eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
قسمت ۴۲ *** با آستین عرق پیشانی‌اش را پاک کرد ، و ویلچر پدرش را به جلو هل داد. گردن کشید تا آخر صف را ببیند؛ طولانی بود. دل عباس شور می‌زد؛ از سویی برای پدر که ممکن بود حالش بد شود و از سویی می‌خواست زودتر برگردد اداره‌شان تا کارهای پرونده زمین نماند. صف آرام‌آرام جلو می‌رفت ، و تنها کاری که از دست عباس برمی‌آمد، این بود که یک گوشش را به نفس‌های نصفه ‌نیمه پدر بدهد و گوش دیگرش را به حرف‌های مردم. صدای گفت و گوی دو مرد جوان را از پشت سرش می‌شنید: - می‌گن توی بعضی حوزه‌های انتخاباتی، بسیجی‌ها نذاشتن مردم برن داخل. - از کجا شنیدی؟ - یکی از رفیقام که توی یه شهرای دیگه زندگی می‌کنه. عباس کمی برگشت ، تا دو نفری که با هم حرف می‌زدند را ببیند؛ اما صلاح ندانست وارد بحث شود. از روز قبل، به لطف پیامک‌ها، بازار شایعات داغ شده بود. فشار دست پدر را روی دستش حس کرد. سرش را تا نزدیکی دهان پدر پایین برد: - جانم بابا؟ کلمات بریده‌بریده و سخت از دهان پدر خارج می‌شدند و صدای خِس‌خس، زمینه حرف‌هایش بود: - آب همراهت هست بابا؟ - تشنه‌تونه؟ - آره. - بذارید برم از آبسردکن بیارم. زود میام. - دستت درد نکنه بابا. خدا خیرت بده. آبسردکن، سمت دیگری از حیاط مسجد بود. لیوان یکبارمصرفی برداشت و کمی صبر کرد تا کودکی که داشت لیوانش را پر می‌کرد، کارش تمام شود. کودک آب را نوشید و وقتی خواست برگردد، عباس لبخندی حواله‌اش کرد. داشت لیوان را پر می‌کرد ، که صدای زنگ گوشی‌اش را شنید. شماره ناشناس بود. حدس زد دوست حانان باشد. جواب داد و مردی حدوداً سی ساله از پشت خط گفت: - سلام. از طرف آقای جناب‌پور تماس می‌گیرم. لیوان آب پر شده بود ، و آبش سرریز کرد روی دست عباس. احساس کرد تمام وجودش یخ کرده است. موبایل را بین گوش و شانه‌اش قرار داد تا دستش آزاد شود و شیر آب را ببندد و همزمان گفت: - سلام آقا! عرض ارادت! در خدمتم. -امروز عصر می‌تونی بیای به این آدرسی که بهت می‌گم؟ عباس کمی فکر کرد و گفت: - چشم آقا. شما آدرسو پیامک کنین من میام. - پیامک‌ها که قطع. من الان می‌گم، تو یادت بمونه. عباس لبخند زد. دقیقاً می‌خواست طرف پشت خطش به این نتیجه برسد که عباس آدم از همه جا بی‌خبر و ساده‌لوحی‌ست: - چشم. شرمنده یادم نبود.
قسمت ۴۳ مرد آدرس را داد و عباس به خاطر سپرد؛ یکی از پارک‌های مرکز شهر بود. دکمه قرمز موبایل را فشرد ، و به سمت پدر قدم تند کرد. پیدا بود پدرش حال خوشی ندارد. مقابل پدر زانو زد ، و لیوان آب را به دستش داد. پدر با دستان لرزان لیوان را گرفت و جرعه‌جرعه نوشید. عرق کرده بود. عباس دست دیگر پدر را فشرد: - حالا واجب نبود بیاید بابا. خیلی اذیت شدید. اگه می‌خواید برگردیم. پدر لیوان را با دهانش فاصله داد ، و با حالت خاصی عباس را نگاه کرد؛ طوری که عباس شرمنده شد. بعد پرسید: - خودت چی؟ تو واجب بود بیای؟ - خب... من... . - من که می‌دونم این روزا سرت شلوغه. چرا پا شدی اومدی؟ عباس جواب نداد و پدر که با هر کلمه‌اش تک‌ سرفه‌ای همراه بود، ادامه داد: - منم به همون دلیلی اومدم که تو اومدی. هرکسی توی این مملکت یه تکلیفی به عهده‌شه. عباس خواست بگوید ، شما تکلیفتان را انجام داده‌اید و همین نفس‌های بریده‌بریده و ویلچرنشینی هم گواه است؛ اما قبل از این که کلمه‌ای به زبانش بیاید، پدر انگار ذهنش را خواند و پیش‌دستی کرد: - دِین ما به این انقلاب هیچوقت ادا نمی‌شه. اینو یادت باشه! عباس گردنش را کج کرد و لبخند زد: - یادم می‌مونه بابا. مطمئن باشین. و بلند شد و ویلچر را به جلو هل داد؛ صف کمی جلو رفته بود و عباس از این که ویلچر پدر در سایه قرار گرفته است نفس راحتی کشید. حداقل دیگر آفتاب آزارش نمی‌داد. مردی که پشت سرش ایستاده بود، آرام زد سر شانه‌اش. عباس برگشت: - بله؟ عباس طبق عادت و آموزشی که دیده بود، مرد را با دقت برانداز کرد تا مطمئن شود خطری از جانب او تهدیدش نمی‌کند. رفتار مشکوکی ندید. جوانی همسن و سال عباس بود؛ با موهایی که به زور ژل، رو به بالا سیخ شده بودند. دور دستش نوار سبز رنگی بسته بود. گفت: - داداش شما خودکار داری؟ من یادم رفته خودکار بیارم. عباس از سوال جوان تعجب کرد: - خب خودکار که همین‌جا هست. جوان سرش را کمی به عباس نزدیک کرد؛ انگار می‌خواست مطلب مهم و محرمانه‌ای را بگوید: - آخه خودکارهاشون جوهرش مخصوصه، یه طوریه که بعد یه مدت رنگش می‌پره، بعد اینا اسم همون که خودشون می‌خوان رو توش می‌نویسن. عباس نزدیک بود خنده‌اش بگیرد از این حرف. واقعا چنین چیزی به نظرش مسخره می‌آمد. به سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و گفت: - کی همچین حرفی زده؟ - آقا بین خودمون باشه، یه فامیلای دور ما توی سازمان اطلاعاته. اون اینا رو می‌گفت. تازه خیلی چیزای دیگه هم می‌گفت که نمی‌شه بهت بگم. مرد به خیال خودش داشت ، برای عباس بازارگرمی می‌کرد تا عباس کنجکاوتر شود! کنترل خنده دیگر واقعاً برای عباس سخت شده بود. در دلش به مرد گفت: - داداش من خودم اینکاره‌م، هنوز خواهر و برادرام و مادرم هم نمی‌دونن من شغلم دقیقاً چیه و چکار می‌کنم، اونوقت تو چطور فهمیدی فامیل دورتون اطلاعاتیه؟
قسمت ۴۴ هیچکدام این‌ها را به زبان نیاورد؛ فقط لبخندی زد تا جوان بیشتر احساس صمیمیت کند: عباس: تا جایی که من می‌دونم، از توی تمام مراحل اخذ رأی گرفته تا شمارش آرا، از طرف ستاد همه نامزدها، چندین نفر ناظر توی حوزه‌ها وجود داره تا کسی نتونه تخلف کنه و اگه چنین اتفاقی بیفته، ناظرها می‌تونن به شورای نگهبان اطلاع بدن تا از طریق قانونی پیگیری بشه و جلوش رو بگیرن. منم به همین روند قانونی که سال‌هاست داره اجرا می‌شه اعتماد می‌کنم. شما هم بهتره نگران نباشی داداش! جوان چند لحظه‌ای فکر کرد و بعد سرش را تکان داد: - آره... شاید شما راست می‌گی. امیدوارم همینطور باشه. *** صابری خودش را به حسین رساند ، که نشسته بود پشت میز و داشت اخبار انتخابات را چک می‌کرد. برگه‌ای مقابل حسین قرار داد و گفت: - بفرمایید حاج آقا. همونی که فکر می‌کردیم شد. خودش رو پیروز انتخابات اعلام کرده و گفته مردم برای جشن پیروزی آماده بشن! حسین ابروهایش را بالا داد ، بیانیه‌ای که صابری پرینت گرفته بود را خواند و زیر لب زمزمه کرد: - چقدر زود! فکر می‌کردم حداقل تا پایان رأی‌گیری صبر کنه! بعد صدایش را بالاتر برد تا امید، خانم صابری و عباس هم بشنوند: - بچه‌ها دقت کنید، از الان تا حداقل یه هفته دیگه مرخصی نداریم و باید بیست و چهار ساعته حواسمون به اوضاع باشه، چون دیگه رسماً اسم رمز عملیاتشون گفته شده و می‌خوان بریزن توی میدون. بعد از امید پرسید: - از عباس خبری نشد؟ امید نگاهی به صفحه مانیتورش کرد و گفت: - الان جلوی هتل شیدا و صدفه. قراره ببردشون یه جایی؛ اما نمی‌دونم کجا. حسین: این چند روز خط و ایمیل و فیسبوک شیدا و صدف رو چک کردی؟
قسمت ۴۵ امید: بله آقا، ولی تماس و پیام مشکوکی نداشتند. انگار شیدا از قبل توجیه شده و دیگه لازم نبوده باهاش ارتباط بگیرن. فقط پیج فیسبوک شیدا پر بود از پست‌ها و مطالب توهین‌آمیز نسبت به نظام و رهبری و طرح ادعای تقلب. که اکثرش هم متن‌هایی هست که خیلی توی سایت‌ها داره دست به دست می‌شه. معلومه که از خودش نیست. صدای عباس که از طریق میکروفون جاسازی شده در ماشینش منتقل می‌شد، باعث شد هر سه نفر سکوت کنند. عباس: بفرمایید خانوما. صدای باز شدن در آمد؛ گویا عباس در را برایشان باز کرده بود. شیدا سلام کرد اما صدف ساکت ماند. وقتی در ماشین جاگیر شدند، عباس پرسید: - کجا تشریف می‌برید؟ - ما رو ببر به این آدرس! عباس که کاغذ را از دست شیدا گرفته بود، آن را زمزمه‌وار خواند تا حسین هم بشنود و شروع به حرکت کرد. در راه، عباس تلاشی برای گفت‌وگو با دخترها نکرد؛ اما صدف سر صحبت را باز کرد و با صدایی پر از عشوه گفت: - اینطور که معلومه شما هم سبز هستیدا! منظور صدف را فهمید. نگاه صدف به تیشرت سبز تیره عباس بود. عباس لبخند زد، چند لحظه‌ای نگاه به تیشرت کرد و یقه‌اش را بین دو انگشت گرفت؛ انگار که تازه متوجه رنگ لباسش شده باشد: - آهان، اینو می‌گین؟ نه بابا... من طرفدار هیچکدومشون نیستم. الان دیدم وضعیت سبزه، دیگه منم همرنگ جماعت شدم! شیدا زیر لب و بدون این که عباس بفهمد، غر زد: - آفتاب‌پرست! و پشت چشم نازک کرد؛ اما صدف دلبرانه خندید: -چه بامزه! وضعیت سبز! تاحالا اینو نشنیده بودم. تعبیر جالبی بود! بعد رو کرد به شیدا: - ببین! قشنگ از الان معلومه که برنده انتخابات کیه. دیگه شمارش و اینا نمی‌خواد! مگه نه شیدا جون؟ شیدا که نگاهش به پنجره بود، فقط سر تکان داد و لبخند کمرنگی زد. عباس گفت: - برنده انتخابات کیه؟ صدف این بار بلندتر و رهاتر از قبل خندید: - خودتون که گفتید وضعیت سبزه! عباس شانه بالا انداخت: - چه می‌دونم والا... من که خیلی توی وادی سیاست و اینا نیستم. ولی تجربه‌ای که تاحالا دستم اومده، نشون می‌ده جامعه همیشه اونی نیست که توی خیابونا می‌بینیم. اکثریت همیشه توی دید نیستن! ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۴۶ صدف تکیه‌اش را از صندلی گرفت و خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد: - شما چقدر جالب حرف می‌زنین! بهتون نمیاد فقط راننده تاکسی باشید! عباس آه کشید: - من ارشد آی‌تی دارم؛ ولی بخاطر این اوضاع اقتصادی دیگه مجبور شدم بی‌خیال دانشگاه بشم. صدف که با عباس احساس همدردی می‌کرد، و بدش نمی‌آمد این گفت‌وگو و رابطه ادامه داشته باشد، خواست سرش را به پشتی صندلی عباس بچسباند و حرف دیگری بزند؛ اما شیدا با آرنج به پهلویش زد و چشم ‌غره رفت. این یعنی صدف باید در برقراری رابطه با غریبه‌ها محطاط باشد و فراموش نکند که برای کار مهم‌تری آمده‌اند. نهیب پنهانی شیدا به صدف، از چشم عباس هم دور نماند؛ این رفتار صدف و تلاش و تشنگی‌اش برای برقراری رابطه، غیرحرفه‌ای بودنش را فریاد می‌زد. بعد از طی کردن مسیری نیم‌ساعته، شیدا در آستانه ورود به کوچه‌ای دستور توقف داد. نمی‌خواست عباس آن‌ها را تا خود مقصد همراهی کند؛ زیرا اعتماد کامل به عباس نداشت. عباس هم به منظور شیدا پی برده بود ، و برای همین، کرایه‌اش را گرفت و رفت؛ اما کمی دورتر متوقف شد و پیاده و با پوشیدن یک سوئیشرت و کلاه نقاب‌دار، پشت سر شیدا و صدف راه افتاد. فاصله‌اش طوری بود ، که شیدا متوجهش نشود. حدود پنج دقیقه در کوچه‌پس‌کوچه‌ها پیاده‌روی کردند تا رسیدند به خانه‌ای ویلایی. شیدا در را با کلید گشود و وارد شد. عباس می‌توانست حدس بزند خانه تیمی‌ست. پشت بی‌سیم گفت: - حاجی رفتن توی یه خونه ویلایی. نمی‌دونم چندنفر دیگه داخل خونه هستن، ولی در رو با کلید باز کرد. حسین رو کرد به صابری و پرسید: - درباره موقعیت خانواده‌های صدف و شیدا استعلام گرفتی؟ صابری سر تکان داد: -خانواده شیدا ایران نیستن، تا جایی که مشخصه هم فامیل توی ایران ندارن. صدف هم خانواده و اقوامش اصفهان زندگی نمی‌کنن و اصالتاً اصفهانی نیستند، توی یکی از شهرستان‌های اصفهان زندگی می‌کنن. حسین دستی به چانه‌اش کشید: - پس بعیده خونه خانواده و فامیل باشه. و ادامه حرفش را خطاب به عباس گفت: - عباس جان، خونه رو دائم تحت‌نظر بگیر. یه دوری هم اون اطراف بزن و ببین شرایط چطوریه. - چشم آقا. حسین خودش را روی صندلی‌های پشت میز رها کرد و نگاهی به ساعت انداخت؛ نزدیک دوازده شب بود. با صدای گرفته و خسته‌اش از امید پرسید: - چه خبر از انتخابات؟ امید: مثل این که خیلی استقبال مردم زیاد بوده. ولی دیگه در حوزه‌های انتخابیه بسته شده و شروع کردن به شمارش آرا؛ ولی آقا، بهتون قول می‌دم از الان یه عده پیام‌های تبریکشون رو برای فلانی آماده کردن و احتمالا پشت‌بندش یه بیانیه آتشین دعوت به اعتراض هم نوشتن که اگه نتیجه به کامشون نبود، خودشونو از تک و تا نندازن! 🇮🇷ادامه دارد.... ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 خیلی از سفرهای غربی‌ها به فضا همینگونه است! کمتر فریب بخوریم. 💢 ناسا از نرم افزار Live VR Editing برای دستکاری اشیاء شناور استفاده می‌کند. ‌❣ @Mattla_eshgh
حذف خودکار مجوز دسترسی‌ اپلیکیشن‌های بدون استفاده: اگر مدت زمان طولانی از یک برنامه استفاده نمی‌کنید؛ اما همچنان نمی‌خواهید آن را از گوشی حذف کنید، با فعال سازی قابلیت‌ Auto-reset permissions یا «امکان لغو خودکار دسترسی اپلیکیشن‌ها» می توانید هرگونه مجوز حساسی که ممکن است به آن داده باشید را لغو کنید. با استفاده از این قابلیت، برای حذف مجوزهای دسترسی یک اپ بلااستفاده، مجبور نیستید به صورت دستی پیش بروید و این فرایند به صورت خودکار انجام می‌شود. ✓ نحوه انجام کار در اندروید ۱۱ و بالاتر: در صفحه اصلی لانچر یا لیست برنامه‌ها روی برنامه موردنظر ضربه بزنید و کمی مکث کنید تا یک منوی شناور ظاهر شود. در گوشی‌های سامسونگ روی آیکونی که در گوشه‌ی بالایی سمت راست وجود دارد و در گوشی‌های شیائومی روی App info ضربه بزنید تا وارد صفحه جدیدی شوید. در بخش Permissions (دسترسی‌ها) می‌توانید تمام مجوزهای دسترسی داده شده به اپ را مشاهده کنید یا تغییر دهید. روی Permissions ضربه بزنید و سپس برای فعال کردن حذف خودکار مجوزهای دسترسی اپ درصورت عدم استفاده از آن طی چند مدت گذشته، گزینه Remove permissions if app isn’t used (اگر از برنامه استفاده نمی‌شود، اجازه‌ها برداشته شود) را انتخاب کنید. ✓✓نحوه انجام کار در اندروید‌های ۶ تا ۱۰: -اپلیکیشن گوگل پلی را باز کنید. روی نماد پروفایل در بالای صفحه ضربه بزنید و از منوی باز شده گزینه سپر ایمنی Play را انتخاب کنید. -سپس در انتهای صفحه وارد گزینه «اجازه‌های مربوط به برنامه‌های استفاده‌نشده» شوید. اینجا چهار گزینه پیش روی شماست: • اجازه‌ها برداشته شد: در این قسمت، فهرستی از اپلیکیشن‌ها به نمایش درمی‌آید که دسترسی‌های آن‌ها به صورت خودکار لغو شده است. • حذف خودکار» روشن است: برنامه‌هایی که تنظیم شده تا دسترسی‌های آن‌ها در صورت بلااستفاده ماندن لغو شود در این فهرست نشان داده می‌شوند. • حذف خودکار خاموش است: برنامه‌هایی که تنظیم شده تا دسترسی‌های آن‌ها در صورت بلااستفاده ماندن لغو نشود در این فهرست نشان داده می‌شوند. • همه برنامه‌ها: در این صفحه،‌ تمامی اپلیکیشن‌ها چه با لغو مجوز فعال و چه غیرفعال نشان داده می‌شوند. -برای اپلیکیشن‌هایی که تمایل دارید مجوزهای دسترسی‌ آن‌ها به صورت خودکار لغو شود به بخش «حذف خودکار خاموش است»بروید، برنامه موردنظر را انتخاب و گزینه‌ی «برداشتن اجازه‌ها درصورت استفاده نکردن از برنامه» را فعال کنید.
کتاب چی بخیریم؟!؟ کتاب زندگی دیجیتال، خانواده آنلاین در این کتاب، نویسنده به آسیب‌ها و فرصت‌های فضای مجازی و ارائه راهکارهای عملی برای خانواده ها و آداب و مدیریت مصرف رسانه ها می پردازد.
مطلع عشق
قسمت ۴۶ صدف تکیه‌اش را از صندلی گرفت و خودش را به صندلی راننده نزدیک کرد: - شما چقدر جالب حرف می‌
🌟رمان جذاب و دلنشین جلد اول قسمت ۴۷ حسین لبش را گزید و گفت: - دوباره که زدی توی خاکی آقا امید! قرار بود ما فکر و ذکرمون امنیت مردم باشه نه دعوای سیاسی این جناح و اون جناح! حالا درسته که یه چیزایی از روز هم روشن‌تره؛ ولی خب..خودت می‌دونی که؟ امید سرش را پایین انداخت و خنده‌اش را خورد. دستش را روی دهانش گذاشت و گفت: - بله آقا. می‌بندمش! * از همان اول هم حس خوبی به آدم‌های آن خانه نداشت؛ حتی شیدا که تا این‌جا همراهی‌اش کرده بود. دست خودش نبود که از وقتی پا به آن خانه گذاشت، احساس بی‌اعتمادی وجودش را گرفت. انگار همه بیشتر از او می‌دانستند؛ می‌دانستند قرار است دقیقاً چه خبر شود و ماموریت‌شان چیست. بیچاره صدف، نمی‌دانست قرار است قربانی ماجرا باشد و ماموریتش فقط«مُردن» است. ...نفهمید شبش را چطور صبح کرد؛ اما وقتی بیدار شد، احساس می‌کرد همان صدف قبلی نیست. شاید صدف وجودش از مروارید خالی شده بود. ترجیح داد آن شبِ شوم را به یاد نیاورد و خودش را اذیت نکند. اشک‌هایش را پنهانی و بی‌صدا در رختخواب ریخت و به خودش دلداری داد که این سرشت مبارزه است که بی‌رحم باشد. به خودش دلداری داد که تجربه شب قبل هرچند گران بود و به بهای ارزشمندترین داشته‌هایش تمام شد؛ اما به آزادی بعدش می‌ارزید. لپتاپش را باز کرد و یک‌راست سراغ سایت‌های خبری رفت. صدای تلوزیون از سالن می‌آمد که داشت نتیجه انتخابات را اعلام می‌کرد؛ پیروزی قاطع نامزدی که صدف انتظارش را نداشت. وقتی خبر را از چند خبرگزاری داخلی و خارجی خواند، وا رفت و لب و لوچه‌اش آویزان شد. شیدا که حال صدف را دید، ب ا محبتی تصنعی دستش را روی شانه صدف فشرد: - خودت که خوب می‌دونی، تقلب شده. پس خودت رو جمع کن که تازه مبارزه شروع شده و باید حقمونو پس بگیریم! و لیوان چای سبز را مقابل صدف گذاشت. همه چیز سبز بود؛ اما چرا صدف احساس جوانه زدن نداشت؟ * امید با لبخندی که از مکالمه با مادر بر لبش مانده بود وارد اتاق شد. صابری جایش را با امید عوض کرد و رفت که با مادرش حرف بزند؛ تولد حضرت زهرا«س» بود و روز مادر. حسین، حال سرخوشِ امید را که دید، خواست کمی سربه‌سرش بگذارد: - چیه آقا امید؟ کبکت خروس می‌خونه! لب‌های امید بیشتر کِش آمد: - خب عیده دیگه آقا! باید شاد باشیم؟ حسین چشمک زد و شانه امید را فشرد: - ای پدر صلواتی! از بعد تماسش با عطیه، ابهامی عجیب به دل حسین افتاده بود.عطیه از خبر بنیاد شهید حرف می‌زد؛ از یافت شدن پیکر یک شهید که حسین قبلا، هم‌پای مادر شهید پیگیر بازگشت پیکرش شده بود. مادر شهید حالا دیگر پایی برای دوندگی دنبال پیکر پسر نداشت؛ و پیگیری این ماجرا را به حسین سپرده بود. و آن شهید، کسی نبود جز سپهر؛ سپهری که همراه وحید، یک شب در میان کوه‌های در هم تنیده کردستان گم شده بود. ✍نویسنده: بانو فاطمه شکیبا 🌟کپی بدون نام نویسنده پیگرد الهی دارد
قسمت ۴۸ صدای امید، حسین را از فکر سپهر بیرون آورد: - ایول... دمشون گرم... دممون گرم! عالیه! حسین برگشت به سمت امید و تشر زد: - چیه؟ چه خبره؟ امید که روی صندلی‌اش نیم‌خیز شده بود، با تشر حسین کمی خودش را جمع کرد؛ اما شوقش را نتوانست پنهان کند: - حاجی رکورد شکستیم! مشارکت هشتاد و چهار درصدی توی انتخابات معرکه‌ست! بعد همه ‌پرسی سال پنجاه و هشت، این بالاترین درصد مشارکت توی کشور بوده! طعم شیرین سال‌های اول انقلاب، زیر زبان حسین رفت و خندید. وقتی مجری اخبار، شروع به قرائت پیام رهبری کرد، همه ساکت شدند که بشنوند. دانه‌دانه کلمات پیام رهبری، مثل شهد به جانشان می‌نشست و پیروزی را ملموس‌تر می‌کرد: ✨🇮🇷- ملت عزیز ایران! مردان و زنان آگاه و شجاع و زمان‌شناس! سلام خدا بر شما که شایستگی خود را برای دریافت سلام و رحمت الهی به اثبات رساندید. جمعه‌ی حماسی شما،‌ حادثه‌ای خیره‌کننده و بی‌همتا بود که در آن، رشد سیاسی و چهره‌ی مصمّم انقلابی و توان و ظرفیت مدنی ملت ایران، در نمایی زیبا و پرشکوه در برابر چشم جهانیان به نمایش درآمد... مشارکت بیش‌از هشتاد درصدی مردم در پای صندوقها و رأی بیست‌وچهار میلیونی به رئیس جمهور منتخب، یک جشن واقعی است که به حول و قوه‌ی الهی، خواهد توانست پیشرفت و اعتلای کشور و امنیت ملی و شور و نشاط پایدار را تضمین کند... گمان بر این است که دشمنان بخواهند با گونه‌هایی از تحریکات بدخواهانه، شیرینی این رویداد را از کام ملت بزدایند. به همه‌ آحاد مردم و بویژه جوانان عزیز که سرزنده‌ترین نقش‌آفرینان این حادثه‌ی شورانگیز بودند، توصیه می‌کنم که کاملاً هشیار باشند. همواره باید شنبه‌ی پس ‌از انتخابات، روز مهربانی و بردباری باشد. چه طرفداران نامزد منتخب و چه هواداران دیگر نامزدهای محترم،‌ از هرگونه رفتار و گفتار تحریک‌آمیز و بدگمانانه پرهیز کنند. رئیس جمهور منتخب و محترم، رئیس جمهور همه‌ی ملت ایران است و همه و از جمله رقیبان دیروز باید یکپارچه از او حمایت و به او کمک کنند. بی‌شک این نیز امتحانی الهی است که موفقیت در آن خواهد توانست رحمت خداوند متعال را جلب کند... والسلام علیکم و رحمةالله، سیدعلی خامنه‌ای. (پیام رهبری به شکل خلاصه شده در داستان ذکر شده است.) حسین زیرچشمی به امید نگاه کرد. امید فوری دست به چشمانش کشید تا قطره اشکی که گوشه چشمش جمع شده بود بیرون نریزد. چه خوشحالی‌ای بالاتر از آن که ، بتوانی دل کسی که دوستش داری را شاد کنی؟ حسین به حال امید غبطه می‌خورد. انرژی‌اش حسین را به یاد روزهای جوانی‌اش می‌انداخت. حسین و وحید هم با عشق می‌نشستند پای حرف‌های امام و وقتی امام سخن می‌گفت، بی‌آن که بخواهند، اشک‌های داغ از چشمه چشمشان می‌جوشید. فرقی نمی‌کرد، در سرمای زمهریر جبهه‌های غرب یا گرمای خرماپزان جبهه‌های جنوب؛ با سپهر و وحید و بقیه همرزمان می‌نشستند دور رادیو و مانند تشنه‌ای که به چشمه رسیده باشد، سخنان امام را می‌نوشیدند. سپهر در آن مهلکه آتش و خون هم ، دفتر و خودکار همراهش بود و کلمه به کلمه‌ی جملات امام را می‌نوشت و بارها مرورشان می‌کرد. آن دفتر به همراه یک قرآن جیبی، تنها چیزهایی بودند که سپهر با خودش برد و دیگر برنگرداند..