر گردنم را میگیرد. خدا لعنت کند آدمِ نامرد را.
میخواهم ساق پایش را بزنم ،
و خودم را آزاد کنم؛ اما گلویم را محکمتر میگیرد و راه نفسم تنگ میشود.
چشمانم سیاهی میرود و سخت میتوانم فکر کنم. تقلا را متوقف میکنم تا انرژیام بیشتر از این تحلیل نرود.
رفیقش، قمه را از روی زمین برمیدارد میآید به سمت من. هنوز از بینی و دهانش خون میریزد و از چشمانش شرارت میبارد.
میخواهد با قمه حسابم را برسد ،
که خم میشوم و وزن مردی که گلویم را گرفته را کاملا روی خودم میاندازم.
احساس میکنم ریهام در خودش مچاله شده از شدت درد. دستان مرد بخاطر حرکت ناگهانیام کمی شل میشود و با پاشنه، میکوبم به ساق پایش.
صدای آخش بلند میشود و از یک سمت، میاندازمش روی زمین.
از جا که بلند میشوم،
منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛
زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
🕊 قسمت ۴۱۳
از جا که بلند میشوم،
منتظر درگیری با مرد سومی هستم؛ اما میبینم بیهوش روی زمین افتاده؛ زیر سایه یک نفر دیگر که اسلحهاش را به سمتم نشانه رفته...
چهره مرد زیر کلاه کاسکت پنهان است. اسلحهاش را تکان میدهد
و به من میگوید:
- برو اونور!
صدایش را میشناسم. مسعود است!
یک لحظه سکوت سهمگینی مغزم را پر میکند. مسعود... اینجا... گفته بود کجا میرود؟
این چند وقته گاهی غیبش میزد...
به جهت اسلحهاش که نگاه میکنم،
میبینم آن مرد را نشانه گرفته نه من را. خودم را از زیر دستان مرد خلاص میکنم و سوزش زخمم شدت میگیرد.
مسعود دستبندی از جیبش در میآورد و میزند به دستان مرد.
میگویم:
- تو...
- اومدم یه سر مسجد، فهمیدم شلوغ شده و تو رفتی دنبالشون. حدس زدم شاید هدفشون تو باشی.
بچه نیستم که داستان مسعود را باور کنم.
یک جای کارش میلنگد.
چطور انقدر سریع رسید به من؟
اخم غلیظی میکنم و دست مسعود را که برای بلند کردن من دراز شده، با تردید میگیرم. مسعود میگوید:
- چی میخواستن؟
زیر لب میگویم:
- جونمو.
- هوم... حالا میخوای چکار کنی؟
- میبریمشون خونه امن.
- مطمئنی؟
مطمئن؟ نمیدانم.
جای دیگری سراغ ندارم؛ اما مطمئنم اگر اطلاعات مهمی داشته باشند، در اولین فرصت برای حذفشان اقدام خواهند کرد.
به مرد بیهوش دستبند میزنم.
زخمم تیر میکشد. با یک دست روی زخم را میگیرم و با دست دیگر، دستبند را دور دستش محکم میکنم.
مسعود بالای سرم میایستد:
- جای چاقوئه؟
لحنش چندان دلسوزانه نیست.
کوتاه و مختصر جواب میدهم:
-آره.
🕊 قسمت ۴۱۴
بدجور رفته روی اعصابم.
مسعود دنبال من بوده که انقدر راحت پیدایم کرده. وگرنه امکان ندارد انقدر سریع پیدایم کند و بعد هم بتواند نجاتم بدهد.
شاید از اول میدانسته ،
قرار است بیایند سراغ من و گیرم بیندازند. بعد هم سایهبهسایهام آمده و توانسته پیدایم کند.
خب اگر میدانسته،
چرا جلوی من را نگرفته؟
چرا زودتر خودش را نشان نداده؟
از کجا میدانسته؟
هنوز زود است برای زدن برچسب نفوذی روی مسعود. نباید بگذارم این پیشفرض، ذهنم را ببندد و احتمالات دیگر را کمرنگ کند.
شاید واقعا راست میگوید.
در واقع، جور در نمیآید که دستش با عاملان ترور من در یک کاسه باشد و بیاید جلویشان را بگیرد.
- ماشینم سر خیابونه. میرم بیارمش که اینا رو ببریم.
ذهنم درگیر تحلیل و تفسیر این اتفاق است ،
و جوابش را نمیدهم.
مسعود که میرود،
یقه مردی که روی زمین نشسته و تندتند نفس میزند را میگیرم:
- چرا اومده بودین سراغ من؟
همان است که داشت خفهام میکرد.
مثل موش ترسیده و عرق از شقیقههایش سر میخورد. زبانش را روی لبانش میکشد و چشمانش از ترس دودو میزنند.
سوالم را تکرار میکنم و یقهاش را دوباره تکان میدهم:
- بدبخت! هرکی تو رو فرستاده، حالا که سوخت رفتی میکشدت. حرف بزن تا بتونم یه فکری به حالت بکنم! تا همکارم نیومده وقت داری.
لبهایش میلرزند.
احتمالا قیافهام بدجور برزخ و ترسناک شده است. دست خودم نیست. دارم دردِ زخمم و سوزش ریهام را در قورت میدهم و از آن بدتر، در انبوهی از مجهولات گیر کردهام.
دوباره زبان روی لبهایش میکشد و به سختی تکانشان میدهد:
- آااا... آآآقا... ببببه خخخدا... غغغلط... کردم...
- کی بهت گفت بیای سراغ من؟
صدایم را میبرم بالا و شدیدتر تکانش میدهم. یک نگاهم هم به دو سوی کوچه است که سر و کله کسی پیدا نشود و استرس آمدن مسعود را هم دارم.
🕊 قسمت ۴۱۵
با چشمانی که دارد از حدقه بیرون میزند، میگوید:
- ممما... شششممما رو... نننمممیشناسیم... فففقط... گگگفتن... بببیایم... بببکششی...
- کی؟
- نمیدونم!
گریبانش را رها میکنم و هلش میدهم به عقب.
لبش را میگزد:
- آقا ... خوردم...
- فعلا ساکت باش.
علائم حیاتی مردِ بیهوش را چک میکنم. آسیب جدی ندیده، فقط به لطف من، بینیاش شکسته است.
مسعود میرسد ،
و دو مرد را عقب ماشین سوار میکنیم. کنار مسعود مینشینم.
میگوید:
- موتورت جلوی مسجد مونده...
- مهم نیست. بریم خونه امن.
- میریم درمونگاه...
تندتر از همیشه میگویم:
- نه!
خودش را از تک و تا نمیاندازد ،
و حرفی نمیزند. نمیخواهم از کنار این دونفری که دستگیر کردیم تکان بخورم؛ حداقل فعلا.
زخمم زقزق میکند؛
اما خونش بند آمده. همانطور که فکر میکردم، زخم چندان عمیقی نیست.
دردش را به روی خودم نمیآورم؛
دوست ندارم مسعود احساس کند حالم بد است.
زیادی به مسعود بدبین شدهام...
مار سیاهِ درون سینهام هم،
دائم دارد زبانِ دوشاخهاش را نزدیک میکند به مسعود و با حالت تهدیدآمیزی، دُمِ زنگیاش را تکان میدهد.
🕊 قسمت ۴۱۶
میرسیم به خانه امن ،
و دو مهاجم را میبرم به اتاقی دقیقا کنار اتاق خودم.
قفل و بست اتاق را چک میکنم؛
خود اتاق را هم.
محسن که از مرخصی برگشته،
با دیدن دو تازهوارد، مثل بقیه موقعیتها، سرخ میشود و به مِنمِن میافتد:
- اینا کیان آقا؟
- دوتا آدمِ بازداشت شده.
اعتراف میکنم جوابم به محسن ،
بیشتر از این که برای دادن اطلاعات باشد، برای دادن این هشدار بود که:
سرت به کار خودت باشد و فضولی اضافه هم نکن.
محسن هم منظورم را میگیرد:
- آهان!
میگویم:
- به ستاد اطلاع بده اینا اینجا هستن. جعبه کمکهای اولیه رو هم بیار.
محسن به عادت همیشه،
سرش را پایین میاندازد و چشم میگوید.
جعبه کمکهای اولیه را که میدهد دستم، با صدای لرزان میگوید:
- آقا لباستون خونیه...
- میدونم. چیزی نیست.
با گاز استریل و بتادین و چسب،
زخمِ مرد بیهوش را تمیز میکنم و از اتاق بیرون میآیم.
الان جز من و مسعود و محسن،
کسی اینجا نیست. قطعا اگر ریگی به کفششان باشد هم، امشب نمیروند سراغ دو متهم که تابلو بشود.
میروم داخل سرویس بهداشتی ،
و پیراهنم را بالا میزنم. یک زخم نه چندان عمیق است؛ حتی شاید زخم هم نشود اسمش را گذاشت. یک خراشِ هفت هشت سانتیمتری.
کمی بتادین روی پنبه میریزم ،
و روی جای زخم میگذارم. زخمم انگار آتش میگیرد.
لبم را میگزم و چند ثانیه نفسم را در سینه حبس میکنم.
آشنایی من و بتادین،
از همان بچگی آشناییِ آتشینی بود. مادرم وقتهایی که روی خراشها یا بریدگیهای حاصل از بازیگوشیام بتادین میمالید، میگفت:
- داره میکروبا رو میکُشه، برای همین میسوزونه.
ادامه دارد ...
مطلع عشق
🔴 #زندگی_به_سبک_ساعتشنی 💠 سیستم ساعت #شنی به این شکل است که دو ظرف شیشهای متصل به یکدیگر به نوبت
خانواده وازدواج 👆
روز پنجشنبه( #سواد_رسانه )👇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📍اعتراف صهیونیست ها به مغزشویی ایرانیا از طریق شبکههای ماهوارهای
❌️ نتانیاهو معتقد هست ابزار رسانه میتونه جمع کثیری را در ایران به استحمار «خرگونه اندیشیدن» وا دارد.
پ ن : بسی صحیح اندیشیده ، ولی قدرت جهاد تبیین را ندیده
❣ @Mattla_eshgh