eitaa logo
مطلع عشق
276 دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
2.1هزار ویدیو
73 فایل
@ad_helma2015 ارتباط با مدیر کانال برنامه کانال : شنبه ، سه شنبه : امام زمان( عج ) و ظهور ومطالب سیاسی یکشنبه ، چهارشنبه : خانواده وازدواج دوشنبه ، پنجشنبه : سواد رسانه داستانهای جذاب هرشب بجز جمعه ها استفاده از مطالب کانال آزاد است (حتی بدون لینک )
مشاهده در ایتا
دانلود
🔘قسمت ۱۰۵ و ۱۰۶ باز هم امیر زودتر از من می‌پرسد: _اول بگید ماجرای پرونده چیه؟ منتظر به حاج کاظم نگاه می‌کنم. با اخم‌هایی که حسابی در هم است می‌گوید: _خودمم هنوز نمی‌دونم. سرش را کمی ماساژ می‌دهد و ادامه‌ می‌دهد: _پرونده سازی کردن که منم مقصر بودم توی قتلا. نمی‌دونم کی نفوذ کرده تو اداره که داره اینجوری می‌تازونه. ضربان قلبم بالا می‌رود. لبم را تر می‌کنم و می‌گویم: _حالا چیکار می‌کنین؟ آقای حسینی سر بلند می‌کند و به حاج کاظم خیره می‌شود. انگار حرف دل همه را زده‌ام. حاج کاظم سرگردان می‌گوید: _با این شرایط که فردا حکم میاد و جلسه دادگاهه، تصمیم دارم استعفا بدم. چشمانم گرد می‌شوند. امیر به سمت حاج کاظم می‌رود و ملتمسانه می‌گوید: _حاجی زود تصمیم نگیرید، باهم حلش می‌کنیم. حاج کاظم کلافه دست در جیب می‌کند و تسبیح عقیقش را درمی‌آورد. مثل همیشه مشغول رد کردن دانه‌های آن می‌شود. آقای حسینی برای لحظه‌ای چشمانش را می‌بندد و سری به تاسف تکان می‌دهد. با صدایی که خسته است می‌گوید: _دیگه هیچ تحقیقی فایده نداره. اینا بیش‌تر از اون چیزی که ما فکر می‌کنیم نفوذ کردن. وقتی آقا حرف زدن یعنی کارد به استخون رسیده. می‌خواهد حرفی بزند که سریع می‌گویم: _ما خواستیم تلاش کنیم منتهی همه راها رو بستن به رومون. انگار هر تلاش ما رو از قبل پیش بینی کرده بودن. آقای حسینی لبخند خسته‌ای می‌زند و می‌گوید: _مهم اینه تلاش کردیم. _پس مهدی چی؟ صدایم بلندتر می‌شود: _این پرونده یه بی‌گناه داشته. این بار حاج کاظم می‌گوید: _همین الان از خطبه‌های آقا اومدی بیرون، مگه نگفتن همه بی‌گناه بودن. دستی در موهایم می‌کشم و کلافه اطراف را نگاه می‌کنم. مصلی خالی شده است. زیر لب می‌نالم: _مهدی الان معلوم نیست چیه؟ قاتله؟ مقتوله؟ چیه؟ هرچه منتظر جواب می‌شوم، هیچ کس جوابم را نمی‌دهد. کلافه نفسم را بیرون می‌دهم. می‌خواهم راه بیفتم به سمت خانه که حاج کاظم می‌گوید: _منو تا دم اداره برسون. باید یه مجوز ورود برای خواهر مهدی بهت بدم. چشمانم گرد می‌شود برمی‌گردم به سمت حاج کاظم و می‌گویم: _اون برای چی؟ لبخند تلخی می‌زند و می‌گوید: _بهش قول دادم. حداقل آخرین کاری که ازم برمیاد همینه. سری تکان می‌دهم؛ اما یک جای کار می‌لنگد. این همه جنجال و قتل فقط برای بدبین کردن انقلاب؟ حاج کاظم به بازویم می‌زند. سوار موتور می‌شوم. حاج کاظم هم ترک موتور می‌نشید. راه می‌افتم. تا اداره فقط فکر می‌کنم. وارد اداره که می‌شویم، سعید به سمت حاج کاظم می‌آید و می‌گوید: _سلام حاجی. حاج کاظم سری تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطوریه روز جمعه اداره‌ای؟ کنار گوشش را می‌خاراند و می‌گوید: _داشتم تو خونه گزارش پرونده‌ها رو دسته بندی می‌کردم دیدم چندتاش نیست. با شنیدن این حرف انگار که شوکی بهم وارد شده باشد می‌گویم: _سعید، کدوم پرونده‌ها نبود؟ چشم تنگ می‌کند و بعد از کمی فکر می‌گوید: _قضیه سخنرانی حاج آقا منتظر، یه دوسه تایی هم پرونده سیاسی حزب مشارکت، مثل سوابق و سو پیشینه بعضی‌هاشون. سری به چپ و راست تکان می‌دهد و می‌گوید: _چطور؟ عصبی دستی به ریش‌هایم می‌کشم می‌خواهم حرفی بزنم که سعید می‌پرد وسط حرفم: _گزارش پرونده مذاکره دولت قبل هم نبود. حاج کاظم سر به زیر با قدم‌های آرام به سمت اتاقش می‌رود. به سمتش می‌دوم و با شوق می‌گویم: _حاجی! فهمیدم چرا این کارو کردن.
🔘قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پرونده‌هاییه که یه خط و ربطی از خودشون توش وجود داره! به برگه روبه‌رویش خیره شده و هیچ نمی‌گوید. کلافه می‌شوم از این سکوتش. دستی روی شانه‌ام می‌نشیند. سعید سری تکان می‌دهد و چشم چپش را تنگ می‌کند و زیر لب می‌گوید: _چی شد؟ شانه‌ بالا می‌اندازم. روبه‌ حاج کاظم می‌کند و می‌گوید: _حاجی الان که هدفشونو فهمیدیم شاید بشه کاری کرد. حاج کاظم به آرامی برگه را تا می‌زند و سرش را بالا می‌آورد. لبخندی می‌زند که تلخ‌تر از هر موقع دیگری است. به سمتمان می‌آید و برگه را به طرفمان می‌گیرد. سعید زودتر از من برگه را می‌قاپد. کنجکاو به برگه نگاه می‌کنم. هنوز سطر اولش را نخوانده‌ام که سعید برگه را تا می‌زند و درمانده نگاه می‌کند. حاج کاظم می‌گوید: _درخواست استعفام قبول شده، دیگه از دست من کاری برنمیاد. دستانم را مشت می‌کنم. حاج کاظم بر روی صندلی‌ها می‌نشیند و می‌گوید: _امکان داره وزیرم عوض بشه. ما هرکاری هم می‌خواستیم بکنیم مثل این چند وقت باز دست و پامونو می‌بستند. خسته روی صندلی پشت سرم می‌نشینم و زیرلب می‌نالم: _مگه می‌شه؟ پس قانون چی می‌شه؟ سعید به میز تکیه می‌دهد و می‌گوید: _انتخاب مردم قانونم عوض می‌کنه، البته شاید بهتره بگم دست و پای قانون رو می‌بنده. می‌گویم: _حاجی! ما چیکار کنیم؟ اصلا چطور با استعفای شما موافقت شده؟ مگه می‌شه بعد این همه سال خدمت؟ سعید می‌گوید: _اونا منتظر همچین چیزی بودند. عصبی با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. حاج کاظم در ادامه حرف سعید می‌گوید: _آره، تا استعفا رو نوشتم قبول کردند. حاج کاظم نگاهم می‌کند و می‌گوید: _مجوز روی میز رو بردار. به سمت میز می‌روم و مجوز را بر می‌دارم. حاج کاظم می‌گوید: _فردا ساعت ۸ دادگاه باشید. *** چای را مزمزه می‌کنم. چشمانم می‌سوزد. از دیشب تا به الان یک ثانیه هم پلک روی هم نگذاشتم. استرس دادگاه را دارم. به ساعت نگاه می‌کنم هفت صبح است. لیوان را روی زمین می‌گذارم و بلند می‌شوم. کاپشن مشکی‌ام را می‌پوشم. شیر کنار حیاط را باز می‌کنم و آبی به صورتم می‌زنم تا خواب از سرم بپرد. با صدای پدر برمی‌گردم: _جایی می‌ری؟ همان طور که دستم را لابه‌لای ریش‌هایم می‌کشم می‌گویم: _دارم می‌رم دادگاه. ابرویی بالا می‌اندازد و می‌گوید: _متهم اصلی رو گرفتید؟ خسته سری تکان می‌دهم که می‌گوید: _پس دادگاه چرا؟ _همه چیز تموم شد. به چشمانش نگاه می‌کنم و ادامه می‌دهم: _فقط ای کاش حکم عادلانه‌ای داده باشن. پدر عبایش را محکم‌تر به دور خود می‌پیچد و می‌گوید: _قاتل مهدی پیدا نشد؟ همان طور که به سمت موتور می‌روم می‌گویم: _نه. منتظرم ببینم توی دادگاه اتفاقی می‌افته یا نه. هیچ نمی‌گوید. با خداحافظی از خانه بیرون می‌آیم. سوار موتور می‌شوم. درب خانه سید را که میبینم به یاد آیه می‌افتم. دیشب که برگه را به او دادم، گفت جایی کار دارد؛ اما خودش را می‌رساند. به سمت دادگاه راه می‌افتم. فکر مهدی راحتم نمی‌گذارد عذاب وجدان گردنم را گرفته و تا مرز خفگی می‌کشانَدَم. به دادگاه که می‌رسم موتور را گوشه‌ای می‌گذارم. حسابی شلوغ است و صدای همهمه همه جا را پر کرده است. 🔘ادامه دارد..... ✍ نویسنده: محدثه صدرزاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❌زبان دنیا رو کی بلده؟! 🔶دیپلماسی اقتصادی فعال یعنی 19 سفر خارجی آقای رئیسی در طول 24 ماه
8.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یاسمین مقبلی یه سرباز ارتش ظالم آمریکاست که کلی آدم کشته، حالا شما میخواید افتخار کنید که میره فضا شما هم باهاش برید فضا!!!😒 📝 پاورقی
اینجا شهرستان جرقویه و بزرگترین نیروگاه خورشیدی کشور که به دست این دولت رقم خورد ✌️😍 بیش از بیش هستیم.
مطلع عشق
🔘قسمت ۱۰۷ و ۱۰۸ بی‌اعتنا وارد اتاقش می‌شود. پشت سرش می‌روم و می‌گویم: _حاجی فکر کنم اینا هدفشون پ
✷ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت زم‍‌ان، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت ن‍‌ی‍‌از، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت اول‍‌وی‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دش‍‌م‍‌ن، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت دوس‍‌ت، ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت وس‍‌ی‍‌ل‍‌ه‌ای ک‍‌ه در م‍‌ق‍‌اب‍‌ل دش‍‌م‍‌ن ب‍‌ای‍‌د ب‍‌ه ک‍‌ار ب‍‌رد؛ ای‍‌ن ش‍‌ن‍‌اخ‍‌ت‌ه‍‌ا؛ اس‍‌ت. ✷ب‍‌ی‍‌ان‍‌ات ح‍‌ض‍‌رت آق‍‌ا  ۱۳۹۳/۹/۶✷ 🔘رمان بصیرتی، سیاسی و امنیتی 🔘قسمت ۱۰۹ و ۱۱۰ (قسمت آخر) اتاق محاکمه شلوغ است. ردیف اول همه هجده متهم نفر از متهمین نشسته‌اند و در دیگر ردیف‌ها خانوادهایشان. کمی می‌گردم که در ردیف آخر چشمم به حاج کاظم می‌افتد. کنار می‌نشینم و می‌گویم: _سلام حاجی. سری تکان می‌دهد. به کنار دستم نگاه می‌کند و بعد برمی‌گردد و به در نگاه می‌کند، انگار به دنبال کسی می‌گردد. می‌گویم: _چیزی شده؟ _پس خواهر مهدی کو؟ می‌خواهم حرفی بزنم که با صدای چکش چوبی روی میز قاضی ساکت می‌نشینم. دستانم را در هم گره می‌زنم. صدای این چکش به معنای عدالت است اما چرا با مهدی عادلانه برخورد نشد؟ صدای قاضی بلند می‌شود: _بر اساس کیفر خواست متهمان این پرونده و اتهام هر یک بدین شرح است: ۱_آقای سید مصطفی کاظمی معروف به موسوی فرزند علی، با قرار بازداشت موقت، متهم است به آمریت در قتل آقایان داریوش فروهر... با پایم روی زمین ضرب می‌گیرم. به ساعت نگاهی می‌اندازم. نیم ساعت از موقعی که آیه قرار بود اینجا باشد گذشته است. حواسم را جمع حرف‌های قاضی می‌کنم: _متهم ردیف اول در جلسه‌ی سوم دادرسی اظهار نموده:«من جایگاه قانونی برای آمریت داشته‌ام» بنابراین آنچه بعدا در لایحه‌ی آخرین دفاع خود نوشته به این عبارت:«من از جایگاهی برخوردار نبودم که حکم حذف بدهم.»... خنده‌ام می‌گیرد. موسوی حتی در جلسات دادگاه، هربار دروغ گفته است. عصبی از جایم بلند می‌شوم و از اتاق بیرون می‌روم. باز هم همهمه و شلوغی که سوهان روحم می‌شود. این طور که پیداست هنوز هم متهم اصلی که دستور قتل را داده است پیدا نشده. عصبی دستی در موهایم می‌کشم. دستم را به سمت دستگیره در اتاق می‌برم که فردی به شانه‌ام می‌زند. برمی‌گردم. پسر نوجووانی است. متعجب نگاهش می‌کنم. پاکت نامه‌ای را به سمتم می‌گیرد و می‌گوید: _اینو یه آقایی داد که بدمش به شما. با تردید دستم را جلو می‌برم و می‌گویم: _نمی‌دونی کی بود؟ پاکت را از دستش می‌گیرم. می‌گوید: _نه فقط گفت بدمش بهتون و رفت. بعد از حرفش راه می‌افتد و می‌رود. وارد اتاق که می‌شوم. حکم دادگاه توسط منشی قاضی در حال خوانده شدن است: _متهم ردیف اول، سیدمصطفی کاظمی(موسوی) به جرم آمریت و صدور دستور چهار فقره قتل موضوع کیفر خواست مستندا به ذیل ماده۲۱۱ قانون مجازات اسلامی به حبس ابد محکوم است. متهم ردیف دوم... دندان‌هایم را روی هم فشار می‌دهم. حبس ابد برایش بریده‌اند تا بتوانند بعد از مدتی عفوش کنند. دستم را مشت می‌کنم. به یاد پاکت می‌افتم. بازش می‌کنم، کاغذکوچکی است که روی آن نوشته: _مثل اینکه آیه خانوم هنوزم نیومده، بهتره یه سر به بیمارستان امام حسین بزنی. دستی شانه‌ام را می‌گیرد و به بیرون هدایتم می‌کند. حاج کاظم است. لرزان می‌گویم: _حاجی ساعت چنده؟ نگاهی به ساعت مچی‌اش می‌کند و می‌گوید: _نه و نیم. چیزی شده؟ می‌خواهم بروم که بازویم را می‌گیرد و می‌گوید: _کجا؟ برگه را به دستش می‌دهم می‌خواهم بروم که نمی‌گذارد. بعد از خواندن متن می‌گوید: _از کجا مطمئنی این سر کاری نیست؟ _می‌رم اونجا می‌فهمم. کاغذ را در جیبش می‌گذارد و می‌گوید: _به خونه زنگ بزن. دستش را شل می‌کند. سریع می‌گویم: _خونه نیست. حاجی من می‌رم. نگرانم. و به سمت موتور می‌دوم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۲۴ 😍کودکان در محیط هایی میتوانند سالم رشد کنند 👈 که در آن نه تنها می دانند که دوست داشته میشوند ، بلکه آن را نیز احساس می کنند. 🤱🏻آغوش ما پادزهری برای احساس تنهایی، انزوا و خشم است، که ممکن است کودکان ما با آن مواجه شوند. ‌❣ @Mattla_eshgh
38.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴مهمترین عوارض کاشت ناخن چیست؟ این عوارض کاشت ناخن را هیچکس به شما نمی گوید! 🔹این روزها کاشت ناخن به یکی از کارهای محبوب و پرطرفدار بین خانم‌ها تبدیل شده است. 🔹اما کمتر کسی در خصوص عوارض کاشت ناخن سخن می‌گوید و همین موضوع موجب شده است بسیاری از عوارض آن مطلع نباشند. 🔹در کنار عوارض سلامتی ، طهارت از دست رفته یک مساله بسیار جدی برای بانوان است که متاسفانه دختران نوجوان کمتر به آن توجه می‌کنند. غسل و وضو و بارداری بدون طهارت واقعا مساله مهمی است ،که حتی در سرنوشت وطهارت باطنی فرزندان هم موثر است . 🔹اساتیدی که علم چرخه انرژی و چاکراشناسی میدانند،اعتراف می‌کنند که کاشت ناخن سبب انسداد جریان انرژی بانوان و تسخیر شدن توسط موجودات ماورایی می‌شود. ⏪واقعا پرداخت این همه هزینه گزاف برای یک ظرافت حداقلی معامله عاقلانه ای به نظر نمی‌رسد ✍عالیه سادات